۱۳۹۶ بهمن ۲۵, چهارشنبه

خاطره ای از زندان 336..قسمت دوازدهم

خاطره ای از زندان 336
قسمت دوازدهم
..
بعد از ملاقات با مادرم تمام وجودم سرشار از انرژی شده بود.حالا برای ادامۀ زندگی انگیزه پیدا کرده بودم.احساس می کردم که تبدیل به کوهی شده ام که توان ایستادگی در مقابل هر سیل و توفانی را دارد.
مطمئن بودم که پدرم حتما دعائی برایم فرستاده است.حتی کلمات اول نامه را که خوانده بودم این بود:
دعای رهائی از زندان..و قبل از آنکه بقیه اش را بخوانم نگهبان نامه را از دست من قاپید.
شاید همان دعائی بود که در کتاب امام جمعۀ شیراز نوشته شده بود..و شاید دعائی محکمتر و براتر از آن..نمی دانم..فقط این را می دانستم که در اینجا دعا تآثیری ندارد چرا که من در چنگال اهریمنانی بودم که اعتقادی به دعا و خدا نداشتند..هرچند هرکاری می کردند به زعم خود برای خدا بود..حتی یکبار بازجو خودش به من گفته بود که قبل از شکنجه و آزار زندانیان وضو می گیرند و این کارها را قربه الی الله انجام می دهند.
اولین بار بود که سلول به نظرم زیبا دیده می شد..شاید هنوز بوی مادرم در لباسها و یاد لحظات درکنار مادر بودن در ذهنم بود..
آنروز تمام غذا را درموقع ناهار خوردم..بی آنکه نگران سختی توالت اش باشم..تصمیم گرفتم که این بار وضو بگیرم و یک نماز دلی بخوانم..ولی نه زمین سلول پاک بود و نه لباسهایم..با این حال به خودم می گفتم که از نظر شرعی در این شرایط خواندن نماز ایرادی نخواهد داشت.
بعد از ظهر همانروز که هنوز سرمست ملاقات با مادرم بودم دوباره دربچۀ در سلول باز شد و چشم بند به داخل پرت شد و باز هم همان مسیر صبحی طی شد و استنشاق هوای بیرون و کانکس و....ملاقات....قبل از آنکه وارد کانکس بشوم نگهبان خطاب به من گفت :
بهشان بگو که بدون هماهنگی نیان.من با سرتایید کردم و داخل کانکس شدم .
این بار با همسر و فرزندانم روبرو شدم...همسرم رنگ و روی خود را باخته بود و چهره اش نشان می داد که سختی های فراوانی کشیده است.شاید در زندگی اولین بار بود که در مقابل فرزندانم همسرم را در آغوش می کشیدم..لحظاتی بود که احساس غرور می کردم که همسرم اینقدر شجاعت دارد که تا امروز در یک شهر غریب و در زمستان سخت کرمانشاه که حتی نفت برای بخارس سهمیه بندی بود بچه هایم را زنده نگهداشته است..بچه هایم را هم یکی یکی بغل کردم آنها مثل غنچه های نیمه جان بودند و صورتشان تصویری از غم و درد بود..دختر بزرگم سولماز فقط نگاه می کرد..در صورتی که وقتی من در روزهای عدی ظهر از پادگان به منزل می رسیدم با شوق به طرفم می دوید و همزمان با لحظاتی که من لباسهای نظامی ام را در می آوردم می گفت:
بابا زیم دام دارام را بگذارم؟منظورش نوار جدید شجریان بود که قبل از دستگیری من به بازار آمده بود و این ترانه را اجرا می کرد )زین دایرۀ مینا خونین جگرم می ده..تا حل کنم این مشکل در ساغر مینائی)
در ملاقات با همسر و فرزندانم سؤالات زیادی داشتم ولی مطمئن بودم که در کانکس دوربین مخفی کار گذاشته اند وصدای داخل کانکس ضبط می شود..
بچه ها خوشحالی می کردند و هر کدام حرفی می زدند به غیر از سولماز دختر بزرگم..هادی یک چیزی می گفت..یاشار یک چیز دیگر ..و همسرم در ازدحام کلام فرزندانمان مطالبی را که من باید می پرسیدم با کلام معمولی بیان می کرد..
همسرم در مورد پیدا کردن محل زندان 336 توضیح داد که خیلی سختی کشیده اند ومسعود آقا (باجناق من...که پارسال مرحوم شد)برای پیدا کردن محل زندان من خیلی سختی کشیده است..
من جوابی برای این موضوع نداشتم ولی یادم میاد وقتی مرا از کرمانشاه به تهران آوردند من از سرپرست اکیپ مراقب من اجازه خواستم که تلفنی به دختر خواهرم بزنم..او در مقابل دکۀ تلفن ایستاد..دستبند یک دست مرا باز کرد..من دوریالی نداشتم..از یک رهگذر درخواست کردم..او با مشاهدۀ دستبند و وضعیت من یک دوریالی به من داد و رفت..من با دخترخواهر بزرگم که عروس عمه ام بود تماس گرفتم..تلفن دو ریالی را بلعید و تماسی برقرار نشد..در همان لحظات شخصی که دو ریالی به من داده بود بازهم پیدایش شد و چند سکۀ دوریالی به من داد .احساس کردم که او برای تهیۀ سکه آنهم در ساعات اولیۀ صبح به سرعت از ما دور شده بود...بالاخره دختر خواهرم گوشی را برداشت..
گفتم مرضیه سلام..گفت سلام دائی..گفتم مرا به تهران آورده اند به خانواده اطلاع بده و بگو تا 6 ماه دنبال من نگردند..
و قبل از آنکه جملۀ دیگری بین ما رد و بدل بشود..مامورهمراهم تلفن را قطع کرد..چند دو ریالی دیگر داشتم.نگاهی به اطراف کردم از آن جوانمردی که این سکه ها را برایم آورده بود خبری نبود..سکه ها را در همان دکه گذاشتم و بیرون آمدم واز سرپرست اکیب صمیمانه تشکر کردم.
این مطلب را برای آن توضیح دادم که خانواده از انتقال من از تهران به کرمانشاه مطلع بودند ولی محل دقیق زندان را نمی دانستند..
تلخترین جمله ای که در آن ملاقات بین من و خانمم رد و بدل شد این بود که خانمم گفت:
در نگهبانی به ما گفتند که شما امروز با مادرتان ملاقات کرده اید و ملاقات مجدد خلاف شرع است که مسعود آقا ذعصبانی شد و گفت:
در کجای اسلام ملاقات زن و بچه با پدر و همسرش را خلاف شرع دانسته؟..که مسئول نگهبانی متقاعد شده واجازۀ ملاقات داده بود..
ماجرای ملاقات جداگانۀ مادر و خانواده ام با من به این دلیل بود که مادرم از تبریز آمده بود و خانمم و فرزندانم از کرمانشاه...
قبل از خداحافظی با فرزندانم دختر بزرگم سولماز بالاخره دهان باز کرد و گفت:
بابا چرا صورت ات کوچک شده؟
من جوابی به دخترم نداشتم..و به طور مصلحتی گفتم:دخترم کمی مریضم...و...
و آخرین صحبت پسرم هادی این بود که گفت:بابا یه ذره دیگه پیش ما بمان..و..یاشار هم تایید کرد و گفت: راست میگه بابا..ولی زندانبان رحمی به دل نداشت و بدون توجه به خواستۀ فرزندانم مرا از کانکس به پایین کشید و به سلول برگردانید.
پایان قسمت دوازدهم
15/02/2018

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر