۱۳۹۶ اسفند ۵, شنبه

خاطره ای از زندان 336..قسمت بیست و دوم


خاطره ای از زندان 336
قسمت بیست و دوم
...
این اتاقک فرقی با سلول انفرادی نداشت .ما باید برای رفتن به دستشوئی از سرباز اجازه می گرفتیم. حتی ما اجازه نداشتیم برای خوردن صبحانه به بوفه برویم..گاهی صحبت از نحوۀ اعتصاب همافران می کردیم..یعنی آنها می گفتند و من می شنیدم..128 نفر از همافران دستگیر و بیش از یکماه زندانی بودند..در این مدت اکثر همافران هر روز جلو زندان می رفتند و بعضی ها هم سند منزلشان را به همراه می بردند که به عنوان وثیقه بگذارند..من از صحبتهای دوستان در تبعید که از پایگاه اصفهان بودند دریافتم که در بازجوئی از آنها مرتب در مورد من سوال می کردند و از نظر دادگاه اصفهان من لیدر این جریان بودم..البته این بدنامی برای من تمام نشدنی بود زیرا قبل از آن در کرمان پرسنل صیاد شیرازی را هو کرده بودند و این قضیه هم به نام من ثبت شده بود در صورتی که در آن ایام من در تهران خدمت می کردم..
یکی دیگر از خبرهائی که در این ایام شنیدم کشته شدن نمایندۀ همافران نیروی هوائی در مسیر اصفهان-تهران بود که دوستان معتقد بودند براثر یک تصادف ساختگی جاده ای انجام شده است.
مطلب خنده داری هم در این رابطه شنیدم که یکی از نمایندگان مجلس رسما اعلام کرده بود ...که همافرها خطرناک هستند واگر در ارتش بمانند مثل زمان شاه انقلاب خواهند کرد و حکومت جمهوری اسلامی را ساقط خواهند نمود..
این برایم خیلی دردآور بود که سیاستگزاران حکومت از دلیل اعتصاب همافران بی خبر بودند و به جای رسیدگی به مشکلات آنها موضوع را هر روز بغرنجتر می کردند..من قبلا گفته بودم که همافران به خونخواهی از ارتشبد خاتم که معروف به (پدر همافران) بود و به دست شاه کشته شده بود قیام کردند..و در ادامه موضوع به تطبیق درجه ها هم کشیده شد..موضوع این بود که همافران 2 سال دورۀ فشردۀ مهندسی هوائی سپری می کردند آنهم زیر نظر استادان امریکائی..و تعدادی هم به امریکا و ایتالیا اعزام می شدند برای تکمیل آموزش..ولی ستوانسوم ها همه اش 9 ماه آموزش معمولی می دیدند و آنها را بالای سرما به فرماندهی می گماردند..این برای ما همافران مقبول نبود و مسیر خواسته های همافران به این صورت تغییر یافت..ما هم این خواسته را منطقی دیدیم و پیگیری کردیم..فقط هنوز هم به حرف آن نمایندۀ مجلس فکر می کردم که پیشنهاد اخراج همۀ همافران را داده بود..در صورتی که هواپیماهای نیروی هوائی ..هلی کپترهای هوانیروز..کشتی های نیروی دریائی...تانکهای نیروی زمینی ارتش به برکت دانش همافران آماده به کار می شد و اگر همافران نبودند جنگ ایران و عراق مطلقا یکطرفه می شد..
زندگی ما به این نحو ادامه داشت..من همه اش زجر می کشیدم و با خود می گفتم ..ایکاش در زندان 336 می ماندم و این همه حقارت عمدی را نمی پذیرفتم..
این ایام مصادف با سالروز تولدم بود و از آنجا که اصلا احساس شجاعت در خود نمی دیدم حاضر نشدم که خانمم برایم جشن تولد بگیرد..
ایام نوروز نزدیک می شد..به هرکدام از پرسنل پایگاه یک ربع سکه اهدا شد ولی به من و دو تبعیدی دیگر تعلق نگرفت و ما هم اعتراضی نکردیم..
ما سه نفر از بابت نگهبانی هم خیالمان راحت بود..چون برای ما افسرنگهبان شدن هم ممنوع بود.ولی برای ما خیلی زجرآور بود که هر روز صبح به درون دخمه بخزیم و ظهر بی آنکه کاری کرده باشیم به منزل برگردیم..
دومین روز خدمت در بعد از عید به دوستان پیشنهاد کردم که لباس ورزشی بیاورند تا ساعتی به این بهانه و هم برای ورزش از دخمه یا اتاقک بیرون باشیم..نوروزی و دوست دیگرمان که متاسفانه اسمش یادم رفته است وتنها اطلاعی که از او دارم این است که بعد از مدتی پزشکی خواند و هنوز در ورامین طبابت می کند...نپذیرفتند..
من روز بعد لباس ورزشی آوردم و در دخمه پوشیدم و در زدم...سرباز نگهبان قفل و در اتاق را باز کرد..من بیرون آمدم..سرباز مخالفت کرد من او را به کناری زدم و از ساختمان خارج شدم..
دقایقی بعد در حالی که مشغول دویدن بودم فرمانده قرارگاه با جیب دنبال من آمد و از من خواست سوار بشوم و به اتاق برگردم..من در جواب گفتم در ارتش قانونی برای منع از ورزش پرسنل در ساعتی که خود ارتش مقرر کرده ..وجود ندارد و از سوار شدن به جیب امتناع کردم..فرمانده قرارگاه با عصبانیت از من دور شد..فهمیدم که به سراغ فرمانده پایگاه و دؤبانی خواهد رفت تا با دژبان مرا دستگیر و به دخمه ببرد..من مسیرم را به طرف محوطۀ قرارگاه کج کردم و در مقابل در ورودی گروهان شروع به نرمش کردم..دقایقی بعد فرمانده دست خالی و بدون دژبان آمد و با تلخی به من گفت:
ورزش در ساعت ورزش اشکالی ندارد..
از فردای آنروز دوستان تبعیدی من هم لباس ورزشی آوردند و ساعتی از حصار دخمه رها شدیم..
گرفتن حق ورزش به من کمی روحیه داد..چند روز بعد به سرباز گفتم که این اتاق کوچک است و ما باید برای سیگار کشیدن در بیرون از اتاق باشیم ..سرباز به فرمانده گروهان خبر داد و فرمانده گروهان به احتمال زیاد با کسب اجازه از فرمانده پایگاه این اجازه را به ما داد و یک قدم دیگر به سمت رهائی از دخمه برداشتیم..
یکروز مرا از دخمه بیرون آوردند..فرمانده قرارگاه اعلام نمود که من به عقیدتی احضار شده ام..من به سمت عقیدتی در حرکت بودم که متوجه شدم سرباز نگهبان اتاق مرا همراهی می کند..به تندی به او برگشتم و از او خواستم همراه من نیاید..او به سراغ فرمانده گروهان رفت..فرمانده پایگاه گفت که دستور است شما تحت کنترل باشید..گفتم ..من نه قاتل هستم و نه خائن..حاضر نیستم به همراه مراقب در پادگان راه بروم و از سرباز خواستم که مرا به دخمه برگرداند..فرمانده گروهان گفت..شما را حاج آقا....احضار کرده و باید بروید..در جواب گفتم..یا من به تنهائی می روم..یا بروید به حاج آقا بگوئید اگر با من کاری دارد در اینجا به دیدن من بیاید..و وارد دخمه شدم.
یکی از دردهای پنهان من در ارتش این بود که اکثر فرماندهان ابتکار در مدیریت نداشتند و برای همه چیز از مقام بالاترشان کسب تکلیف می کردند..متاسفانه مقام بالاتر آنها هم به این طریق موضوع را سلسله مراتبی می کردند و یک موضوع کوچک گاهی به معضلی تبدیل می شد..در صورتی که یک فرمانده حدود اختیاراتی دارد و می تواند خیلی از مسائل حوزۀ اختیاراتش را خودش حل کند..
دقایقی بعد فرمانده گروهان خودش به در دخمه آمد و گفت..شما خودت تنها برو..سرباز با شما نمیاد..در ادمه گفت..لطفا در مسیر با کسی صحبت نکن..من نگاه حقیرانه ای به او انداختم و به طرف عقیدتی به راه افتادم..در طول مسیر حضور سرباز را حس می کردم که دورادور مرقب من است.
رییس عقیدتی آخوند جوانی بود اهل تبریز..او با من به ترکی صحبت کرد..و گفت..
شما قبلا حافظ قرآن بودی..شاعر هستی..شاگرد استاد شهریار هستی ..باید در همین عقیدتی باشی و به ما کمک بکنی..و...
من گفتم" حاج آقا طبق چه قانونی ما را حبس کرده اند..اگر خائن بودیم دادگاه ما را از ندان رها نمی کرد یا اخراجمان می کرد..حالا که ما را به پادگان برگردانده اند..چرا ما را حبس کرده اند..به چه مجوزی من و دوستانم باید صبح بیاییم پادگان و برویم دخمه و بی آنکه کاری انجام بدهیم ..ظهر به منزل برگردیم و آخر ماه هم 5100 تومن حقوق بگیریم..
آخوند پایگاه استدلال مرا پذیرفت و در مقابل چشمان من به فرمانده پایگاه زنگ زد و استدلال مرا به نام خود به فرمانده پایگاه منتقل کرد..فرمانده پایگاه هم در همانجا دستور انتقال ما به گروهان خودمان را صادر کرد..
آخوند پایگاه که زن شیرودی را هم به عنوان زن دوم گرفته بود..گفت که این مشکل رفع شد..و شما به گروهان خودتان برمی گردید..در خاتمه از من خواست برای مراشم شهادت امام موسی بن جعفر شعری تهیه کنم..و در مراسم پایگاه بخوانم.
من مثنوی بلند بالائی نوشتم و در متن شعر تمام مصائب زندان خودم را به نام حضرت موسی بن جعفر گنجاندم..و در مراسم پایگاه خواندم.
این کار مسیر جدیدی در عالم شعر برایم گشود و فهمیدم که می توانم با نام امام و قرآن و احادیث درد جامعه را بیان کنم..
پایان قسمت  بیست و دوم
25/02/2018
اسم دوستی که نامش را فراموش کرده بودم توسط یکی از دوستان اعلام شد..ایشان همافر محمدرضا حفیظی هستند و الان در ورامین پزشک هستند.



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر