۱۳۹۶ اسفند ۲, چهارشنبه

خاطره ای از زندان 336..قسمت نوزدهم


خاطره ای از زندان 336
قسمت نوزدهم
...
در مسیر گذر از بند به درب خروجی به این فکر می کردم که اول به تبریز و اصفهان زنگ بزنم یا به منزل عمه ام بروم..هنوز با این اندیشه درگیر بودم که صدای خواهرم مریم را شنیدم..نگاهی به سمت صدا انداختم.خواهرم مریم...شوهرخواهرم حاج رضا...عمه....شوهر عمه..همسرم...بچه هایم..باجناقم..خواهرزنم و....خیلی ها را دیدم .آنها روبروی درب دژبان مرکز ایستاده و منتظر من بودند..واقعا احساس غرور کردم که فامیل و خانواده ای این قدر مهربان دارم..نگهبان همراه من بامسئول دژبانی صحبت می کرد و من توجهم فقط به سمت روبروی درب دژبان بود..و چهره های به استقبال آمده ها را یکی یکی کنترل می کردم.
بالاخره اجازۀ خروج من از درب دژبانی صادر شد..و من با عجله و شاید بی دقت موقع عبور از خیابان به جمع آنها پیوستم که با جیغ بلند خواهرم همراه بود..با همه دیدار کردم..تنها چیزی که از آن لحظات یادم می آید این بود که عمه ام به شوهر عمه ام (مرحوم حاج علی امیدوار عباسی) گفت..برو خانه..حاج علی بلافاصله به یک اتومبیل اشاره کرد و گفت..ضد انقلاب دربست ( به جای انقلاب ضد انقلاب گفت و همه خندیدیم)..و سوار شد و رفت.
اگر اشتباه نکنم با هم به منزل عمه آمدیم..شوهر خواهرم حاجی رضا اتوبوسی دربست کرده بود که تا اینجا یادم می آید که همگی سوار آن اتوبوس به سمت تبریز در حرکت بودیم..من در ردیف سوم سمت چپ با همسرم نشسته بودیم..مادرم و عمه ام پشت بر ما نشسته بودند و پسر کوچکم یاشار در بغل مادرم بود..سولماز و هادی هم هرکدام یک صندلی در کنار دست ما داشتند..
من حرفهای نگفتۀ زیادی داشتم..ولی یک ترس پنهانی وجودم را گرفته بود..و نمی خواستم حرف بزنم...همسرم شروع به گفتن ماجراهائی کرد که بعد از دستگیری من بر سرش آمده بود..
من از کلام همسرم دریافتم که بعد از دستگیری من دو نفر از همکاران من به نامهای همافر جهاندار امیری واستوار یحیی آذرنوش به منزل ما آمده و از خانم ام مدارک موجود در منزل و نوارها و کتابهایم را با عنوان اینکه می خواهند آنها را از منزل ببرند که دست حکومت نیافتد از منزل خارج کرده اند..همافر جهاندار امیری هم گروهانی و همسایۀ من بود..گاهی به منزل ما می آمد و با هم تخته نرد بازی می کردیم...استوار یحیی آذرنوش هم کسی بود که خانۀ مرا برایم اجاره کرده بود و اکثر عصرها به منزل صاحبخانه ام می آمد و دقایقی بعد موقع خروج از منزل ضربه ای به درب اتاق ما که در طبقۀ پایین بودیم می زد و می گفت:
سلام علی آقا..من هم تعارف می کردم و او به همراه خانواده اش به منزل ما می آمدند و معمولا در هفته 5 بار مهمان ما برای شام می شدند..
خانم ام در ادامه توضیح داد که یکی از دوستان خانوادگی به او اطلاع داده که جهاندار امیری و یحیی آذرنوش( عکس این جاسوس آدم فروش را که بعدها فهمیدم خیلی ها را لو داده است در این پست خواهم گذاشت..کاشکی عکس جهاندار امیری را هم داشتم و هردو را منتشر می کردم) همۀ مدارک و کتاب و نوارها را مستقیم به ضد اطلاعات پادگان تحویل داده اند..
این خبر برایم خیلی دردناک بود که دو همکار این قدر نامرد و نمک نشناس بودند و چنین کردند..
در ادامه خانم ام توضیح داد که فردی به نام همافر فرج رحیمی هم با آقای خودگو به منزل آمده و بشکه های نفت منزل را پر کرده اند..من با فرج خیلی صمیمی نبودم ولی این یل خرم آبادی اینقدر شجاعت داشت که در آن شرایط در شهر غربت به کمک خانواده ام آمده بود..در مورد دوستی که من از آن دوست خواسته بودم که دستگیری مرا به خانواده اطلاع بدهد سؤال کردم (صفر.....)..خانم ام گفت..که بعد از دستگیری من هرگز به منزل ما نیامده است..حتی برای خبر دادن به خانواده ام..
اتوبوس حامل ما در قزوین به داخل شهر پیچید و شوهر خواهرم حاج رضا ما را به یکی از مجلل ترین رستورانهای داخل شهر برد.و همه را برای ناهار مهمان کرد..
بعد از ناهار خانم ام توضیح داد که خانه مان مدتها تحت نظر بود ..به طوری که زن صاحبخانه مان ..تاجی خانم..یکبار عصبانی شده و همه شان را به فحش کشیده بود..تاجی خانم و شوهرش انسانهای مهربان و با ارزشی بودند و همیشه به خانوادۀ ما محبت می کردند..
وقتی به تبریز رسیدیم اکثر همسایه ها به دیدار من آمدند..یادم می آید ..لطیف خانم که مکه هم رفته بود وقتی از در وارد شد به طرف من آمد و چادرش را روی من انداخت و از روی چادر چند بار مرا بوسید..این کار را برای رعایت حکم شرعی انجام داد.خودش می گفت قبلا در این مورد از یکی از آخوندها سؤال کرده بود..
همسایه ها از این خوشحال بودند که من زنده از زندان بیرون آمده ام..چون هنوز بعضی از دوستان هم سن و سال محله مان در زندان بودند (احمد هوشمند...اکبربابازاده و..) عدهای هم از ترس دستگیری به تهران فرار کرده بودند (مثل اصغر...و حسین...)چونکه  علیرضا تازه کندی که فوتبالیست بی نظیری هم بود به جرم مجاهد بودن اعدام شده بود..در حالی که نه در جنگ مسلحانه شرکت داشت و نه سن اش اجازه می داد که در آن تشکیلات فرد تاثیر گذاری بوده باشد..
هرکدام از همسایه ها به دیدار من می آمدند به نوعی از من تعریف می کردند..من در دورۀ نوجوانی خیلی فعال بودم..مثلا در تابستان به پشت کوه عینالی می رفتم و برای همسایه ها کاکوتی(کهلیک اوتی) می چیدم و آنها عرق درست می کردند..یا اگر برای خانواده ای مثلا آجر می آمد من در مدت کوتاهی آجرها را بدون فرغون به منزلشان می رساندم..حتی گاهی برای کاه وگل منزل بعضی همسایه ها (نوواکشی) می کردم..نووا کشی حمل کاه گل با ظرف قابل حمل درشانه  است که باید نردبان را طی کنی و به پشت بام بروی ..و همان موقع دستمزد نواکش از یک عملۀ بنائی خیلی بیشتر بود..و من از آنجا که نیاز به تحرک داشتم مشتری این نوع کارها بودم.
در این لحظات شیرین دیدارها نیاز به دستشوئی پیدا کردم..ولی یک ترس پنهانی مرا از رفتن به دستشوئی باز می داشت..نمی دانم چه اتفاقی در درونم افتاده بود که می ترسیدم تنهائی به دستشوئی بروم در نهایت این مشکل را به همسرم گفتم و همسرم همراه من تا  داخل توالت آمد..( این ترس تا مدتها درروح و فکر من باقی مانده بود).
مشکل دیگری که برایم پیش آمده بود این بود که هر وقت صدای بلندی می شنیدم یا آزیر حملۀ هوائی پخش می شد من به شدت دلدرد می گرفتم...این دردها را در همان روزهای اول آزادی حس کرده بودم..من کسی بودم که به عنوان یک نظامی با زبده ترین تکاوران ارتش به قلب عراقی ها می زدیم و گاهی ساعتها در یک چاله سنگر می گرفتیم و کمین می کردیم..حالا تبدیل به یک انسان بزدلی شده بودم که نمی توانست به تنهائی به توالت برود..
پایان قسمت نوزدهم
22/02/2018


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر