۱۳۹۶ اسفند ۹, چهارشنبه

خاطره ای از زندان 336..قسمت بیست وششم



خاطره ای از زندان 336
قسمت بیست و ششم
....
سوغاتی من از تبریز به کرمانشاه نواری بود با صدای استاد شهریار.در این نوار استاد شهریار پیام دوستانه ای هم به استاد یدالله بهزاد داده بود..استاد بهزاد از شعرای مقتدر و توانای کرمانشاه بود..وقتی مصرع اول شعری از ایشان را برای شهریار خواندم (ای خوشا بانکی کز او آشفته گردد خوابها....)شهریار ادامه داد...تا مگر موجی فراخیزد از این گردابها..در ضمن برادر استاد بهزاد هم از شعرائی بود که مجموعۀ اشعارش اولین بار توسط کانونهای فرهنگی هندوستان چاپ شده بود...اسم اصلی اش (اسدالله عاطفی بود).و اشعار زیبائی هم دارد.
من صدای استاد شهریار را به انجمن شعرای کرمانشاه بردم و همه گوش دادند..کرمانشاه هم مثل تبریز و اصفهان شهر هنرکشی ست و شعرای بزرگش در غبار این سنت غم انگیز مدفون بودند...شعرائی مثل فرشید یوسفی...شیدا...و....والبته شعرای نسل جدید مثل معراجی..نوری...
به در خواست شعرای کرمانشاه نوار صوتی استاد را تکثیر و به شعرا اهدا کردیم .یک نسخه هم به منزل استاد بهزاد برده و تقدیم آن بزرگوار کردم..بالاترین شعر استاد بهزاد را می توانم این شعر بدانم که در طول زندگی ازدواج نکرد و مراقبت پدر و مادر پیرش را به عهده گرفت.
من هنوز آرامش کافی برای زندگی عادی نیافته بودم که نامه ای به پادگان آمد و روز مشخصی برای دادگاهی شدن ام اعلام شد.
روز دادگاه  برای محاکمۀ من حاکم شرعی از تبریز آمده بود..قاضی به فارسی و ترکی صحبت می کرد.او در حین محاکمۀ من اشعاری از معجز شبستری شاعر بزرگ و روشنفکر آذربایجان را می خواند و اصرار داشت که من اعتراف بکنم که همان معجز شبستری هستم..من هرچه نهیب می زدم که معجز شبستری نیستم قاضی قبول نمی کرد..آخرین استدلالش هم کتاب دستنوشته ای از معجز شبستری بود که همراه کتابهایم توسط یحیی آذرنوش و جهاندار امیری به نحو نامردانه ای سرقت شده و به حفاظت پادگان تحویل شده بود.
به غیر از اشعار معجز تعدادی از اشعار دست نویس خودم هم در دادگاه قرائت شد و در نهایت از من خواستند که آخرین دفاعم را انجام بدهم.من برای آخرین دفاع گفتم:
معجز شبستری 80 سال پیش (به حساب تاریخ محاکمه) فوت شده ومزارش در نیشابور است..در مورد اشعار دستنویس هم گفتم که آنها را در ایامی که به خانه ها می ریختند وکتابها را می گرفتند من در کنار خیابان پیدا کرده بودم و چون گل آلود بودند آنها ر دست نویسی کرده ام.
حاکم شرع نگاه معنی داری به من کرد و پس از یک سکوت سنگین گفت:
با انجمن حجتیه چقدر همکاری داشتی؟
این جمله مثل پتک برسرم فرئد آمد..در حیرت بودم که  در زندان 336 جنس اتهامات من به نوعی..و در پادگان نوع دیگر بود..حالا یک اتهام جدید هم که تاکنون مطرح نشده بود باز شده بود.هرچه فکر کردم عقلم به جائی قد نداد..حاکم شرع که فکر می کنم در آن لحظه استیصال مرا دریافته بود گفت:
با انجمن مددکاری امام زمان چقدر همکاری کرده ای؟
با شنیدن نام انجمن مددکاری امام زمان همه چیز یادم آمد و گفتم:
زمان شاه من برای کمک به ایتام هرماه بخشی از حقوقم را به انجمن مددکاری امام زمان می دادم..روزهای جمعه هم از دفتر آنها مقداری مواد غذائی می گرفتم و همراه همسرم به شهرهای کوچک اطراف اصفهان می رفتم ومواد غذائی را به آدرسهائی که انجمن می داد تحویل می دادیم.
گفت..با انجمن ابابصیر چی؟..گفتم آنهم شاخه ای از انجمن مددکاری امام زمان برای کمک به نابینایان بود..
حاکم شرع با کلامی که نرمی و آرامش مشخصی داشت از من خواست از دادگاه بیرون بروم..احساس ترسی در درون  نداشتم..فرصتی بود که در مورد انجمن مددکاری امام زمان مروری برذهنیاتم داشته باشم:
من برای رضای خدا و انجام وظیفۀ انسانی و کمک به همنوعان نیازمند به این موسسه وارد شده بودم..معرف من یکی از قهرمانان دومیدانی کشور از اصفهان (ساغری زاده)..بود..در آن موسسه غیر از من 3 نظامی دیگر..سرگرد آذین سروان جوانبخت..و یک درجه دار وظیفه هم فعالیت می کردند و کار خداپسندانه ای بود..هرماه به آدرس منزل ما دو تا قبض به نام من و خانمم می آمد و ما مبلغ آنرا پرداخت می کردیم..زمانی که من به عنوان شورای فرماندهی از اصفهان به تهران منتقل شدم بی آنکه آدرس جدیدم را به آنجمن بدهم..آخر ماه قبض پرداخت به منزل جدیدم در تهران آمد..احساس کردم که این موسسه در ارتش هم ید طولائی دارد و ....
دقایقی بعد مرا مجددا به داخل دادگاه خواستند..حاکم شرع نوشته ای جلو من گذاشت و از من خواست که آنرا امضا کنم..نگاهی به عدد بندها انداختم ..همان عدد 17 بود..یعنی همان جرمهائی که در دادگاه انقلاب به من بسته بودند..نیازی ندیدم تا آخر بخوانم.به حاکم شرع قسم خوردم که این ها فقط اتهام است نه جرم..حاکم شرع بازهم به نرمی از من خواست آنرا امضا کنم..من محکوم بی وکیلی بودم و باید امضا می کردمزیرا این اتهامها را قبلا امضا کرده بودم..اینبار برای امضا ترس داشتم ..چرا که امضا برای آزادی نبود..و احتمال داشت که حبس بلندمدتی دامنگیرم بشود.باینحال چاره ای جز امضا نداشتم و امضا کردم...و پس از آن قاضی حکم صادره را اعلام کرد...
5 سال حبس تعلیقی....5هزادتومان جریمۀ نقدی..
بعد از آن قاضی رو به من کرد و گفت..اگر چنانچه یکی از اتهامات را دوباره مرتکب بشوی حبس تعلیقی تبدیل به به حبس قطعی خواهد شد..بعد کاغذی به من داد که شماره حساب داشت و گفت:این پول را هم در اسرع وقت به حساب بریز..
چند روز بعد در مراسم صبحگاه پادگانی نامۀ دادگاه من با تمام 17 مادۀ امتحانی قرائت شد..
پایان قسمت بیست و ششم
01/03/2018

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر