۱۳۹۶ دی ۶, چهارشنبه

شهر تهران پایتخت موشهاست


خبرهای رسیده حکایت از فراوانی ...موش...در سطح تهران است...
...
بازنویسی یک شعر قدیمی...زمانی حتی ستادی برای مبارزه با موش تشکیل شد ولی امروز روز حکومتیان چنان درگیر جنگ قدرت هستند که وظیفه ی اصلی شان را فراموش کرده اند.
..
.مثنوی موشها
...
شهر تهران پایتخت موشهاست
موشهایش همقد خرگوشهاست
هرکجا پا می نهی آنجاست موش
در همه سوراخها پیداست موش
موش نه حیوان خیلی بی حیا
موش نه بر جان ما درد و بلا
ناقل صدگونه بیماری ست موش
عامل بدبختی و زاری ست موش
گاه با طاعون پذیرایت شود
قاتل مامان و بابایت شود
بچه ات را گاه راحت می کشد
او بدون استراحت می کشد
می زند گه مهر سالک بر رخ ات
می کند اخلال در کار مخ ات
گرچه این موش است در سوراخ گم
می شود گاهی همانند اتم
می کشد هرجا نفس کش هست موش
می شود با ساس و کک همدست موش
بنشن و قند و شکر را می برد
از اتاقت سیم و زر را می برد
موش هم باشد یقین سرمایه دار
هست فکر و ذکر او هم احتکار
دارد او صدها تشابه با بشر
ما بشر داریم اینجا تا بشر
موش باشد همطراز محتکر
مردم از این محتکرها منزجر
می کند غارت تمام هستی ات
زهر می ریزد به کام هستی ات
در خراسان در لهستان در هلند
زن ز ترس اش می کشد جیغ بلند
باز کن ایدوست اینک گوش هوش
محتکر باشد یقین همدوش موش
هردو را باشد هدف تاراج تو
می رباید از سر تو تاج تو
این دوتا گرگند در تشریف موش
گرگ باشد بهترین تعریف موش
موش دارد صد تشابه با بشر
ما بشر داریم لابد تا بشر
صد فغان از موش انسان چهره باد
کار ما امروز با آنان فتاد
این گرانی هدیه ی آن موشهاست
خواب ما سنگینتر از خرگوشهاست
گشته اند این ناکسان همدست موش
نیست همدردی کند این قصه گوش
...
مژده ای تهران در این روز مباح
شد ستاد جنگ با موش افتتاح
باید از این دم به جنگ موش رفت
از لویزان تا سه راه شوش رفت
جوشن پیکار را برتن کنید
نک چراغ جنگ را روشن کنید
الامان از موش موذی الامان
از همین با هوش موذی الامان
می شود هر روز تعدادش فزون
دل شده از خیل او دریای خون
موش راحت می نماید ازدواج
ازدواجش نیست دردی لاعلاج
موش در یکسال پانصد تا شود
لیک انسان دم به دم منها شود
موش دارد خانه و کاشانه ای
لیک انسان را نباشد خانه ای
شرط زوج موش پول و خانه نیست
با طبیعت کار او بیگانه نیست
ازدواجش با شروط و چانه نیست
شرط او اصلا جهیز و خانه نیست
نیستند آنها به همدیگر غریب
نیست در این امرشان شرط عجیب
با طبیعت سازگاری می کنند
در اور خویش یاری می کنند
زان جهت هر روز افزونتر شوند
فاتحان چهره گلگونتر شوند
هست در تنظیم آمار بشر
موش از انسان سه برابر بیشتر
لیک انسان در امور ازدواج 
هست در قید شروط لاعلاج
این شروط از را عقل و هوش نیست
کم اذیت تر ز رنج موش نیست
تف برآنکو هست با موشان شریک
می دواند موش در هر کار نیک
کاش یابد درمیان ما رواج
راحتی در امر خیر ازدواج
یک ستاد مقتدر برپا شود
شرطها از زندگی منها شود
تا جوانان همت غائی کنند
در بر موشان صف آرائی کنند
می شود آنروز انسان مقتدر
نه بماند موش نه یک محتکر
گر بیفتد موش از جوش و خروش
محتکر هم می رود سوراخ موش
..
وافیا کوتاه کن این داستان
کن به فریاد جلی این را بیان
داد و صد فریاد از این موشها
موذی و پررو و بی دین موشها
شعر قدیمی

۱۳۹۶ دی ۳, یکشنبه

رجزخوانی مرغ


یک خاطره از خانم روحپرور


یک خاطره
...
امروز در ص پاتوق قدیمی ها عکس خانم روحپرور منتشر شده بود..مرا یاد خاطره ای انداخت...
در سال 50 یا 51 که همراه تیم آذربایجان شرقی برای مسابقات قهرمانی کشور به تهران رفته بودیم..چون مسابقات بعد از ظهرها برگزار می شد با بچه های تیم تصمیم گرفتیم که به تئاتر لاله زار برویم..البته در ایام مسابقات باید به دستور مربی تیم (مرحوم خیابانی) باید در امجدیه می ماندیم و استراحت می کردیم..با این حال به همدیگر قول دادیم که رفتن به لاله زار را از مربی پنهان کنیم...و با اطمینان خاطر به لاله زار و تئاتری که خانم روحپرور آواز می خواند رفتیم...
هنوز درب سالن باز نشده بود و ما در سالن ورودی منتظر بودیم که خانم روحپرور هم وارد شدند و در کنار من نشستند..من بیشتر از دوستانم احساس غرور و شادمانی داشتم که خانم روحپرور در کنار من نشسته اند...لحظاتی بعد خانم روحپرور رو به من کرد و گفت :
سیگار داری؟
من با هیجان گفتم : نه..اما الان برایتان می آورم..
و بلافاصله بلند شدم و دم در از کنترلچی بلیط اجازه خواستم و به بیرون از سالن رفتم و با 2 ریال 2 نخ سیگار وینیستون و یک جعبه کبریت خریدم و برای خانم روحپرور آوردم...ایشان در همان سالن سیگاری را روشن کرد و مشغول کشیدن شد..
آنروزها خانم روحپرور معروف بود به ام کلثوم ایران و ما از شنیدن آواز لذت بردیم و با شوق به امجدیه برگشتیم..
موقع ناهار مربی تیم سر میز ما حاضر شد وگفت :
در لاله زار خوش گذشت؟
همه با تعجب به هم نگاه کردیم...در جمع ما فقط یک نفر حاضر نبود ..و مشخص شد این خبر توسط به مربی رسیده است..البته همه می دنستیم که او خبرچین مربی ست ولی از او قول گرفته بودیم که این راز پنهان بماند..
آن سال مسابقات قهرمانی کشور با حضور چند تیم مهمان از جمله پاکستان که دونده ی معروفش عبدالکریم در رشته ی من حضور داشت او از معدود دوندگانی بود که همیشه باپای برهنه و بدون کفش می دوید...و تیمهای ترکیه و تیمی از امریکا حضور داشتند و مربی ما به نتایج تیم ما حساس بود..که خوشبختانه تیم آذربایجان اول شد...و مربی ما دیگر پیگیر خلاف ما نشد..
در هر صورت من صدای روحپرور را دوست داشته و هنوز دوست دارم و گاهی ترانه هایش را گوش می دهم..
در مورد زندگی بعد از 57 روحپرور هم شنیدم آخر عمری مشکلات روحی پیدا کرده بود و در پلیس راه یکی از شهرهای شمالی ایران گدائی می کرد...
متاسفانه ما ملت قدر شناسی نیستیم و امثال روحپرور ها به جای آنکه از طرف ملت حمایت بشوند به راحتی طرد می شوند و سخت زندگی می کنند...
یادش گرامی
25/12/2016

۱۳۹۶ دی ۱, جمعه

جانباز.محمد داوود افغان..فیلمبردار علی وافی....alivafi..Mohammad davood ...

سفرنامۀ قونیه..قسمت پنجم..محمد داوود افغان

....
سفرنامۀ قونیه
قسمت پنجم(آخری)
دردنامه..
..
هتل ما در کوچه ای در نزدیکی مزار مولانا بود.در انتهای کوچه مردی که یک پا نداشت بساط واکسی راه انداخته بود..ما روز اول ارتباطی با او نداشتیم.روز دوم به طور اتفاقی متوجه شدیم که این شخص فارسی صحبت می کند.من سر صحبت را با این شخص باز کردم.و در همان جملات اول متوجه شدم که او مجروح جنگی ست ویک پایش را روی مین از دست داده است..
من که سالها خاطرات شهدا و جانبازان  ارتش را نوشته ام ..بر این موضوع حساس شده و خاطراتش را ثبت کردم و اجازه خواستم که آنرا منتشر کنم..ایشان موافقت کرد و من در اینجا عکس و فیلم این بزرگوار را که به سختی زندگی می گذراند و اسیر خواب بدون بیداری سازمان ملل هست منتشر می کنم..امیدوارم افرادی که مدعی دفاع از حقوق بشر هستند آستین همت بالا بزنند و به کمک این جانباز ارزشمند بشتابند.
این فرد 8 سال است که در ترکیه به سر می برد و در حالی که یک صاحب کیس تراجنسی در کمترین فرصت به کشور سوم منتقل می شود..او و خانواده ی 5 نفری اش در این گوشه مانده اند و کسی از این مظلومان حمایت نمی کند..
پایان سفرنامه
علیرضا پوربزرگ وافی
23/12/2017

سفرنامۀ قونیه..قسمت چهارم

سفرنامۀ قونیه
...
قسمت چهارم
 تربت شمس تبریزی یا قدمگاه شمس
..
مردم قونیه این محل را مزار و تربت شمس تبریزی می دانند. این مزار در داخل مسجدی به همین نام قرار دارد.وسنگ نوشته هائی که در بیرون بنا نصب شده است.نشانگر این موضوع است که اینجا مزار اصلی شمس تبریزی ست.
من از خواندن این مطلب دلم به درد آمد .چرا که خودم در در ایران به مزار واقعی شمس تبریزی رفته و بی واسطه این موضوع را می دانم.
بی اختیار این مطلب در ذهنم دوید :
در این ایام هزاران ایرانی به قونیه می آیند والبته کار بسیار خوبی می کنند و من به تمامی آنها زیارت قبول می گویم..اما اگر این دراویش و عرفا همت بکنند و مزار شمس تبریزی را در خوی زیارت کرده ام و اینرا هم می دانم که تعدادی از هنرپیشه های معروف یکبار مراسمی در خوی برپا کرده و نام و یاد شمس تبریزی را گرامی داشتند..اما من طرف صحبتم عرفا و دراویش است که عاشق شمس هستند و می توانند بدون کمک دولت ایران که اهمیتی به این مسائل نمی دهد..بر رونق مزار شمس تبریزی همت کنند و مزار این عارف بی نظیر را ترمیم و برای مسافران خارجی آماده ی زیارت بکنند..
امیدوارم این موضوع و این پیشنهاد من جدی گرفته بشود که بتوانیم حتی هفتۀ بعد از بزرگداشت جهانی مولانا را پذیرای جهانی مهمانان باشیم.
البته ما در نیشابور عطار بزرگ را داریم که مولانا در وصف این ابرمرد عرفان می فرماید
هفت شهر عشق را عطار گشت
ما هنوز اندر پی یک کوچه ایم.
من بحثی در مورد کجائی بودن مولانا ندارم..چرا که همین امروز کشورهای زیادی برسر نام وملیت او مباحثه دارند..ملای رومی..مولانای بلخی..مولانای ایرانی...مولانای تاجیکی..و...
در حالی که امروز واقعیت امر این است که مولانا یک عارف فرامرزی ست و متعلق به تمام جهانیان است و تا کنون کسی همپای او نبوده و نیست..ومزارش هم در ترکیه است..حتی اگر یک بیت شعر ترکی نداشته باشد..
حرف آخر اینکه از همه می خواهم که همت نموده و مزار شمس تبریزی را که استاد مولانا بوده است برای بازدید مشتاقان مساعد کنند..و اینگونه می توان هفته یا حتی روزی را به نام شمس تبریزی به صورت جدی نامگذاری فعال نمود
پایان قسمت چهارم
22/12/2017

سفرنامۀ قونیه...قسمت سوم

سفرنامه ی قونیه
قسمت سوم..
..
یکی از اماکنی که در قونیه بازدید کردیم..موزۀ مردم شناسی بود..اینجا بود که به اندیشۀ جذب توریست مدیران ترکیه آفرین گفتم..این محل به صورت گویائی با عروسکها ی کوچک و نمادهای کشاورزی مردم ترکیه و نیز جنگهای آنها به زیبائی جلوه می کرد..
پس از آن به موزۀ مشاهیر رفتیم که پیکره ی بزرگان هنری و فرهنگی جلوه می کرد.
البته ما زمانی وارد موزه ی مشاهیر شدیم که ماموران محل را برای بازدید رییس جمهور ترکیه آماده می کردند و نتوانستیم با فرصت کافی در آنجا گشت بزنیم.
من به جای توضیحات کلامی عکسهای موزه را نقدیم دوستان می کنم..
21/12/2017
پایان قسمت سوم

۱۳۹۶ آذر ۲۹, چهارشنبه

سفرنامۀ قونیه...قسمت دوم

........................................
سفرنامۀ قونیه
قسمت دوم
...
چون کاری نداشتم تصمیم گرفتم که ساعتی بخوابم.ولی تلفن مداوم دوستان که هر چند دقیقه یکبار زنگ می زدند و گزارش رقص و سماع و عروسی را می دادند مانع از خواب من شد..اینترنت هتل هم در اتاق ما خیلی ضعیف بود.مجبور شدم نت تلفن خودم را روشن کنم و گشتی در دنیای مجازی بزنم..
آخرین تلفن دوستان از رستورانی در داخل شهر بود که داشتند شام می خوردند و از من در مورد اینکه برایم شام بخرند سوال کردند..در جواب گفتم که بستۀ دریافتی از قطار را خوردم و گرسنه نیستم و البته از دوستان تشکر کردم..
دقایقی بعد دوستان به هتل آمدند و امیر پیشنهاد کرد که به محوطۀ مولانا برویم..با آنکه خسته بودم و به اعتراف کورنومتر و مسافت سنج تعبیه شده در تلفن آقا بهروز 17 کیلومتر در آنروز راه رفته بودیم قبول کردم و من و بهروز و امیر از هتل خارج شدیم..
در محوطه ی تربت مولانا عده ای ایستاده بودند و با لهجۀ اصفهانی صحبت می کردند..به جمع آنها نزدیک شدم و پس از سلام و علیک خودم را معرفی کرده و گفتم:
من هم در اصفهان زندگی می کنم و خانواده ام در شاهین شهر هستند..
دوستان اصفهانی هم ما را به جمع خود پذیرفتند و سر صحبت باز شد..
یکی از اصفهانی ها عکسی در تلفن خود نشان داد که با اردوغان رییس جمهوری ترکیه عکس گرفته است..در ادمه گفت..در کجای ایران ما می توانیم نه با رهبر و رییس جمهوربلکه  حتی با یک نمایندۀ مجلس به این راحتی برخورد کنیم..
راستش شنیدن این مطلب و دیدن عکی این اصفهانی و خانمش با رییس جمهوری ترکیه کمی آرامم کرد و اگر تلخی از نظامی بودن فضا در ساعات قبل در روحم بود زدوده شد..
کمی جلوتر گروهی از ایرانیان در مقابل مسجد تجمع کرده بودند..همگی به آن محل رفتیم.در آنجا تعدادی اصفهانی و کرمانشاهی تجمع کرده بودند..بانوی خواننده ی ترک هم که صبح آنروز باهم برنامۀ مشترک داشتیم در آنجا بود و وقتی اولین کلمه از دهانش خارج شد متوجه شدم که صدایش گرفته است..در این حال پرچم گردان ترکیه ای هم که خود از دراویش است به جمع ما پیوست..
وقتی گرم صحبت بودیم من مجبور بودم کلام دوستان اصفهانی و کرمانشاهی را به دوستان ترکیه ای ترجمه کنم..در این حال خانمی به پرچم گردان ترک نزدیک شد و با زبان عربی شروع به صحبت با پرچم گردان کرد..در اینجا هم مجبور شدم که سخنان عربی این بانوی لبنانی را ترجمه کنم..
هنوز از فشار ترجمۀ عربی فارغ نشده بودم که خانم دیگری به ما ملحق شد و به زبان انگلیسی شروع به صحبت کرد..من سخنان ایشان را که اهل بحرین بود برای پرچم گردان ترجمه کردم..
سودی که این ترجمه برای من داشت این بود که بالاخره دوستم امیر قبول کرد که من انگلیسی بلدم..چون چند روز پیش معنی یک لغت انگلیسی را از من پرسیده بود و من گفته بودم ..نمی دانم..به همین دلیل به آشنائی من به زبان انگلیسی شدیدا مشکوک شده بود..
پس از دقایقی صحبت با لبنانی و بحرینی و اصفهانی و کرمانشاهی من از همه خواستم که انعامی به پرچم گردان ترکیه ای بدهند و خوشبختانه لبنانی و بحرینی هر کداماسکناس بزرگی به پرچم گردان دادند و نیازی به ولخرجی اصفهانی ها و کرمانشاهی ها نشد..
در این حال یکی از دوستان کرمانشاهی دف را به صدا درآورد و همه ساکت شدند واین هنرمند ذکرخوانی کرد و همه و همه با او همراهی و همخوانی کردند و لحظات عرفانی نابی ایجاد شد..
پس از پایان ذکر درویش کرمانشاهی که با تشویق جانانۀ حضار همراه بود..من هم شعر( درویش و تفتیش) استاد شهریار را اجرا کردم..
در ترازوی فلک نیست خلاف کم و بیش
نتوان یافت در این دایره موئی پس و پیش
دل خودبین بجز اندیشۀ نزدیک اش نیست
تا خدابین نشوی دل نشود دور اندیش
می توان باغ جنانی شد و چون گل همه نوش
حیف باشد که تو چون خار مغیلان همه نیش
ای مفتش دگرم از در و دیوار نیا
پیش درویش ریا نیست چه جای تفتیش..الخ
در اینجا توضیح دادم که ماموران حکومتی به خانگاه دراویش در جوار مقبره الشعرای تبریز که خود یک بنای تاریخی هم بود حمله  و آنرا با خاک یکی کردند..
و شعر را تمام کردم..
در این حال دو نفر به جمع ما آمدند و یکی از آنها به ترکی گفت:
کی ترکی بلد است.؟
من گفتم :من
طرف صحبت گفت: ما مامور پلیس هستیم..تجمع در اینجا ممنوع است..ولی چون شماها در حین اجرای برنامه بودید منتظر شدیم که برنامه تان تمام بشود..حالا اععلام کن که همه متفرق بشوند..
در دل به شعور و معرفت این پلیسها آفرین گفتم و با سه زبان فارسی و انگلیسی و عربی از حضار خواستم که که به دستور این پلیسها متفرق بشوید..و مردم علیرغم بی میلی به ترک این فضای صمیمی متفرق شدند..
ما با دوستان چند ملیت موجود خداحافظی کردیم . به طرف هتل راه افتادیم.
در راه بهروز اعلام نمود که از شعرخوانی من فیلمبرداری کرده است..من به تماشای فیلم ایستادم و متوجه شدم که در حین اجرای برنامه جملۀ خامی گفته ام..من در اوج هیجان گفته بودم که استاد شهریار از پیروان مکتب عرفانی (کسنزائی) هاست.این جملۀ من اشتباه بود چون استاد شهریار به کسنزائی ها که پیر اصلی شان امام حسین است احترام خاصی قائل بود ولی خودش پیرو مکتب (اویس قرنی) و حتی( نمازمجاز )این مکتب بود و بارها این موضوع را بات افتخار اعلام کرده بود..
من از آقا بهروز به خاطر ضبط این فیلم تشکر کردم..خصوصا یک خطای لپی داشتم وبا دیدن این فیلم متوجه خطایم شدم.
 از آنجا که من در مورد شهریار هر مطلب مقبولی بگویم مورد پذیرش دوستان استاد قرار می گیرد ..رفع این نقیصه برایم مهم بود ..
ساعت دو بامداد روز 18/12/2017 بود..قونیه شهر مذهبی ست و میخانه خیلی کم دارد وصد البته در اطراف تربت مولانا که برای مردم ترکیه بیشتر جایگاه مذهبی دارد از این اماکن وجود ندارد..و ما هم محکوم به این بودیم که با لب خشک اینآرزو را با خود به هتل ببریم..
پایان قسمت دوم

سفرنامۀ قونیه..قسمت اول

سفرنامه ی قونیه....1
..
 در هفتۀ بزرگداشت جهانی مولانا توفیق حاصل شد وبا دوست همسفرم جناب بهروز ورقائی تا قونیه رفتیم.ابتدا برای گرفتن هتل تلاش کردیم و پس از آن به تربت مولانای بزرگ رفتیم...
من در تمام سفرهائی که قبل از این به قونیه داشتم حس آرامش و دریافت انرژی مثبت را دریافته بودم ..و این سفر نیز با تمام ناراحتی هائی که در پا هایم دارم همین حس خوب و انرژی مثبت را در جسم و روحم دریافتم و الحق ناراحتی های جسمی  فراموشم شد..آنروز غلغله بود و ملیت های مختلفی در تربت حضور داشتند..البته کفه ی سنگین ترازوی مشتاقی در کفه ی ایرانی ها بود و هرجا سر برمی گرداندیم مکالمه و سیمای ایرانی ها را در می یافتیم.
پس از ساعتی خلوت با حضرت مولانا در آن فضای شلوغ برای صرف ناهار و کمی استراحت به هتل برگشتیم..
زمانی که برای بار دوم به سمت تربت مولانا رفتیم...فضا امنیتی شده بود و در هر قدم ماموران امنیتی و پلیس مانع تردد می شدند و نتوانستیم تا داخل تربت برویم..
به همراه دوستانی که با آنها از چند روز پیش قرار الحاق داشتیم به طرف سالن عروسی مولانا رفتیم..در مسیر از موزه و کتابخانه و چند جای دیدنی دیگر هم باز دید کردیم..
وقتی به محل استادیوم یا سالنی که مراسم عروسی بود رسیدیم..باز هم فضای امنیتی بود ..ما به سمت میز اکرام رفتیم و نفری یک لیوان مایع سفیدرنگ گرفتیم..موقع خوردن معلوم شد که ثعلب با شیر است..و بسیار خوشمزه بود و الحق صاحبان احسان و خدمه اصرار داشتند که مردم جلو بیایند و ثعلب بخورند..(برخلاف احسانهائی که در ایران می دهند و همیشه همراه با توهین و آبروریزی ست).
من و همراهانم هرکدام دو لیوان ثعلب خوشمزه خوردیم و به دنبال خرید بلیط به سمت گیشه ای که مردم صف بسته بودند رفتیم و معلوم که 10000 بلیط از طریق اینترنت و به صورت رایگان ثبت نام شده  و همه اش تمام شده است..
به سمت گیشه ی دیگر رفتیم و معلوم شد که آنجا محل تایید بلیط و ورود به سالن است..
در همانحال من در روی زمین متوجه کاغذی شدم..آنرا برداشتم...بلیط بود و به نام شخص خاصی صادر شده بود..بلیط را به چند نفر که در آن نزدیکی بودند نشان دادم و حتی اسم صاحب بلیط را بلند بلند خواندم..ولی صاحبش پیدا نشد..
یکی از دوستان همراه ما که سالها در این ایام به این مراسم آمده بود به اصرار می گفت که تا ساعتی دیگر افرادی پیدا می شوند که برای ما بلیط هدیه کنند..ما هم در آن هوای سرد چپ و راست ثعلب می خوردیم و منتظر بودیم..
دقایقی بعد در ربطه با بلیط پیدا شده به پلیس مراجعه کردیم..پلیس از ما تشکر کرد و گفت نگران نباشیم..حدس زدم او هم می دانست که در نهایت بلیط رایگان توزیع خواهد شد..اما پلیس با دیدن دوربین عکاسی در گردنم قاطعانه اعلام کرد که بردن دور بین عکاسی و سیگار و فندک به سالن ممنوع است ..
جمله ی پلیس چنان قاطعانه بود که فهمیدم این بار دوربین عکاسی وبال گردنم شده است..و زمانی که پلیس محترم اعلام نمود که در اینجا صندوق اماناتی وجود ندارد..پس لز دقایقی بحث و مناظره من تصمیم گرفتم که به هتل برگردم و با آنکه دوستان همراهم انواع راه حل برای پنهان کردن و جاسازی در یک نقطه برای دوربین را پیشنهاد کردند..من نپذیرفتم و از دوستان جدا شده و به هتل آمدم..
وقتی وارد هتل شدم تعدادی از ایرانیان در سالن جمع بودند و برنامه ی شعر و موسیقی داشتند..من هم اجازه گرفتم و در گوشه ای نشستم..
در این حال خانمی به طرف من آمد و از من سؤال کرد:
شما بودید که امروز در چادر مولانا شعر می خواندید؟
گفتم : بله..گفت:
حاضرید اینجا هم شعر بخوانید؟ گفتم:
با کمال میل..گفت:
الان به آقای دکتر میگم..من هم در ذهنم چند شعر را مرور کردم که در صورت لزوم بخوانم..
دقایقی بعد آقای دکتر ایرانی بلند شده و ختم جلسه را اعلام کردند..بی آنکه از من بخواهد شعری بخوانم..
من هم به اتاقم رفتم و دراز کشیدم.
در این فاصله آقا بهروز با من تماس گرفت و اعلام نمود که بلیط برای ورود به سالن به دستشان رسیده است..
من هم از این خبر خوشحال شدم که بالاخره دوستان من به سالن مراسم عروسی وارد شده اند.
منظور از مراسم عروسی لحظه ی پرواز مولاناست که به قول عرفا خرقه تهی می کند..
پایان قسمت اول
علیرضا پور بزرگ وافی
19/12/2017م.   

۱۳۹۶ آذر ۵, یکشنبه

Zalzale

https://www.facebook.com/ali.vafi.9/posts/699558003588326
....
.

Yusef Asadi.çevirdi..
...
. Azərbaycan türk dilində: Zəlzələ ...
Yıxdı mənim ev odamı zəlzələ
Kəlləmə ağnatdı damı zəlzələ
Həm atamın boynunu sındırdı sərt
Həm çolaq etdi anamı zəlzələ
Sağ-sola baxdım çoxunu öldürüb
Aldı şəhərdən yaşamı zəlzələ
Min kərə yoxsullara zor göstərir
Hətta qırır sonki camı zəlzələ
Öldü qırıldı fäqəra bir seri
Viran edib dam bacamı zəlzələ
Sonki gələn zəlzələdə mütləqa
Öldürəcəkdir balamı zəlzələ
Heyrətə qaldım niə öldümüri
Pullunu/Varlı adamı zəlzələ
Varlıların evləri heç titərəməz
Damcıla yanmaz hamamı zəlzələ
Mən gərək allaha şikayət edəm
İndi ki qanmır duamı zəlzələ
Ayəti kürsü oxuram qanmayır
Amac edibdir binamı zəlzələ
Və-in-yəkad-ı saldı duvardan yerə
Küfrə çəkir ev odamı zəlzələ
Min kərə vəhşət namazın qılmışam
Amma olubdur sunami zəlzələ
And verirdim onu peyğəmbərə
Qanmadı guya kəlamı zəlzələ
Olmaya peyğəmbəri inkar edir
Ya ki inanmır imamı zəlzələ
Hər qədər ancaq ona mən yalvaram
Titrədəcəkədir payamı zəlzələ
Hər yeri viran eyləyir bisəbəb
Duzlayır ancaq yaramı zəlzələ
ğoğa salıb (sərpol-a)/(kirmanşah-a)
Pozdu məqamü-məqamı zəlzələ
(Məskən-i mehrə) tazaca əl atıb
Ta qıra yoxsul xalamı zəlzələ
başdan-ayağa yaralandım bugün
Qoymadı salim haramı zəlzələ
Pantolonum patladı çox zordayam
Ərsəyə tökdi həyamı(...) zəlzələ
....
Kaş bu viranlıq bu ölümdən sonra
Ağla gətirsin adamı zəlzələ
Sən (pey)-i möhkəm salasan evlərə
viran edənməz duamı zəlzələ
Ağla gəlin evləri möhkəm yapın
Ta eşidə bu pəyamı zəlzələ
Heç yapa (...)bilməz daha bundan sonra
Gəmli görənməz sonramı zəlzələ
18/11/2017
Əlırza Purbozorg Vafi
Türkiye


۱۳۹۶ آذر ۲, پنجشنبه

غزل انتظار

غزل انتظار
...
دینم مباد تا که دلم مست مست توست
کاین کافر به دین زده ام بت پرست توست
مرغ دلم تپیده به خون می تپد هنوز
زان تیر دلشکار که از ناز شست توست
عاشقتر از من ات به جهان نیست چون رقیب
حتی رقیب من نه که شیدای پست توست
فرمان بده مطیع توام هرچه باد باد
دانی که روح و جسم و دلم تیره مست توست
از هجر توست بی سر و سامان شدم بیا
سامان من به زلف پریشان گسست توست
صدبار زنده گشتم و صدبار مرده ام
ای انتظار مرگ و حیاتم به دست توست
گر باز هم برانی ام آیم به کوی تو
مرغ دلم کبوترک پای بست توست
هرگز مرا هراس فراق و جفا مباد
وافی همیشه نشئۀ جام الست توست
23/11/2017
ترکیه

۱۳۹۶ آبان ۲۹, دوشنبه

پینگ پنگم سوخت

پینگ پنگم سوخت
..
امروز روز بازی پینگ پنگمان بود.به همین دلیل با کفشهای کتانی به داخل شهر رفتم.یار بازی من اعلام نمود که برایش کار پیش آمده و از من خواست به جای ساعت 5...ساعت 7 عصر به باشگاه برویم.من به ایشان گفتم که امروز قرار است به کنسرت موسیقی برویم..و ناچار شدیم نوبت بازی پینگ پنگ عزیز را که پیرمردانه انجام می دهیم تعطیل کنیم.
ماجرای آگاهی از برگزاری کنسرت توسط دوست جدیدی به اطلاع من رسید. این دوست جدید نوازنده ی دوره گرد است و هر روز در چارشی بساط می کند.او سنتور می زند و چند نفر دیگر با سازهای مختلف او را همراهی می کنند.
من هروقت مسیرم به پاتوق آنها می خورد دقایقی می ایستم و با لذت برنامه های آنها را گوش می دهم..مخصوصا صدای ساز پشت خرک دوستم صافتر است و گاهی هم سرود ای ایران را می زنند که در دیار غربت شنیدن اش خیلی لذت بخش است.
دیروز هم مسیرم به پاتوق دوستان خورد.دقایقی ایستادم و ساز غریبانه شان را با گوش دل شنیدم.پس از اتمام برنامه به طرفشان رفتم و سلام و علیکی رد و بدل شد.دوست هنرمندم اعلام نمود که فردا(یعنی امروز ) کنسرت موسیقی دارند و از من دعوت کرد که در کنسرت رایگان آنها شرکت کنم.من هم با جان و دل پذیرفتم.چرا که خودم را از خانواده ی هنر می دانم و حمایت از هنرمندان دیگر را مخصوصا در دیار غربت بر خود لازم می دانم.و چنین شد که ساعت 7/15 دقیقه به همراه دو تن از ایرانیان دیگر وارد سالن شدم.
دوست نوازنده ام دم در از ما استقبال کرد . من هم خوشحال شدم که ایشان مرا دیده است.در راهرو سالن یک ایرانی دیگر که کارت شناسائی ای هم به گردن آویخته بود خودش را به من و همراهان رسانده و با تحکم گفت:
موبایلها ویبره ..عکس و فیلم ممنوع!!!
من که صدها کنسرت دیده ام و خودم هم با دوستان هنری ام در همین ترکیه کنسرت برگزار می کنم از شنیدن این جمله (عکس وفیلم ممنوع)تعجب کردم.در یک لحظه تصمیم گرفتم از همانجا برگردم ولی حرمت همراهانم که به خاطر من آمده بودند مرا بر آن داشت که خشم خود را ببلعم و به سالن بروم.
افراد کمی در سالن حضور داشتند.دوستانم دقایقی نشسته و از غضای سرد موجودخسته شدند و از من عذر خواهی کرده و سالن را ترک کردند.
من مرتب به ساعتم نگاه می کردم وعقربه ی تنبل به کندی جلو می رفتند..بالاخره ساعت موعود رسید ولی از اجرای کنسرت خبری نشد.لحظات به کندی می گذشت و عده ای می آمدند و عده ای می رفتند..تصمیم گرفتم که 15 دقیقه ی دیگر منتظر بمانم و در صورت عدم شروع کنسرت سالن را ترک کنم.
شوربختانه با 15 دقیقه تاخیر هم مراسم رسمیت نیافت و من هم سالن را ترک کردم.
وقتی دم در رسیدم همان دوست نوازنده ام هنوز دم در بود و جویای احوالم شد..بهانه ای گرفتم و گفتم که که برای کشیدن سیگار بیرون آمده ام.و سیگاری روشن کردم.
در این حال یک نفر به جمع ما اضافه شد و خطاب به دوست نوازنده ام گفت:
کلیسای دیگری همین مراسم را راه انداخته وشام هم می دهد..به همین دلیل خیلی از بچه ها به مجلس کلیسای دیگر رفته اند.این شخص بلافاصله از ما جدا شد و به سالن رفت.هنوز دو پک به سیگارم نزده بودم که یکی از راهنماها به سمت ما آمد و اعلام نمود که مراسم شروع شده است.دوستم نگاه تمنا داری به من انداخت.من هم سیگارم را مثل خیلی از مردم ترکیه به زمین انداختم و جبرا به سالن رفتم.
صحنه خوب چیده شده بود و نوازندگان مشغول نواختن بودند.یکی از نوازنده ها سقز گنده ای در دهان داشت و صدای مارچ و مورچ اش از صدای موسیقی اش کمتر نبود به طوریکه من در نگاه اول متوجه دو خواننده( یکی آقا و یکی خانم) نشدم تا لحظه ای که خواننده ی زن شروع به خواندن کرد.
ابتدا فکر کردم که به زبان خاصی می خواند ولی وقتی دقت کردم از لابلای صداهای گنگ اش چند کلمه ی فارسی شنیدم.وقتی کلمات فهمیده شده را سنچیدم قاطعانه به عنوان کارشناس شعر به این موضوع پی بردم که کلمات اداشده ی خواننده ی زن نه شعر است نه نثر.
اولین برنامه که تمام شد در دل گفتم حالا دیگر یک ترانه از مهستی یا حتی آغاسی اجرا خواهند کرد که خواننده ی زن شروع به نیایش کرد و مطالبی در حد دعای توسل ما راز و نیاز نمود.خانم که ساکت آقای کنار دستی اش شروع به نیایش نمود و دعائی در حد دعای کمیل خودمان خواند.
بعد از این دعاهای طولانی نوازنده ها که هنوز یکی از آنها آدامس نیم کیلوئی در دهان داشت شروع به زدن کردند..با خود گفتم حتما این بار ترانه ای از عهدیه خواهیم شنید که چنین نشد و دوباره جملات نه شعر و نه نثر به رقص ناموزون در آمدند.
در این حال دستی به شانه ام خورد و قتی برگشتم یکی از دوستان را دیدم و شناختم که بدون مقدمه گفت:
اینها ما را به بهانه ی کنسرت به کلیسا آورده اند.
حرف حق جواب ندارد. من فقط با سر تایید کردم.و تا گفت ..من می روم ..من هم بلند شدم واز سالن خارج شدم.
وقتی به دم در رسیدم متوجه تعداد دیگری از ایرانی ها شدم که مثل ما از سالن خارج شده بودند.یکی از آنها رو به من کرد وگفت:
آقای وافی آن یکی کلیسا شام هم می دهد.اگر مایلی بیا بریم اون یکی کنسرت..
خنده ام گرفت..یاد رقابت هیئتهای خودمان افتادم که برای جلب مشتری رقابت غذائی دارند و اگر یکی جوجه کباب می داد دیگری کباب برگ می داد که افراد بیشتری را به هیئت خود بکشاند.
من از او تشکر و از دوستان حاضر خداحافظی کردم و در حالی که در زیر باران به طرف دولموش می رفتم..با خود گفتم:
این وسط نه تنها چند ساعت از وقتم هدر شد بلکه حتی پینگ پنگ من هم سوخت..
علیرضا پوربزرگ وافی
20/11/2017
ترکیه   

۱۳۹۶ آبان ۲۷, شنبه

علیرضا پوربزرگ وافی ..علی وافی...زلزله.....ali vafi.. deprem...zalzale 1...

زلزله....قطعه

زلزله
...
ییخدی منیم ائو اودامی زلزله
کله مه آغناتدی دامی زلزله
هم آتامین بوینونی سیندیردی سرت
هم چلاق ائتدی آنامی زلزله
ساغ سولا باخدیم چوخونی اؤلدؤروپ
آلدی شهه ردن یاشامی زلزله
مین کره یوخسوللارا زور گؤستریر
حتی قیریر سونکی جامی زلزله
اؤلدی قیریلدی فقرا بیر سری
ویران ائدیپ دام باجامی زلزله
سونکی گله ن زلزله ده مطلقا
اؤلدوره جاقدیر بالامی زلزله
حیرته قالدیم نیه اؤلدؤموری
پوللونی/ وارلی آدامی زلزله
وارلی لارین ائولری هئچ تیتره مه ز
دامجیلایانماز حامامی زلزله
من گره ک آللاها شکایت ائده م
ایندی کی قانمیر دعامی زلزله
آیت کرسی اوخورام قانماییر
آماج ائدیپ دیر بنامی زلزله
ون یکادی سالدی دوواردان یئره
کفره چکیر ائو اودامی زلزله
مین کره وحشت نامازین قیلمیشام
آمما اولوبدور سونامی زلزله
آند وئریردیم اونی پیغمبره
قانمادی گویا کلامی زلزله
اولمایا پیغمبری انکار ائدیر
یا کی اینانمیر امامی زلزله
هر قده ر آنجاق اونا من یالوارام
تیتره ده جکدیر پایامی زلزله
هر یئری ویران ائله ییر بی سبب
دوزلاییر آنجاق یارامی زلزله
غوغا سالیپ (سرپل /ا)/(کرمانشاه /ا)
پوزدی مقام و مقامی زلزله
(مسکن مهر/ه) تازاجا ال آتیپ
تا قیرا یوخسول خالامی زلزله
باشدان ایاقه یارالاندیم بوگون
قویمادی سالم هارامی زلزله
پانتولونوم پاتلادی چوخ زور دایام
عرصه یه توکدی حیامی(...) زلزله
....
کاش بو وئرانلیق بو اؤلومده ن سورا
عقله گتیرسین آدامی زلزله
سن (پی) ای محکم سالاسان ائولره
ویران ائده ن مز دوامی زلزله
عقله گلین ائولری محکم یاپین
تا ائشیده بو پیامی زلزله
هئچ یاپا (...)بیلمه ز داها بوندان سورا
غملی گؤره ن مز سورامی زلزله
18/11/2017
علیرضا پوربزرگ وافی
ترکیه


۱۳۹۶ آبان ۱۳, شنبه

پشت پرده ی مداحی

پشت پردۀ مداحی
....
قبل از آغاز محرم لیتی از نرخ های نجومی مداحان منتشر شد. که باید آنرا نوعی فاجعه برای دین به حساب آورد.
مسئلۀ مداحی در ایران مافیای پنهان و حساب شده ای دارد که خیلی از مردم از آن بی اطلاع هستند. این مافیاها ابتدا در حسینیه ها و مساجد شکل می گیرند و در نهایت به مافیای اصلی که مانند ماسونها چهره های ناشناخته و پشت پرده ای هستند وصل می شود.در حال حاضر ماسونهای مداحی به کانون مداحان  وابسته به سازمان تبلیغات اسلامی که زیر نظر مستقیم رهبری ست وصل و مشی خود را از آن طریق می گیرند.
اگر بخواهیم به جزئیات این تشکیلات بپردازیم باید کتابهای زیادی در این مورد نوشته شود.که خارج از حوصلۀ این مطلب است.ما در این مقاله فقط به بحث مالی اشاره می کنیم که توجه افراد ساده لوح و حتی معتقد را به آن جلب کنیم.
بازهم وظیفه دارم قبل از بحث مالی مداحان به این موضوع اشاره کنم که روحانیها هم در مورد دستمزد دست کمی از مداحان ندارند و در این ایام مبالغ زیادی که حتی گاهی از دستمزد مداحان هم بیشتر است دریافت می کنند.
در حال حاضر مداحی و منابر در مساجد در انحصار مافیای مساجد که همان هیئت امنا خوانده می شوند  می باشد و هیچ روحانی یا مداح متفرقه ای نمی تواند در این عرصه قد علم کند.
ما در این بحث فقط به مداحان حسینیه ها می پردازیم.:
در عالم شیعه مداحی امام حسین و نصیحت منبری همیشه پولی بوده و منبع درآمد تمام ناشدنی متصل به چاه بی انتهای اعتقاد.ساده لوحی و ناگزیری مردم است.و مسلما مافیای پشت پرده در تقویت این جریان دهمیشه فعال بوده و خواهد بود.
مهره های اصلی این بازی مداحان و مردم هستند که طبق خواسته ی برنامه ریزان این جریان حرکت می کنند.برای این بازی مداحان هم نقش بازی شده و هم نقش بازی گردان را دارند و در هر کانونی بازیگردان صاحب اقتدار باشد قطعا ملت بازی شدۀ زیادی را در کانون خود جمع می کند.
به همین دلیل هرگاه مافیای پنهان از وجود مداح مقتدر و توانائی حتی در دورافتاده ترین نقاط کشور باخبر باشند فورا او را ابتدا به مراکز استان و سپس به تهران منتقل می کنند.
مداحی که به جمع بزرگتری می آید مجبور است برای حفظ موقعیت خود هزینه هائی را تقبل کند که به شرح زیر است:
1-مداحان مجبورند تعدادی هوادار در استخدام خود داشته باشند که وظیفۀ آنها گرم کردن و ایجاد انگیزه در مستمعین معمولی ست.این هوادارها هم خود به 3 کلاسه تقسیم می شوند
الف:هواداران خاص
     این دسته از هواداران نه تنهادر قبال شرکت در جلسه دستمزد می گیرندبلکه از امکانات پذیرائی پنهان و آشکار نیز بهره مند هستند.پذیرائی آشکار یعنی اینکه در هیئت غذای خاص به آنها داده می شود.بعد از صرف غذا هم به تعداد اعضای خانواده غذاهای بسته بندی شده یا قابلمه های پر دریافت کرده و با خود به منزل می برند.پذیرائی خاص هم معمولا شرکت در مراسم خصوصی تریاک کشی در قبل یا بعد از مراسم عزاداری ست.
هزینه ی مراسم خاص به عهده ی مداح است که از پولهای هنگفت دریافتی اش پرداخت می شود..ولی گاهی یکی از پولدارها که معمولا بازاری ست اسپانسر این برنامه می شود.برای تهیه ی تریاک در مراسم خاص هم ساقی های شناخته شده ای وجود دارند که به قول معروف جنس مرغوب تحویل می دهد..حالا خود ساقی به کجا وصل می شود بحث دیگری ست.
یادآوری کنم که هواداران خاص هم هرکدام نرخ جداگانه ای دارند..برای نمونه هواداری که در حین مداحی استکان برسر خود می شکند یا با چاقو خودش را می زند با کسی که فقط به خودش سیلی می زند یا داد می کشد فرق دارد.
ب:هواداران متوسط
اینها افرادی هستند که موظف به آمدن به حسینیه هستندو دستمزدشان خوردن چائی بیشتر در هیئت و دریافت غذای اضافی برای منزل هستند.اینها سیاهی لشکرهائی هستند که در حقیقت دورۀ آموزشی برای ورود به کانون هواداران خاص هستند.
هواداران هیئتی:
اصولا عده ای از مردم گریه را دوست دارند.شاید این در ذات آدمی نهفته است و شاید برای بیرون ریختن دردهائی ست که در دل دارند.آنها مجالس و حسینیه ها را بر مبنای مقدار هیجان و تهییجی که ایجاد می شود..انتخاب می کنند.البته تعدادی هم هستند که واقعا برای گریه و دریافت ثواب و اجر اخروی این مجالس هیجانی را انتخاب می کنند.
..
در سالهای اخیر هزینۀ جدیدی هم به مداحان تحمیل شده ..و آن استخدام موتور سوار است.
موتور سواران موظف هستند قبل از رسیدن مداحشان به محلی که دعوت شده خود را به آن مجلس برسانند و با شروع مداحی..مداح خود به صف جلوئی وسط آمده و اعلام وجود کنند..
مداحان حتی بیشتر از شعرا نسبت به هم حسود هستند. چرا که در بین مداحان موضوع پول و دستمزد مطرح است و هر مداحی می خواهد بیشترین پول را دریافت کند..در صورتی که شعرا فقط برای خواندن شعر و مطرح شدن با هم رقابت می کنند.
به خاطر این رقابت در بین مداحان..اگر مداحی به عنوان مهمان به حسینیه ای برود معمولا هواداران مداح میزبان تماشا می کنند و هیچ عکس العملی نشان نمی دهند مگر آنکه مداح میزبان به لیدر هوادارانش چراغ سبز داده باشد.
گاهی اسپانسر یک حسینیه مداحی را دعوت می کند.وظیفۀ مداح میزبان قدردانی و تعریف از این مهمانی ست که معمولا دوستش ندارد..و اگر غیر از این باشد مورد خشم اسپانسر که یک پولدار یا بازاری معتبر است قرار می گیرد.که قطعا عاقبت خوشی برای مداح میزبان نخواهد داشت.
اینروزها مداحی تبدیل به بت پرستی شده و مداحان موظف هستند که در حین مداحی دعا به جان رهبر و مسئولین کنند که این موضوع مثل نوشته های مدون امام جمعه هاست که خطبه هایشان قبل ازنماز  جمعه تحویل می شود..
در مجموع و در شرایط فعلی مداحی ها عموما نه برای امام حسین بلکه برای ادامه ی یک جریان سیاسیاجرا می شود که سود پولی آن هم کلان است و در عمل نصیب مداح و هواداران می شود..
ادامه دارد

۱۳۹۶ آبان ۱۱, پنجشنبه

گؤروش.....شاعر صحافا اتحاف

گؤرؤش
..
رحمت لیک استاد صحاف شاعره اتحاف
..
هرکسین وارسا حسین سوداسی
اولاجاق باغ جنان مآواسی
آدی البته تولایه قرین
اؤزی سر دفتر جنات برین
او شفاعت ائده محشرده اگر
سؤندوره ر خالقی نیراندا شرر
او دور آزاده لرین سروقدی
آدی حریته مهر ابدی
اولا هر کیمسه اگر آزاده
ظالم اوغروندا  گله ر فریاده
ظالمیله ائده هرکس پیکار
ائده جک نام حسینی تکرار
دؤزدور آزاده لیقین حرمتی وار
حق یولوندا گئده نین حرمتی وار
تاپا آزاده ولی هر نه بها
اولماز اصلا او حسینه همتا
او رسول اللاه ذریه سی دیر
سورۀ دین حقین آیه سی دیر
آتاسی شیر خدا مظهر حق
آناسی زادۀ پیغمبر حق
قارداشی مظهر مظلومیت
 باجیسی ناطق والا همت
گر اونون محفلینه یول سالاسان
ایکی دنیاده مرادین آلاسان
....
سنه بیر تازه روایت دیوره م
بیر حقیقتلی حکایت دیوره م
عشقیله سن بو مناده سیر ائت
گؤزون آچ سنده حقیقت یولی گئت
واریدی بیر قوجامان مرد ادیب
اؤزی استاد سخن پیر خطیب
هم هنر صاحبی هم اهل قلم
قلمی ویردی هنرلرده رقم
هنرین وقف ائله میش دیر دینه
دینه اولموشدی گؤزه ل آیینه
هنری جلوآ اون دؤرد معصوم
اؤزی آشفتۀ شاه مظلوم
بیر عمؤر آل عبانی چاغیریب
عترت پاک کسانی چاغیریب
گلشن عشقده مین مین گول اکیب
یار یؤزون شعریده تصویره چکیب
بئله بیر صاحب اوصاف و هنر
آلیری گوش دلی بانگ سفر
اؤزی بیر فاضل و عالم انسان
بیلیری فلسفۀ (الرحمان)
اوخیوب (کل من) ین آیه سی نی
گؤرؤری باشدا اؤلوم سایه سی نی
حکم اللاهی سعادت بیلیری
اؤلؤمی چرخش نوبت بیلیری
باشلاییر ذکر شهادت او ادیب
سؤیله ییر ذکرینی بی شبهه و ریب
دیور آللاه تعالی بیردیر
یئرده ده گؤیده او حاضردیر
احمد مصطفی پیغمبری دیر
هر گناهدان او رسولی بری دیر
اولین میر امامت دیر علی
علی دیر دنیادا آللاهه ولی
فاطمه مظهر انسانیت
منشآ  و مصدر حقانیت
بشر ایچره او خانم بی همتا
عملی مظهر صبر و تقوا
حسنه ایلوره م اعزاز تمام
کی اودور شیعه یه حرمتلی امام
ساکت اولموش داها اول مرد خدا
دئمه ییر نام حسینی اصلا
دئدیله ر سسله حسینون آدینی
بیر چاغیر فاطمه نین اولادینی
او ادب اهلی باخیر اولادینا
محو اولور بیرده حسینون آدینا
وئریر اولادینه البته جواب
کی او جمعین اولوری کؤنلی کباب
دئدی او ایندی حسینی چاغیرام
عشقه توهین دی حسینی چاغیرام
اونی من عمر بؤیی سسله میشه م
من محبت گؤلومی بسله میشه م
تا چکه م شعره حسینین عملین
او عمل کی اولونوب پایۀ دین
گئتمیشه م کربوبلاده جنگه
گلمیشه م شمرین الینده ن تنگه
تا حسینین بالاسی تشنه اولوب
دوداقیم تشنه لیقیندان قوریوب
تا کی عباسین الی اولدی قلم
آغلادی اول غمه مین دفعه قلم
ییخیلاندا یئره دینین علمی
آتمیشام مین کره الده ن قلمی
اوندا کی اصغر اولوب تیره نشان
تاخیلیب دیر بوغازیمدان پیکان
اکبر و قاسمه من آغلامیشام
مین اوره ک داغلارینا داغلامیشام
آنمیشام زینبینین خطبه سی نی
آلمیشام شیرزنین حق سسینی
زین العبادیله اولموشدوم اسیر
هله جانیم او جفالرده ن اسیر
کربلاده ن شاما لؤت ناقه مینیب
اولموشام تابع تصمیم حبیب
خولی نین ظلمونه من آغلامیشام
من تنور ایچره اوره ک باغلامیشام
گؤرموشه م من اسرا ناقه سینی
آلمیشام نازلی رقیه سسینی
من یتیمه بالایا آغلامیشام
هله ده شامه اؤره ک باغلامیشام
الغرض تا کی او جمعه قاریشیم
(کسیلیب یئتمیش ایکی دفعه باشیم)
ایندی تا گلمه یه اول میر ادب
آچمارام من ابدا لبده ن لب
وقتیدور ایندی او دیداره گله
عشقیمین غنچه لری باره گله
یا بوگون عشقین اودوندا یانارام
یا داها عشق و ولانی دانارام
یا گره ک اولمایا دنیاده ولا
یا گره ک مز ائلیه یار جفا
یا حسین ایندی جه دیداره گله ر
یا بو عاشق دوروب انکاره گله ر
یا کی بیهوده دی مهر شه دین
یا گره ک ایندی ویرا مهر یقین
....
بو سؤزیله هامینی داغلادی او
گؤزلرین یومدی یاواش آغلادی او
تا کی گؤز یاشی سرازیر اولدی
نوبت چرخش تقدیر اولدی
هامی بو مطلبه حیران اولدی
هامی نین حالی پریشان اولدی
حیرته دؤشدولر اول جمع غمین
عرصه یه گلدیله شکیله یقین
هامی نین گؤزلری اولدی نگران
ائو اولوب جبهۀ کفر و ایمان
بیرطرف وسوسۀ شیطاندی
شیطانین توؤلاماسی آساندی
بیرطرفده بؤزؤشوب مهر و ولا
قالمیوب کیمسه ده رغبت گویا
ناگهان خالق عشق و ایمان
 ایله ییر قدرت ایمانی عیان
قالخوری پیر سخن بسترده ن
قورتاریر عشق و ولانی شرده ن
باخیری قبله یه با دیدۀ جان
ایله ییر هامی نی بیرده ن حیران
سؤیله ییر با همه اعزاز تمام
یا حسین ابن علی شانلی سلام
بونی آنجاق دیور اول مرد سخن
ایلیور روحی او دم ترک بدن
هامی نین شبهه سی ایمانه دؤنؤر
شک چؤنؤر جمعده برهانه دؤنؤر
شیطانین لشکری تسلیم اولوری
ایمانین خدشه سی ترمیم اولوری
اشک شوقیله جماعت گریان
هامیسی نشئۀ جام ایمان
..
وافی جان عشقه یقینون اولسون
سعی ائله دنیادا دینون اولسون
ایسته ییرسن کی سعادت تاپاسان
یا کلید در جنت تاپاسان
کؤنؤلونده گل ایمان بسله
دنیادا بیرجه حسینی سسله
بهار 1369
کرج

۱۳۹۶ مهر ۱۶, یکشنبه

۱۳۹۶ مهر ۱۳, پنجشنبه

برای روز معلم

.....برای معلمان عزیز...
ستاره می دمد از پرتو کلام معلم
فروغ نور هدایت بود پیام معلم
چنان بهار طراوت بریزد از نفس او
سزد که سکۀ عیسی زنی بنام معلم
چو بوی پیرهن یوسف است و دیدۀ یعقوب
به چشم بستۀ نوباوگان کلام معلم
مراد اوشده تعلیم عشق و درس صداقت
شکفته غنچۀ ایثار از مرام معلم
زسینه چشمۀ علمش همی بود به تراوش
همیشه پر بود از شوق درس جام معلم
چو بوده فلسفۀ بعثت رسل همه تعلیم
یقین به پای رسل می رسد مقام معلم
محصلا تو به دانش بکوش و با مدد عقل
گل ادب ببر از گلشن قوام معلم
عزیزتر ز معلم ندیده دیدۀ وافی
سزد غزل بسراید به احترام معلم
اردیبهشت 68...اصفهان



۱۳۹۶ مهر ۷, جمعه

سرو تهیدست


....
طالعم یار نشد تا که به یاری برسم
فارغ از جور زمستان به بهاری برسم
غم چنان کرده در این حادثه مشغول مرا
که امانم ندهد بلکه به کاری برسم
تا مرا هست چنین دربه دری ها نسزد
با دل غمزده بر بزم نگاری برسم
منم آن سرو تهیدست که غدار فلک
صد بهار آمد و نگذاشت به باری برسم
با دوصد تیر و کمان پیش رخم این همه صید
مصلحت نیست که من هم به شکاری برسم
کاش در مکتب منصور به سرپنجۀ عشق
قفل رازی شکنم بلکه به داری برسم
ناامیدی به امیدم زد و امیدی نیست
به سحرگاه منیر از شب تاری برسم
وافیا قول دل سوخته ات را بشنو
به جنون می زنم آندم که به یاری برسم
1377/6/4
تهران

۱۳۹۶ مهر ۶, پنجشنبه

مرثیۀ حضرت علی اکبر

نوحه ی حضرت علی اکبر
..
باز او می رود خداوندا
چشمها مست استواری او
روح و جان و نگاه خسته دلان
همه هستند فکر یاری او
..
او قدم می زند به سوی هدف
زیر پایش به لرزه فرش زمین
می نویسد متانت قدمش
شک در این عرصه گشته رام یقین
..
پشت سر باغی از دعا دارد
پیش رویش هزار جور و جفاست
در کف او سلاح ایمان است
جوشن اش برگ غنچه های دعاست
..
اکبر آن نوجوان آل عبا
با لب تشنه می رود میدان
او چنان می زند به آتش وخون
گوئی آنک خلیل دوران است
...
می ستیزد برای دین خدا
او دگر از وجود خویش جداست
جنگ او ترجمان این معنی ست
او در این روز میهمان خداست
..
گرچه خشکیده است لبهایش
دل مشتاق او چنان دریاست
عزم جزمش برای دین خدا
از نبرد حماسی اش پیداست
..
هرکه بر چهره اش نظر افکند
یاد پیغمبر خدا افتاد
دشمن اما ندید جلوه ی حق
آه از این روزگار بد بنیاد
...
در کنار خیام زینب زار
به تماشای اکبر آمده است
گوئیا صبر این صبور زمان
از غم او دگر سرآمده است
..
آنطرفتر به دست نامردان
پیکرش همچو گل شده پرپر
غرقه در خون جمال زیبایش
این جوان شبیه پیغمبر
..
یکطرف دیده ی پدر او را
زیر سم ستور می جوید
همزمان سرو باغ عاشورا
در زمین نبرد می روید
..
ساعتی بعد پیکر پاکش
با دوصد زخم باز می گردد
وین کتاب شهادت اکبر
صد ورق گشته باز می گردد
..
ناله جا دارد ای دل عاشق
در غم و ماتم علی اکبر
اکبر آن نوجوان پور حسین
اشبه الناس شبه پیغمبر
..
گر به دل شوق کربلا دارید
حالیا وقت ذکر دشت بلاست
عاشقان حسین برخیزید
صحبت از کربلا و عاشوراست
التماس دعا
علیرضا پوربزرگ وافی
23/1/1379
تهران

۱۳۹۶ شهریور ۲۷, دوشنبه

...آواره....غربت...شعری از علی وافی..ALI VAFI

چای ایچه لیم اجرا دراستانبول علی وافی...ali vafi...İstanbul..15.09.2017

خاطرات من و شهریار 18

خاطرات من و شهریار 18
..
به احترام سالروز پرواز استاد شهریار..این خاطره ی ناب را به دوستداران شعر و ادب تقدیم می کنم..
ماجرا مربوط به افتتاح ماهواره در تلویزیون ایران است..آنروز شبکه یک تلویزیون ایران برنامه ی زنده ای داشت و می خواست افتتاح ماهواره را جشن بگیرد..آنروز هاشمی رفسنجانی در تهران و استاد شهریار در تبریز و چهره هائی از مشهد و شیراز در این برنامه حضور داشتند..من به خاطر شنیدن نام شهریار که گوینده چندبار حضورش را اعلام کرده بود مشتاقانه برنامه را تماشا می کردم..وقتی نوبت تبریز و شعر شهریار شد..شهریاردست در جیب پیراهن زیر پوستین اش برد و کاغذ کوچکی در آورد و شروع به خواندن شعر کرد..
(قبل از نوشتن شعر این توضیح را بدهم که من شعر فوق را مدتها قبل از آن برنامه ی تلویزیونی از استاد گرفته بودم (و شاید با بر بعضی از ابیات آن نظر موافقی نداشتم)..با این حال اینجا  برای انتقال راحت دیدگاه استاد بیت بیت آورده ام که خود استاد به من توضیح داده اند)
دلی دارم چو برگ گل که از آهی به درد آید
ولیکن درد عشقش هم همه با آه سرد آید
به خون دل توان نقاش نقشی آسمانی بود
به شنگرف شفق رنگین سپهر لاجورد آید
فضای آفرینش با تو دریائی ست بی پایان
تو دریادل نهنگی باش کاو دریانورد آید
در این گردونه می گردیم و دست آموز یزدانیم
کبوتر گر که دست آموز باشد گرد گرد آید
چه نیکو سنتی تجلیل یوم الله اسلامی
که چون نوروز هر سالش نوآیین سالگرد آید
خدا پس داده در روزی چنین با ما امام ما
که شمع جمع ما و رهبر هر فرد فرد آید
من که حریصانه گوش دلم به شعر شهریار بود وقتی بیت  پنجم و ششم این شعر راشنیدم و فکر می کردم استاد این ابیات را عوض کرده اند..احساس کردم شهریار به تعریف حکومت پرداخت..تمام بدنم سرد شد و در دل گفتم حتما شهریار در یک تنگنای خاصی قرار گرفته و شعری این چنینی می خواند...و در دل با خود گفتم که حتما ابیات آتشین این غزل را هم نخواهند خواند.
هنوز سرمای عرق سرد مایوس کننده ای در وجودم بود و دیگر علاقه ای به شنیدن شعر شهریار نداشتم که ناگهان متن شعر شهریار عوض شد و  ابیات کوبنده ی شهریارانه اش را قرائت کرد.
حریف مفت بر خواهد خرفتی مفت باز از ما
نمی داند که لیلاجش حریف تخته نرد آید
شهریار با این بیت خرفتی  را به زیبائی تصویر کرد و هنوز این تصویر محو نشده شروع به نصیحت حکومتیان تازه به دوران رسیده نمود:
بهاری سبز داری چون جوانی قدر اگر دانی
که پیری هست و از در چون خزان زار و زرد آید..
شهریار می دانست بعد از خواندن این شعر مورد خشم قرار خواهد گرفت و به همین دلیل جواب اتفاق نیفتاده را پیشاپیش در همینجا به روشنی بیان کرد:
جهان از ناجوانمردان نگهدارد همه جانب
کجا نامرد را دیدی که جانبدار مرد آید
و در نهایت راه چاره و رهائی از مشکل را در این بیت اعلام نمود:
نبردی شهریارا بار نامرد و مرادت نیست
ولی مرد آنکه با این نامرادی در نبرد آید
شعرش که تمام شد هاشمی رفسنجانی بالحنی که خشم در آن موج می زد گفت:
آقای شهریار(بدون ذکر کلمه ی استاد) شما اشعار بهتری داشتید..و شهریار با کلامی ساده و برا فرمود:
این هم شعر شهریار بود..
من که توسط خود استاد اطلاع داشتم خیلی از بزرگان حکومت اشعاری برای استاد می فرستادند و حتی صریحا تقاضای جوابیه داشتند و تمام کلامشان خطاب به شهریار آذین به کلمه ی (استاد) بود.. یعنی خود رفسنجانی هم به شهریار شعر فرستاده بود و تقاضای جوابیه کرده بود و استاد به خاطر ملاحظاتی( همانند آزاد شدن هادی پسرش و من و سایه از زندان با نامه ی رفسنجانی در سال 63)با او و دیگران مدارا می کرد و جوابیه می نوشت..البته هرگز جوابیه برای رفسنجانی و دیگران را بایگانی نمی کرد و پس از ارسال جوابیه آنها را همراه با شعر دریافتی دور می ریخت...
در ادامه ی برنامه ی زنده دیگر دوربین به تبریز نرفت و اگر رفت نشانی از شهریار نبود..و فقط تصاویری از آثار باستانی تبریز نشان داد..
روزی که من از استاد شهریار این شعر را خواستم...استاد به خاطر ناراحتی چشم از من خواست که با خط خودم بنویسم ونوشتم و استاد شجاعانه آنرا برایم امضا کردند وحتی اجازه دادند که در  جلسه ی باغ صائب این شعر را که اهدائی استاد شهریار بود قرائت کنم..من پس از قرائت شعر فوق توسط استاد در تلویزیون.. فضا را مساعد دیدم و در انجمن ادبی باغ صائب قرائت کردم. که مورد خشم و عصبانیت عده ای و موجب فرح روحی عده ای دیگر شد..در نهایت یکی از مسئولین انجمن شدیدا به من پرخاش کرد و از من خواست دیگر به انجمن آنها نروم .من گفتم که این شعر را خود استاد در برنامه ی زنده ی تلویزیونی قرائت کرده است.. حتی امضای استاد را نشان آن شخص دادم ولی آن شخص کوتاه نیامد..و اصرار بر ممنوعیت من در شرکت در انجمن صائب نمود..
پس از پایان آن جلسه احساس بدی داشتم..یکی از شعرا (احتمالا مرحوم عطوفی) مرا سوار اتومبیلش کرد..تا به دروازه تهران برساند.. آن شخص می دانست منزل من در خانه های سازمانی ارتش در شاهین شهر در 15 کیلومتری اصفهان است و معمولا بعد از جلسات شعر یکی از شعرائی که ماشین داشت مرا از محل انجمن واقع در خیابان صائب اصفهان تا دروازه تهران می رساندند..
در مسیر به دوستی که مرا سوار ماشین اش کرده بود ..احساس بدم را گفتم و او پیشنهاد کرد که شعر استاد را کپی کنیم...و....در نهایت به چندین و چند مغازه سر زدیم و در آن ساعت تعطیلی ظهر بالاخره محلی را پیدا کرده و شعر را در چند نسخه کپی کردم..و حتی یک نسخه هم به همراهم دادم..
وقتی به منزل رسیدم به استاد شهریار زنگ زدم و ماوقع را گفتم..اینجا بود که شهریار گفت..
همانروز در تلویزیون از خود من شعرم را گرفتند...
و در ادامه گفت:
اگر شما به مشکلی برخوردید بگوئید شهریار از من خواسته بود..که این شعر را در انجمن بخوانم.
روز بعد وقتی در پادگان از سرویس پیاده شدم..مسئولین حفاظت مرا به دفتر حفاظت بردند و در مورد شعری که خوانده بودم سوالاتی کردند..فهمیدم موضوع از انجمن شعرا درز کرده وناخودآگاه احتمال دادم یکی از خانمهای شاعر نما این موضوع را گزارش کرده است.در هر صورت به دستور رییس حفاظت مرا سوار پیکان حفاظت کردند و به همراه دو مامور به منزل ما آمدیم...ماموران حفاظت با من وارد منزلم شدند و نسخه ی اصلی شعر را از من گرفتند...
وقتی مجددا به پایگاه برگشتیم در دفتر حفاظت با تکرار اینکه من قبلا زندانی شده ام و طعم بند 336 را چشیده ام از من خواستند که دیگر شعر ضد انقلابی نخوانم..
علیرضا پوربزرگ وافی
بازنویسی18/09/2017 ترکیه
این نکته را هم اضافه کنم که این در جلد سوم  دیوان استاد منظور شده بود ولی سانسور شد..و کتابی را که قرار بود برای چهلم استاد منتشر بشود تا سال 1369 به خاطر این شعر و عکس استاد با سه تار تاخیر انداختند در نهایت به چاپ عکس استاد با سه تار مجوز دادند.  
1-
ماجرای این شعر برای من هم کمی پیچیده است...یکبار این شعر را از استاد گرفته بودم که در حمله ی ماموران به منزلم در کرمانشاه همراه با نوارهای مصاحبه با استاد شهریار به غارت رفت...بعدها از استاد درخواست کردم که همین شعر را دوباره به من بدهند..استاد فرمودند که توان نوشتن ندارند و چشمهایشان خسته می شود...و شعر را خواندند و من نوشتم..بعد خود استاد نوشته ی مرا گرفتند و بی آنکه من درخواستی بکنم آنرا امضا کردند..و به من توصیه کردند که در نگهداری این نسخه جدی باشم..که این ماجراها پیش آمد..