۱۳۹۳ فروردین ۱۱, دوشنبه

اولین شیفت شب.......

کارگاه به برکت 4 ایرانی رونق گرفته بودو سفارش کار مرتی می رسید.به همین دلیل تصمیم بر این شد که کار در دو شیفت انجام شود.برای این پروژه قرار شد به غیر از اوزه ل(پسر صاحبکار) و زنش من و یک ایرانی دیگر هم در شیفت شب باشیم.
متاسفانه دردقیقهء 90 دوست ایرانی ما نیامد و مجبور شدیم شیفت شب را با سه نفر انجام بدهیم.آن هم درهوای ده درجه زیر صفر.....
با ورود به کارگاه من به طرف بخاری رفتم.بخاری کارگاه از بشکه درست شده بود .معمولا به غیر از چوبهای فراوان هرچه گیرمان می آمد داخل آن می انداختیم و آسیاب بخاری کارگاه همه چیز را خرد می کرد.آن شب نه تنها من بلکه اوزه ل هم نتوانست بخاری را چاق کند .حتی دو گونی خاک اره هم چاره ساز نشد و دود همهء کارگاه را گرفت.با این وضع کار ما شروع شد .کاری که همه اش با آب و اسید و آهن همراه است.
اگر قبلا چسبیدن آهن گرم را به دست را از روی دستکش قبلا تجربه کرده بودم آن شب چسبیدن آهن سرد به دست را هم تجربه کردم.بخاری فقط دود می داد. با این حال من گاهی از فشار سرما و سردی آهن ها برای لحظاتی به کنار بخاری دودی می رفتم تا فقط حس گرما در من ایجاد شود.اوزه ل سگ کارگاه را هم باز کرده بود وسگ در کارگاه جولان می داد و هروقت به من نزدیک می شد از ترس نفسم بند می آمد .این سگ از نژاد گرگ بلژیک بود ومن ترس از آن داشتم که در آن وقت شب حس گرگ بودنش تحریک شود و مرا هم مورد حمله قرار بدهد.به همین اندیشه مرتب این شعر در ذهنم می دوید(عاقبت گرگ زاده گرگ شود/گرچه با آدمی بزرگ شود)..
با توجه به اینکه نحوهء کار در کارگاه به گونه ای ست که باید دو نفر دونفر کار بکنیم من تنها مانده بودم و با آن وضع سرما و دود و وحضور سگ مجبور بودم قطعات بعد از شستشو را با شعله پوش گاز خشک کنم.گاهی هم اوزه ل و یا خانمش برای ردیف شدن کارها به کمک من می آمدند و حتی زیر لب به دوست ایرانی ما بد و بیراه می گفتند.
آنشب چون کارها به کندی پیش می رفت نمی توانستیم فرصتی برای استراحت ایجاد کنیم در صورتی که در شیفت روز بعد از سری شدن کارها معمولا فرصت استراحتی هم داشتیم.
بخاری فقط دود می کرد وفضای کارخانه تاریک شده بود.ولی از گرما خبری نبود.با این حال من گاهی بی اختیار به طرف بخاری می رفتم تا حس گرما را در وجودم حفظ کنم.
ساعت یک نصف شب بود که اوزه ل دستور پایان عملیات کاری را صادر کرد .مسیر کارگاه تا شهر طولانی بود واوزه ل پیشنهاد کرد که به منزل آنها برویم.من آنقدر خسته بودم که بدون تعارف پذیرفتم.. درست در لحظه ای که می خواستیم از کارگاه خارج شویم بخاری گر گرفت وخیلی عالی چاق شد.هر سه نفر نگاه به همدیگر کرده و لبخند تلخی بر لب راندیم .با این حال به طرف بخاری رفته و دقایقی گرم شدیم....
وقتی به منزل رسیدیم اوزه ل مرا به آشپزخانه برد و و شیشه های آبجو(بیرا) و راکی را در مقابل من گذاشت.زنش به اتاق رفت وزمانی که به آشپزخانه رسید متوجه شدم که لباس کارش را عوض کرده و لباس مرتب پوشیده است.او با لحن کمی تندی به اوزه ل گفت چرا در آشپزخانه ؟ و بعد از ما خواست به هال برویم و خودش به اوزه ل کمک کرد که لیوان و شیشه های مشروب را به هال آورد.
من اولین بار بود که با اوزهل با فاصلهء کمی می نشستم .وقتی به چهره اش دقیق شدم دیدم او هم مثل عثمان و من از دماغش آب سرازیر می شود وامتداد دو طرف لبش هم آب اداخته است. زنش هم مرتب دماغش را می کشید و او هم مثل بقیه بود. اوزه ل متوجه نگاه حساس من شد و با لحن تند وسرسع همیشگی به زنش گفت که دارو بیاورد و لحظاتی بعد خودش و خانمش با استفاده از یک داروی استنشاقی از دماغ به حالت عادی برگشتند.
دومین دستور اوزه ل به زنش در خواست یک بطری راکی دیگر بود .یعنی بطری اول تمام شده بود.زنش در حالی که بلند می شد رو به من کرد و گفت=
در کارگاه به من دستور وردن چایی می دهد و در خانه دستور آوردن راکی.من هم مثل او کار کرده ام وخسته هم هستم.. ولبخند تلخی زد و به آشپزخانه رفت و با یک بطری راکی برگشت.
اوزهل وقتی سرش داغ شد گفت=
علی آبی بابای من یک بار تمام زندگی اش را در قمار باخته .
با تعجب گفتم =چه جوری؟....گفت چه جوری ندار.قمار بازی کرد و زندگی و کارخانه اش رادر سر میز قمار گذاشت.اتفاقا زندگی اش را به همین عثمان خودمان باخت.منتها بعد از باخت از عثمانمهلت خواست که به او فرصت بدهد تا از بانک وام بگیرد وبه عثمان بدهد.عثمان هم در کمال مردانگی پذیرفت.پدرم از بانک وام گرفت وبه عثمان داد ولی چون قسطها سنگین بود نتوانست از عهدهء پرداخت برآید و بانک کارخانه اش را مصادره کرد.
گفتم پس چرا عثمان کارگری می کند.گفت=عثمان هم در قمارهای بعدی همهء دارائی اش را باخت و حتی به زندان افتاد.او بدتر از پدرم مجبور شد خانه اش را هم بفروشد واجاره نشین بشود.
گفتم بعد چی شد؟ گفت = پدرم از مادرش پول گرفت و این کارخانه را راه انداخت وچند سال است با هم کار می کنیم.
گفتم =مگر قبلا با هم کار نمی کردید؟ گفت =نه من در کارخانهء زنم کار می کردم.با شنیدن این مطالب واقعا داشتم شاخ در می آوردم که زنش متوجه من شد و گفت=
علی آبی من هم فابریکا(کارخانه ) داشتم اوزهل ه م با من کار می کرد.
گفتم= کارخانهء تو چی شد؟ گفت=
من چند سال مالیات ندادم و هرسال جریمه خورد ا اینکه 300 هزارلیر بدهکار شدم.مجبور شدم کارخانه را بفروشم و بخشی از بدهی مالیاتی خود را بدهم .هنوزهم بدهکارم و به خاطر بدهکاری حتی بیمه هم نیستم.
گفتم=تکیف شما چه خواهد شد؟ گفت= وکیلم در خواست عفو کرده و حتما دولت به بدهی من تخفیف خواهد داد.گفتم= الان چقدر دیگر بدهکاری؟ گفت=
شاید با جریمه هایش دوباره همان 300 هزارلیر بشود . ولی قسط بندی می کنند و دیگر به آن بهره تعلق نمی گیرد.گفتم= پس در جمع شما فقط اوزه ل کارخانه نداشت.گفت=
اتفاقا او هم ارخانه داشت و کارخانه اش از همهء کارخاه های ما مرتب تر بود.با تعجب گفتم=کارخانهء اوزه ل چی شد؟ گفت=
کارخانهء اوزه ل را هم زن اولش به باد داد .او هم مجبور شد زنش را بعد از این ماجرا طلاق بدهد وبعدش آمد کارخانهء ما...گفتم و بعد با هم ازدواج کردید؟ گفت =ائوئت(بله)
گفتم = حالا چه فکری برای پس انداز کردید که بتوانید بدهی تان را بدهید؟ زن آهی کشید وگفت= اوزه ل روزی 70 لیر مشروب می خورد و دو نفری هر روز 5 بسته سیگار می کشیم و با این همه مخارج می توانیم چیزی پس انداز کنیم.فقط من از بابا حقوق نمی گیرم.و قرار است وقتی بدهی من معلوم شد آن وقت بگیرم و بخشی از بدهی ام را بدهم...
زن اوزهل که با گفتن خاطرات خود هم سبک شده بود وهم بغض آلود.. رو به من کرد و گفت= شما چی ؟ شما بدهی ندارید؟ گفتم =
من مثل شما نه روزی 70 لیر پول مشروب داده ام و نه این همه سیگار می کشم.در عمرم یک بار از بانک قوامین ایران 8 میلیون وام گرفتم و دستش آنقدر سنگین بود که نتوانستم قسط هایش را بدهم. بانک قوامین تصمیم به فروش خانه ام گرفته بود که با کمک پارتی و آشنا مجبور شدم 33 میلیون بدهم و از شر بدهی قوامین خلاص بشوم.در ایران بانک قوامین بانک خانه خراب کنی ست و هر کس از آنجا وام می گیرد آخرش خانه و زندگی اش را روی آن می گذارد و به بانگ می دهد.دیگر بعد از آن از هیچ کس و هیچ بانکی وام نگرفته ام.زن آهی کشید و گفت= خوش به حالت....
اوزه ل مرتب راکی می خورد وبه من تعارف می کرد. من از خستگی و از تاثیر صحبت های آن زن و شوهر ازحالت عادی خارج شده بودم و می خواستم از آن جو سنگین رها بشوم... لحظاتی بعد زن بلند شد وگفت= پاردین(ببخشید) من می رم بخوابم.همین بهانه ای شد که من هم بلند شده و به اتاقی که برایم در نظر گرفته بودند بروم........
صبح که بیدار شدم یاد خوابی افتادم که دیشب دیده بودم.خواب دیدم نمایندهء بانک قوامین به ترکیه آمده ومی خواهد خانهء اجاره ای مرا مصادره بکند........پایان علیرضا پوربزرگ وافی 3/1/1393/مطابق با 23/3/2014
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر