۱۳۹۶ بهمن ۲۸, شنبه

خاطره ای از زندان 336..قسمت پانزدهم


خاطره ای از زندان 336
قسمت پانزدهم
......
قبل از انتشار این قسمت بر خود لازم می دانم که ابتدا از همسر و فرزندانم و سپس از خوانندگان محترم پوزش بطلبم.چون قصد دارم آنچه را که اتفاق افتاده بیان کنم و خواننده را در شرایطی قرار بدهم که خود در آن شرایط بودم.لطفا به خاطر جملات سبکی در این قسمت است پیشاپیش مرا ببخشید.البته در همین متن هم سعی می کنم که خیلی گستاخ نباشم.
آخونده که عملا حاکم شرع بود مرا رها کرد و شروع به گپ زدن با یکی از آنها نمود.لحظاتی بعد به آنها اشاره کرد و هردو آن خانمها از مقابل من به پشت میز آخونده رفتند..آخونده پوشه ای را باز کرد و شروع به ورق زدن آن نمود ودر حین ورق زدن گفت:
خودم  حکم طلاقت را صادر می کنم و خودم ترا می گیرم..زنی که چسبیده به آخوند ایستاده بود چادرش را کمی شل کرد و خم شد.من نصف سینه های او را دیدم.آخونده سرش را ابتدا به قسمت پایین سینۀ زن و سپس کمی نیم خیز شد و سرش را روی سینۀ زن گذاشت.و  سرش را به سینه های زن مالید.من در یک لحظه دگرگون شدم.و احساس کردم که دیو خفته ای در من بیدارشد.نگاهم را دزدیدم و به جوانی که پشت میز بعدی نشسته بود نگاه کردم..جوان دستش زیر میز رفته بود (شاید وسط پایش) و آخونده و زنها را تماشامی کرد.من خیلی تلاش می کردم که نگاه از این ماجرا بدزدم..ولی نمی توانستم پاسخگوی غریزه ای باشم که طبیعت برای تنازع بقا در وجودم نهفته بود..ناگهان از ذهنم گذشت که به طرف زن حمله کنم..در این حال زن دوم به آخونده گفت: حاج آقا طلاق مرا هم می گیری؟..و آخونده در جواب گفت:
به خاطر ....(یک اسم زنانه گفت که احساس کردم نام خانم چسبیده به حاج آقا بود)..بله که می گیرم..
من در احکام شرع خوانده بودم که اگر کسی زن شوهردار را وادار به طلاق بکند نمی تواند شخصا با او ازدواج کند ولی در اینجا حاکم شرع دقیقا خلاف شرع عمل می کرد و زن شوهرداری را تشویق به طلاق می نمود..
در این شرایط به خودم نهیب می زدم که نگاه از این برخورد بدزدم و تحریک نشوم..ولی هرچه صورت به سمت مخالف آنها برمی گرداندم یک غریزۀ درونی صورتم را به سمت پشت میز آخونده که داشت با صدای لرزان و سراسر شهوت آلود با زن شوهر دار صحبت می کرد..بر می گرداند..باز هم از ذهنم گذشت که به سمت زنها حمله کنم..تمام بدنم داغ شده بود و چشمانم می سوخت..ناگهان آخونده متوجه من شد و شاید از نگاه من چیزی خواند که در ذهنم جولان می داد که گفت:بلند شو برو بیرون..
من با آنکه زندانی بودم و اسیر دست این شخص که مرگ و زندگی ام در دستش بود در آن شرایط تکان نخوردم..شاید هم اصلا نفهمیدم آخونده چی می گفت..که آخونده با صدای بلند گفت:
نگهبان..نگهبان....و بلافاصله یک نفر داخل شد وبا اشارۀ آخوند دست مرا گرفت و از اتاق بیرون برد.موقع خروج نگاهی به میز دوم کردم..پسر جوان هنوز دستش زیر میز بود..
از اینکه از آن شرایط که می توانست برایم خیلی گران تمام بشود..رها شده بودم خوشحال بودم ..ولی اژدهای خفته در درونم هنوز نگاه به آن سمت داشت..
من پشت در نشستم..دیگر در آن لحظه دستبند نداشتم..در این حال یک نفر با لباس نظامی به من نزدیک شد نگاهی به شانه اش انداختم..درجه اش ستوانیار بود..گفت:
ترا از 336 آورده اند؟..گفتم بله..گفت...می دانم چه کشیده ای ولی خیالت راحت باشد..امروز می برمت دژبان مرکز..
صحبت با ستوانیار دژبان مرکز لحظه به لحظه مرا آرام کرد..و من به حالت عادی برگشتم..دقایقی بعد در اتاق باز و جوانی که پشت میز دوم اتاق بود از آن خارج شد..بی اختیار چشمم به وسط پایش افتاد و خیسی وسط پاچه اش را دیدم..
جوان رفت و دقایقی دیگر برگشت ودر حالی که داخل اتاق می شد نگاه کینه توزانه ای به من انداخت.. من هم چشمم  بی اختیارمجددا به شلوار خیس اش افتاد..
وقتی دو زن از اتاق خارج شدند..انتظار داشتم  که بلافاصله مرا به داخل ببرند..ولی دقایقی طول کشید که در ذهن من فرصتی برای عادی شدن وضع آخوند بود.
آخونده چند سؤال معمولی کرد و وقتی گفت..
حالا با تو چکار کنم ؟گفتم ..حاج آقا از ارتش اخراجم کنید..گفت :
اخراجت کنم که بروی برای خودت تشکیلات ضد حکومتی درست بکنی؟..من حرفی نزدم..گفت تو به اندازۀ کافی درسر درست کرده ای . من به جای اخراج ترا به ارتش برمی گردانم که با 5000تومن حقوق تحت کنترل ما باشی.... و پس از لحظه ای توقف ادامه داد..
می توانی سندی از تهران برای ضمانت بگذاری؟...در این حال جوان وسط حرف او پرید و گفت:
حاج آقا این اسلحه دارد...باید بگوید اسلحه را کجا قایم کرده است..
حاج آقا که حدس زدم دل خوشی از آن جوان ندارد رو به من کرد و گفت.. اول باید جواب نمایندۀ اطلاعات را بدهی و با دست اشاره به آن جوان کرد..جوان از من پرسید..اسلحه را کجای زیر زمین پنهان کرده ای؟
گفتم..من اسلحه ای ندارم..گفت : ما می دانیم تو اسلحه داری.
تا این جمله را شنیدم بی اختیار توسن ذهنم به سمت مرتضی نبوی دوید..یادم آمد که یکروز با خانمش به منزل ما در کرج آمده بود..می گفت که من نیاز به اسلحه دارم..من به او گفتم..من اسلحه دارم..گفت..نشان بده ببینم..من رفتم و اسلحه را نشانش دادم..او اصرار کرد  آنرا از من بگیرد..ولی من حتی برای نگاه کردن هم اسلحه را به دست او ندادم...بازجوی اطلاعات گفت:
نگفتی اسلحه را کجای زیر زمین ات قایم کردی..
گفتم: من تا امروز هیچ منزلی که دارای زیر زمین باشد نداشتم..حتی در خانۀ پدری..و با این سؤال نمایندۀ اطلاعات یقین کردم که مرتضی در این مورد چیزی نگفته و این جوان فقط (یه دستی)زده است و اطلاعی از داخل زندگی من ندارد.
دوباره گفت: افراد ما اسلحه را در دستت دیده اند..گفتم..
چند وقت پیش من داور مسابقات دوومیدانی بودم..رییس فدرلسیون دوومیدانی به نام احمد گودرزی از من خواست که به فروشگاه ورزشی پایین امجدیه بروم و یک کلت استارت دوومیدانی بگیرم..من رفتم مبلغ 1000 تومان دادم و کلت استارت را گرفتم..پس از پایان مسابقات از آقای احمد گودرزی پول کلت استارت را خواستم..ایشان پرداخت پول را موکول به تنظیم سند مالی نمود.من فاکتور را به او دادم ولی کلت استارت را پیش خود نگه داشتم.پس از مدتی دیدم از پول کلت خبری نشد این کلت را به جای اسباب بازی به بچه هایم دادم..آنها هم آنرا خراب کردند و انداختند دور..
در این حال آخونده رو به ناظر اطلاعات کرد و با کنایه گفت....قانع شدی؟.. و مآمور اطلاعات در جواب گفت...حاج آقا این دروغ می گوید..این با زبان چربش میتونه گنجشک را رنگ بکند و به جای قناری بدهد..
گفتم..من فقط دوتا قناری در منزل داشتم که در موقع انتقال از تهران به کرمانشاه به پسر عمه ام هدیه کردم..من هیچوقت گنجشک نداشتم...نمایندۀ اطلاعات گفت..خفه شو..من هم حرفی نزدم..
دوباره مرا از اتاق بیرون کردند..حدس زدم یا مشاوره می کنند یا با فدراسیون دوومیدانی تماس می گیرند..در این فرصت از مامور دادگاه خواستم مرا به توالت ببرد...
شاید بیش از نیم ساعت طول کشید که دوباره مرا به اتاق خواستند..آخونده گفت:کسی را داری که برایت سند مغازه یا منزل بیاورد؟ گفتم ..بله..گفت..زنگ بزن...و گوشی تلفن را در مقابلم گذاشت..
پایان قسمت پانزدهم
18/02/2018


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر