۱۳۹۶ بهمن ۳۰, دوشنبه

خاطره ای از زندان 336..قسمت هفدهم


خاطره ای از زندان 336
قسمت هفدهم
وقتی وارد اتاق کنترل زیر زمین شدم دوباره به من چشم بند زدند و مرا به سلول بردند.این سلول همان سلول آشنا با نوشتۀ روی دیوار..برادرشجاع باش...نترس.بود.
آنروز فهمیدم که زندان مخوف 336 در داخل دژبان مرکز تهران قرار دارد..دقایقی بعد نگهبان راهرو دربچۀ سلول را باز کرد و از من سؤال نمود:
دیروز و امروز شیر گرفته ای؟ در جواب گفتم ..نه..در آنجا هرچند روز یکبار شیر می دادند و فهمیدم که تحویل شیر را در پرونده ثبت می کنند..من شخصا به شیر حساسیت داشتم و دارم ونمی خورم..ولی به ماست و دوغ ارادت دارم.به همین دلیل از شیری که به اجبار دریا فت می کردم فقط روزهائی استفاده می کردم که امید به تخلیه داشتم..یعنی هرچند روز یکبار ناشتا شیر می خوردم که به قول معروف اسهال بگیرم و بتوانم مدفوع چند روزه را تخلیه کنم.
نگهبان دربچه را بست و رفت و دقایقی بعد درب سلول را باز کرد و لباسهای نظامی مرا تحویل داد و گفت:
لباسهایت را عوض کن..
من لباسهایم را عوض کردم و لباس نظامی پوشیدم.نگهبان راهرو دوباره چشم بند داد و من به چشم زدم ومرا از راهرو عبور داد و در محلی که به خیال من همان اتاق بازجوئی متوقف نمود..من پلاستیکی هم در دست داشتم.نگهبان به من محبت کرد و راهنمائی نمود که شانه ام را به دیوار بچسبانم..
دقایق زیادی سپری شد تا صدای پای دمپائی که همیشه نفیر صدای پای بازجو را داشت نزدیک شد..این بار نگران صدای دمپائی نبودم .چون فکر می کردم که آزاد شده ام و کاری به من ندارند.
وقتی صدای پای دمپائی که گاهی از صدای شنی تانک هم مخوفتر بود..نزدیک شد گفتم:
برادر من می خواهم رییس زندان را ببینم..گفت..نمی شود...اصرار کردم..گفت..چکار داری؟ گفتم مطلب مهمی دارم باید به رییس زندان بگویم.
پس از لحظه ای سکوت صدای دور شدن دمپائی و پس از آن نزدیک شدن آن صدای همیشه مخوف را دریافتم..یک نفر دست مرا گرفت و کشان کشان برد..صدای باز شدن دری را شنیدم و چندقدم جلو برده شدم..و ناگهان صدائی شنیدم:
پسرم با من کاری داشتی؟..از نوع صحبت فهمیدم که باید صدای رییس زندان باشد..گفتم ..بله حاج آقا مطلبی داشتم که می خواستم قبل از رفتن بگویم..گفت ..بگو پسرم..
و من ماجرای خواب و آیۀ ومن یتق الله را توضیح دادم..رییس زندان پس از گفتن چندبارۀ به به..به طرف من آمد و بوسه ای بر سر من زد و گفت:
خوشا به سعادتت پسرم ترا به آن قرآن مرا هم دعا کن..من التماس دعا دارم..گفت کار دیگری هم داری؟ گفتم نه..گفت..خدا به همراهت...مواظب خودت باش ...مرا هم در مواقع خاصی که اینگونه خلوص پیدا می کنی دعا کن..التماس دعای ویژه دارم..
و یک نفر دست مرا گرفت و کشان کشان از اتاق بیرون برد.
من فکرم به این مشغول شد که چه دعائی در مورد این شخص بکنم که به دستور او عده ای را شکنجه می کنند و شاید خودش هم یکی از همین بازجوها و شکنجه گرها باشد..( بعدها شعر ..من به قاتلم تبریک خواهم گفت را در این مورد گفتم).
در بیرون ساختمان نسیمی که آمیخته به بوی آزادی بود به صورتم خورد..چشم بندم را باز کرده و مرا تحویل یک نفر با لباس نظامی دادند..این شخص مرا به داخل بخش اداری زندان دژبان برد..این بار لباس زندان دژبان مرکز را برتن من پوشاندند و شماره ای به گردنم انداخته و از من در سه حالت .مستقیم..سمت راست..سمت چپ عکس گرفتند..و پس از آن به داخل بند فرستادند..
عده ای با دیدن من صلوات بلند فرستادند..یک نفر دست مرا گرفت و به اتاقی از اتاقهای بند برد و گفت:
جای تو اینجاست..
در گوشه ای نشستم..بی اختیار شروع به گریه کردم..عده ای دور من جمع شدند و مرتب می پرسیدند..چند سال بهت دادن؟..من دقایقی جانانه اشک ریختم..و پس از آنکه دلی از عزا درآوردم..در جواب یک زندانی دیگر که گفت..چندسال برات بریدند؟ گفتم که آزاد شدم..گفت..چرا گریه می کنی..گفتم..خواهرم و خانواده ام مرا با دستبند دیدند..به همین خاطر..طرف پوزخندی زد و گفت...ول کن این سوسول بازی را...
با شنیدن این جمله به قول معروف( اشکم دم مشکم ) خشک شد..
نگاهی به اطراف انداختم..اتاق بزرگی بود..یعنی بزرگتر از سلول انفرادی..هرکس در گوشه ای مشغول بود..در این حال یک نفر در حالی که با صدای بلند می گفت:
سلام جناب سروان پوربزرگ..به من نزدیک شد..نگاهی به صورت اش انداختم..گروهبان حسین پور بچه شمال بود..نمی دانستم زندانی شده است..گاهی برای فوتبال صبحگاهی پادگان با ما فوتبال بازی می کرد..از دیدن او هم خوشحال شدم هم ناراحت..خوشحالی ام از این جهت بود که یک آشنا در کنار دارم..و ناراحتی ام از این بود که او را در زندان می دیدم..
گروهبان حسین پور خطاب به یک نفر به معرفی من پرداخت..
این افسر ورزش هوانیروز بود که به کرمانشاه تبعیدش کردند...قهرمان دوومیدانی است..شاعرم هست..و.....
آن شخص پس از خوشامد گوئی از من خواست که برای پسرش شعری بنویسم..من هم قول دادم که در اولین فرصت این کار را انجام بدهم..
گروهبان حسین پور ضوابط و قوانین داخل بند را به من توضیح داد..مهمترین تذکرش این بود:
اینجا کسی از کس دیگر در مورد علت زندانی شدن اش نمی پرسد..حد اقل ضررش این است که شما بعد از شنیدن درد او یک درد دیگر به مشکلاتت اضافه می شود..
من هم سؤالتی از حسین پور کردم...یکی از سؤالاتم این بود:
اینجا هم توالت سه نوبت در 24 ساعت است؟ و او لبخندی زد و گفت..نه این یکی آزاد است..
با شنیدن این حرف احساس نیاز به توالت پیدا کردم..حسین پور توالت را نشانم داد و من به عجله وارد توالت شدم.
هیچ کاری در توالت نداشتم..شاید فقط برای محرومیت هائی بود که از بابت رفتن به توالت در درونم به عقده تبدیل شده بود..البته در خلوتهای داخل سلول انفرادی با خود عهد کرده بودم که اگر آزاد شدم یکی از کارهائی که باید انجام می دادم رفتن به توالت و نشستن ساعتی در آنجا بود..قبلا گفته بودم که آرزوهای انسانها گاهی به شرایط مکانی آنها وابسته می شود..
حدود نیم ساعت بی آنکه کاری انجام بدهم در توالت نشستم..وقتی بیرون آمدم حسین پور گفت:
هرکس از زندان 336 به اینجا میاد اول نیم ساعت به توالت می رود..
پایان قسمت هفدهم
20/02/2018

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر