۱۳۹۴ خرداد ۲۹, جمعه

خاطرات من و شهریار 2

.........................خاطرات من با استاد شهریار........................................
                                                                                (2)
در دورهء دبیرستان ما در دو شیفت به مدرسه می رفتیم.صبح ها از ساعت 8 تا 12 و بعد از ظهرها از ساعت 2 تا 4.روزهای یکشنبه و چهارشنبه هم تا 5 بعد از ظهر کلاس داشتیم.من در دبیرستان لقمان درس می خواندم که روبروی کوچهء استاد شهریار بود.ظهرها در فلکهء ساعت تبریز سوار خط واحد می شدم و برای ناهار به منزل می رفتم و بلافاصله دوباره سوار خط واحد می شدم و تا فلکهء ساعت  می آمدم و خود را به مدرسه می رساندم. این ایام من شعر هم می گفتم و برادر بزرگم مرحوم ناصر پوربزرگ (ناصر) ایراد شعرهایم را یادآوری می کرد.در یک بعد از ناهار با آنکه خط واحد دیر آمده بود و من با ید به سرعت به مدرسه می رسیدم طبع شعرم گل کرده بود و در حال نوشتن غزلی بودم .و قتی در فلکهء ساعت در حال عبور از روی جوی آب بودم و هنوز می نوشتم ناگهان به عابر دیگری برخورد کردم.سرم را بالا آوردم و در مقابل خود استاد شهریار را دیدم که عصایش را به بازویش انداخته و هم ایشان هم قلم به دست مشغول نوشتن در گوشهء روزنامه ای که در داشت بودند.استاد سرش را بالا گرفت و گفت:
پسر جان چرا حواست نیست؟
با لکنت زبان حاکی از هیجان دیدار استاد سلام کردم. استاد جملهء دیگری گفتند که من متوجه نشدم چرا که در ذهنم می خواستم جمله ای بسازم و به استاد بگویم که من هم شاعر هستم. در جواب سوال استاد گفتم: استاد من هم شعر می نوشتم!!!
استاد نگاهی به من و کاغذ و خودکارم انداخت و وقتی متوجه شد که منظورم تخریب یا مسخره کردن ایشان نیست فرمود: چی گفتی؟
این بار جسارت بیشتری پیدا کردم و گفتم : استاد من هم شعر می نوشتم.استاد بار دیگر با نگاهش دفتر و خودکار مرا برانداز کرد و گفت:
بخوان ببینم چی نوشتی؟ و من شروع به خواندن شعر جدیدم کردم:
آرزو دلدادگان را جز وصال یار نیست
هرکسی وصلت نخواهد در جهان دلدار نیست
حسرت دلدادگان در این جهان بیکران
جز وصال یار و غیر از کثرت دیدار نیست
استاد که با دقت شعر مرا گوش می کرد فرمود: این شعر را خودت نوشتی؟ گفتم : آره بخدا  استاد نگاه کنید هنوزنوشته ام خط خطی ست .و دستخط خود را به استاد نشان دادم. استاد فرمودند : دوباره بخوان . ومن دوباره خواندم. استاد فرمودند روز چهارشنبه ساعت 5 عصر بیا به انجمن شعرا و آدرسی را به من دادند. من با خوشحالی آدرس را نوشتم و با استاد خداحافظی کردم و با شوق فراوان به مدرسه رسیدم. هرچند دقایقی دیر شده بود ولی شوق دیدار استاد وقرار ملاقات بعدی در انجمن شعرای تبریز به من انرژی خاصی داده بود و در سر کلاس به همه می گفتم که با استاد شهریار ملاقات کرده ام و به نوعی نظم کلاس را به هم زدم.
مشکلی که برایم وجود داشت این بود که روزهای چهارشنبه ما باید تا ساعت 5 عصر در مدرسه می ماندیم و من اگرآنروز بعد از ظهر به مدرسه می رفتم نمی توانستم به جلسهء شعر استاد برسم. این موضوع را به پدرم گفتم و ایشان با گشاده روئی گفتند که آنروز با هم به جلسهء شعر می رویم. من با این جملهء پدر به قول معروف چراغ سبز غیبت در بعد از ظهر چهارشنبه را گرفتم/
روز چهارشنبه بعد از ظهر به مدرسه نرفتم و در مقابل عصبانیت مادر و نگرانی او از به مدرسه نرفتنم گفتم که از پدر اجازه گرفته ام و می خواهم با پدر به جلسهء شعر برویم. وقتی ساعت 3 عصر شد هیجان دیدار با استاد بر من غلبه کرد و بدون آنکه منتظر پدر باشم به طرف محل انجمنی که استاد آدرس داده بود راه افتادم.
لحظات به کندی می گذشت وهنوز ساعت به 5 نرسیده بود. بالاخره زمان موعود فرا رسید و درب محل انجمن باز شد و افرادی که قطعا شاعر بودند  یکی یکی  آمدند و داخل شدند تا نوبت به استاد شهریار رسید. با دیدن استاد مشتاقانه جلو رفتم و سلام کردم. استاد جواب سلام مرا دادند و بی توجه به داخل ساختمان وارد شدند. احساس کردم که استاد مرا نشناختند لذا جلو تر رفته و گفتم: استاد من همانی هستم که با شما در فلکهء ساعت تصادف کردم. استاد مرا برانداز کرد وشناخت و گفت: بیا تو . ودر راه گفت که ترا امروز به شعرا معرفی می کنم.
بالاخره استاد شهریار به پشت تریبون بی بلند گو رفت و شعرش را خواند و بدون آنکه مرا معرفی کند تا پای پله آمد. ناگهان نگاهی به سالن انداخت ومجددا پشت تریبون برگشت و گفت:
می خواهم شاعر جوانی را به شما معرفی بکنم . و بدون آنکه نامی از من ببرد از من خواست پشت تریبون بروم. من بلند شدم ولی با آنکه قهرمان دوومیدانی کشور بودم وپاهای قدرتمندی داشتم نتوانستم قدم از قدم بردارم.استاد متوجه حالت من شدند و از من خواستند شعرم را از همان محل نشسته بخوانم و من با صدای لرزان همان دو بیت را خواندم و حضار مرا تشویق کردند.
بعد از شعر خوانی ها فردی به طرف من آمد(بعدها فهمیدم این شخص استاد علی نظمی تبریزی هستند) و گفت:
تو مایهء شعری داری ولی باید بیشتر مطالعه بکنی.گفتم { چشم .
 دقایقی بعد خود را به استاد شهریار نزدیک کردم و استاد علیرغم اینکه در بین سایر شعرا احاطه شده بود تلفن منزلش را به من دادند و فرمودند هر وقت خواستی به منزل بیایی قبلا زنگ بزن.
و به این صورت پای من به منزل استاد شهریار که قبله گاه من گردید باز شد.
علیرضا پوربزرگ وافی 
............................................................................................

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر