۱۳۹۶ بهمن ۱۸, چهارشنبه

خاطره ای از زندان 336.....قسمت پنجم


خاطره ای از زندان 336 قسمت پنجم.
وقتی محمد را با شرایط موجود به بازجوئی بردند حدس زدم که دیر یازود مرا هم خواهند برد.از بچگی به ما یاد داده بودند که در شرایط سخت توکل به خدا بکنید..من در آن شرایط سخت نیاز به توکل به خدا نداشتم.فقط آرزو می کردم که در سلول خودم بودم و نوشتۀ دیوار را که از زیر رنگها قابل خواندن بود می خواندم :
برادر شجاع باش نترس.
ولی در این سلول نوشته ای که به من روحیه بدهد وجود نداشت و احساس نا توانی می کردم..در هر حال مرتب این جمله را تکرار می کردم..برادر شجاع باش نترس..این جمله برای من کار خدا را انجام می داد و هر بار با تکرار آن با خود عهد می بستم که این بار هم استفراغ نکنم..استفراغ کنایه از اعتراف کردن  بود..
موضوع اعتراف من مربوط به خودم نبود..درد من این بود که در بازجوئی ها از من می خواستند که بنویسم فلانی چریک فدائی ست یا فلان سروان مجاهد است یا فلان نظامی توده ای هست.و چون من اطلاعی از این اتهامها نداشتم حاضر نمی شدم دیگران را متهم و محکوم کنم..و تمام سختی هائی که کشیدم از این بابت بود..البته بعضی از دوستان را که اسم می بردند می دانستم تمایلات تشکیلاتی دارند و این را هم می دانستم که اعتراف من همان ودستگیری افراد فوق همان..به همین دلیل حاضر به نوشتن این اتهام برای دیگران نمی شدم و بازجوها از این امر ناراحت بودند..
هوا سرد بود و ادرار به شدت به من فشار می آورد.منتظر بودم که نوبت نماز برسد تا من به برکت نماز به توالت بروم..ولی هنوز خبری نبود.
ناگهان دربچه باز شد و نگهبان راهرو گفت:2914...ما در زندان فقط اسم داشتیم با شنیدن شماره ام بلند شدم و به طرف دربچه رفتم..نگهبان چشم بند داد و گفت: آماده باش..
از اینکه می خواستند مرا در نزدیکی زمان توالت به بازجوئی ببرند ناراحت شدم..ولی در دل گفتم اگر فشار ادرار بیشتر شود روی تخت شلاق خودم را تخلیه می کنم..
نگهبان مرا کشان کشان می برد..زندان 336 فقط یک طرفش اتاق داشت.طرف دیکرش دیوار خالی بود..نگهبان مرا به طرف اتاق بازجوئی می برد..در مقابل یکی از اتاقهائی که رد می شدم یک حس اقتدار به من دست داد..به نظرم از مقابل سلول قبلی من رد شدیم که روی دیوارش نوشته بود...برادر شجاع باش..نترس...و با خود گفتم که این بار هم استفراغ نخواهم کرد ولی اگر لازم باشد با تمام توان روی تخت ادرار خواهم نمود و از فحش بازجو که خواهد گفت..باز هم ریدی نخواهم ترسید..
بالاخره مرا به اتاق بازجوئی بردند..من در اینجا نه به شرح بازجوئی فعلی که می خواهم بازجوئی اولین ام را تعریف کنم(هرچند تا آخرین بازجوئی به همین نحو عمل می کردند)
تازه از کرمانشاه رسیده بودم..خسته و آزرده و بی پناه که مرا به سلول انفرادی انداختند..سلول سرد بود ولی خیلی خسته بودم و می خواستم ساعتی بخوابم..قبلا ز ورود به سلول مرا به اتاق دیگری برده بودند و لباس نظامی مرا از تنم درآورده و لباس زندان پوشانده بودند..در آنجا شماره ام را به من داده و گفته بودند از این پس نام تو فقط 2914 است.بعد قوانین سلول و زندان را هم توضیح داده بودند و من هم یاد گرفته بودم..و حالا در سلول بودم و می خواستم خستگی سفر از کرمانشاه تا تهران را با ساعتی استراحت از تن به در کنم که نگهبان راهرو دربچه را باز کرد و یک چشم بند به داخل انداخت و گفت : آماده شو..من قبل از برداشتن چشم بند چشمم به نوشته ای خورد که از قرار معلوم ضوابط و شرایط سلولها بود..بالای نوشته آیه ای از قرآن نوشته بودند که در نگاه اول متوجه شدم که آیه غلط نوشته شده است..با دقت بیشتر نگاهی به آیه کردم و به نگهبان که هنوز از سوراخ دربچه مرا تماشا می کرد گفتم: این آیه را غلط نوشته اند..نگهبان در سلول را باز کرد و داخل شد..من غلط را نشانش دادم و توضیح دادم که درتش چنین است.نگهبان از من پرسید: شما مسلمانید؟ من نگاهی به او کرده و گفتم..بله..من حافظ قرآن هم بودم..نگهبان نوشته را کند و پس از آنکه من چشم بند زدم مرا از سلول خارج کرد و به اتاق دیگری برد:
لحظاتی بعد صدای بلندگو بلند شد و لحظه به لحظه بر صدایش افزوده شد..احساس کردم که تمام در و دیوار این محل بلندگوست..و صدای آخوند گیلانی از آن پخش می شد..من وسط آن اتاق ایستاده بودم..صدا هرلحظه بلند و بلندتر می شد...
نمی دانم چقدر زمان برد ولی من تا پای جنون اسیر این صدا بودم..ناگهان صدای بلندگو قطع شد و صدای دمپائی دو یا سه نفر را حس کردم..یکی از آنها که به من نزدیکتر بود کفت:
سرکار همافر علیرضا پوربزگ وافی..شاعر شیرین سخن..و..دوندۀ سیاه کوچولو... بلافاصله چیزی شبیه گونی به سرم انداخت و همگی شروع به زدن من کردند..
ضربه خوردن با چشم باز با ضربه خوردن با چشم بسته زمین تا آسمان فرق دارد چرا که اگر چشم آدم باز باشد می تواند در قبال ضربه ای که به یک نقطه از بدنش می خورد یک واکنش طبیعی انجام بدهد یعنی مثلا وقتی ضربه ای به شکم می خورد به طور طبیعی هرکس نفس اش را در سینه حبس کند و مقاومتی طبیعی اجام دهد .ولی وقتی آدم متوجه نشود که ضربه از کدام سمت و به کجای بدن می خورد مسلما واکنشی نمی تواند انجام بدهد و ضربه کاری تر وارد می شود..
پس از دقلیقی که خودشان خسته شدند کیسه را از سر من برداشتند ..یکی از حضرات حتی چشم بند مرا کمی بالا کشید و من زیر چشمی دیدم که یک بازوی قطع شدۀ انسان روی زمین افتاده و فضای قابل دید من پر از خون وحتی چند تکه زیر پیراهن خونی ست...ادامه دارد..
یکی از آنها مرا کشان کشان تا گوشۀ اتاق برد و مرا روی یک صندلی نشاند..صندلی از نوع صندلی های مدرسه بود و بازوئی برای نوشتن داشت..سپس یک خودکار و یک صفحه کاغذ و یک سکۀ 10 ریالی به من داد و گفت...بنویس..کروکی بکش..گفتم چی بنویسم ؟ کروکی چی؟..یک فحش رکیک به من داد و گفت..کروکی محل ملاقات...اعتراف کن به خیانتهایت..تو کافر وطن فروش هستی ..بنویس از کدام تشکیلاتی...با کدام حزب کار می کنی..رییستان کیه..نام سرگروهت کیه..آدرس اش کجاست؟
گفتم..من عصرها به استادیوم می روم و تمرین ورزشی می کنم.من حتی دونده های کرمانشاه را به خوبی نمی شناسم..دوستان ورزشی من در تهران وامجدیه هستند..دوستان قدیمم هم دونده های تبریز و اصفهان اند.تمام دوستان من هم دونده هستند..
گفت: پفیوز پدر سگ..قرار ملاقاتهایت را بنویس..نام تشکیلاتت را بنویس..گفتم.آقا من قهرمان دوومیدانی کشور هستم..سالها برای کشورم دویده ام..من غیر از استادیم ورزشی جائی نمی روم..
طرف گفت...که اینطور حالا نشانت می دهم..بلافاصله دست مرا گرفت و کشان کشان به گوشۀ دیگری از اتاق برد و جائی نشاند..در همان لحظه متوجه شدم که تخت سربازی ست..لحظه ای بعد پرسید:کیانوری را می شناسی؟ گفتم بله اسمش را شنیده ام..گفت حتما شنیده ای که ما به او آمپول زدیم واو را وادار به استفراغ(اعتراف) کردیم..گفتم بله از رادیوهای خارجی شنیده ام..گفت..به به رادیوهای خارجی هم که گوش میدی...جوابی ندادم..طرف دست مرا گرفت و گفت..این یکی از آمپولهاست..من از بالا به پائین آنرا لمس کردم و با آنکه با چشم نمی دیدم..حس کردم که کابل دولایه است..دوباره دست مرا گرفت و با وسیلۀ دیگری تماس داد احساس کردم کابا یک طرفه...و سومی باتون و چهارمی شیلنگ آب بود..طرف گفت ..حالا کدام آمپول را بزنم؟..گفتم من که کاری نکرده ام..ضربه ای به سینه ام زد که افتادم..مرا برگرداند پاهایم را به فلز تخت سربازی بست که خیلی دردناک بود..فقط کلمه 40 ضربه را از صدائی کمی دورتر شنیدم..
ضربات اولی خیلی دردناک بود ولی ضربات بعدی را خیلی حس نمی کردم.فقط گاهی که سر شیلنگ از پا فراتر می رفت و به جای کف پا..به صورت پایم می خورد درد داشت..
پس از آنکه تعدادی شلینگ به من زدند پاهایم را از تخت باز کردند و دمپائی پوشاندند و با همان پای شلاق خورده در راهرو کشان کشان چند بار بالا و پایین بردند..دوباره مرا روی تخت نشاندند و گفتند..حالا حاضری اعتراف کنی یا بازهم بزنیم ات..گفتم ..من حرفی برای گفتن ندارم..
بازجو پرسید.. امروز با محمد چه صحبتهائی کردی؟..گفتم حرف خاصی نبود..گفت.در مورد سایه چه می گفت...گفتم سایه یک شاعر معروفی ست خیلی از مردم بیوگرافی او را می دانند..و اینجا به شک افتادم که آیا محمد مامور است یا میکروفون مخفی این اطلاعات را منتقل کرده است..
لحظه ای بعد دوباره مرا بلند کردند و پس از طی مسیری که طولانی تر از سلول قبلی ام بود توقف کردند و مرا به داخل فرستادند..
08/02/2018


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر