۱۳۹۴ خرداد ۲۷, چهارشنبه

پروستات


تم...گفتم مگر چه اتفاقی افتاده؟ گفت: دیروز می خواستم برم کلیسا....گفتم: مگر شما سه شنبه ها میرید کلیسا..مثل حسنی که جمعه ها به مکتب می رفت...گفت: نه برای جوانان کلاس فوق العاده گذاشتند..گفتم : خب کدوم کلیسا میری؟..گفت: کلیسای پروستات...گفتم : پروستات؟... گفت بله..مگر اشکالی دارد؟ گفتم: نه ولی پروستات یک بیماری در اطراف مثانه است...شاید منظورت همان پروتستان باشد...گفت: من چه می دانم ...همانی که شما سواد دارها می گید...گفتم : حالا چه بنویسم...گفت...گفتم که بنویس دیروز روز خوبی برایم بود..گفتم چطور؟ گفت : دیروز می خواستم کلاس تقویتی کلیسا برم...سر راه در یک پارک نشستم..و از درخت پارک یک شکم سیر توت خوردم...گفتم...توت خوردن را تو موفقیت می دانی؟گفت: آقاجان توت کیلویی 6 لیر است...من پول اضافی ندارم که خرج خرید توت بکنم..وقتی توت مجانی گیرم آمد این حتما یک موفقیت است...گفتم همین؟ گفت نه..بنویس در کلاس تقویتی کلیسا یکی از این تازه وارد ها جو گیر شد و در آخر کلاس با صدای بلند گفت...به سلامتی حضرت موسی صلوات....
من که از خنده روده برشده بودم به سختی بر آن اوضاع مسلط شدم و جلو خنده ام را گرفتم و با کمی لبخند غیر قابل مهار گفتم....مرد حسابی حضرت موسی چه ربطی به کلیسای پروستات داره...قیافۀ حق به جانبی گرفت و گفت...من که نگفتم...بنویس...گفتم...اول بگو ببینم بعد از در خواست صلوات چی شد...گفت...هیچی ..یک عده صلوات فرستادند...یک عده هم دست زدند....گفتم...کسی متوجه این نشد که موضوع حضرت عیساست یا موسی؟..گفت تو هم سؤالهای سخت می پرسی...نه کسی متوجه نشد....گفتم خوب بعدش چی شد؟..گفت طرف کمی خیط شد..من به طرفش رفتم و او را دلداری دادم...گفتم بعدش چی؟..گفت : او هم سر ذوق آمد و مرا به کوچه بارها دعوت کرد...و گفت امشب دوتا آبجو مهمان منی.....گفتم...تو هم رفتی؟...گفت: بله که رفتم...نفری دوتا آبجو خوردیم و بلند شدیم....گفتم: پس آبجو مفت خیلی مزه داد...گفت: نه پولش را من دادم...گفتم: تو که پول نداشتی نیم کیلو توت بخری...پس پول آبجوها را از کجا آوردی؟...گفت...راستش وقتی برای حساب بلند شدیم...دوستم دست به جیب برد .و متوجه شد که کارت عابر بانکش را نیاورده...من هم مجبور شدم 36 لیر از پول کرایه ام را به صندوق بار بدهم...گفتم...این که خوشحالی ندارد..گفت: چرا دارد..خیلی هم دارد..گفتم چطور؟..گفت: خوب من آبروی دوستم را خریدم...نباید خوشحال بشوم؟..گفتم چرا...خیلی هم کار خوبی کردی...گفت...پس امشب بنویس که یک ایرانی تازه پروستات...وسط حرفش پریدم و گفتم....پروتستان....گفت: همانی که تو میگی....بنویس یک ایرانی...چی چی گرفته..دیشب خیلی خوشحال بود....بعد نگاهی به من کرد و گفت....قول میدی بنویسی؟...گفتم: به خاطر مردانگی تو حتما می نویسم...گفت...فقط یک خواهش دارم...گفتم بفرما....گفت...فقط اسم پروستات را همانطور که خودت می گی بنویس...گفتم...چشم....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر