۱۳۹۳ فروردین ۱۱, دوشنبه

آخرین روز کاری

مثل اکثر روزها قبل از آنکه زنگ ساعت به صدا درآید بیدار شدم.باز به سرعت صبحانه خورده و پس از برداشتن الباقی نان دیشب که همیشه به سگ نگهبان کارگاه تعلق دارد از منزل خارج شدم.صاحبکار طبق معمول هر روز سر ساعت 7 مرا در ایستگاه سوار ماشین خود کرد. قبل از من 3 نفر از دوستان در مسیر سوار شده بودند.و مثل همیشه در حالی که اتو مبیل به طرف کارگاه می رفت سلام و تعارف ما باهم رد و بدل شد.در مسیر کارگاه ماشین ما چند بار متوقف شد ومن از آن پیاده شده و کیسه های نان را که مردم برای پرندگان آویزان میکنند برای سگ کارگاه برداشتم.صاحبکار ما برای سگش هزینه نمی کرد وروزی که ما به انجا رفتیم خیلی لاغر بود ولی در این مدت ما هر روز برایش نان می آوریم وظهرها غذاهای مانده مشتریان را می گیریم وسیرش می کنیم.
ما باید کار را از ساعت 8 صبح شروع کنیم ولی صاحبکار با زرنگی خاص خودش ما را در ساعت 5/7 به کار وامی دارد.شاید به این طریق هزینهء کرایهء ما را در می آورد....... کار مثل همیشه شروع شد و صاحبکار هم مثل همیشه ابتدا بخاری بشکه ای وبعد کتری چایی را روشن کرد.دقایقی بعد همسایهء بغلی مثل هر روز با یک روزنامه وارد شد و با صاحبکار شروع به علامت زدن برندگان احتمالی مسابقات اسبدوانی(temppjo)نمودند.صاحبکار ما بعد از باخت بزرگ که منجر به ازدست دادن کارخانهء بزرگش شده بود تنها قمارش همین بود.و هرروز ده-بیست لیر در این کار کنار می گذاشت.گاهی هم چندنفر می شدند و با هم فرم تمپوجو را پر می کردند که در جمع مبلغ قابل توجهی می شد.آنها در این کار چنان وارد و ماهر بودند که در هفته حد اقل دو بار برنده می شدند.و در هر برنده شدن خوشحالی می کردند.
کار ما پر کردن دولاب ها با آهن و پیچ و سیخهای باند بود که در ساختن پنجره های دو جداره کاربرد داشت.و بعد از آنکه این قطعات استیل کاری می شدند باید آنها را به سرعت از دولابها تخلیه و خشک می کردیم.همهء این قطعات به ایران صادر می شد و ما که مدعی غنی سازی اتم هستیم نمی توانستیم بپذیریم که حتی این صنعت ابتدایی را به اندازهء نیاز کشورمان نداریم.
در جمع ایرانی ها یکی مرتب به همه امر و نهی می کرد واز این کار او نه تنها ما ایرانی ها بلکه کارگران ترک هم ناراحت بودند.یکی از همسایگان کارگاه هم که همبازی صاحبکار ما در قمار تمپوجو بود از آنجا که مرتب به داخل کارگاه رفت و آمد می کرد متوجه این حرکت دوست ایرانی ما شده بود و اصلا از او خوشش نمی آمد و بارها من متوجه شده بودم که به صاحبکار ما توصیه می کرد که او را اخراج کند ولی از آنجا که صاحب کارگاه از کار این ایرانی راضی بود به حرف دوست تمپجو اش اهمیت نمی داد.
آنروز شدیدا درگیر کار بودیم که این ایرانیبدون مقدمه و در حالی که در آن لحظه بیکار بود به من هنیب زد که(فلان کار را بکن)..کار برای کارگاه بود و باد انجام می شد و خود او می توانست آن کار را انجام بدهد ولی انجام آن کار را ازمن خواست و بدبختانه همه متوجه موضوع شدند و به تماشای ما ایستادند.من می توانستم آن کار را انجام ندهم ولی اصلا دوست نداشتم غیر ایرانی ها متوجه تلخی حرف او بشوند به همین دلیل خیلی طبیعی آن کار را انجام دادم.ولی از لحظهء انجام این کارتا ظهر که می خواستیم برای ناهار برویم تلخی های تمام گذشته های عملکرد بد او مثل پردهئ سینما از مقابل چشمم می گذشتند .حتی سیگارهای بی اجازه ای که از پاکت سیگار من برمی داشت تبدیل به یک زخم دهن باز کرده شده بود و مرا زجرمی داد.سایر ایرانی ها هم از حرکت او دلخور بودند ولی دم نمی زدند .فقط با نگاه های تسکین آمیز مرا تسلا می دادند.
موقع ناهار عثمان جلوتر از او کوپن غذا گرفت و او هم با این حرکت با من اعلام همدردی نمود.موقع ناهار هم کسی در کنار او ننشست و او به تنهایی غذا خورد.من آن روز هم مثل روزهای قبل ظرف غذای سگ را به رستوران بردم وتحویل دادم تا برای ساعتی بعد پر کنند و من دوباره بروم و انرا برای رکس این سگ گرسنه بیاورم.
قبلا در سیر کارگاه تا رستوران سگ اکثر مغازه ها با دیدن ما پارس می کردند ولی از وقتی که من برای رکس از رستوران غذا می آوردم وقتی ما به نزدیک ان سگها می رسیدیم رکس پارس می کرد و آن سگها که همه زنجیری و بسته بودند دیگر به ما پارس نمی کردند من احساس می کردم که رکس با پارس خود به آنها اخطار می کرد که کاری به ما نداشته باشند.تنها سگ آزاد آن مغازه ها سگ کوچولویی از نژاد سگهای اسکیموها یود که با دیدن ظرف غذا در دستم به سراغ من می آمد وگاهی با تهدید وگاهی با التماس از من غذا می خواست .من هم گاهی از روی ترس وگاهی که غذای دریافتی از رستوران زیاد بود به دلخواه چند تکه به او می دادم.
نزدیک ساعت 3 عصر بود که همان همسایه ای که از بعضی از ایرانی ها خوشش نمی آمد به داخل کارگاه آمد.من در کنار ماشین خشک کن بودم واو را از نزدیک زیر نظر داشتم.ناگهان تلفن همراه او زنگ زد و او با گفتن (افندیم) نگاهی به من کرد و با احتیاط از کارگاه خارج شد.احساس کردم که او منتظر کسی هست و می خواهد با تلفن به او آدرس بدهد و به همین دلیل از دید و شنید من خارج شد.لحظاتی بعد یک اتومبیل آرم دار در مقابل کارگاه ما متوقف شد و دو نفر در حالی که یکی از آنها پوشه ای در دست داشت از آن پیاده و جلوتر از همسایه وارد کارگاه شدند..صاحب کارگاه به خیال آنکه مشتری جدید آمده به طرف انها رفت و خیلی زود معلوم شد که آنها مامور ادارهء کار هستند و برای بررسی مجوز کار ما آمده اند.دقایقی بعد یکی از ماموران ما را نشان صاحبکار داد و گفت= چرا به ایرانی ها کار داده ای؟ تو باید جریمه بشوی. صاحب کارگاه وقتی متوجه شد که اوضاع بر وفق مراد نیست و مامور اقدام به نوشتن کرده است به آرامی شروع به صحبت کرد ومی خواست آنها رامتقاعد کند.ولی مامورخیلی جدی صحبت می کرد.... ناگهان من موضوعی یادم آمد و پسر صاحب کارگاه را صدا کردم وگفتم=
-برو بگو ایرانی ها برای کاراموزی آمده اند و حقوق نمی گیرند....وقتی دیدم او هم هاج و واج مرا نگاه می کند گفتم =
در آنکارا هم این مشکل پیش آمد و ما با گفتن جملهء کارموزی غائله را ختم کردیم. پسر صاحبکار به طرف مامورین رفت و من به زبان فارسی به دوستان ایرانی گفتم=
-بچه ها اگر از شما پرسیدند بگوئید کارآموزهستیم.
دوستایرانی ما می خواست سوال بکند که گفتم=فعلا وقت سوال نیست . بعد خودم به طرف مامورها رفتم وپس از سلام و تعارف گفتم= افندیم ما ایرانی رضاشاه با آتاتورک آرکاداش (دوست) این قطعات هم به ایران صادر می شود . ما آمده ایم این کار را یاد بگیریم که دیگر مزاحم شما نشویم.ترکیه صنعتگر و ما باید یاد بگیریم.و برگردیم ایران.بعد بهش گفتم من اهل تبریز با شما آرکاداش هستیم . مامور بادی به غبغب انداخت و گفت=
سلطان سلیم تبریز را از دست روسها پس گرفت.... گفتم ائویت ما با هم آرکاداش.... مامور نگاه متفکرانه ای به من اندخت و گفت=
شما از دولت ما حقوق می گیرید ونباید کار کنید. کفتم=
-آقای عزیزطبق قرارداد ژنو دولت شما باید به ما حقوق بدهد ماهی 1200 دلارتا 1800 دلار . یا مثل دولت هلند ماهی 1200یورو . ولی نه تنها به ما پولی نمی دهد بلکه از هرکدام ما مبلغ 300 لیر حق خاک گرفته است.دولت شما طبق قوانین بین المللی باید به ما اجازهئ کار بدهد که نمی دهد. دولت ما باید مثل مردم شما مهربان باشد. ما مسافر(مهمان) شما هستیم و نباید در اینجا بد بگذرد . ما هموطن رضا ضراب هستیم که همه اش پارا(پول) به ترکیه می آورد.هرچند ما به سازمان ملل پناه آورده ایم ولی هرچه باشد مهمان شما هستیم.
مامور عصبانی که با شنیدن این مطالب تحت تاثیر قرار گرفته بود کمی آرام شد و گفت=
من نمی دانستم شما از دولت ما حقوق نمی گیرید.ولی چون در مورد شما گزارش شده تنها کمکی که می توانم به شما بکنم این است که فورا از اینجا بروید تا من هم صاحبکار شما را جریمه نکنم.و در مورد شما هم گزارش نکنم.....
پسر صاحبکار نگاه عاجزانه و خود صاحبکار نگاهی ملتمسانه به ما کرد. من هم نگاه معنی داری به آن همسایه انداختم.و دقایقی بعد از کارگاه خارج شدیم. آن روز آخر هفته بود و باید مزد می گرفتیم ولی با وضعیت موجود نمی توانستیم حرفی از پول بزنیم و در مقابل چشمان مامورها از کارگاه خارج شدیم.
در راه مجددا به سگ نژاد اسکیمو برخوردیم او که هر روز وحتی همان روز از من غذا گرفته بود دوان دوان به طرف ما آمد.او در دستهای ما پلاستیک های پر را می دید و فکر می کرد ما مواد غذایی به همراه داریم.چند بار او را ترساندیم ولی او دست بردار نبود .گویی می خواست این بار به صورت قهرآمیز از من غذا بگیرد. وقتی سماجتش را دیدم پلاستیک لباس کارم را به طرفش انداختم و توانستیم بدون درد سر به ایستگاه مینی بوس(دولموش) برسیم.
در داخل مینی بوس نگاهی به چهرهء دوستان انداختم .همه آزرده و پریشان بودند.مسلما من هم دست کمی از آنها نداشتم.یکی از دوستان متوجه نگاه پرسشگرانهء من شد و گفت=
-باز هم خدارا صد هزار مرتبه شکر.... یکی دیگر از دوستان با عصبانیت رو به او کرد و گفت= شکر چی؟ شکر این که ما را ز کار بیرون انداختند و مزدمان را ندادند. در حالی که حتی کرایهء دولموش را هم نداریم..ودوست اولمان در تایید دلیل شکرانه اش گفت= شکر این که هنوز سقفی بالای سرمان داریم و در ترمینال و پارک و بیمارستان نمی خوابیم.
من با این که از بیکار شدن ناراحت بودم ولی از اینکه از همراهی با هموطن امر ونهی کننده مان رها شده بودم و خوشحال بودم که دیگر با او روبرو نخواهم شد گفتم=
-دوست عزیز حالا اتفاقی ست که افتاده .ولی این راهم بدان که اگر سر برج به صاحبخانه کرایه ندهی شما هم باید از ترمینال و اتاق انتظار بیمارستان و یا پارک را برای اقامت بعدی ات در نظر بگیری.وباید شکر خدارا بکنی که این مکانها را برایت در نظر گرفته است.........پایان
علیرضا پوربزرگ(وافی)28/3/2014

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر