۱۳۹۶ اسفند ۱۷, پنجشنبه

خاطره ای از زندان 336 ..قسمت سی و دوم


خاطره ای از زندان 336
قسمت سی و دوم
.....
در دهلاویه جائی برای خواب من و یک راوی دیگر ارتش به نام سوان فرهمند منظور نشده بود.فرهمند به کانکس ارتشیانی که در آنجا مستقر بودند می رفت..آنجا هم خیلی شلوغ بود..و دیگر جائی برای من نبود. من روزها در داخل ماشین خودم استراحت می کردم و شبها به اهواز می رفتم و در منزل دخترخواهرم که همسرش هم ارتشی بود می ماندم.
یکروز مسئولین ارتش برای بازدید به دهلاویه آمدند.یک سرهنگ سپاهی به تشریح نقش سپاه در دهلاویه مشغول بود..من میکروفون را از او گرفتم و در مورد ایرج رستمی و ارتشیانی که در آن منطقه حماسه آفریده بودند صحبت کردم و اعلام کردم این حماسه ها را افرادی آفریدند که در گارد جاویدان زمان شاه خدمت کرده و دوره های ویژۀ نظامی را طی کرده اند..
ساعتی بعد 4 دژبان سپاه به منطقه آمدند..و قصد اخراج مرا داشتند که 6 نفر از دژبانهای ارتش به کمک من آمدند و از من مراقبت کردهد..در کش و قوس این درگیری هانمایندۀ ارتش در منطقه با من تماس گرفت و اعلام نمود فورا از منطقه خارج شوم..
من در حالی که منتظر تحویل سال در منطقه بودم مجبور به ترک منطقه شدم..از طرفی دختر خواهرم و شوهرش هم به تبریز رفته بودند.تصمیم گرفتم بکوب به اصفهان برگردم..در حین عبور از موانع خیابانی سوسنگرد به خاطر سرعتی که داشتم و حواسم نبود کمک جلوئی ماشینم شکست..در آن ساعت تمام مغازه ها بسته بود و تعمیر یا تعویض کمک ماشین هم نیاز به زمان داشت به همین دلیل مجبور شدم خیلی آهسته خود را به اهواز برسانم و مستقیم به منزل دختر و داماد ستوان جواد علیپورکه خود از مدافعان خرمشهر بود رفتم ..آنها(جناب عارف و همسر و فرزندانش) به گرمی از من استقبال کردند..و در مورد تعمیر یا تعویض فنرهای کمک هم با یک تعمیرکار صحبت کرد و قرار شد روز بعد بعد از تحویل سال ماشینم را تعمیر کند..
در آن ایام پسرم یاشار در جنوب کار می کرد و در یکی از شهرهای اهواز مشغول نقشه برداری شهری بود..با او تماس گرفتم و از او خواستم که به اهواز بیاید ..من ترس آنرا داشتم که احتمال کشته شدنم در جاده با یک تصادف ساختگی زیاد است..و حضور پسرم کمک بزرگی برای من بود..پسرم با یکی از همکارانش به اهواز آمدند و روز بعد پس از تعمیر ماشیبنم با هم به سمت اصفهان حرکت کردیم.
در مسیر حرکت از اهواز به اصفهان توصیه های لازم را به پسرم کردم که مراقب تصادف ساختگی احتمالی هم باشد..و در نهایت به سلامت به اصفهان (شاهین شهر) رسیدیم.
بعد از تعطیلات نوروز به هیات معارف جنگ ارتش رفتم..تیمسار صادقی گویا با عصبانیت به من گفت:
تو بالاخره خودت را به کشتن می دهی..دست بردار از این سخنرانی های مسئله دار.
از لحن کلام تیمسار صادقی گویا فهمیدم که منظورش نصیحت و اخطار به من است..لذا من هم به آرامی جوابش را دادم و گفتم که من فقط گفتم که تکاوران گارد جاویدان از دهلاویه دفاع کردند..آنهم در منطقه ای که هیچ غیر ارتشی درآنجا نبود.
تیمسار صادقی گویا باز هم به نرمی با من صحبت کرد و گفت:
همۀ اینها را من هم می دانم..ولی چاره ای نیست و باید سکوت کنی.
در اینجا بود که به این موضوع پی بردم که ارتش دست از حمایت من برداشته است و احساس خطر کردم.
روز بعد دخترکوچکم با من تماس گرفت و اعلام نمود که دیشب مامورها به منزل ما ریختند و حال مادر خراب شده و به بیمارستان اعزام شده است.
با شنیدن این خبر فورا به شاهین شهر برگشتم و پس از گرفتن اطلاعاتی در مورد کم و کیف حمله به منزلم خودم را به کلانتری معرفی کردم..در آنجا با من مثل یک متهم فراری برخورد کرده و ساعتی مرا در زیر پلۀ آگاهی شاهین شهر نگه داشته و بعد به دادگاه بردند.
در دادگاه به من اتهامی وارد کردند که فهمیدم عناصر پشت پردۀ حکومتی با هم دست دارند..یعنی به راحتی صورت مسئله را عوض کرده بودند..اتهام من این بود که چرا به (ر- ش) اتهام دزدی زده ای؟
ماجرا از این قرار بود که آن شخص مبلغ 5 میلیون تومان از پول هیات 14 معصوم شاهین شهر را بالا کشیده بود و من به عنوان مسئول امور مالی هیات و نیز به عنوان عضو شورای هیئات استان از او شکایت کرده بودم. وقتی به قاضی گفتم که من به عنوان مسئول مالی هیئت شاکی هستم نه متهم..قاضی که مرا به خوبی می شناخت گفت:
نمی دانم چه کار کرده ای..ولی از قرار معلوم از جائی سفارش شده که ترا اذیت کنند.
من از قاضی تقاضا کردم که با امام جمعه شاهین شهر تماس بگیرد و او این تماس را برقرار کرد و امام جمعه دزد بودن (ر –ش) را تایید و از قاضی خواست که مرا آزاد کند.قاضی برای آنکه صورت قانونی به کارش بدهد از من یک ضامن خواست و من به یکی از همکاران نظامی زنگ زدم که برای ضمانت بیاید.تا آمدن ضامن و اجام تشریفات چند ساعت طول کشید و من در این چند ساعت در زندان موقت دادسرا که در حیاط قرار داشت زندانی شدم..من چهرۀ فرهنگی شهر بودم و اکثر مردم شهر مرا می شناختند و هرکس مرا در آن قفس می دید جلو می آمد و جویای دلیل بازداشت من می شد.
چند روز بعد برای کارهای کتابم به تهران رفتم.معلوم شد که در تهران هم به منزلم ریخته اند و خیلی از مدارک و نوشته های مرا با خود برده اند.صاحبخانه هم از من خواست که فورا خانه اش را تخلیه کنم..فهمیدم که او را هم تحت فشار قرا داده اند..
اینجا بود که دوباره دعای رهائی از زندان....و ضاقت الارض و منعت السماء زندان 336 در ذهنم تداعی شد.
من به هیات معارف جنگ مراجعه کردم.معاون معارف جنگ سید ناصر حسینی گفت:
با تمام احترامی که به تو و کتابهای تو و کلام تو قائلم باید بگویم که کاری از دست ما ساخته نیست.شما با افرادی درگیر شده اید که به یک جای خاص بسته اند و ارتش نمی تواند کمکی به شما بکند.
با شنیدن این جمله فهمیدم که من به هدفی برای افرادی تبدیل شده ام که هیچ شرطی جز بردگی و بت پرستی را قبول ندارند.و در این حال و هوا شعری نوشتم که دو مصرع اش این است:
در این محدوده یا ایمان به تاریکی
و یا حرفی دگر از نور نتوان زد
پایان قسمت سی و دوم
09/03/2018

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر