۱۳۹۵ اسفند ۱۰, سه‌شنبه

شام تولد...

Ali Vafi added 14 new photos — with Şerife Gündoğdu and 3 others.
3 mins







Doğum gununun akşam yemegi
...
Bugun gittim Sedat yurtseven hocamın görüşüne...Hocam kaç gözel şiir okudu..Sonra benim doğum dunume bir gözel hedıyye verdi...
Sonra geldim Eskişehir şairler dernegine...Ustad İbrahim sağır doğum gunumi kutladi..Sonra Şerife hanım ve eşi de tebrik dediler..Ondan sonra Azerbaycanli Aygun de denege geldi...Ve tebrik dedi..
Kaç şiir okuduk..sonra beni akşam yemegine müsafir ettiler..ve lukantada lezzetli yogurdli küfte yedik...
ben arkadaşların hapisinden teşekkür edirim..
امروز خدمت استاد سادات یورد سون رسیدم..ایشان به من خیلی محبت کرده..از جمله اینکه در روز امضا و معرفی کتابم که هوا به شدت برفی و بورانی بود..در آن شرایط سخت برایم گل فرستاد . تا امروز همیشه حامی من بوده است...ایشان به مناسبت تولدم هدیه ی ارزشمندی دادند..دقایقی با هم شعر و شهریار گفتیم...بعدش من به انجمن شعرا رفتم..استاد ابراهیم صغیر منتظر من بود..ایشان تولدم را تبریک گفتند وبعد از ایشان خانم شریفه گون دوغدو شاعر ارزشمند و همسرش ارسین تولد مرا تبریک گفتند...به دنبال آنها هنرمند آذربایجانی خانم آیگون که همه او را دختر من می دانند به انجمن آمد و پس از تبریک تولدم به دفتر خودشان در طبقه ی بالای همان پاساژ رفت..
دقایقی بعد دوستان مرا به شام دعوت کردند و با هم کوفته با ماست خوردیم..با آب انگور..کوفته ی ترکیه مثل کوفته ی ما ایرانی ها یا ما تبریزی ها نیست..نوعی کتلت است با گوشت خالی ..و طریقه ی سو آن اینگونه است که مقداری نان پیده...شبیه به بربری ما را خرد کرده و کف دیس می چینند..سپس به آن نان روغن خاصی می زنند و بعد گوشت کتلتی را می چینند و رویش یا پهلویش ماست می گذارند...و...خیلی خوشمزه می شود..
جای شما خالی
علیرضا پوربزرگ وافی
28/2/2017

۱۳۹۵ اسفند ۹, دوشنبه

پنجمین سال تولد

پنجمین سالروز تولد
...
فردا  پنمجمین سالروز تولد من است..هرچند در تقویم تاریخ وارد شصت و سومین سال زندگی دنیوی ام می شوم...راستش در این شب تنهای تنها در خانه نشسته ام و تلاش می کنم زودتر بخوابم..چرا که نه تدارک جشنی دیده ام و نه توان رفتن به کافه ای..کنسرتی...سالنی..را دارم...من در سالهائی که در غربت سپری کرده ام تلخی های زیادی دیده ام...گرسنگی...بی خانمانی..نداری.دوری از زن و بچه.....و حتی تجربه کردن بی مهری ایرانیانی که در این مملکت زندگی می کنند و باپوزش باید بگویم که بعضی ها خیلی خود باخته شده اند .
خبر ورود من به ترکیه خیلی زود منتشر شد و احزاب و گروه هائی هم برای جذب من آمدند.و قولهای فراوانی دادند.و می خواستند با سوء استفاده از ارتباط من با استاد شهریار و موقعیت هنری من (به خاطر انبوه کتابهائی که چاپ کرده ام و حتی چهره ی ماندگار شده ام)..از من برای خود عروسکی دست ساز درست کنند...ولی من دست رد به سینه ی تمامی آنان زدم..و تلخی ها و سختی ها را  به جان خریدم...
من در قبال این دردها و بی مهری ها فقط یک دستاورد  دارم..که در یک جمله خلاصه می کنم.
...من الان خودم هستم...
امروزبا اندیشه و دیدگاهی که برای خود دارم ...این جایگاه رفیع برای من از جان عزیزتر است.و از تهدیدها و تهمت هائی که عناصر شکست خورده در قبال اراده ی ایرانی من ایجاد می کنند...نمی هراسم..چرا که من 8 سال متوالی در میدان جنگ مرگ را به بازی گرفتم..و در دوران زندان هم دو بار با اعلام اعدام مرا از سلول به محوطه ی اعدام بردند..ولی به لطف خدا خللی در اراده ی من ایجاد نشد...و وقتی از من خواستند وصیت بکنم..فقط یک جمله گفتم:
..مرا با گلوله بکشید...
و زمانی که اصرار کردند که حرفی بزنم..شعر قهستانی را خواندم..این شعر را در زمان شاه چتربازان ارتش ایران قبل از پرش می خواندند..
از مرگ حذر کردن دو روز روا نیست
روزی که روا باشد و روزی که روا نیست
روزی که روا باشد کوشش ندهد سود
روزی که روا نیست در آن مرگ روا نیست
امروز هم بر این شعر استوارم هرچند بیش از تهدید به مرگ .. عده ای فقط ترور شخصیت انجام می دهند.و علنا می خواهند اعتبار هنری مرا که در کنگره های بین المللی کسب کرده ام تخریب کنند...ولی من که امروز خودم هستم و تمام هنرم را وقف ایران و ایرانی ست و برای نجات کشورم از دست کابوس حکومتی فعلی و آگاهی دادن به ملت کرخت شده از ظلم حکومت تلاش می کنم.. حتی از این تهمتها نمی هراسم...و آخرین جمله این که..من یک ایرانی مسلمان هستم...منتها نه پیرو اسلام سیاسی حکومت فعلی ایران که نه تنها ایران بلکه دنیا را به لجن کشیده است..من بر این باورم که اسلام یک باور فردی ست و به درد حکومت نمی خورد.و به قول حافظ..کار ملک است آنچه تدبیر و تامل بایدش..
اگر در این راه مردم بدانید من یک ایرانی مسلمان مرده ام و به هیچ قدرتی جز قدرت پنهان شده ی ملت ایران تعظیم نکردم..
علیرضا پوربزرگ وافی
نهم اسفند 1395
2/27/2017...اسکی شهر ..ترکیه.

۱۳۹۵ اسفند ۷, شنبه

اسماعیل گول.انجمن شعرای اسکی شهر...İsmail Gul..Eskişehir şairler dernegi

.گونش ایشیق.دان بیر شعر...Günei Işık den bir şiir...25.2.2017

İsmail Gül den bir şiir....25.2.2017...اسماعیل گول ده ن بیر شعر..اوخیان ...

قدریه کویون آلکان...شعرخوانی..Kadrire koyunlar Alkan....şiir...25.2.2017

۱۳۹۵ اسفند ۵, پنجشنبه

ملاقات با آقا نادر


ملاقات با آقا نادر
....
 خیلی وقت بود ندیده بودمش....دلیل اش هم سردی هوا بود .یا من از منزل خارج نمی شدم...یا شاید او...در هرصورت پس از سلام و علیک..به من گفت....شاعر صد لیر به من بده...
گفتم..ندارم..
 گفت..ببین شاعر ...درست است که همدیگر را ندیده ایم ولی من برنامه ی تلویزیونی ترا دیدم...حتما پول زیادی گرفته ای...تازه این را هم می دانم که یک روز برای امضا و معرفی کتابت داشتی و حتما کلی کتاب فروختی..
 گفتم: آقا نادر اینجا برای برنامه ی تلویزیونی به کسی پول نمی دهند...در مورد کتاب هم باید بگویم....نادر وسط حرفم پرید و گفت..
 حتما می خواهی بگوئی که کتابهایت را هم نفروختی آنهم با وجود این همه آذربایجانی های ایران که همه جا از تو صحبت می کنند..
گفتم : آقا نادر یواش برو با هم بریم...
گفت : بفرما....گفتم :
 دوست عزیز تا امروز که سه بار برای من روز امضا گذاشته اند..نه تنها همشهریان من..بلکه هیچ ایرانی حتی یک کتاب هم از من نخریده است..نادر وسط حرفم پرید و گفت : اینجا دیگر مطمئن شدم تو دروغ میگی..چونکه خودم در منزل بعضی از ایرانی ها کتابهای امضا شده ی ترا دیده ام...گفتم : آقا نادر ..ماجرا از این قرار است که به غیر از آخرین مراسم که تعدادی از دوستان ایرانی آمدند..هیچکدام از ایرانی ها در مراسم قبلی من حضور نداشتند..گفت:
پس این کتابها با امضای شما از آسمان به منزل آنها افتاده؟؟ ..گفتم :
 نه دوست عزیز..معمولا بعد از این مراسم هر ایرانی به من رسید گفت که نتوانستم به مراسم شما بیایم و دوست دارم یکی از کتابهایت را امضا و به من هدیه کنی...و من هم قول مسلعد به آنها دادم و به قولم عمل کردم...
گفت : یعنی می خواهی بگوئی که حتی آنهائی که کتابهای ترا در منزل دارند آنها را نخریده اند..
 گفتم : یکبار گفتم که حتی یک ایرانی و تبریزی و ....یک نفرشان از من کتاب نخریده اند و هر ایرانی کتاب مرا دارد مطمئن باش که اهدائی بوده است..حتی یکی از این حضرات به من گفت 5 جلد کتاب بیاور ..من هم به امید اینکه قصد خرید دارد برایش بردم..او از من خواست به نام فلان و فلان امضا کنم و بعد از اتمام امضا در قهوه خانه حتی پول چائی اش را من دادم و بلند شد و رفت...
وقتی نادر این صحبتها را شنید لحظه ای به فکر فرورفت و بعد دست در جیبش کرد و یک بسته 7/88 تائی اسکناس صد لیری از جیبش را در آورد و بعد از تاملی کوتاه که نمایانگر حساب و کتابش بود یک اسکناس صدلیری جدا کرد وبه طرف من گرفت و گفت :
بگیر...این مال تو...گفتم...من پول دارم..گفت..چقدر داری...گفتم به اندازه ی نیازم...گفت :
جان من مردونه بگو چقدر داری؟...گفتم..: همه اش 6 لیر..گفت:
با این 6 لیر چه می کنی؟..گفتم : میذارم برای لحظه ی مبادا..
 گفت : مورچه چیه که کله پاچه اش چه باشد...و قبل از آنکه جوابی بدهم دوباره صد لیر را به طرف من گرفت و با صدتا من بمیرم و تو بمیری از من خواست آن پول را بگیرم..
وقتی اصرار او را دیدم گفتم : تو مگر از من نمی خواستی که صدلیر به تو بدهم..
گفت : چرا...گفتم :
شما این پول را از طرف من به خودت قرض بده تا مشکل هر دوتامون حل بشود...
 نادر کمی فکرد و گفت : قول میدی هرچه زودتر صدلیر مرا که به خودم قرض میدم به من برگردانی...گفتم..قول میدم..گفت..ولی یه قول هم بده که دیر نکنی...گفتم: چشم..گفت : حالا یه سیگار به من بده..
گفتم.: من مدتهاست سیگار با خودم بیرون نمیارم که کمتر بکشم..
 گفت : امان از تو شاعر گدا..یارو خوب گفته..خوراک شاعرا نون و پنیره..و بی آنکه با من دست بدهد..نگاه چپی به من انداخت..و راهش را کشید و رفت..
 از لحظه ای که نادر از من جدا شده ...به این فکرم که از فردا مسیرم را چطوری عوض کنم که با نادر روبرو نشوم..هرچی باشه این مسیر کمینگاه طلبکارم خواهد شد...
علیرضا پوربزرگ وافی
 23/2/2017

۱۳۹۵ اسفند ۴, چهارشنبه

نامه ای به دخترم سولماز

Böyuk Kızımın doğum günü
سخنی با دخترم سولماز
به بهانه ی سالروز تولدش
......
سولمازجان سلام...بدون مقدمه شروع می کنم...روزی که تودر اصفهان به دنیا آمدی من در تهران در اردوی ورزشی بودم..من تمایلی به شرکت در آن اردو را نداشتم.چرا که ما در اصفهان غریب بودیم و مادرت در آن شرایط نیاز به کمک من داشت.اما من این اردو را برای فرار از ماموریت ظفار قبول کرده بودم...ماموریتی که باید می رفتم و برای کشور دیگری می جنگیدم..هرچند ارمغان آن ماموریت دریافت حق ماموریت قابل توجهی بود که می شد با آن خانه و ماشین خرید...ولی من حاضر نشدم که با پول خون مردم امان (ظفار) صاحب این نیازهای زندگی بشوم و مجبورشدم در اردوی ورزشی شرکت کنم..مسئولین ورزشی ارتش هم به خاطر نیازی که به من داشتند به سرعت نامه نگاری کردند و من از شر ماموریت ظفار رها شدم...
من بر مبنای تخمینی که برای تولد تو داشتم تقاضای مرخصی کردم که مربی تیم با هزار منت که برای لغوماموریت من انجام داده بود از دادن مرخصی امتناع نمود ..من آنشب از فکر و خیال پریشان خوابم نبرد و روز بعد پس از تمرین روزانه بدون اجازه به سمت اصفهان حرکت کردم...وقتی به خانه رسیدم....صاحبخانه آدرس بیمارستان مهر در خیابان شیخ بهائی اصفهان را داد و من به سرعت به بیمارستان آمدم و با هر ترفندی بود خود را به کنار تخت مادرت رساندم و متوجه شدم که خانواده ی ما 3 نفر شده است..من ترا بغل کردم وبوسیدم...بی آنکه بدانم دختر یا پسر هستی..چون واقعا برایم فرقی نمی کرد...
ساعتی بعد نگهبان بیمارستان با استفاده از قدرت قانون مرا از بیمارستان بیرون کرد...من به مخابرات رفتم و به محل اردو زنگ زدم..یکی از دونده ها اطلاع داد که مربی متوجه غیبت من شده است و اعلام نموده اگر فردا صبح در اردو نباشم مرا تحویل دادگاه خواهد داد..البته من به اعتبار دوستی با مربی دلیل عدم اعزام به ظفار را به او گفته بودم و اومی توانست حتی مرا تحویل دادگاه نظامی بدهد..با این اوضاع به تبریز زنگ زدم وبا اعلام تولد تو از آنها خواستم که هرچه سریعتر مادر من یا مادر مامانت به اصفهان بیاید ..و دوباره به منزل برگشتم و از صاحبخانه خواستم که تا آمدن یک نفر از تبریز پرستاری بگیرد که صاحبخانه قول داد که خودش از مادرت مراقبت کند..بد نیست یادآوری کنم که این خانم فرزندی نداشت و ما اورا مادر صدا می کردیم و الحق مهر مادری را به ما نشان داده بود..
پس از اطمینان از برنامه ریزی برای مراقبت از مادرت..به دروازه تهران آمدم و با سواری هائی که فقط 50 ریال کرایه می گرفتند به تهران آمدم..و قبل از آنکه مربی به محل اردو برسد در جای خود خوابیدم..از قرار معلوم برای آنروز مربی مسابقه ای را ترتیب داده بود که من هم شرکت کردم و بی آنکه خستگی سفر مشکلی برایم ایجاد کند..مسابقه را به نحو مطلوبی به پایان رساندم..
دو روز بعد مربی به محل اردو آمد و برگ ماموریتهای ما را با مهر باشگاه سرباز ممهور نمود و در نهایت اعلام نمود با توجه به خرابی اوضاع مملکت سفر به آلاشت..زادگاه رضا شاه لغو شده است...و من خوشحال و خندان به اصفهان برگشتم..وقتی من رسیدم مادر من و مادر مامانت هردو به اصفهان رسیده بودند..من آنروز به سبزه میدان رفتم و بزرگترین گوسفند مرکز فروش را به دویست تومان خریدم وبرای سلامتی تو قربانی کردیم...
تازه زندگی معمولی ما شروع شده بود...من هرروز از اداره به منزل می آمدم و برای تمرین به استادیوم باب همایون(باغ تختی فعلی) می رفتم و بعد از تمرین به منزل برمی گشتم و غذائی را که مادرت آماده کرده بود داخل کالسکه ای که برای تو خریده بودیم می گذاشتیم و به کنار زاینده رود می رفتیم...ایام خوشی داشتیم...در آن ایام تو هم از استنشاق هوای کنار رودخانه لذت می بردی وبا حرکت دستهایت ونفس کشیدن های دیر و زودت خوشحالی خود را نشان می دادی...
با سرعت گرفتن حرکت انقلابی مردم شهر اصفهان حکومت نظامی شد..و ارتشی ها و خانواده هایشان تهدید شدند...حتی یک نفر را به پادگان ما آوردند که متهم بود که سینه ی زن یکی از ارتشیان را بریده است..من با دیدن این وضع نا به سامان و هرکی هرکی که دیگر قانون توان مقابله با آنرا نداشت..به منزل آیت الله طاهری رفتم..و موضوع را بی پرده به ایشان گفتم.و از ایشان خواستم که اعلامیه ای برای جلوگیری از آزاز ارتشیان که حتی به پادگان هم با لباس شخصی می رفتند صادر کنند...ایشان رسیدگی به این موضوع رابه چند روحانی ازجمله عبدالله نوری (وزیرکشور)..اژه ای (نماینده مجلس)..و روحانی (رییس جمهور فعلی) موکول کردند...آنها در قبال اعلامیه ای که می خواستند صادرکنند از من خواستند که ما هم از طرف ارتش اعلامیه ای در حمایت از انقلاب صادر کنیم..من از آنها خواستم که آنها اعلامیه ها را چاپ کنند تا ما هردورا در سطح شهر پخش کنیم...این کار برای حفظ جان ارتشیان ضروری بود و انجام شد..و اکثر ارتشیان با این حرکت من هماهنگ شدند...
با این حال هر روز که می گذشت نگرانی ارتشیان بیشتر و بیشتر می شد و ما را هر روز تا دیروقت در پادگان نگه می داشتند تا اینکه مجبور شدم به تبریز زنگ بزنم وبرادر مرحومم صادق به اصفهان آمد و شما را به تبریز برد..از این طرف هم مرا عده ای لو دادند و مامورین ساواک و ضد اطلاعات به منزل من ریختند و من هم فراری شدم...
با پیروزی انقلاب دربه دری های جدید ارتش شروع شد و ارتش مظلوم ایران که بسیاری از سران اندیشمند و خوش فکرش اعدام شده بودند در کردستان و گنبد و زاهدان..وحتی تبریز..ناخواسته در مقابل مردم قرار گرفتند..و در حالی که این فاجعه ادامه داشت..جنگ عراق با ایران هم آغاز شد و ارتشیان که چوب دوسر طلای هر حکومتی بودند و هستند و خواهند بود..مثل مرغی که هم در عروسی و هم در عزا سربریده می شوند..وارد جنگ شدند..جنگی که برای ارتش حفظ تمامیت ارضی کشور بود و برای حکومتیان حفظ حکومتشان...
هرچند آن جنگ لعنتی پس از 8 سال و با شهادت بیش از 235 هزار ارتشی به پایان رسید ولی عوارض آن هنوز در جسم و روح ارتشیانی که ظاهرا جان سالم به دربردند...وجود دارد..
دختر عزیزم سولماز جان...
اینها را که گفتم نه برای فرار از کوتاهی هائی ست که در مقام پدر از مهرورزی به تو داشتم..بلکه برای آن است که بگویم فلک با من و ارتشیان و حتی ملت ایران سر ناسازگاری داشت و دارد...من اگر امروزجرات اعتراف به این نقیصه را دارم برای آن است که بدانی بخش عمده ی این حوادث به اختیار من نبوده است...و حتی امروز که از فرسنگها دور این نامه را برایت می نویسم..خودت می دانی...که به انتخاب من نبوده و ما فقط بازیچه ی تقدیریم..
یکی از عوایدی که این دوری و هجران ناخواسته برای من دارد این است که در این تنهائی تلخ فرصت کافی برای فکر کردن دارم و خاطرات شما تنها بهانه ی زندگی من هستند..
یادت میاد...
روزی که در حاشیه ی زاینده رود در فلاورجان تو به کانال آب افتادی و از یزر پل رد شدی...و من به طور اتفاقی چشمم به تو افتاد و با یک پرش در حالی که با یکدست درخت کنار کانال را گرفتم و با دست دیگرم که آب به سرعت در حال بردن ات بود ترا گرفتم و یک نیروی برتر الهی در یک لحظه من و تورا با هم به بیرون کانال انداخت...؟؟
اگر من صدای افتادن ات را نمی شنیدم...آب ترا می برد و چند متر جلوتر از میدان دید خارج می شدی..و....
یادم میاد...
یکروز در منزل کرج برای کنترل پشت بام رفته بودم و شما را که درکوچه بازی می کردید تماشا می کردم..ناگهان پسر همسایه که گنده تر از تو هم بود..برادرت هادی را زد..تو هادی را به در خانه آوردی و در یک لحظه با یک حمله چند ضربه ی جانانه...به پسر همسایه زدی و در حالی که او به شدت گریه می کرد تو به منزل خودمان خزیدی؟؟
یادت میاد...
تا سالها بعد از زندان من برادرت هرجا ساختمان نرده داری را می دید از تو می پرسید..سولماز اینجا هم زندان است؟؟
یادم میاد
یکروز همه دور هم جمع شده بودیم و حرف زندان شد...تو ناگهان گفتی:
بابا آنروز که ترا برای ملاقات آوردند..من دیدم که چشمانت بسته بود..و نمی توانستی راه بروی..و آن نگهبانان زیر بغل ترا گرفتند و تا درب کانتینر ملاقات آوردند..؟؟
بعد توضیح دادی که ماموران قبل از ملاقات به داخل کانتینر آمدند و از ما خواستند که بنشیینیم...ولی من ننشستم و آن وضعیت شما را دیدم...
گفتم..بله دخترم..یادم میاد..تو گفتی و ما هم گریه کردیم..و وقتی مامانت از تو پرسید چرا تا امروز نگفته بودی...در جوابش گفتی ...اگر می گفتم شما بیشتر ناراحت می شدی..
و دخترم...
تو یادت نمیاد..
روزی که مرا از سلول انفرادی به محل بازجوئی آوردند و گفتند ..که همسر و دو فرزندت را دستگیر کرده ایم...و از لای در صدائی می آمد...سولماز ساکت باش....هادی گریه نکن..
من ابتدا لرزه بر اندامم افتاد..ولی از صحبت هائی که به نام شما شنیدم..فهمیدم که این یک صحنه سازی ست..چرا که رمز کلام مادرتان را می دانستم و خیلی زود متوجه این موضوع شدم..
دخترم...اگر ..یادم میاد...یادت میاد ها را ادمه بدهم..ساعتها باید بنویسم...فقط به این موضوع اشاره می کنم که ما ارتشیان به خاطر انتقالهای متهدد همیشه دور از فامیل ها بوده ایم و شما هرگز لذت همبازی شدن با فرزندان فامیل را نداشتید...و این هم حق مسلمی بود که از آن محروم بودید..
به عنوان آخرین مطلب و با چشم گریان می گویم که تو در همیشه ی زندگی ات صفت مردی و مردانگی داشتی ...این صفت کاری به جنسیت ندارد...و مطمئنم که این صفت را نه تنها تا همیشه خواهی داشت بلکه آنرا به فرزندانت...سینا و ایلیا نیز خواهی آموخت...
من به عنوان هدیه ی تولدت این جمله را می گویم..تا هروقت مردی و مردانگی و جوانمردی باشد تو و امثال تو هستند...و هر جوانمردی در هر کجای دنیا متولد بشود...آنروز روز تولد تو هم هست...
تولدت میارک سولماز جان
از طرف بابای اسیر در غربت ات
علیرضا پوربزرگ وافی
22/2/2017
.

۱۳۹۵ بهمن ۲۹, جمعه

بزرگداشت استاد شهریار در دانشگاه آنادولی


20 mins
بزرگداشت استاد شهریار در دانشگاه آنادولی..
.USTAD ŞEHRIYARIN..110 nci yilinin doğum günü...Anadolu unşversitisinde
....
 من در کنگره های زیادی برای بزرگداشت استاد شهریار شرکت داشتم...از کنکره های داخل ایران تا کنکره های نججوان و باکو و ترکیه....
 در این کنکره ها گاهی دیده ام که شهریار را بعضی ها نردبان ترقی خود کرده اند...مثل کنکره ای که قالیباف قبل از انتخابات رییس جمهوری در تهران و برج معروفش برگزار کرد...یا کنکره ای که در نخجوان برگزار شد و به جای بزرگداشت شهریار او را دوباره کشتند...وحتی کنکره ی قبلی همین دانشگاه که سخنران مدعو...اشعار شهریار را به اشتباه می خواند..
 اما.. امروز برای اولین بار در مجلسی که شهریار را صادقانه تعریف کردند شرکت داشتم هرچند حتی یک عکس از استاد شهریار در سالن یا تریبون نبود....سخنرانی که حتی یک کلمه حرف سخیف در مورد شهریار و اشعار او بر زبان نیاورد و با آنکه در یک سطح متوسط در مورد شهریار صحبت کرد..هرگز شهریار را به خاطر اشعار فارسی اش سرزنش نکرد...و صد البته به اشعار فارسی شهریار از نگاه قدرتمندی استاد نگاه کرد..
 سخنران منصف و ارزشمند این مجلس پروفسور المان قلی اف از کشور آذربایجان بود.. که به اشعار استاد شهریار کاملا اشراف داشت...و من در مقام شاگرد استاد شهریار از این بزرگوار تشکر می کنم..
 در حاشیه ی این برنامه استاد نجم الدین کوچ با برگزارکنندگان این مجلس وارد مذاکره شد و به آنها اعلام نمود که من به عنوان شاگرد استاد شهریار و نیز شاعری که برای حیدربابایه سلام نظیره گفته ام و استاد به کتاب من مقدمه نوشته است در سالن حضور دارم و پیشنهاد کرد که من هم دقایقی صحبت بکنم..ولی مجریان برنامه با این پیشنهاد مخالفت کرده و قول دادند که در فرصتی دیگر برنامه ای با حضور من برگزار کنند..من هم تعدادی کتاب (عینالی جان سلام) را به مسئولین برنامه اهدا کرده و اعلام نمودم که آمادگی کامل برای این برنامه را دارم..
 پس از مراسم سالن پروفسور جان اوزگور ما را برای صرف چائی دعوت کرد و پس از صرف چائی ما را به یکی از معروفترین و گرانترین سالنهای غذاخوری برد و پذیرائی جانانه ای از من و جناب طاهری که همراه من بودند..نمود..و روز زیبای ما با این مهربانی ها به پایان رسید..
 در خاتمه از برگزارکنندگان این مراسم صمیمی و از پذیرائی صادقانه پروفسور دکتر جان اوزگور کمال سپاس را دارم...
علیرضا پوربزرگ وافی
17/2/20177..اسکی شهر...ترکیه

۱۳۹۵ بهمن ۲۴, یکشنبه

توبه کردم


Just now


من توبه کردم
....
 چندی پیش به طور اتفاقی متوجه پستی در یکی از صفحات فراوان فیسبوک شدم که نشان می داد با هدف مسابقه ی شعر منتشر شده است..در مقام یک شاعر و کارشناس شعر که کارم بیشتر تصحیح دواوین شعراست..علاقمند شدم که مروری بر همان پست داشته باشم...پستی که پر از کامنت های شعری بود...اولین کامنت را که خواندم متوجه شدم شعر دارای اشکال وزنی ست..دومی و سومی هم همینطور...اما در زیر کامنتها بی آنکه اشاره ای به مشکل شعر ارسالی داشته باشند....ادمین یا ادمین های گروه شروع به تقدیر از نویسنده ی شعر کرده بودند..با دیدن این ایرادهای فاحش تصمیم گرفتم به ریشه ی مطلب مراجعه کنم...شعر متوسطی از یکی از ادمین ها نوشته شده بود..تقطیع شده بود...کلمه ی قافیه (به جای حرف قافیه) نوشته شده بود و....
 در اولین نگاه متوجه ایراد تقطیع و مشخص نمودن حرف قافیه (روی) شدم و به احترام شعر و ادبیات متن موجه و محترمانه ای نوشتم و حرف قافیه را توضیح دادم و اشاره کردم که تقطیع ادمین ها اشتباه است...
 در مدت چند دقیقه سیل کامنت ها خطاب به من سرازیر شد و از من توضیح خواستند که چطور به خودم جرات داده ام که به اساتید آنها ایراد بگیرم...
 من مجبور شدم دوباره توضیحات ضروری را تکرار کنم و از یاران پرشور ص خواستم که اجازه بدهند تا اساتید و کارشناسانشان ص جوابم را بدهند...متاسفانه اساتید ص فقط برای اظهار فضل به گفتن و تشریح مطالبی پرداختند که مورد بحث من نبود و خیلی زود متوجه شدم که بحث با چنین افرادی سودی ندارد...و مبادله ی کلام به گونه ای انجام شد که من برای رهائی از این جدل عذر خواهی هم کردم و دوستی با چنان صفحه ای را لغو نمودم...
این بحث بیش از 244 ساعت طول کشید و بیشتر وقت من برای جوابهای بیهوده به آن حضرات سپری شد..ولی 2 نفر از اعضای این گروه تا آخرین لحظه مرا همراهی کردند و خوشبختانه بعد از این ماجرای زشت و تلخ دوستان ص من شدند...
 تازه از این فلاکت رهائی یافته بودم که چشمم به ص دیگری در فیس افتاد که به اشعار حافظ و مولانا و سعدی و صائب نمره می دادند..
 از دیدن این مطلب هم آزرده شدم..و زمانی که به آنها اعتراض کردم ..اولین جواب مشخص نمود که همان ادمینها و اساتید ص دیگری هم در فیس دارند و همان حضرات هستند..که باز با پرخاش و اهانت خود و یارنشان مواجه شدم...
تنها حرفی که به این گروه زدم ..این بود..آیا شما در حد نمره دادن به اقطاب شعر فارسی هستید؟
 ساعتی بعد در مسیج خصوصی مسئول ص پیامی فرستاد و گفت...اگر این بحث را ادامه بدهی ترا افشا و رسوا می کنم...در جواب نوشتم..
می خواهی 120 جلد کتاب مرا انکار کنی؟؟؟که نمی توانی چون لیست کتابهایم در گوگل هست..
می خواهی بگوئی من چهره ی ماندگار نیستم..؟ که باز نمی توانی..چون فیلمش در یوتیوب است..
 می خواهی شاگردی من به استاد شهریار را انکار کنی؟ که در این مورد آنقدر عکس و نوشته است..که جای انکار نمی ماند...
 و زمانی که جواب طرف به من رسید که گفت...برای تو یک بدنامی و رسوائی ای پیش میارم که شعر گفتن و چهره ی ماندگاری یادت برود...
 با شنیدن این تهدید فهمیدم که حریف چنین کسی نمی توانم بود...چرا که اینها حاضرند به خاطر حفظ ص و طرفدارانشان همه چیز و همه کس را قربانی کنند....درست مثل اتهاماتی که جمهوری اسلامی به زندانیانش می زند...
 در این شرایط با شجاعت اعتراف می کنم که توبه کردم..از نظر من هرکس می خواهد شعر دیگران را به نام خودش منتشر کند...یا هر کس می خواهد به سعدی و حافظ و شهریار نمره بدهد..و یا هر شعر را با افاعیلی که دوست دارد تقطیع کند..یا حتی هرکس با نقاب هرچهره ی معروف فرهنگی مایل است پروفایلش را زینت بدهد...به من ربطی ندارد...چون من آبرویم را بیشتر دوست دارم..و نیز همانطور که گفتم....
توبه کردم....توبه کردم....توبه کردم
علیرضا پوربزرگ وافی
 12/2/2017