۱۳۹۶ بهمن ۱۹, پنجشنبه

خاطره ای از زندان 336 قسمت ششم


خاطره ای از زندان 336
قسمت ششم
وقتی وارد سلول جدید شدم متوجه حضور فرد دیگری در سلول شدم..او جوانی حدود 25 ساله بود.در گوشۀ خالی سلول نشستم.حال صحبت کردن با او را نداشتم..اما او سر سخن را باز کرد و گفت:شلاق خوردی؟...با سر تایید کردم..گفت: الان دارو درست می کنم..اینجا فرصتی شد که چشمی در اتاق بگردانم..وسایل مرا هم اینجا آورده بودند..این شخص بلافاصله خمیر نانی را که در کنار داشت درآورد و در مقابل چشمان من با کمی کره مخلوط کرد و از من خواست که به پایم بمالم و رویش جوراب بپوشم..
کمی احساس خنکی کردم...هم سلولی ام بدون مدمه گفت:
من دوست مرتضی هستم.18 ماه است در اینجایم..برایم حکم اعدام صادر شده ولی منتظر تخفیف در اجرای حکم هستم..مرتضی یا میرمطلب نبوی یکی از درجه داران هوانیروز بود..ما هر روز بعد از ورزش صبحگاهی با هم صبحانه می خوردیم..یعنی من و مرتضی و احمد شریفی..مرتضی راه کارگری بود..و همیشه می گفت :
بالاخره ما را یکروز دستگیر می کنند.
و زمانی که مرتضی را گرفتند من تمام بلایا را به جان خریدم و به منزلش رفتم تا سری به خانمش بزنم..خانه اش تحت نظر بود..من نیازمندی های خانمش را پرسیدم..و روز بعد به همراه دوست مشترک دیگری به نام جعفر......به منزلش رفتیم..من تنها پنکۀ خانه ام را به همراه کمی برنج و مقدار دو هزار تومان پول به خانمش دادم و حتی از او خواستم که که اگر مایل است می تواند به منزل ما بیاید وبا خانوادۀ ما زندگی کند..که قبول نکرد..موقع خروج از طرف نیروهای مراقب منزل به ما ایست دادند.من به جعفر گفتم که مامورین را مشغول می کنم تا او(جعفر) بتواند فرار کند..و مامورین به من ایست دادند ولی من اهمیتی ندادم...مامورین مرا دنبال کردند..من به صورت بدو-به ایست ماموران را دنبال خود کشیدم..آنوقتها بدن ورزیده ای داشتم و افراد معمولی نمی توانستند پا به پای من که یک دوندۀ حرفه ای و ملی پوش بودم برابری کنند..
تعقیب و گریز ادامه داشت..من خودم را با کلانتری خیابان بابائیان رساندم..برادر یکی از همکاران در آنجا بود..او جیب کلانری را در اختیار من گذاشت و توانستم با همان جیپ تا میدان آزادی و از آنجا به کرج بروم..
در آن ایام من افسر ورزش هوانیروز بودم وچون عقیدتی سیاسی متولی دایرۀ ورزش شده بود من هم به عقیدتی مآمور شده بودم..مسئولین عقیدتی مرتب به من تذکر می دادند که از دوستی با مرتضی و احمد شریفی دست بردارم ولی من قبول نکرده بودم و با مرتضی و احمد شریفی حتی رفت و آمد خانوادگی هم داشتم و این امر موجب خشم بعضی از مهره های عقیدتی سیاسی هوانیروز شده بود..
هم سلولی من اطلاعات زیادی در مورد من داشت و حتی از دوستی من و مرتضی و اقدامات من برای کمک به مرتضی را هم می دانست..
داروئی که هم سلولی من درست کرده بود خیلی مؤثر افتاد . زخم و کبودی پایم خوب شد. من مدتی با او هم سلولی بودم و او خاطرات عجیبی از دوران زندانش تعریف می کرد..مثلا می گفت:
با یکی هم سلولی بودم که سبزی فروش بود.. و با لهجۀ شمالی می گفت سواد ندارم..بعد از اولین بازجوئی وقتی به سلول برگشت اعلام نمود که در بازجوئی اعتراف کرده که دارای مدرک سیکل است..در بازجوئی بعدی به دیپلمه بودن اعتراف کرده بود و در بازجوئی های بعدی اعتراف کرده بود که فوق لیسانس علوم سیاسی دارد.او به مسائل حقوقی آگاهی کافی داشت و به مسئولین زندان 336 تفهیم کرده بود که طبق قانون حکومتی  آنها نمی توانند او را بیش از 24 ساعت در زندان نگه دارند و مسئولین زندان پذیرفته بودند و هر روز او را آزاد می کردند و دقایقی بعد او را مجددا دستگیر و به زندان می آوردند..این کار چند روز ادامه داشت تا اینکه همین زندانی متقاعد شده بود که دیگر در زندان بماند و هر روز آزاد و دستگیر نشود..
من در مدتی که در این سلول و با این شخص هم سلول بودم از اطلاعاتی که او در مورد خود من می داد به دو موضوع فکر می کردم..اول اینکه مرتضی تمام اطلاعات شخصی مرا به سازمانش یا دوستان سازمانی اش می داد و دوم اینکه احتمالا همین زندانی خودش تبدیل به جاسوس شده است..به همین دلیل من نمی خواستم خیلی با او همصحبت بشوم..
یکروز او خودش را به من نزدیکتر کرد و با صوتی که خیلی بلند نبود به من گفت:
مرتضی اعدامی بود...توبه نامه نوشت و اعدامش به 20 سال زندان تقلیل یافته و الان هم در زندان با مامورین همکاری می کند..
وقتی دریچۀ درب زندان باز شد مامور راهرو گفت:2914...من بلند شدم و چشم بند را گرفتم و طبق معمول با دستان خودم چشمم را بستم و مامور راهرو مرا کشان کشان به سمت اتاق بازجوئی برد..
پایان قسمت ششم
09/02/2018


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر