۱۳۹۶ اسفند ۱, سه‌شنبه

خاطره ای از زندان 336 قسمت هیجدهم


خاطره ای از زندان 336
قسمت هیجدهم
موقع ناهار سفره ای در وسط اتاق پهن کردند.همه دور سفره نشستیم..مقسم یا شهرداریا ارشد غذا را در بشقابها می ریخت و یکی یکی تحویل می داد . وقتی من بشقاب غذایم را گرفتم در ته بشقاب چند قاشق برنج بود و کمی آب خورشت..برای من مه از 336 آمده بودم و گاهی یک مرغ درسته برای یک وعده می گرفتم و مجبور بودم بخورم تعجب آور بود که غذای این زندان این قدر کم است..در هر صورت هرچه بود خوردم..اینجا دیگر شرطی نبودم و گرسنگی ام با دیدن اشتهای افراد کنار سفره باز شده بود..
این غذای کم سیرم نکرد ..ولی اختیاری نداشتم.بعد از تمام شدن غذا...مقسم یا شهردار یا ارشد (هرسه اسم را به او می گفتند)نانهای چرب و چیلی داخل سفره را خرد کرد و در آب باقیماندۀ خورشت ریخت و به چند نفر اشاره کرد..آنها بشقاب خود را به او می دادند و او چند قاشق تیلیت به بشقابشان می گذاشت..
من در این فکر بودم که آنها چه جوری این نان چرب و چیلی و حتی دست مالی شده را می خورند که همان شخص رو به من کرد و گفت:
چون تو تازه آمدی امروز مهمان من..و بشقاب مرا گرفت و چند قاشق تیلیت ریخت.من از یک طرف تمایلی به خوردن آن نداشتم..از طرفی دیگر گرسنه بودم..بی اختیار یاد صحنه ای از فیلم ..فرار بزرگ...افتادم و با اکراه شروع به خوردن کردم...
در آن بند مسئولیت هرکس مشخص بود..چون بعد از غذا هم سفره تمیز شد..هم ظروف غذا شسته شد...هم اتاق دوباره جارو شد...و....
ساعتی بعد یکی از زندانیان که چند جمله با من صحبت کرده بود کاغذ و خودکاری برایم آورد و از من خواست شعری برای پسرش بنویسم..من اسم پسرش را پرسیدم و دو بیت شعر(نظم) برایش نوشتم..خیلی خوشحال شد..پس از آن یکی اسم همسرش را گفت..برای او هم شعرش نوشتم..و در نهایت تا غروب برای هم سلولی های جدید شعر نوشتم..
شام به مراتب ضعیفتر از ناهاری بود که هیچکس را سیر نکرده بود..بعد از پایان شام و صرف یک چائی که جناب حسین پور برایم آورد اعلام شد که چند دقیقۀ دیگر سریال ..سلطان و شبان...شروع خواهد شد و همه به محل تلویزیون رفتیم..راستش یادم نیست که تلویزیون در اتاق ما بود یا در راهرو و به ظن قوی در راهرو بود..وقتی تلویزیون باز شز شد من فقط پرش تصویر را می دیدم..ابتدا فکر کردم که تلویزیون خراب است..از بغل دستی ام پرسیدم:
چرا پرش تلویزیون را درست نمی کنند...
او لبخندی زد وگفت:
تلویزیون مشکلی ندارد..مشکل از چشم شماست.
من فکر کردم که قصد مسخره کردن مرا دارد..با این حال چیزی نگفتم..چند دقیقه بعد پرش تلویزیون از دید چشمان من درست شد..همان شخصی که به من جواب داده بود رو به من کرد و گفت:
دیدی گفتم تلویزیون مشکلی ندارد و مشکل از چشم شماست؟ من فقط لبخندی زدم..او در ادامه گفت تمامی افرادی که از آنطرف میان  چشمشان به تلویزیون حساس می شود و فقط پرش تصویر را می بینند..ولی پس از چند دقیقه چشمشان عادت می کند..
حرف این دوست منطقی بود..و من از او تشکر کردم..
با پایان یافتن آن قسمت از سریال دستور خواب و خاموشی صادر شد...من در سلول انفرادی خاموشی ندیده بودم چونکه چراغ سلول همیشه روشن بود..ولی اینجا به اجبار خاموشی و به اصرار خواب بود..و من هم در گوشه ای که برایم منظور شده بود پتویم را پهن کردم و دراز کشیدم.
صبح روز بعد متوجه شدم که تعدادی از زندانیان در راهرو خوابیده اند و فهمیدم که برای من عزت و احترام قائل شده اند که در اتاق جا داده اند..
بعد از صبحانه وقت بازی پینگ پنگ بود..من هم در نوبت ایستادم تا بازی کنم..در اینجا قانون بازی به عدد11 بود (به جای 21) و هرکس می باخت جای خود را به نفر دیگر می داد.
من مدتها در تهران افسر ورزش بودم و از صبح تا ظهر ساعتها پینگ پنگ بازی می کردم و بازی روانی داشتم..و بازی زندانیان از نظر من خیلی ضعیف بود..بالاخره نوبت من رسید و نفری را که چند نفر قبلی اش را برده و برنده به جا در بازی مانده بود بردم و نفر بعدی و بعدی..
تا نوبت به ارشد بند رسید..و بازی ما شروع شد..
من 9 شدم و ارشد 3 بود..توپ کمی دورتر رفت..ارشد به دنبال توپ رفت..حسن پور به من نزدیک شد و با عجله گفت..چیکار می کنی..بباز..وگرنه تیغ تیغی می شوی...
من شروع به باختن کردم..و خدا خدا می کردم که خود ارشد توپ را خراب نکند..این یک قانون نوشته و نانوشته در زندان بود و هست و باید رعایت می شد..
بعد از بازی حسین پور توضیح داد که اگر من ارشد را می بردم اولا از بازی محروم می شدم..ثانیا از اتاق به راهرو منتقل می شدم ثالثا دیگر خبری از تیلیت اضافی نمی شد..ودر نهایت سخت ترین کارهای زندان به من حواله می شد..
بند عمومی برایم تنوع زیادی داشت و دیگر افکار زجردهنده نداشتم..می دانستم که سند گذاشتن چند روز طول می کشد و به این دلیل خود را آزار نمی دادم..در طول روز هم برایم کاغذ و خودکار می آوردند و من برای زندانیان شعر می نوشتم..در 336 خبری از قلم و کاغذ نبود ولی در حاجی آباد کرمانشاه قلم ودفتر داشتم و چند شعر به قول معروف انقلابی هم نوشته بودم که در حین سفر از کرمانشاه به تهران از ترس یکی یکی آن شعرها را از دفتر می کندم و با یک اخ و تف دهان آنها را از شیشۀ ماشین که با غرولند نفر سمت راستی من بود به بیرون می انداختم.
نمی دانم چند روز طول کشید..بالاخره خبر آزادی من اعلام شد..زندانی ها همه در راهرو جمع شدند وبا صلوات ممتد مرا بدرقه کردند..حسین پور در آخرین لحظه یک اسکناس 50 تومنی به من داد..راستش من هیچ پولی نداشتم..چون هرچه داشتم موقع رفتن به زندان دژبان کرمانشاه به خانواده ام داده بودم..
من تقریبا با تمام زندانی ها روبوسی کردم و از بند به بیرون آورده شدم.
پایان قسمت هیجدهم
21/02/2018

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر