۱۳۹۶ بهمن ۲۴, سه‌شنبه

خاطره ای از زندان 336..قسمت یازدهم


خاطره ای از زندان 336
قسمت یازدهم
احساس می کردم مستاصل شده ام دیگر حتی نوشتۀ روی دیوار....برادر شجاع باش نترس..هم به من انگیزه نمی داد.مرتب سیگار می کشیدم و فکر می کردم..فکر زن و بچه در شهر غریب کرمانشاه ..همسرم با 3 فرزندم که همه کوچک بودند چه می کند..بمباران کرمانشاه چه شد..خانۀ ما چسبیده به پمپ بنزین خیابان شیرین (چهارراه سرگردان) در نزدیکی میدان گاراژ بود..اگر خدای نکرده بمبی به پمپ بنزین بخورد تکلیف زن و بچه ام چه می شود..آنوقتها کرمانشاه اتوبان هواپیماهای عراقی بود..یعنی وقتی یک هواپیمای عراقی برای بمباران شهرهای ایران می رفت و نمی توانست بمب اش را در شهر مورد نظرش بریزد در بازگشت روی مردم کرمانشاه می ریخت و می رفت..ماجرای دستگیری احتمالی زن و بچه هم آزارم می داد..هزار فکر درست و نادرست از نظرم خطور می کرد..دیگر حتی به ترانه یا موسیقی قبل از اخبار ساعت 2 هم توجهی نداشتم..مدتها بود که دیگر حرکت ورزشی هم انجام نمی دادم..در آن ایام راحت ترین کار برایم مرگ بود..ولی مرگ هم از من می گریخت..
یکروز تصمیم به خودکشی گرفتم..تنها وسیله ای که در سلول داشتم پلاستیک یسگار و یک کش نازک پول بود..سیگارها را خالی کردم پلاستیک را به سرم کشیدم و کش را هم دور گردنم انداختم و دراز کشیدم..هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دربچه باز شد و نگهبان راهرو مرا صدا کرد:
حاج آقا..حاج آقا...به سرعت پلاستیک را از سرم  که زیر پتو بود برداشتم و جواب نگهبان را دادم.این کار در طول روز تکرار می شد یعنی نگهبان راهرو موظف بود که هر از حدود نیم ساعت از وضع زندانی مطلع می شد..شاید همین دلیل جلوگیری از خودکشی بود.بعد از آن دیگر به خودکشی فکر نکردم..دیگر مگسی هم در اتاق نبود که با آن سرگرم بشوم..لحظات تلخی بود..حتی خیالم به هیچ روزنۀ امیدی سر نمی زد..دعای..الهی عظم البلا..هم از خاصیت افتاده بود....در همین حال و هوا بودم که ناگهان دربچۀ سلول باز شد و نگهبان چشم بند را به داخل انداخت..بازجوئی هرچند با کتک و آزار روحی و جسمی همراه بود ولی نوعی تنوع حساب می شد..چشم را بی آنکه این بار نوشتۀ دیوار را هم بخوانم به چشم زدم..نگهبان مرا با خود کشانید..مسیر مسیر اتاق بازجوئی نبود..صدای باز شدن دری را شنیدم و هوای تازه ای استنشاق کردم..فهمیدم که مرا به بیرون ساختمان آورده اند..تنها چیزی که از نظرم گذشت این بود که حدس زدم مرا برای اعدام می برند..این فکر وقتی در من قوت گرفت که یک نفر دیگر به نگهبان اضافه شد و این بار دو نفر دو بازوی مرا گرفته و چند قدم بردند.یکی از نگهبانها چشم بند مرا باز کرد.روبرویم یک کانکس بود.نگاهی به اطراف کردم..احساس کردم این محل همان جائی ست که چندبار برای هواخوری آمده بودم.ولی قبلا کانکسی نبود.نگهبان کانکس با لحن آمرانه ای گفت:
ملاقاتی داری...در مورد مسائل زندان حتی یک کلمه حرف نزن..و پس از آن هر دو مامور دو بازوی مرا گرفته و از پله های کانکس بالا بردند..مادرم در داخل کانکس نشسته بود .با صدای باز شدن در سرش را بالا آورد و یک لحظه نگاهم با نگاه مادرم تلاقی کرد..
این مادر من است..مادری که مرا با هزار سختی بزرگ کرده است..مادری که برای درس خواندن من خیلی زحمت کشیده و حتی با پدرم به شدت جر و بحث کرده است..پدرم بعد از دورۀ ابتدائی می خواست مرا به حوزۀ علمیه بفرستد ولی مادرم با اقتدار مانع از این شد و مرا با پاهای تاول زده از نافورمی کفشهایش به دبیرستان دهخدا برد و ثبت نام کرد..مادره همان رنج کشیده ای که برای واکسن زدن به من در سید حمزه سرش به صندوق پست خورده بود و6 ماه بستری شده بود..مادرم همان زن مهربانی که من پس از شکستن دو دستم در زمین فوتبال به مدت یکماه مرا در توالت می شست..و مادرم همانی که تمام هستی اش را فدای من و سایر فرزندانش کرده بود..
با بغضی آشکار و نهان گفتم:سلا آبا..مادرم نگاه غریبانه ای به من کرد و رو به نگهبان که هنوز در چهارچوبۀ در ایستاده بود کرد و گفت:
من پسرم را می خواهم..این پسر من نیست..نگهبان نگاهی به من کرد و سپس رو به مادرم کرد وگفت: خانم این پسر شماست..مادرم گفت: پسرم یک قهرمان بود..پسرم ورزشکار بود..پسرم ..من وسط حرف مادرم پریدم و گفتم.. آبا منم..علیرضا...و اشاره به به نگهبان کردم که برود..مادرم کمی براندازم کرد و گفت: چه به روزت آورده اند که این قدر کوچک شده ای و آب رفته ای؟گفتم..مادرجان چیزی نیست و همدیگر را در آغوش گرفتیم..در آن لحظات تمام تلخی های زندان از روح و جسمم خارج شد..برای لحظاتی احساس امنیت کردم..من و مادرم هردو گریه می کردیم...لعنت به زمان که در آن دقایق سریعتر از شهاب گذشت..نمی دانم با مادرم چه صحبتهائی رد و بدل شد..ولی هرچه بود از زیباترین لحظات تمام زندگی ام بود..صدای نگهبان که گفت..وقت ملاقات تمام است مثل شمشیری بود که پیکر احساس مرا دونیمه کرد...مادرم کاغذی به من داد..نگاه کردم..خط زیبای پدرم بود..هنوز جملۀ اولش را نخوانده بودم که نگهبان کاغذ را از دست من قاپید و مرا بی آنکه از دیدن مادرم سیر بشوم  از کانکس به پائین آورد و دوباره چشم بند زد و باز هم دو نفری مرا به سلول برگرداندن..
پایان قسمت یازدهم.
14/02/2018

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر