۱۳۹۴ خرداد ۱۶, شنبه

پیراهن راه راه

....پیراهن راه راه.....


ازدر که وارد شدم..سلام کردم..
باعجله به طرف من آمد و گفت:سلام علی آقا.....باز هم که پیراهن راه راه پوشیده ای ؟
گفتم : برای شما چه فرقی می کند...
گفت : من شخصا از دیدن تکراری این پیراهن در تن تو خسته شده ام...آقا جان  باید به روز باشی...هر روز...هر جلسه..یک پیراهن متفاوت بپوشی...
گفتم : آقا جان من از آن توانائی ها ندارم که هر روز لباس نو بخرم و هر ساعت عوض کنم..من با همین وضعیت مدارا می کنم...
..وقتی وارد اتاق شدیم...احمد مهمانان را معرفی کرد...ارطغرل...پاترون....فیکرت ..آرکاداش..(دوست)...
به رسم ترکها با آنها کله به کله زدیم ..و..دست دادیم...(شاخ به شاخ)...
احمد در معرفی من چند کلمه ترکی گفت...رو به او کردم و گفتم...
-         تو که این همه ترکی بلدی...مترجم می خواستی چکار؟
-         وقتی صحبت از مسائل مالی باشد....حتما به یک مترجم نیاز دارم که کلاه سرم نرود...در ادمه زیرلب گفت...
-         تا آنجا که می توانی از من تعریف کن...
-         تو که فارسی صحبت می کنی چرا آهسته حرف می زنی
-         یادت باشد شنونده اگر چشمش به دهان تو باشد..حتی اگر زبان تو را تداند از لحن کلامت می تواند منظورت را بخواند...

در دل به زرنگی او آفرین گفتم.....و صحبت ما با پاترون و دوستش آغاز شد.....در گرماگرم صحبت صدای اذان آمد...دوستان ترک بلند شده و از احمد آدرس جامی (مسجد) را پرسیدند...احمد باز هم زیرلب و به فارسی به من گفت:
..من چه می دانم...علی جون خودت یه جوری درستش کن...
من رو به پاترون کردم و گفتم :
مسجد خیلی دور است...بهتر است همینجا بخوانید...
آنها بلند شده و برای آبدست(وضو) از اتاق خارج شدند..احمد رو به من کرد و گفت..
خوبه که اینها برای نماز احتیاج به (مهر) ندارند..وگرنه کلی آبروریزی می شد...
-مهر بخورد تو سرت..تو هنوز مسجد محلتان را یاد نگرفتی؟
- ول کن علی جان...من از اینجا تا چارشی همهء عرق فروشی ها را بلدم...کاری هم به مسجد ندارم...در ادامه باز هم آهسته گفت....
راستی جلو اینها از عرق خوری من چیزی نگی ها.....اینها هم مثل دو پاترون قبلی خیلی مذهبی هستند و از ایشجی (مشروب) بدشان میاد....
در این حال ارطغرل سمت قبله را پرسید....احمد به اتاق مجاور رفت...من از کلماتش متوجه شدم که سمت قبله را به آنها نشان داد....
دقایقی من و احمد در مورد مسائل خودمان صحبت کردیم....احمد می گفت :
از هلسینکی برای بازدید از یو- ان (سازمان پناهندگان) آمده اند...الان 2 ماه است سایت یو- ان بسته و به کسی جواب نمیدن...مثل اینکه خبرهائی در داخل یو-ان ترکیه اتفاق افتاده...
-         ما چکار میتونیم بکنیم....ول کن این بحث زجرآور را.....
با آنکه می دانستم مسلمانان ترکیه به جای 17 رکعت ما روزانه 40 رکعت نماز می خوانند باز هم با حساب من دیر کرده بودند...بلند شدم ونگاهی به اتاق مجاور انداختم....هردو شدیدا در حال نماز بودند..ولی....به سمت کمد دیواری ایستاده بودند..با عجله به طرف احمد برگشتم و گفتم:
-احمد اینها که سمت قبله را اشتباه گرفته اند...
- نه من اینجوری نشانشان دادم...
-لامصب ..بار اول که به همین خانه آمدم..سمت پنجره را به پاترون اولت نشان دادی....بار دوم به پاترون دوم..پشت به پنجره را.. و گفتی که این بار درست گفتی...حالا هم سمت کمد را....تو هنوز سمت قبلۀ خانه ات را هم یاد نگرفتی....
- خانۀ ما قبله ندارد...لبخندی زد و ادامه داد.....
- ول کن علی جان....بذار نمازشونو بخونن...
گفتم...کفاره اش به گردن تو می افته...جواب خدا را چی میدی ؟
-         شما نگران خدا نباش...خدا در همه جا هست....اینها به هر سمتی نماز بخوانند به طرف خدا میره....
من نمی دانستم چه جوابی به او بدهم....اما از حرف احمد به یاد زندان افتادم....وقتی انبوه اعضای حزب توده را دستگیر و تعدادی از آنها را به سلول ما  آوردند...آنها با چشمان بسته هرکدام به سمتی ایستادند وشروع به  نماز خواندن کردند....به طوری که گاهی پشت به هم می خوردند..وحتی می افتادند...زندانیان قبلی هم فقط می خندیدند..وچون مآمورین تاکید کرده بودند کسی حق صحبت با اینها را ندارد..هیچکس جرآت صحبت  با آنها را نداشت....اما اینجا دوستان ترک متعصب مذهبی ما به سمت قبلۀ نامعلومی نماز می خواندند...و من هم به توصیۀ احمد نمی توانستم حرفی بزنم...
بالاخره نماز طولانی دوستان ترک ما تمام شد...و قول و قرار کار با احمد را که استاد موزائیک کاری و سنگ کاری بود گذاشتند...و از منزل احمد خارج شدند...
با رفتن آنها احمد از من تشکر کرد و گفت:
-حالا خیالم راحت شد...چی می خوری برات بیارم؟... بیرا(آبجو)...شراب...راکی...عرق...(ایچگی)...
گفتم: آقا من باید برم انجمن شعرا....آنجا همه مذهبی هستند...اگر بفهمند من لب به ایچگی زده ام دیگر مرا به انجمن راه نمی دن....
احمد بدون توجه به صحبت من به آشپزخانه رفت و با یک سینی  پربرگشت...
-این شراب 5 ساله است...خونسازه..گلبول سفید تولید می کنه...بخور...
-گفتم...تو در مسائل حرام آیت الله شدی ولی در این دو سال حتی قبلۀ خانه ات را نشناختی...
گفت :..حرام..کدوم حرام ؟
-         شراب...
-         کجا نوشته شراب حرام است؟
-         قرآن
-         تو از قرآن آیه ای بیاور که صریحا حرام بودن شراب را اعلام کرده باشد..من بارها قرآن را ختم کرده ام و کلمه به کلمه معنایش را می دانم...در قرآن واژۀ حرام..برای..ربا...زنا...آمده..و از محکمات است...ولی برای شراب .. فقط گفته اجتناب بکنید..اصلا کلمۀ حرام برای شراب نیامده است.
احمد بر خلاف خیلی از ایرانی ها که در اینجا خودشان را لیسانسیه..و ..دکترا..و...دانشجوی اخراجی معرفی می کنند و گاهی حتی مدرک سیکل را هم ندارند..آدم تحصیل کرده ای بود..و به مسائل سیاسی و مذهبی اشراف داشت...گاهی هم در برنامه های زندۀ تلویزیونی این ور آبی  شرکت می کرد..و من توانائی بحث با او را نداشتم..به همین دلیل در حالی که بلند می شدم....گفتم :
 -احمد جان ..اگر یک روز توانستم به ایران بروم..میرم قم و جواب شما را از علمای آنجا می گیرم و بهت خبر میدم....احمد گفت
-آنها تفسیر به رآی می کنند...حرفشان اعتباری ندارد....و در مقابل چشمان حسرتبار من یک لیوان شراب ریخت و لاجرعه سر کشید....من هم از منزل خارج شدم و درب منزل را پشت سرم بستم...
در حال پوشیدن کفش همسایۀ بغلی احمد از منزلش بیرون آمد..با آنکه مردم ترکیه رسم سلام و علیک با کسی را ندارند..ولی با من به خاطر آشنائی های قبلی سلام و علیک کرد..من پس از احوالپرسی فرصت را غنیمت شمرده و سمت قبله را پرسیدم...همسایه سمتی را نشان داد که پشت به کمد منزل احمد می شد..معلوم شد که احمد هر سه سمت قبله را که قبلا به پاترونهایش نشان داده اشتباه بود...خواستم مجددا به منزل احمد برگردم و این مطلب را به احمد بگویم...ولی باخود گفتم...
-         ممکن است در اینجا هم احمد آیه ای بخواند و من کم بیاورم...به همین دلیل از این اقدام منصرف  و از ساختمان احمد خارج شدم....
......
وقتی صدای زنگ در خانه ام به صدا درآمد...ابتدا برای اطمینان و ارزیابی از پنجرهء اتاق نگاه کردم..احمد پشت در بود...در را باز کردم...احمد بالا آمد...
-         سلام..
-         سلام..چه عجب؟
-         راستش با صاحبکارم به مشکل برخوردم
-         چه مشکلی؟
-         مشکل پول.....پولم را نمیده
-         یعنی چه؟...او که این همه آیه و نماز 40 رکعتی میخوند پول ترا بالا کشیده؟
-         چقدر طلب داری ؟
-         نزدیک به دوهزار لیر.
-         آقا جان مگر نشنیدی که ایرانی ها می گویند..اگر از صاحبکار ترک بیش از 500 لیر طلب داشته باشی..باید از خیر پولت بگذری...
-         حالاچیکار باید بکنیم
-         اومدم بریم سراغش....با شریکش قرار گذاشته ام
-         خیلی خوب...بذار اول یه چائی بخوریم..
بلافاصله زیر کتری را روشن کردم...دوباره به اتاق برگشتم...احمد گفت :
اول خوشحالی ام را نشان بدم..
- بابت چی؟
- بابت اینکه تو امروز پیراهن راه راهت را نمی پوشی...
- از کجا فهمیدی؟
- از آنجا که دیدم آنرا شستی و از طناب آویزان کرده ای...
من جوابی ندادم..به آشپزخانه برگشتم...و در حالی که حواسم به جوشیدن آب بود..لباسهایم را از چوب رختی راهرو برداشته و پوشیدم...احمد وقتی پیراهن راه راه دوم را در تن من دید..با حیرت نگاهی به من ...و بعدش نگاهی به طناب انداخت....سپس به طرف من برگشت و گفت:
-         پس دوتا داشتی؟
-         راستش من از بچگی پیراهن راه راه را دوست داشتم .و همیشه آرزو می کردم که یک پیراهن راه راه خوشگل بخرم.... در سال 1391 چند روز قبل ازسالروز تولدم این پیراهن را به طور اتفاقی دیدم ....و خریدم...آنرا با خود به کارگاهم بردم...و فراموش کردم به خانه بیاورم...شب در حالی که با خانواده دور هم نشسته بودیم..خطاب به جمع گفتم :
-         امروز در پاساژ.....یک پیراهن راه راه خوشگل دیدم....خانمم با شوق و هیجان به وسط حرف من دوید و گفت :
-         من آنرا برای تولدت می خرم....پسرم رو به مادرش کرد و گفت :
-         مامان زحمت نکش...شما همان زیر پیراهن یا جوراب همیشگی را بخر من آن پیراهن را برای بابا می خرم....و بحث مادر و پسر آنچنان داغ شد که من فرصت نکردم در مورد خریدم حرفی بزنم...و این پیراهن هدیۀ روز تولد من از طرف خانم است....
در این حال صدای قل قل کتری مرا به آشپزخانه کشانید....
-احمد جان چائی می خوای یا قوش بورنی ؟...
- قوش بونو چیه؟
- همان آب آلبالو...
- چون آلبالو به رنگ شرابه...از همون بده...
- من دو لیوان آب جوش ریختم ...و دو تا قوش بورنی کیسه انداختم و داخل اتاق شدم....در حال خوردن قوش بونی بودیم که یک چیزی شبیه مگس بزرگ یا زنبور وارد اتاق شد وبه طرف احمد رفت...من حواسم به آن بود و در حال اخطار به احمد بودم که همان شئ نا شناخته به طرف من آمد و من در یک واکنش سریع...چائی آلبالو را روی پیراهن راه راهم ریختم...
احمد در حالی که با صدای بلند می خندید گفت :
دیگه خیالم راحت شد.....تو پیراهن راه راه نمی پوشی....یعنی نداری که بپوشی....و باز با صدای بلند خندید...
من هم پیراهن راه راهم را به حمام برده و داخل تشت پلاستیکی انداختم و به اتاق برگشتم....در این فاصله تلفن احمد به صدا در آمد..و از جملات ناقص او که به ترکی می گفت ...فهمیدم که شریک پاترونش زنگ زده....احمد تلفن را قطع کرد و خطاب به من گفت....
-         علی جان وقت نداریم یارو منتظره ....عجله کن بریم....و به سرعت بلند شد و کفش اش را پوشید و از ساختمان خارج شد.....
من هم پیراهن دیگری پوشیدم واز ساختمان خارج شدم......احمد با دیدن پیراهن من با تعجب مرا برانداز کرد....بعد بدون اینکه کفشهایش را دربیاورد داخل ساختمان شد و نگاهی به حمام انداخت....بعد به طناب رخت سرک کشید....و گفت...
-         مرا باش که امیدوار بودم یک پیراهن دیگر بپوشی....این سومی را از کجا آوردی ؟
-         گفتم که......پسرم با مادرش برای خرید این مطاع راه راه جر و بحث کردند...و هرکدام جداگانه به پاساژ رفته..و این را برایم خریده بودند...
-         تو هم هر سه را با خودت به ترکیه آوردی.....
-         نه ...من دو تاشو آورده بودم...سومی را خانمم وقتی به ترکیه می آمد با خودش آورد...
-         چرا ؟
-         اتفاقا من هم وقتی ازش سؤال کردم....خانمم نگاه متفکرانه ای به من انداخت و گفت....
-         فکر کردم آن پیراهنی که من خریده ام...همانی بود که در خانه مانده بود...
-         اینها که هر سه تاشون شکل هم اند...
-         در هر صورت این نظر خانم جانم بود....حالا تا دیر نشده راه بیفت که پاترونت در نره...
-         من هم از حالا به تو قول می دهم که اگر توانستیم پولمان را از این نمازخوانها بگیریم...برایت یک پیراهن متفاوت بگیرم.....
-         نمی خواد خودت را به خرج بیندازی...بذار با همین سه تا راه راه بسازم....
-         البته تقصیر تو نیست....کسی که از بچگی به پیراهن راه راه علاقمند باشد....نمی تواند به راحتی از آن دست بکشد...
-         نمی خواد برایم فلسفه ببافی تا از همراهی با تو پشیمان نشدم...راه بیفت بریم....
پایان
علیرضا پوربزرگ وافی
7/6/2015َ





هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر