۱۳۹۴ تیر ۴, پنجشنبه

ساعت دیواری....(اصلاح شده)

............................ساعت دیواری2..........
وقتی تاکسی ما مقابل در پانسیون توقف کرد بهزاد منتظر من بود.او به سرعت به طرف تاکسی آمد و پس از سلام و علیک عجولانه ای گفت:
صمد جان من دیرم شده.زود باش وسایل راببریم بالا که من برم سر کار.
گفتم : باشه بهزاد جان. وبلافاصله کرایهء تاکسی رادادم و باکمک بهزاد وسایل خود را به طبقهء چهارم بی آسانسور کشیدیم. بهزاد طبق معمول تختخواب ومحل چایی وفلاکس و قوری را نشانم داد و گفت :
ببخشید من باید برم.و بلافاصله از ساختمان خارج شد.
بهزاد را از دو سال پیش می شناسم قبلا هم در پانسیون او بودم.خودش هم در یک بار ظرفشویی می کردو روزی 30 لیر حقوق می گرفت.خودش تعریف می کرد که گاهی استفراغ مشتریان مست را پاک می کند. این پانسیون هم برایش سودی نداشت .چرا که هرکدام از ایرانی ها فقط زمانی که بی پول می شدند به این پانسیون می آمدند. بهزاد از معدود ایرانی هایی ست که قصد کمک به ایرانی ها وحتی عیر ایرانی ها را دارد.وگاهی مسافر غیر ایرانی هم بدون پرداخت کرایه مدتها در پانسیونش می مانند.من هم که امروز به این پانسیون برگشتم دلیلش این است که صاحبکارم 1560 لیر به من بدهکار است و از پرداخت آن خودداری می کند.بی پولی من باعث شد که صاحب پانسیون قبلی که او هم ایرانی ست عذر مرا بخواهد.اشکالی که برای پانسیون بهزاد وارد است.دور بودن از مسیر مترو و اتوبوس است ....
قبل از هر چیز قوری برقی را پر کرده و منتظر جوشیدن آب شدم.در این فاصله کیف بزرگم را باز کرده ومقداری از وسایل ضروری را طبق معمول کنار پنجره چیدم.یکی از وسایل ضروری و همیشه همراه من ساعت دیواری معروف وشناخته شدهء من بود که به شکل ساعت مچی طراحی شده بود.من این ساعت را در اولین روز ورود به ترکیه خریده بودم .نگاهی به دیوار انداختم خوشبختانه میخی را که دفعهء قبل به دیوار کوبیده بودم هنوز باقی بود و می توانستم ساعت دیواری را روی از آن آویزان کنم.
پس از جابجا کردن وسایل به آشپزخانه رفته و چایی را دم کردم. حالا تا دم کشیدن چایی فرصت داشتم که ساعت دیواری را به محل قبلی نصب کنم.اشکالی که این ساعت دوست داشتنی من داشت این بود که هیچگاه عمود بر دیوار نمی ماند وهمیشه کمی به سمت چپ لنگر می انداخت.حتی یکبار با یکی از دوستان خیلی تلاش کردیم که این عیب را برطرف کنیم که در نهایت موفق نشدیم و دوستم با عصبانیت وشاید شوخی مرا مقصر دانست و گفت :
از بس تو خالی میبندی این ساعت کج می ایستد.
من این عیب ساعت را می دانستم و به همین دلیل میخی را که قبلا آماده کرده بودم از ساکم در آورده و پس از تنظیم ساعت آن میخ را با ته لیوان به کنار ساعت زدم وساعت این بار به طور قایم ایستاد.لیوان چایی را پرکردم و فاتحانه نگاهی به ساعت انداختم و بی اختیار آهی کشیدم وخطاب به ساعت گفتم :
این شصتمین پانسیون من در شصتمین ماه حضورم در ترکیه هست و در تمام این مدت تو تنها یار غار من بودی که برایم ماندی...... خوشحالم که هنوز ترا دارم و با تو که محرم اسرار من هستی هر از گاهی درد دل می کنم....
ناگهان احساس کردم که ساعت برقی زد ومثل آیینه شد .چشمانم را مالیدم و دوباره به آن نگاه کردم.دیدم که صفحهء آن به شکل آینه در آمده و چهرهء پیدا و ناپیدایی در آن دیده می شود! بی اختیار رو به ساعت آیینه شده انداختم و گفتم :
چی شده که امروز برایم صفحه عوض می کنی؟..... و در کمال تعجب شنیدم که صدایی از ساعت بلند شد و گفت :
صمد جان حالا که جایت را عوض کردی بیا خودت را هم عوض کن.
گفتم: یعنی چه؟ مگر من خودم نیستم؟.....
گفت : نه !...گفتم چرا تهمت میزنی من منم.من صمدم.همانی که 5ساله با تو همراهه.......گفت :
 تو صمد بودی ولی سالهاست افراد دیگری شده ای! تو اصلا خودت را فراموش کرده ای.گفتم :
می توانی شاهدی برای این ادعایت بیاوری؟......گفت : فراوان....گفتم :یکی شو بگو...... گفت :
من به شرطی می گویم که اول قول بدهی که وسط حرف من نپری.......
در آن لحظه احساس کردم با یک انسان واقعی صحبت می کنم.شاید هم از تنهایی خودم را به آن حالت زده بودم .به همین دلیل گفتم :
 تو هم حرف بقیه را می زنی.من کی وسط حرف کسی پریدم.....گفت در هر صورت اگر قول می دهی ساکت باشی من شروع کنم.
با آنکه سکوت در برابر صحبت دیگران برایم خیلی سخت بود مجبور شدم در آن لحظه حرف او را بپذیرم و گقتم :
قول می دهم....گفت : پس با دقت به حرف های من گوش کن.....گفتم : چشم....
آیینه مجددا برقی زد و شروع کرد :
 یادت میاد وقتی که از ایران وارد ترکیه شدی چه هدفی داشتی؟ .گفتم : بله برای پناهنده....... گفت = هیس ...قرار شد فقط گوش کنی.اگر یکبار دیگر وسط حرف من بپری دیگر هیچی نمی گم...
با تحکم آینه مجبور شدم با حرکت سر موافقتم را با آن اعلام کنم.... و ساعت دوباره شروع کرد :
یادت میاد از ایران به چه منظوری آمدی؟.....خواستم دوباره جوابش را بدهم که آینه سرخ و سفید شد و من هم ساکت شدم.ساعت هم پس از لحظه ای مکث دوباره شروع کرد :
تو با قصد تفریح و گشت و گذار به ترکیه آمدی .تو همه اش با تبدیل یک میلیون و دویست هزار تومان  پولی که از فروش محصولاتت بدست آورده بودی به استانبول رسیدی. ولی وقتی در استانبول با قاچاقچی آدم روبرو شدی و او حدود یک میلیون تومن پول بی زبان ترا به قصد انتقال تو به ایتالیا بالا کشید و تو در روز دوم ورود به ترکیه همهء دارائیت را از دست دادی مجبور شدی به انکارا بیایی .در قیزیلای آنکارا در پارک نشسته بودی که چایی فروش سیار به طرف تو آمد و وقتی یک لیوان چایی خریدی متوجه شدی که او هم ایرانیه .او پس از صحبت با تو ترا به خانه اش برد و در مدت چند روزی که در خانهء اوبودی با اسم سازمان ملل (یو-ان )و پناهندگی آشنا شدی.تو که روی بازگشت به ایران را درآن مدت کوتاه نداشتی تصمیم گرفتی که پناهنده بشوی.آنها حتی (کیس) ترا هم مشخص کردند.و تو خود را به یو- ان معرفی کردی.و بدبختی های تو شروع شد..... تو مجبور بودی برای ادامهء زندگی تن به کار سیاه (بدون بیمه و مزایا و با دستمزد کم) بدهی.در این مدت با هر ایرانی آشنا شدی (کیس) او را به خاطر سپردی و به نام خودت به یو-ان دادی.تو نه تنها در این مدت خودت را گم کردی بلکه مسئولین یو-ان را هم گیج کردی.
خواستم لب به اعتراض واکنم که آیینه گفت :
اگر یک کلمه حرف بزنی من دیگر حرف نمی زنم....دوباره مجبور شدم که سکوت کنم.در یک لحظه چشمم به لیوان پر از چایی افتاد.دست زدم.دیدم سرد شده....شاید اولین بار در تمام زندگی ام بود که لیوان چایی در مقابلم سرد شده بود ومن آنرا نخورده بودم.لیوان را برداشتم.خواستم به آشپزخانه بروم که آینه فریاد زد=
تکان نخور....من بدون معطلی دوباره نشستم و ساعت شروع به سخن گفتن کرد:
یادت میاد در پانسیون علی سبیل با یک پناهچوی کوهنورد آشنا شدی؟او خاطرات زیادی از کوهنوردی هایش تعریف کرد.فردای آنروز تو با هرکس نشستی ادعا کردی که کوهنورد هستی و اکثر قله های ایران  و حتی ترکیه را فتح کرده ای. چند روز بعد یک دوندهء پناهجو آمد و خاطرات خود را تعریف کرد و پس از آن روز تو به هرکس برخوردی خودت را قهرمان دو معرفی کردی.یک روز دیگر در پانسیون دیگر با یک دانشجوی ایرانی نشستی وبعد به همه گفتی که دانشجو بوده ای واز دانشگاه اخراج شدی . در صورتی که تو حتی دیپلم هم نداری..یادت میاد یک نفر خودش را چریک فدایی معرفی کرد و تو هم چریک فدایی شدی؟ یادت میاد با یک ارتشی برخورد کردی واز آن پس خاطرات او را به نام خاطرات سربازی خودت (آنهم افسر وظیفه) خرج کردی.در صورتی که تو به خاطر مشکلات پزشکی از سربازی معاف شده بودی....یادت میاد آقا نعمت شعر خواند وتو شعرش را یادداشت کردی واز فردایش شاعر شدی؟و همین شعر را به نام خودت برای یک شاعر خواندی و آن شاعر به شعر ایراد گرفت و تو نتوانستی جواب بدهی.بدتر از همهء اینها تو وقتی خودت را مسئول انجمن ادبی شهر خودت معرفی کردی همان شاعر در مسیر اولوس از تو چند سوال شعری کرد و تو نتوانستی جواب بدهی وآن شاعر خیلی محترمانه به توگفت :
 اگر واقعا با این سواد شعری تو  مسئول انجمن ادبی یک شهر بزرگ بودی برو از همهء افرادی که در کلاس شعر تو بودند عذر خواهی کن. وتو با عصبانیت او را در خیابان رها کردی و رفتی.در صورتی که او هیچ کجا را بلد نبود وساعتها در آنکارا سرگردان شد تا پانسیون را پیدا کند...تو فکر می کنی مردم دروغ های ترا متوجه نمی شوند؟ تو چرا باید این همه کمبود شخصیت داشته باشی که همیشه خودت را به جای یک نفر دیگر معرفی کنی؟.....
وقتی آیینه این حرفها را می زد از یک طرف ناراحت و عصبانی می شدم و از طرفی احساس می کردم که (من ) گمشده ام را پیدا کرده و به من معرفی می کند. ولی دیگر من از خود من اصلی ام فاصله گرفته بودم و مدتها بود که فرد یا افراد دیگری شده بودم و به این وضعیت عادت کرده بودم .من از حرفهای آیینه کاسهء صبرم لبریز شده بود و نمی خواستم ادامۀ حرفهای آن را بشنوم.ولی یک گوشهء دلم نهیب می زد که بقیهء حرفهای ساعت را بشنوم.آیینه که گویی همهء افکار مرا خوانده بود گفت :
 یک کم دیگر حوصله کن. من اگر بخواهم همهء اشتباهات و خودباختگی های ترا بشمارم ساعتها زمان می برد ولی باطری من هم ضعیف شده ودیگر نمی توانم ادامه بدهم .برای چندمین بار و شاید آخرین بار ماجرای علی همدانی را که مثل تو فکر می کرد و آخرش در اسکی شهر دیوانه شد به ایران برگردانده شد یاد آوری می کنم .حتی می توانم آن خانمی را مثال بزنم که در پانسیون مصباح هرشب جیغ و داد می کند و می گوید (عده ای آمده اند و می خواهند مرا بکشند) در صورتی که او نه بختیار است نه فریدون فرخزاد و نه حتی یک مهرهء سیاسی که ارزش ترور شدن داشته باشند.تو کاری کردی که نه تنها این پنج سال گذشته بلکه در پنج سال آینده هم به کشور ثالث اعزام نخواهی شد مثل همشهری خودت که یازده سال است در ترکیه به سر می برد و هنوز کشورسوم نگرفته. یا آخرش مثل مجید می شوی که بیماری فیسبوک گرفته و تمام وقتش را با آن پر می کند .حتی دیگر سر کار هم نمی رود ومنتظر است به او کمک کنند.تو امروز باید وضعیت خودت را مشخص کنی.یا باید به خودت بیایی و خودت را نجات دهی.یا این که تو هم یکی مثل علی همدانی  و..... می شوی. کمی به خود بیا .تو نه در جنگ مسلحانه شرکت کرده ای  نه چریک فدایی بودی ونه حتی سیاسی هستی.تو خودت را متخصص همه کار وهمه رشته های ورزشی و هنری معرفی می کنی.اگر می خواستی همهء انها را یاد بگیری باید 400 سال وقت می گذاشتی .در صورتی که تو الان سی سال داری و 5 سال از بهترین دوران زندگی ات بیهوده گذشته است و زمین و خانه و باغت در ایران دارد نابود می شود.تو با دروغ ها و خیالپردازی هایت زنجیرهای زیادی به دست و پای خودت بسته ای.باید این زنجیرها را پاره کنی و بشوی همان صمد کشاورز که در کار خودش خیلی هم موفق بود.تو اگر کمی درست فکر کنی یادت میاد که حتی برای بازگشت به ایران هم مشکل نداری. ولی اگر نظرت این است که به کشور سوم  بروی این حق مسلم هر انسانی هست و تو هم می توانی محل زندگی ات را انتخاب کنی.منتها دیگر این همه دروغ و دغل لازم نیست واگر خودت باشی خیلی موفقتری.......
در این حال با عصبانیت نگاعی به ساعت انداختم.ساعت همان ساعت بود و هیچ تغییری درصفحه اش دیده نمی شد.تنها فرق ساعت امروز با روزهای قبل این بود که قائم ایستاده بود.
من از زبان ساعت در عالم خیال و واقعی خیلی حرفها را شنیدم.لازم بود که در همهء این موارد تجدید نظر بکنم و به قول آیینه یا خودم  رو راست باشم ویا در همین عالم خودساخته بمانم.من برای آنکه خودم باشم باید آنقدر شجاعت داشته باشم که به همه بگویم که حرفهایی که تا حالا زده ام خیالات بود.
ولی من آنقدر شجاع نیستم که به دوستان چند ساله ام بگویم آقایان من حتی زن و بچه ندارم واگر گاهی با آوردن نام آنها شروع به گریه کرده ام همه اش بازی بود .من امروز این توانایی را ندارم که بگویم من دونده نیستم .من شاعر نیستم. من سیاسی نیستم.من یک آدم خالپردازی هستم که این دنیای دروغین را برای خودم ساخته ام که مورد توجه دیگران باشم...... اگر هم بخواهم در عالم خیال زندگی کنم باید مثل علی همدانی و آن خانم و....
زنگ در خانه رشتهء افکار مرا پاره کرد.وقتی در را باز کردم یک مرد میانسال رشید و بلند قد با بدنی ورزیده را در مقابل خود دیدم.او سلام کرد وگفت :
من شهرام هستم.و با من دست داد .و داخل شد.من احساس کردم اگر خود خودم را با 60 کیلو وزن و160 سانتی متر قد با نام خودم معرفی بکنم برایم افت دارد .لحظه ای فکر کردم ناگهان مجید به ذهنم دوید.مجید  با آنکه کوتاه قدبود ولی قهرمان کشتی کشور بود و همۀ پناهجویان او را می شناختند و به او احترام می گذاشتند.بی اختیار این جمله در ذهنم ساخته شد و خطاب به شهرام گفتم :
 من هم مجید هستم.
با هم به آشپزخانه رفتیم.من فلاکس چایی را آوردم و دوتا چایی ریختم.شهرام شروع به صحبت کرد:
..من قهرمان ورزشهای رزمی بودم وحالا مربی شده ام .آمدم اینجا با یک باشگاه ترکیه قرارداد ببندم.دنبال یک مترجم ایرانی می گشتم که آقا بهزاد را به من معرفی کردند....بدون معطلی گفتم:
 اتفاقا من هم ورزشهای رزمی کار کرده ام.شهرام گفت :
 چه خوب در چه رشته ای فعالیت می کردید؟ یادم آمد آقا رضا از تکواندو صحبت می کرد .قبل از آنکه جواب او را بدهم سیگاری آتش زدم وپک محکمی به آن زدم و گفتم : تکواندو..... شهرام پرسید : دان چندی؟.کمربندت چیه؟
.پک سیگارم چنان محکم بود که دود آن در گلویم شکست.شروع به سرفه کردم.و سرفه را آنقدر ادامه دادم که سوال شهرام یادش برود.شهرام که شاید متوجه موضوع شده بود لیوان چایی اش را برداشت و گفت : ببخشید قند ندارید؟
این کلام شهرام بهانه ای برای فرار من از آن لحظه بود.به سرعت بلند شده و به اتاق رفتم و قوطی قندان را برداشتم.در این فکر بودم که چه جوابی به شهرام بدهم که بی اختیارچشمم به طرف ساعت چرخید.میخ حایل ساعت افتاده و .دوباره ساعت به سمت چپ لنگر انداخته بود.کمی جلوتر رفتم وبا دقت به ساعت نگاه کردم.عقربهء ساعت هم از کار افتاده بود و دیگر حرکت نمی کرد.......... پایان
12/2/2014 آنکارا علیرضا پوربزرگَ (وافی)


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر