۱۳۹۶ بهمن ۲۱, شنبه

خطره ای از زندان 336 قسمت هشتم


خاطره ای از زندان 336
قسمت هشتم
..
در زندان 336 تغذیه کامل بود . حتی شیر و میوه هم به زندانیان می دادند.یادم میاد روزهای اول متوجه حضور مگسی در سلول شده بودم.بلافاصله در پوست پرتقال برایش آب گذاشتم.اکثر وقتها به تماشای آن مشغول بودم و حتی با او حرف می زدم.گاهی که ساعتی می خوابیدم و بیدار می شدم اولین کارم این بود که دنبال آن مگس بگردم..این مگس تنها همدم من در روزهائی بود که هنوز به تنهائی عادت نکرده بودم.
باز هم جیرۀ غذائی مان زیاد شده بود و من یاد گرفته بودم که غذای اضافی را به جیبهای لباسم بریزم و به توالت ببرم. آنروز هم این کار را انجام دادم.پس از آن عذاب وجدان وجود مرا گرفت.کارت گذاشتم.از نگهبان راهرو خواستم که ترتیب ملاقات من با رییس زندان را بدهد..این درخواست من بیش از 10 بار تکرار شد و در نهایت بعد از چند روز این اجازه به من داده شد.نگهبان راهرو دریچه را باز کرد و چشم بند به من داد و بی آنکه بگوید مرا به کجا می برد کشان کشان مسیری را طی کرد و مرا به محل جدیدی برد.
دقایقی ایستادم.نمی دانستم اینجا که آمدم کجاست..ناگهان صدای آرامی گفت:
با من کاری داشتی پسرم؟
گفتم: شما رییس زندان هستید؟ گفت: من خادم زندانیان هستم.
یک لحظه در ذهنم دوید که خادم زندان یعنی کسی که دستور این همه شکنجه را می دهد..بلندگوهای اتاق بازجوئی را تا بی نهایت باز می کند..اتاق بازجوئی اش با دست بریده و خون و ابزار ایجاد خوف پر است....در این فکر بودم که دوباره همان صدای آرام گفت:
چکار داشتی؟ گفتم..حاج آقا من مسلمان هستم شما هم مسلمان هستید ..زندانی ها مجبورند برای آنکه کتک نخورند غذای اضافی شان را به توالت می ریزند..به خاطر خدا و به احترام نان ترتیبی بدهید که زندانیان نان و غذای اضافی شان را در یک ظرف مجاز بریزند نه اینکه مجبور بشوند که آنها را به کاسۀ توالت بریزند.
حاج آقا گفت: شما همانی هستی که روز اول به نوشتۀ پشت در ایراد گرفتی؟ گفتم:
حاج آقا آیۀ قرآن را اشتباه نوشته بودند..گفت:
حق با تو بود.ما آن نوشته ها را کندیم.در مورد این پیشنهاد شما هم حتما اقدام می کنم..بعد گفت:
از وضعیت زندان راضی هستی؟
نمی دانستم که در جواب این سؤالش بخندم یا بگریم یا اصلا چه جوابی بدهم..به همین دلیل سکوت کردم.حاج آقا بعد از لحظاتی دوباره سؤالش را تکرار کرد..من در جواب گفتم:
حاج آقا راستش را بگویم یا تعارف کنم..گفت: راستش را بگو پسرم..گفتم:
یا ایها الذین آمنواجتنبو کثیرا من الظن ان بعض الظن اثم ولا تجسسو ولا تغتب بعضکم بعضا...ایحب احدکم ان یاکل لحم اخیه میته...
حاج آقای رییس زندان لحظه ای ساکت شد وبعد گفت:
سفارش شما را اجرائی می کنم..سؤال دیگری نداری؟ گفتم : نه...و لحظه ای بعد نگهبان راهرو دست مرا گرفت و کشان کشان از اتاق رییس بیرون آورد و مرا به سلولم برگرداند.
دقایقی بعد نگهبان راهرو دربچه را باز کرد و کتابی به من داد..کتاب نوشتۀ امام جمعۀ شیراز بود..نگاهی به کتاب انداختم..از نظر من که عمری پامنبری بودم و کتابهای مذهبی فراوانی خوانده بودم مطلب تازه ای وجود نداشت ولی از هیچ چی بهتر بود..تنها مطلبی که نظر مرا جلب کرد دعای رهائی از زندان بود...
الهی عظم البلا و برح الخفا ونکشف الغطا و ضاقت الارض و منعت السما وانت المستعان و الیک المشتکی....
همانروز نگهبان راهرو سلول به سلول اعلام نمود که زندانیان می توانند غذای اضافی شان را در سطل مخصوص بریزند...
از آن روز به بعد من مرجع فقهی نگهبانان شده بودم.گاهی دریچه را باز می کردند و یک سؤال مذهبی می پرسیدند..من هم معمولا جوابشان را می دادم.
احساس کردم که فاصلۀ بازجوئی های من زیادتر شده است.ولی سؤالهای تکراری و اینکه مسعود کیه مرا آزار می داد و هر بار 40 ضربه شلاق به حسابم می نوشتند ولی اجرا نمی کردند.
یکروز وقتی برای چندمین بار از من پرسیدند: مسعود کیه؟..یادم آمد و نوشتم:
ما در فامیل دوتا مسعود داریم یکی باجناق من به نام مسعود روشنی ملک کیان و دیگری پسر باجناق بزرگ من به نام مسعود تورچی..تا آنروز واقعا اسم آنها را فراموش کرده بودم..
و از آنروز به بعد دیگر از من نپرسیدند ..مسعود کیه؟
چند روز بعد دوباره مرا به بازجوئی بردند.این بار نه بر سرم گونی انداختند نه کتک زدند.اما احساس کردم محل نشستن مرا عوض کرده اند..لحظاتی بعد صدای یک زن را شنیدم:
هادی ساکت باش.....سولماز یاشار را بگیر...این اسم بچه های من بود..ناگهان لرزه بر اندامم افتاد که چرا اینها زن و بچۀ مرا به اینجا آورده اند...داشتم از فشار ناراحتی می ترکیدم که از یک جملۀ زن متوجه شدم که اینها زن و بچۀ من نیستند..باز هم دقت کردم و بعد از چند جمله قاطعانه به این نتیجه رسیدم که اینها زن و بچۀ من نیستند..کمی خیالم راحت شد.(من رمز این موضوع را نمی گویم مبادا که زندانبانان یاد بگیرند و با زندانیان دیگر بی نقص تر عمل کنند).
دقایقی بعد صدای دمپائی بازجو آمد..اولین جملۀ آمرانه اش این بود:
زن وبچه ات را آورده ایم که اعدام ترا تماشا کنند..اگر اعتراف نکنی آنها هم اعدام خواهند شد..
من که می دانستم آنها زن وبچۀ من نیستند ولی به روی خودم نیاوردم.و مثل همیشه گفتم:
من قهرمان کشور هستم.من شاعرم..من نوسینده ام...من تا حالا 3 جلد کتاب چاپ کرده ام...که بازجو با لحن بی ادبانه ای گفت:
پفیوز پدر سگ اینها را گفتی...بقیه اش را بگو..گفتم:
بقیه اش این است که من در استادیوم باب همایون اصفهان در تجمع میلیونی مردم با لباس نظامی سخنرانی کردم و بیعت ارتش با مردم را اعلام کردم که از طرف حکومت شاه حکم تیر به من دادند و من از اصفهان به تبریز فرار کردم..بازجو گفت:
خیلی ها مثل تو قبلا انقلابی بودند ولی بعدها دشمن انقلاب شدند..
نمی دانم به چه انگیزه ای آنروز خیلی روحیه گرفته بودم که بدون سانسور گفتم:
ما انقلاب کردیم که ظلم و تبعیض نباشد..ما انقلاب کردیم که سرباز شخصیت انسانی داشته باشد نه اینکه چائی بیار فلان فرمانده باشد..من بارها گفته بودم که اگر ارتش بیاز به آبدارچی دارد افرادی را با این عنوان استخدام کند..سرباز نباید مثل زمان شاه گماشته شود و مثل یک نوکر برای فلان و بهمان غلام حلقه به گوش بشود..
تا این جمله را گفتم ..بازجو سیلی محکمی به صورتم زد و باصدای بلند گفت..خفه شوک...کش..
و صدای پایش را شنیدم که دور می شد.
پایان قسمت هشتم
11/02/2018

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر