۱۳۹۶ بهمن ۱۷, سه‌شنبه

خاطره ای از زندان 336 قسمت سوم

خاطره ای از زندان 336قسمت سوم
..
وقتی صدای چرخ دستی را شنیدم احساس گرسنگی به من دست داد.نزدیک سه ماه بود که من در آن زندان بودم و به گونه ای شرطی شده بودم...مثل سگهای پاولف..لحظاتی بعد دریچۀ سلول ما باز شد و من ظرف غذای خودم و محمد را دادم و مسئول غذا در آنها برنج و خورشت ریخت و به من برگرداند.محمد را بیدار کردم.به کندی بلند شد . وقتی چشمش به غذای کم بشقاب افتاد گفت:
معلومه که زندانی زیاده.گفتم : چطور؟ گفت:
این زندان 80 تا سلول و 80 جیرۀ غذائی ثابت دارد..یعنی اگر 5 زندانی هم داشته باشد جیرۀ 80 نفر را می گیرند و یا مثل امروز ده ها نفر بیش از 80 نفر هم باشد همین سهمیه را می گیرند که آمار زندانی ها لو نرود.گفتم:
گاهی وقتها غذا بیش از سهم یک نفر به من می دادند.پس دلیلش همین است؟ گفت:
بله..اگر هم نخوری به جرم اعتصاب غذا باید 40 ضربه شلاق بخوری..
محمد با همان دستان کثیف اش شروع به خوردن غذا کرد.من هرچه کردم نتوانستم چیزی بخورم.از طرفی نگران شلاق خوردن به جرم اعتصاب غذا را داشتم.در این اندیشه بودم که صدای محمد بلند شد:چیه؟ نمیتونی بخوری؟ گفتم: نه.گفت:
کاری نداره بریز توالت.گفتم: اگر نگهبان ببیند چی؟ گفت:
احمق غذا را بریز تو جیبت که نگهبان نبیند.بعد بریز تو توالت.
لحظه ای با خود گفتم...برنج..نعمت خدا ..کاسۀ توالت..که باز صدای محمد در گوشم پیچید:
از شلاق خوردن بهتره..گناهش به گردن آنهائی که ما را وادار به این کار می کنند.
محمد حرف حساب می زد.من هم چاره ای جز این نداشتم.مخصوصا اینکه از نظر عصبی توالت بلند مدتی هم داشتم یعنی هر چند روز یکبار می توانستم دفع کنم که قبول کردم و غذای دست نخورده را به جیب پیراهن زندان ریختم.
نوبت دوم توالت ما در ساعتی نزدیک به دو ظهر(14) بود.معمولا چند دقیقه قبل رادیو را باز می کردند.گاهی یک ترانۀ افریقائی پخش می شد و گاهی ترانه ای.من روزهای اول از ترانۀ افریقائی بدم می آمد ولی به مرور چنان به این سرود علاقمند شده بودم که با خود نذر کرده بودم که اگر آزاد شدم قبل از آنکه به خانه بروم این نوار را تهیه کنم..هرچند نه اسم خواننده اش را می دانستم و نه نام مملکت صاحب این موسیقی را.در هر صورت آنروز قبل از اخبار از رادیو ترانۀ ...ایران ای سرای امید..پخش شد.من می دانستم شعراین ترانه از سایه است.به محمد گفتم:
میدونی شاعر این ترانه کیه؟ گفت : نه.گفتم:شعر سایه است.گفت :راست می گی؟ گفتم آره.
محمد بلافاصله پا به یک دیوار و دست به دیوار مقابل بالا رفت و ازنرده های بالای درب که باز بود خطاب به سایه گفت:
سایه ..سایه این شعر تواه؟ و بعد از لحظه بی آنکه من بدانم چه جوابی گرفته پایین آمد و گفت:
آره راست میگی شعر سایه است..
اخبار رادیو هر روز تلخ بود.همه اش از جنگ با عراق و کشتن و کشته شدئن و بمباران سخن می گفت.من با آنکه در سال اول جنگ داوطلبانه به جبهه رفته بودم و محافظ ساختمانی بودم که دکتر چمران و خامنه ای هم آنجا بودند و گاهی هم با تیم هوابرد که شاگردان تیمسارملک بودند به عملیات ایذائی می رفتم با اینحال از شنیدن اخبار جنگ زجر می کشیدم.
وقتی نوبت توالت ما شد من و محمد را طبق معمول با چشم بند به توالت برده و اعلام کردند که 5 دقیقۀ دیگر به دنبال ما خواهند آمد.. یعنی ما باید در این مدت هم ظرفمان را می شستیم و هم توالت می کردیم.محمد یک سیم لخت را نشانم داد و گفت:
اینرا برای خودکشی زندانی ها گذاشتند.با شنیدن این حرف با خود گفتم که چطور است این سیم لخت را بگیرم و خودم را راحت کنم..محمد که گوئی افکار مرا خوانده بود با همان زبان تلخش گفت:
احمق اگر دست به این سیم بزنی فیوز می پرد و تو برندۀ 40 ضربه شلاق به اتهام اقدام به خودکشی می شوی..در هر صورت ظرف را شستیم و برنج و نان وتکه های مرغ را از جیب درآورده و به توالت ریختیم و با نظارت نگهبان راهرو وضو هم گرفتیم و ما را به سلول برگرداندند.
آنروز محمد کاغذ کوچکی از جیبش در آورد و گفت:
این شعر را از سایه گرفته ام.می خواهم آنرا به تو هدیه کنم.سپس کاغذ را باز کرد و شروع به خواندن نمود:
حکایت از چه کنم سینه سینه درد اینجاست...تا رسید به این بیت:
جدائی از زن و فرزند سایه جان سعل است
ترا ز خویش جدا می کنند درد اینجاست.
سپس کاغذ را به طرف من دراز کرد..من بی اختیار آنرا گرفتم ولی واقعا مستاصل بودم که آنرا در کجا قایم کنم.........پایان قسمت سوم

.....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر