۱۳۹۶ اسفند ۷, دوشنبه

خاطره ای از زندان 336...قسمت بیست و چهارم..


خاطره ای از زندان 336
قسمت بیست و چهارم
...
فردای آنروز رییس عقیدتی مرا به دفترش احضار کرد..او با زبان و کلامی نرم در مورد مشکلات من و مسائلی که هر روز برمن و دو همافر دیگر می گذشت سؤال کرد.من هم بدون تعارف همه را توضیح دادم ..او وقتی جملۀ...من چندین عنوان قهرمانی بین المللی دارم..را شنید تعجب کرد..به او توضیح دادم که بعضی هامی خواهند ما را زجر کش بکنند..ولی ما هم مقاومت می کنیم..اتهام اعتیاد برای من و دوستانم که هردو از باسوادترین پرسنل نه تنها هوانیروز بلکه کل ارتش هستند درست نیست..
بعد در مورد زندان از من پرسید..در جوابش گفتم که شکنجه های زندان تمامش خلاف شرع بود..در ادامه گفتم..که من در تعجبم از اینکه در زندان از من سؤالتی می کردند که ربطی به اتهاماتی که در پادگان به من می زنند ندارد..
گفت..شما در اول انقلاب جزء شورای فرماندهی بودید ..چطور شد از آنجا بیرون آمدید؟ گفتم:
ما شورای فرماندهی بودیم..می خواستند که سرهنگ محمد حسین گرانمایه را برای خرید قطعات هلی کوپتر به خارج از کشور بفرستند..ما اعتراض کردیم و گفتیم ..اولا برای خرید قطعه باید یک فنی برود نه خلبان..ثانیا سرهنگ گرانمایه کسی بود که ازطرف ما انتخاب نشده بود و فقط از بالا به هوانیروز تحمیل شد..و دیدیم که 54 میلیون دلار را برداشت و دیگر برنگشت...
آخوند پادگان از من پرسید..شورای فرماندهی چه کسانی بودند..گفتم:
سرگرد سید محمود آذین که بعدها مشاور نظامی بنی صدر شد..همافر پورجمعه که خواهرزادۀ یکی از اعضای اصلی حزب جمهوری اسلامی بود..همافر حسین گودرزوند که با پشتیبانی آذین به شورا پیوست..من هم نمایندۀ پرسنل بودم و استوار حسین خراسانی که نمایندۀ درجه دارام بود..
از من در مورد ستوانیارها پرسید..گفتم که درجۀ ستوانیاری از زمان شاه در ارتش بود و معمولا به استوارهای با سنوات بالا درجۀ ستوانیاری می دادند..بعد ها هم به طور مستقل افرادی را با مدرک قبولی کلاس دهم برای خلبانی استخدام کردند و الحق باید بگوئیم که بیشترین آنها به شجاعترین و ارزشمند ترین خلبانان تبدیل شدم..حتی شیرودی هم که به عنوان قهرمان هوانیروز معرفی می شود درجۀ ستوانیاری داشت..
آخونده با شنیدن نام شیرودی کمی رنگش تغییر یافت..من می دانستم برای آن است که زن شیرودی را که کارمند هوانیروز بود با تهدید یا تطمیع به عقد خود درآوده بود..
آخوند پایگاه در مورد وضع ارتش از من سؤال کرد..گفتم:
اگر کسی درجه اش بیشتر باشد دلیل بر این نیست که سواد و دانش بیشتری دارد..درجه بر مبنای طی یک پروسه داده می شود..ولی دانش اجتماعی و داشتن ابتکار مدیریتی یک امر ذاتی ست..
گفت ..نظرت در مورد فرماندهان فعلی پایگاه چیست..گفتم ..خوشبختانه بعضی ها از اندشه های طاغوتی رها شده اند و هر روز لیاقت و کاردانی های خود را نشان می دهند..ولی هنوز فرماندهانی هستند که فقط مثل عروسک کوکی عمل می کنند و درد ما از این طایفه است..
گفت به نظر شما ما چکار می توانیم برای بهبود اوضاع انجام بدهیم..گفتم..هوانیروز یک یکان فنی ست..درست نیست فرمانده یک یگان فنی یک خلبان باشد..ما در بین پرسنل فنی آدمهای لایق زیاد داریم و اگر فرمانده یگان فنی یک نظامی فنی باشد..بازده کاری به مراتب بیشتر است..
بعد اشاره کردم به موضوع هلی کوپترهای کبری که در اول جنگ به مسجد سلیمان اعزام شدند وراکتها عمل نکردند.. معلوم شد که امریکائی ها این قسمت را آموزش نداده اند وپرسنل فنی با هزار مصیبت در مدت 48 ساعت توانستند راکتها را فعال و هلی کوپترها را به منطقه اعزام کنند و دیدید که هوانیروز همه جا حماسه ساز شد..و اگر هوانیروز نبود مقاومتی برای نیروهای درگیر در جنگ ثبت نمی شد..
آخونده گفت ..چون شما خودت فنی هستی از فنی ها دفاع می کنی..در جواب گفتم که از نظر علم هوائی یک پرسنل فنی سه برابر ارزش بیشتری نسبت به یک خلبان دارد و این یک برآورد جهانی و علمی ست..به همین دلیل حقوق پرسنل فنی و همافران بیشتر از افسران است..
صحبت ما با آخوند پایگاه خیلی طول کشید..او باز هم از من خواست که با عقیدتی همکاری بیشتری بکنم و من موافقت کردم که در مراسم فرهنگی با آنها همکاری کنم.
در داخل گروهان پچ پچی آغاز شده بود که من از دویدن با فرمانده پایگاه ترسیده ام و نمی توانم حریف او باشم..چند روز در این رابطه فکر کردم که چگونه این ابهام را برطرف بکنم..در نهایت طرحی ریختم و آنرا اجرائی کردم..
فردای آنروز به جای دویدن دور پایگاه به میدان صبحگاه رفتم..فرمانده پایگاه با سرهنگ حضرتی مشغول دویدن بودند..من به خوبی خود را گرم کرده بودم..فرمانده پایگاه و حضرتی از مقابل گوشه ای که من ایستاده بودم رد شدند..من نرمش می کردم..آنها طول میدان صبحگاه را که 400 متر بود طی کردند..و قتی به عرض میدان که 200 متر بود رسیدند من به طوری که آنها متوجه حرکت من باشند شروع به دویدن کردم..در دور دومی که پشت سر آنها می دویدم به آنها رسیدم و در حالی که از آنها سبقت می گرفتم..گفتم..ببخشید..من معتادم..و دویدن را به سمت گروهان خود ادامه دادم.
روز بعد بعد از آنکه آنها یک طول و یک عرض را طی کردند من شروع به دویدن کردم و باز وقتی به آنها رسیدم..گفتم..ببخشید..من معتادم..
روز سوم با سه گوشۀ میدان فاصله دویدم و همین حرکت و کلام را تکرار کردم..و به آنها ثابت کردم که در حد و اندازۀ من نیستند..
نزدیک ظهر سرهنگ حضرتی که به قول خودش شجاعت مرا تحسین می کرد و گاهی به نعل و گاهی به میخ می کوبید به دفتر گروهان ما آمد و مرا به دفتر احضار کردند..ابتدا فرمانده گروهان با تهدید از من خواست که نباید به میدان صبحگاه بروم و آنجا بدوم..که من جواب محکمی به او دادم..و این عروسک کوکی ساکت شد..بعد سرهنگ حضرتی رو به من کرد و گفت..
علی جان ما قبولت داریم..تو قهرمان دو هستی..لطفا بذار ما هم به ورزش آماتور خود برسیم..
من در جواب به اتهام اعتیاد و گرفتن نمونۀ ادرار یکروز در میان اشاره کردم و گفتم..تا وقتی که از من و دوستانم آزمایش اعتیاد بگیرید هر روز به میدان صبحگاه خواهم آمد و آنجا خواهم دوید..
سرهنگ حضرتی قول داد که این ماجرا هم تکرار نشود.من هم قول دادم که به میدان صبحگاه برای دویدن نروم..
از آنروز به بعد آزمایش ادرار ما تعطیل شد و دیگر کاری به کار ما 3 نفر نداشتند..حالا به فکر آن بودم که برای یکی از فرماندهان گروهانها که گفته بود ...
حاضرم روز یک میلیون بدهم و با همافر پوربزرگ روبرو نشوم..طرح پا تکی بریزم..
پایان قسمت بیست و چهارم
27/02/2018

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر