۱۳۹۶ بهمن ۱, یکشنبه

جفا

اشاره
..
این شعر را برای ممنوعیت صدای استاد شجریان نوشته بودم..ولی در حین شعر مظلومیت ملت ایران بیشتر جلوه کرد و من شعرم را بسط دادم..
درد ملت تمام شدنی نیست..گرانی و فقر و فساد بیداد می کند..پول ملت به ساختن کشتی طلا (که بهانه ای برای انتقال پول ملت به خارج از کشور است) ..و هزینۀ جنگهای خامانسوز و غیر مفید در خارج از کشور می شود و اینک اکثر ملت نان برای خوردن ندارند..با اینحال اختلاس ادامه دارد و هر روز خبر جدیدی از این دزدی های علنی می شنویم و فریاد رسی نیست.
هرکس هم اعتراض می کند زندانی می شود و در زندان زیر شکنجه می میرد..و مسئولین در کمال وقاحت می گویند که طرف خودکشی کرد!!!
..
.
جفا
با این جفا که در دل دل جا نمی شود
ایوب هم صبورتر از ما نمی شود
تمکین نموده ایم ولی زین جفا و جور
آرامشی به خانه مهیا نمی شود
از پا فتاده ایم و پناه عصا و چوب
دیگر برای راهروان پا نمی شود
اینجا اگر خطای کسی برملا کنی
منفورتر ز کار تو پیدا نمی شود
حتی اگر برای خدا ربنا کنی
مقبول طبع حاکم اینجا نمی شود
باید که بت پرستی خود را نشان دهی
ورنه پلاک دین به تو اعطا نمی شود
هرشب هزار دست برآید ز آستین
تا بشکنند آنکه به بد تا نمی شود
صد وعده داده اند ولی پوچ و خالی است
حق خواستن به عجز و تمنا نمی شود
امروز هرچه هست بود تیره و سیاه
گو تیره دل شبی ست که فردا نمی شود
اما ورای هرشب تاریک روشنی ست
شب هم حریف صبح مصفا نمی شود
ای شمع ها به جنگ سیاهی علم شوید
بهتر از این به عرصهءهیجا نمی شود
علیرضا پوربزرگ وافی

۱۳۹۶ دی ۲۸, پنجشنبه

زندان یا قتلگاه؟؟؟



خیلی ها در چند روز اخیر توصیه کردند که من شعر انتقادی منتشر نکنم..من ابتدا پذیرفتم و 3 روز شعری منتشر نکردم.
امروز خبر شهادت سارو قهرمانی در زندان سنندج منتشر شد..این جوان یکی دیگر از چندین جوان دیگری ست که فریاد ...نان.... سر داده بود..
من هرچه کردم که در مقابل این جنایت خاموش باشم .....وجدانم اجازه نداد و با خود گفتم:
خوان من از خون این جوانان رنگین تر نیست.
و این رباعی را نوشتم:
14/01/2018

به دنبال زندگی

به دنبال زندگی
...
مادرم می گفت ..تو یکساله بودی که ما از افغانستان فرار کردیم و به ایران آمدیم.
گفتم: چرا فرار کردید؟ گفت:
می خواستیم  زندگی کنیم..افغانستان همه اش جنگ و کشت و کشتار بود.
به مرور زمان فهمیدم که نه تنها خانوادۀ ما بلکه میلیونها افغان به ایران آمده اند یا به کشورهای دیگر رفته اند و به دنبال زندگی هستند.
من تنها دختر خانواده بودم.به همین دلیل پدر و مادرم کمی هوای مرا داشتند..و به من بیش از 3 برادرم محبت می کردند..برادرانم هرسه کار می کردند..پدر و مادرم هم کار می کردند..ولی دستمزد افغانها آنقدر پایین بود که این همه کار کفاف  زندگی یک خانوادۀ 5 نفره را نمی داد.
من هر روز بزرگ و بزرگتر می شدم.و اطراف خود را می شناختم.همسایگان ما هم همگی افغان بودند..فرزندان بعضی از آنها به مدرسه می رفتند..آرزو داشتم من هم هرچه زودتر 7 ساله بشوم و به مدرسه بروم..ولی وقتی 7 ساله شدم اولین مخالف من برای مدرسه رفتن مادرم بود..او می گفت:
دختر را چه به درس خواندن..
وبه این طریق آرزوی مدرسه رفتن در وجودم دفن شد.
روزها با افسوس به تماشای پسران افغانی می نشستم که کتاب در دست یا با کیفهای کهنه پارۀ مدرسه از مقابل چشمانم رد می شدند و به مدرسه می رفتند.
 من به مرور یاد گرفته بودم که باید در غیاب مادر به کارهای خانه رسیدگی کنم و حتی غذا درست کنم.
یکروز پدرم گفت که من 10 ساله شده ام و باید کار کنم..من کاری بلد نبودم.و البته کار برای دختر را فقط و فقط دستفروشی می دانستم.چونکه دختر همسایه مان هم دستفروشی می کرد..و همین هم شد..
تنها امتیازی که دستفروشی داشت این بود که من از محیط خفقان آور خانه و محله خارج می شدم و در فضائی بزرگتر با انسانهای دیگری آشنا می شدم..
دستفروشی من از فروش دستمال کاغذی تا فروش کفش ارتقاء یافت.من هم به اینکار علاقمند شده بودم..و در خیال خود به این می اندیشیدم که روزی صاحب مغازه و دکانی در مرکز شهر بشوم..ولی توفان دیگری در زندگی ام وزید ..و یکشب مادرم اعلام کرد که می خواهند مرا که 12 ساله شده بودم شوهر بدهند..و بی آنکه من فرصت و اختیار اظهار نظری داشته باشم مرا به مردی که 25 سال از من بزرگتر بود و زن دیگری هم داشت شوهر دادند.. من واقعا چیزی از شوهرداری و ازدواج نمی دانستم شب عروسی اجباری من همراه با انتقال من به بیمارستان بود..و چیزی که از آنشب به یادگار ماند نفرت از عروسی  و......بود.
من در کنار زندگی با آن مرد مجبور بودم که روزها به مغازۀ او هم بروم و کمک دست او باشم..این قسمت زندگی مشترک برایم خوشایند بود..چرا که هم در جامعه حضور داشتم و هم راه و رسم کاسبی را یاد می گرفتم...
 در این ایام بود که اندیشۀ استقلال فکری و مالی در ذهنم جرقه زد. و در خیال خود به این باور رسیدم که می توانم از این طریق به دنبال زندگی مستقل برای خودم باشم..غافل از اینکه من حامله بودم و باید بعد از زایمان در خانه بمانم و بچه بزرگ کنم..
من در کنار بزرگ کردن بچه هنوز ذهنیت اسقلال خود را در دل داشتم و گاهی ساعتها به این موضوع فکر می کردم..همین امر باعث شد که دیگر تسلیم حرفهای آمرانۀ شوهرم نمی شدم و گاهی به مخالفت با نظرات او می پرداختم..
پسرم هنوز دوساله نشده بود که فرزند دومم هم به دنیا آمد.من واقعا هیچ راهی برای جلوگیری از باردارشدن نمی دانستم..این بار در مراجعات به دکتر برای واکسن فرزندم با دکتر مشاوره کردم و دکتر طرق مختلف جلوگیری از بارداری را یادم داد و من شوهرم را وادار کردم که با بستن لوله های من موافقت بکند و چون شوهرم از زن دیگرش هم بچه داشت موافقت نمود .
من دیگر درگیر بزرگ کردن دو بچه بودم..هزینه های زندگی هم هر روز زیادتر می شد..احساس کردم که شوهرم به قول ایرانی ها فیلش یاد هندوستان کرده و می خواهد به افغانستان برگردد..من برای بزرگ کردن بچه ها نیاز به پول او داشتم و سعی می کردم او را متقاعد کنم که به افغانستان برنگردد..مخصوصا وقت مدرسۀ فرزند بزرگم بود و او را در مدرسۀ مخصوص افغانها ثبت نام کرده بودم..چون نمی خواستم فرزندانم مثل من بی سواد بار بیایند..
جنگ بمان و بروم من و شوهرم مدتی زمان برد و پسر بزرگم تا کلاس 4 در مدرسۀ مخصوص افغانها درس خواند..سپر کوچکم هم تازه مدرسه ای شده بود که ناگهان متوجه شدم شوهرم دار و ندارش را فروخته و به افغانستان رفته است..
مجبور شدم دوباره خودم وارد بازار کار بشوم و چون سرمایه ای نداشتم ابتدا به مرکز پاک کردن حبوبات بروم..ولی اینکار درآمد قابل قبولی نداشت..به همین دلیل با معرفی یکی از آشنایان به یک کارگاه تولیدی رفتم و خیلی زود راسته دوزی و زیگزاگ دوزی را یاد گرفتم ...و به این طریق دستمزدم مقداری زیادتر از دوران پادوئی ام شد..با اینحال این درآمد هم کفاف زندگی من و فرزندانم را نمی داد. ومجبور شدم پسر بزرگم را از مدرسه خارج و به کار بگمارم..
از آنجا که یکی از آشنایان کاشیکار بود او را به دست او سپردم و پسرم هم مشغول کار شد.و زندگی کجدار و مریز...ما ادمه یافت..
تنها تفریح ما در زندگی این بود که گاهی فرصتی از فلک می گرفتیم و به قبر خمینی می رفتیم..دلیل اینتخاب این محل برای این بود که می دانستیم افغانهائی که تازه به ایران می آمدند و جائی برای خواب نداشتند به این محل می آمدند و شبها در این محل می خوابیدند..ما گاهی با افرادی برخورد می کردیم که از ولایت ما می آمدند و اطلاعاتی از فامیل و آشنایان می گرفتیم..
یکروز با خانم جوانی در قبر خمینی آشنا شدم که فرزند دختر شش ماهه ای داشت و می گفت توانائی نگهداری فرزندش را ندارد و می خواهد بچه اش را به خانواده ای مطممئن بسپارد..من در مقام یک مادر خیلی با او صحبت کردم که او را منصرف کنم ولی او قاطعانه می گفت که توان مالی نگهداری بچه اش را ندارد و می خواهد بچه اش را واگذار کند..
من چند روز درگیر فکری موضوع این مادر و فرزند بودم..اینها هم مثل ما به دنبال زندگی بودند ولی امکان زندگی کردن نداشتند..
یکشب بعد از فکر و خیال زیاد با خود گفتم:
حالا که من لوله هایم را بسته ام و نمی توانم بچه دار بشوم و اساسا شوهرم در کنارم نیست (تازه شایعآ کشته شدنش را هم شنیده بودم) که صاحب فرزند دختری بشوم..این دختر را از مادرش بگیرم و خودم بزرگش کنم..با این نیت به ملاقات آن مادر رفتم و بچه اش را تحویل گرفتم..
آن مادر بچه را تحویل من داد و در حالی که شدیدا اشک می ریخت آخرین وداعش را انجام داد .. من چند النگوی یادگاری شوهرم را از دستم درآورده و به او اهدا کردم.و بچه را به منزل آوردم و به این صورت صاحب فرزند دختر شدم و این دختر بیگناه و مظلوم عضوی از زندگی ماشد.
زندگی ما با همۀ سختی های غربت ادامه داشت..ولی هرچه بود سقفی بالای سر داشتم و با بچه هایم دور هم بودیم.
وقتی کارگاه تولیدی تعطیل شد من دوباره بیکار شدم و برای نان درآوردن باز هم دنبال کار بودم..این بار پاک کردن حبوبات را کنترات کردم و توانستم برای چند هموطنم هم کار بدهم.این کار درآمد قابل قبولی داشت و من توانستم آپارتمانی برای خود بخرم.
با گران شدن حبوبات این کار ما هم از رونق افتاد و من دوباره به کارهای موقتی روی آوردم.
یکی از کارهائی که در نزدیکی سال نو رونق داشت..نظافت منازل بود که من به واسطه ی دو تا از هموطنهای افغان در این حوزه فعالیت می کردیم..
یکروز یکی از این دوستان با خواندن یک آگهی برای کار در منزل با طرف مورد نظر تماس گرفت و ما 3 خانم به منزل او رفتیم..
محلی که ما برای کار رفتیم ظاهرا خانه ولی عملا انبار فرشهای دستباف بود.ابتدا با خانمی که خود را منشی حاج آقا معرفی کرده بود آشنا شدیم . او ما را به دیدار صاحب اصلی این تشکیلات برد که با یک آخوند روبرو شدیم.
دو روز تمام از صبح تا شب به شدت نظافت کردیم..ولی کار پایانی نداشت و آن محیط طویل و عریض حالا حالا ها کار داشت..ولی با این وصف آخونده گفت که دیگر نیازی به ادامۀ کار 3 نفره نیست و از من خواست که فردای آنروز به تنهائی بروم..و برای اطمینان از مراجعۀ مجدد من دستمزد دو روز گذشه ام را پرداخت نکرد.
 مجبور بودم لااقل برای گرفتن دستمزد دو روز گذشته ام روز بعد در سر کار حاضر بشوم..و وقتی وارد شدم خانم منشی پشت میزش بود.. از خانم منشی در مورد محل جدید نظافت سوال کردم که او به دفتر آخوند رفت و برگشت و به من گفت ..برو تو حاج آقا با شما کار دارد.
من بدون نگرانی وارد شدم..آخونده بدون مقدمه گفت:
من تا حالا بازن افغانی سکس نکرده ام..می خواهم با تو سکس کنم..
وقتی گفتم حاج آقا من برای کار آمده ام من شوهر دارم..گفت:
سکس با ما آخوندها گناهی ندارد...گفتم:
حاج آقا خدا...قیامت..عمل زنا...از شما بعید است ..و به طرف من آمد و خواست که مرا در آغوش بگیرد که من با صدای بلند و به نیت اینکه منشی حاج آقا بشنود با صدای بلند گفتم
حاج آقا ترا خدا نکنید..و حاج آقا در حالی که حریصانه مجددا قصد بغل کردن مرا داشت گفت..
صدا تو بلند نکن..منشی را هم فرستادم رفت..کسی صدایت را نمی شنود..
و در گیری من با حاج آقای خدانشناس آغاز شد و چون حاج آقا نتوانست کاری بکند مشت محکمی به دماغم زد و دریک لحظه خون از دماغم فوران زد..من با دیدن خون بی اختیار دست به کابلی بردم که چند لطظه قبل از آن در گوشه ای به چشمم خورده بود..کابل را برداشتم و به جان آخوند مردنی مسن افتادم..و آنقدر او را زدم که از حال رفت..و من بیرون آمدم..
در بیرون اتاق آخوند خبری از منشی نبود..احساس کردم که آخونده همه چیز را پیش بینی و برنامه ریزی کرده بود الا اینکه ممکن است من از خودم دفاع کنم و او را به باد کتک بگیرم.
من به سرعت از منزل انبارگونۀ آخونده خارج شدم و دست از پا درازتر به منزل برگشتم.
...
 تنها نگرانی ام  این بود که ممکن است آخوند لعنتی از طریق شماره تلفن من که منشی اش روز اول کار گرفته بود منزلم را پیدا کند..ولی با خود می گفتم که چون او قصد تجاوز به من را داشت و اساسا او مقصر اصلی این درگیری ست ..دیگر اقدامی برای شکایت از من نخواهد کرد..ولی زهی خیال باطل..
روز 15 فروردین ساعت 7 صبح من و پسر کوچکه ام و مهدیه دخترم در حال خوردن صبحانه بودیم که درب منزل ما به صدادرآمد..وقتی در را باز کردیم یک زن و دو مرد وارد منزل ما شدند و در مقابل چشمان فرزندانم کیسۀ سیاهی به سرم انداختند و مرا با خود بردند..
بیش از یک هفته بود که مرا هر روز شکنجه می کردند و از من می خواستند که اعتراف بکنم که مال کدام حزب و تشکیلاتی هستم..من هم جواب می دادم که من یک مادر بیسوادی هستم و اصلا معنی این حرفهای شما را نمی فهمم.
در همین ایام بود که پسرم محل مرا پیدا کرد و  به ملاقاتم آمد..من آنروز فهمیدم که در آگاهی شاپور هستم..در مورد این محل فقط شنیده بودم که یکی از بدترین شکنجه گاه های جمهوری اسلامی برای گرفتن اعتراف است..
شکنجه ها ادامه داشت..گاهی مشت و لگد می خوردم و گاهی مرا آویزان می کردند و بعد از شکنجه سرمی به من وصل می کردند که تشنج می کردم و از درد سرم  بی اختیار فریاد می زدم..بعد از سرم هم مرا ساعتها به سلول انفرادی می بردند تا به حالت عادی برگردم و سپس مجددا به اتاق عمومی می آوردند..
حدود یکماه این شکنجه ها ادامه داشت..من گاهی در زیر شکنجه حرف شکنجه گران را کم و بیش می فهمیدم..یکبار یکی از شکنجه گران در حالی که با پوتین لگد به سرم می زد با عصبانیت گفت که تو باعث شدی بیضۀ حاج آقا پاره شود..
بعد از یکماه مرا  ابتدا به دادگاه انقلاب برای بازجوئی سپس به زندان اوین (بند2 زنان) منتقل کردند..در دادگاه هم به من صحبت از دیه می کردند ولی من اصلا متوجه حکم قاضی نمی شدم..
من 9 ماه در بند زنان اوین بودم.(با بازداشت در شاپور 10 ماه می شد).در این مدت 2 بار دیگر هم دادگاهی شدم ولی هرگز به من تفهیم اتهامی نشد و هیچ مرجعی حق مرا که از خودم دفاع کرده ام.. نپذیرفت.یعنی حتی یک وکیل تسخیری هم نداشتم.
بعد از دادگاه سوم با سند خانۀ خود و معرفی 4 ضامن به طور موقت آزاد شدم..در بیرون از زندان متوجه شدم که دختر عمه ام تلاش زیادی برای آزادی من کرده است و اگر تلاش او و شوهرش نبود حتی این آزادی موقت هم برای من میسر نمی شد..
در موقع آزادی  از من تعهد گرفتند که هر هفته در دو نوبت خودم را به دادگاه معرفی کنم و به قول معروف امضاء بزنم..و نیز تنها راه رهائی من از این پرونده این است که از آخوند رضایت بگیرم.
من به همراه دختر عمه ام و شوهرش به دفتر آخوند رفتیم..او حاضر به ملاقات حضوری با ما نشد..با تلفن منشی اش با او صحبت کردیم و پس از کش و قوس زیاد گفت:
فقط در یک صورت رضایت می دهم که کلیه ات را بفروشی و پول کلیه ات را به من بدهی..و حاضر نشد که ما پول دیگری غیر از پول کلیه به او بدهیم..
ما از گرفتن رضایت با آن شرایط منصرف شدیم و دست خالی برگشتیم.
هنوز چند روز از آزادی من نگذشته بود که یکشب ساعت 12 شب زنگ درب منزل ما به صدا درآمد ..پسر کوچکم برای باز کردن در رفت و لحظه ای بعد صدای فریادش بلند شد...به سرعت خودم را به او رساندم..او غرقه در خون بود..او را به بیمارستان رساندم..بدنش چاقو خورده بود و محل چاقو 40 بخیه خورد..
وقتی حال پسرم که از او خیلی خون رفته بود کمی بهتر شد گفت:
دو نفر بودند..مرا با چاقو زدند و با موتور سیکلت فرار کردند..
فهمیدم که این هم از طرف همان آخوند لعنتی بوده است..دیگر جان افراد خانواده ام در خطر بود..حالا دیگر به جای آنکه به دنبال زندگی باشم به فکر..(.به دنبال نجات) جان فرزندانم افتادم.
پسر کوچکم در یک خیاطی کار می کرد و صاحبخانۀ بسیار خوبی داشت.ما با کمک او توانستیم پسر کوچکم را با پرداخت مبلغ قابل توجهی به ترکیه و از آنجا به اتریش بفرستیم.و از بابت او خیالم راحت شد.حالا دیگر نگران زندگی خود و پسر بزرگ و دخترم بودم..چون می دانستم این آخوند لعنتی دست بردار نیست و هرگونه که بخواهد در کشور آخوندی ایران زهر خود را به زندگی ما خواهد ریخت.
یکروز عصر حدود ساعت 5 برای انجام کاری از منزل خارج شدم.مسیر محل زندگی ما به گونه ای بود که در مسیر هر ماشینی توقف می کرد سوار می شدیم و معمولا اکثر این ماشینهای شخصی هم مسافر کش بودند.دقایقی بعد یک سواری پیش پای من توقف کرد در کنار راننده شخص دیگری نشسته بود و ظاهر امر نشان می داد که این سواری هم مسافر کش است.من سوار شدم..حدود صد متر جلوتر یک مسافر دیگر سوار شد و کنار من نشست..لحظاتی بعد کسی که کنار من نشسته بود ضربۀ محکمی به من زد و چاقوئی درآورد و از من خواست که روی صندلی دراز بکشم..من چاره ای جز آن نداشتم..
ماشین رفت و رفت تا وارد یک چهار دیواری شد و توقف نمود.مرا پائین آوردند. احساس کردم که وارد باغی شده ایم .به غیر از این سه نفر یک نفر دیگر که احتمالا نگهبان باغ بود و ظارش نشان می داد افغان است به جمع آنها اضافه شد و مرا داخل اتاقی بردند و لخت کردندو در اولین قدم طلاهای مرا غارت کردند.. سپس یکی از آنها بدون مقدمه گفت..که می خواهیم از تو فیلم سکسی بگیریم.اگر همکاری نکنی هم ترا می کشیم هم فرزندانت را...تو حاج آقا را ناقص کرده ای و باید تاوانش را بدهی..
با شنیدن این جمله فهمیدم که این کار هم از توطئه های آن آخوند لعنتی ست..و تجاوز را آغاز کردند..در حین تجاوز مرتب از من می خواستند که لبخند بزنم و وقتی لبخند نمی زدم می گفتند به فکر جان فرزندانت باش ..و اینگونه هر 4 نفرشان به من تجاوز کردند و از من فیلم گرفتند..
وقتی کارشان تمام شد همان افغانی با موکت بر به جان من افتاد و تمام بدن مرا تیغ تیغی کرد..در آن دقایق همۀ لحظات برایم تلخ بود..ولی تلخترین لحظه جنایت افغانی که هموطنم بود بیشتر از بقیه مرا آزار می داد.
پس از آنکه همه جای بدنم را با موکت بری زخمی کردند ..مرا سوار ماشین کرده و از باغ خارج کردند..ماشین یک مسیر طولانی در یک جادۀ خاکی ادامۀ مسیر داد و بالاخره توقف نمود..و یکی از مردها مرا با کتک از ماشین بیرون انداخت و دور زدند و برگشتند..
در آن تاریکی شب در بیابان..لخت و عور آرزو می کردم ایکاش می مردم و این تلخی ها را نمی دیدم..ولی یک مهر مادرانه به من می گفت..تو باید زنده بمانی و بچه هایت را نجات بدهی..همین فکر به من انگیزه می داد که بدن زخمی خود را به سمت جاده بکشم..اینرا هم می دانستم اگر همانجا بمانم بوی خون بدنم به مشام حیوانات بیابان خواهد خورد و آنها به من حمله خواهند کرد به همین دلیل رد مسیر ماشین آن نامردهای متجاوز را گرفتم وآهسته آهسته پیش رفتم..
 نمی دانم چقدر طول کشید ..ولی چراغهای ماشینهای در حال تردد در جاده به من امیدواری می داد که از این مخمصه نجات خواهم یافت..در راه در سایه روشن مهتاب یک تکه لباس توجهم را جلب کرد که برداشتم و متوجه شدم پیراهن خودم هست..آنرا پوشیدم و راه را ادامه دادم.
 بالاخره با هر جان کندنی بود به کنار جاده رسیدم.دقایقی بعد اتومبیلی توقف کرد..در داخلش یک مرد و یک زن و دو بچه بودند..زن و مرد از دیدن وضعیت ظاهر من متعجب شدند .به آنها گفتم که مرا به دستور یک آخوند لعنتی دزدیده و به اینجا آورده اند..آنها هم شروع به فحاشی به هرچه آخوند کردند و نشان دادند که از آخوند جماعت متنفر هستند..
این خانوادۀ مهربان مرا به منزل خودشان بردند..مرد خانه پیشنهاد کرد که از بدن زخمی ام فیلمی بگیرد که بتوانم به دادگاه ارائه بدهم..من با کمال میل پذیرفتم..آن مرد فیلمی گرفت و (رم) دوربین تلفن اش را به من داد..سپس مرا سوار اتومیلش کرد و تا نزدیکی بیمارستان فیروز آبادی پیاده کرد و گفت:
متاسفانه قوانین ایران غلط است و اگر ما همراه شما تا بیمارستان بیائیم مارا بازداشت می کنند..
من به آنها حق دادم و بسیار تشکر کردم و خودم وارد بیمارستان شدم..
پانسمان بدن تمام زخمی من تا ساعت 7 صبح طول کشید..پس از پانسمان مرا مرخص کردند..در بیرون بیمارستان یک تاکسی گرفتم که مرا به منزل رساند..کرایه اش را هم از داخل منزل پول آوردم و پرداخت کردم..
گاهی زمین و زمان برای آدم تنگ می شود..من در چنین شرایطی قرار داشتم..نه می توانستم به مرجعی شکایت کنم و نه فریاد رسی داشتم..از طرفی در هر هفته باید دوبار برای امضا به دادگاه می رفتم..و به گونه ای پایم در زنجیر بود..از طرفی با انتشار آن فیلم حکم اعدام من بی برو و برگرد همانطور که نامردان متجاوز می گفتند .. صادر می شد.حالا بماند که از نظر افغانها هر زن افغان به هر دلیلی زندانی شود باید کشته شود.
در فکر این بودم که به نوعی از کشور خارج بشوم..ابتدا دودل بودم ولی وقتی اطلاع یافتم که آن نامردها فیلم سکسی مرا در مترو منتشر کرده اند خیلی شوکه شدم و قاطعانه تصمیم به خروج از ایران گرفتم.چرا که می دانستم با انتشار این فیلم نه تنها آخوند لعنتی و ایادی اش دشمن من هستند بلکه فامیل و آشنایان هم با دیدن آن فیلم کذائی حتما به فکر کشتن من خواهند افتاد.
.قبل از رفتن فکری از نظرم گذشت..با این اندیشه من فیلم بدن زخمی ام را با چند جمله توضیح در مترو منتشر کردم..مترو مسیر شاه عبدالعظیم پر از افغانی بود و می دانستم این فیلم هم مثل همان فیلم سکسی به دست فامیل و آشنایان من خواهد رسید.
من فیلم بدن زخمی ام را در مترو منتشر کرده و با کمک دختر عمه و شوهرش به ارومیه آمدیم..
قاچاق بر اعلام نمود که باید تا کامل شدن مسافر توقف کنیم ولذا ما را 15 روز در یک محل نگهداری نمود..
بالاخره روز موعود فرا رسید و ما به همراه قاچاقبر به سمت ترکیه به راه افتادیم...بیش از 6 ساعت در تاریکی شب پیاده روی کردیم..ناگهان از طرف ایران صدای تیراندازی آمد.قاچاقبر از ما خواست پشت تپه ای پناه بگیریم..ما ساعتها در پشت آن تپه تشنه و گرسنه به انتظار نشستیم..مسافران حوصله شان سر رفت به قاچاقبر اعتراض کردیم..او فیلمی را در تلفن خود نشان داد که یک زن مسافر چگونه مورد حملۀ گرگها قرار گرفته و تکه تکه شده است..
ما با دیدن این فیلم وحشتناک لب از اعتراض فرو بستیم..حدود 40 ساعت پشت تپه بودیم که چند راس اسب و قاطر آوردند و ما سوار شدیم و بعد از ساعتها طی مسیر به وان رسیدیم..
وقتی به وان رسیدیم معلوم شد که قاچاقبرها هم نامردی کرده و کیفهای اکثر مسافران را دزدیده اند..من تمام مدارکم در کیفم بود و آنها هم از دست رفته بود..
...
ما در شهر....... آشنائی داشتیم.خودمان را ابتدا به استانبول و بعد به آن شهر رساندیم..و با کمک او به دفتر سازمان ملل رفتیم و ثبت نام کردیم..
من از اینکه این همه سختی دیده و زجر کشیده بودم از یک موضوع خوشحال بودم و آن نجات جان فرزندانم بود که توانستم با خود به ترکیه بیاورم..مخصوصا از اینکه به قول خودم که به مادر این دختر امانتی که از فرزندانم برایم عزیزتر است عمل کرده ام.
حالا 5 سال است که در ترکیه به سر می بریم و منتظریم سازمان ملل کشوری به ما بدهد که که بتوانیم مثل یک انسان زندگی کنیم...
ما به دنبال جائی برای زندگی کردن هستیم..ما به دنبال زندگی هستیم..
پایان



۱۳۹۶ دی ۲۶, سه‌شنبه

آموزش شنا


…..آموزش شنا.......
بالاخره پس از 6 ماه طلسم قرارهای سوخته شکست و تعدادی از ایرانیان مقیم اسکی شهیر موافقت کردند که باهم به حمام آب گرم بروند.من هم یکی از آنهایی بودم که افتخار همراهی با انها نصیبم شده بود.
ساعت 5/2 روز موعود وسایلم را برداشتم وبرای این که دیر نکنم با مینی بوس(دولموش) خودم را به محل قرار رساندم.محل قرار مقابل مغازه ای بود که یکی از ایرانیان مقیم اسکی شهیر در آنجا کار می کرد.هنوز دو دقبقه به زمان قرار مانده بود که من به محل رسیدم.نگاهی به داخل مغازه انداختم.از دوستان کسی را ندیدم ولی تعدادی زن و مرد عرب زبان را دیدم که مشغول خریدن وسایل دست دوم منزل بودند.دوست ایرانی ما شدیدا محو صحبت و تفهیم قیمت برآنها بود که ترکی بلد نبودند.من می خواستم خودم را به دوست ایرانی ام نشان بدهم که به موقع آمده ام و نیز مطمئن بشوم که این قرار هم مثل قرارهای قبلی لغو نشده است.دوست ایرانی ما چنان گرم چانه زدن بود که متوجه سلام اول و دوم و سوم من نشد.از لابلای مشتریان جلوتر رفتم و سلام کردم.او با بی تفاوتی جواب سلام مرا داد و من از مغازه بیرون آمدم.
از لحن صحبت دوستم فکر کردم که این قرار هم سوخته و کسی نیامده است...در داخل مغازه چانه زدنها به حد جیغ و داد رسیده بود و من نگران آن بودم که دوستم با مشتریانش دعوا نکند.بالاخره یکی از مشتریان دست به جیب برد و مبلغی پول به دوست ما داد و وسایل خریداری شده از داخل مغازه به بیرون منتقل شد وبا تلفن دوستم یک ارابه(وانت) به کنار مغازه آمد و اجناس را بار زدند.دوست ایرانی من بعد از این موفقیت بزرگ به طرف من آمد و نفسی به راحتی کشید وگفت=
ما دیگر یاد گرفتیم با سوری ها وعراقی ها چه جوری معامله کنیم.
من که تمام اندیشه ام دغدغهء رفتن به حمام بود نمی دانستم چه جوابی به او بدهم به همین دلیل فقط به صورتش نگاه کردم.او متوجه حالت من شد وگفت= اقای شماره 2 ما مجبوریم جنسی را که قیمتش 200 لیر است به اینها 400 لیر بگوییم و درنهایت به 200 لیر بفروشیم.در این صورت هم ما پول خودمان را گرفته ایم هم مشتریانمان دلشان خوش است که جنسی را نصف قیمت خریده اند..نگاه دیگری به صورت آقای شماره 1 انداختم.او بدون آنکه از قرارمان وحمام رفتنمان چیزی بگوید گفت=
حالا یکچایی وسیگار می چسبد.و بلافاصله شاگرد قهوه چی را که او هم یک نوجوان ایرانی بود صدا کرد وگفت=ممد دوتا چائی با لیمو.من هم فورا پاکت سیگارم را در آوردم و سیگاری تعارف کردم و در حالی که سیگارمان را روشن می کردم با نگرانی و با ظرافت خاصی که کوچکترین موج مخالف نداشته باشد آهسته پرسیدم=
حمام چی شد قرارمان که نسو.... ؟ گفت نه قرار سرجایش هست فقط از ساعت 3 به ساعت 4 تغییر یافته.من از شنیدن این خبر خوشحال شدم ولی به او گفتم= پس چرا به من خبر ندادید که دیرتر بیام.گفت =تو که همیشهئ خدا بیکاری چه فرق می کند که یکساعت زودتر بیایی؟ گفتم= لا اقل75/1 لیر کرایه نمی دادم یا نیم ساعت استراحت می کردم.شماره 1 نگاه بی رمقی به من کرد وگفت=حالا که پیش مایی خوشحال نیستی؟ در این حال ممد چایی ها را آورد.شماره 1گفت چایی ات را بخور الان بچه ها می رسند.من دیگر حرفی نزدم .او هم مشغول تلفن زدن به این و آن شد.مفاهیم جملاتش گاهی در مورد مغازه و گاهی در مورد حمام بود.
ساعت 15/4 آقای شماره3 هم پیدایش شد.او هم مثل بعضی ها به گفتهء خودش فوق لیسانس علوم سیاسی و نیز از اعضای بلند پایهء فلان تشکیلات بود ولی وقتی صحبت می کرد از بیان ساده ترین مطالب عاجز بود و در یک جملهء 5 کلمه ای گاهی 6 تا غلط انشایی داشت. دقایقی بعد آقای شماره 4 هم آمد.او هم خودش را یکی از نوابغ سیاسی معرفی می کرد ولی بعضی ها می گفتند به خاطر چک برگشتی از ایران فرار کرده است.
ساعت نزدیک 5 بود که آقایان شماره 5 و 6 و 7 هم رسیدند.یکی از آنها فرزند پسرش را که حدودا 15 سال داشت به همراه خود آورده بود.شماره 1 در مورد علت تاخیرشان سوال کرد ویکی از آنها جواب داد=
مگر ساعت ترکیه عوض نشده است.؟
همه نگاهی به همدیگر کردیم.شماره 1رشتهء کلام را به دست گرفت وگفت= حق با شماست.در ترکیه هم مثل ایران در سال دوبار ساعت جابجا می شود...
با آمدن آقای شماره 8 شماره 1 دستور حرکت داد .وقتی در مورد بقیه سوال کردم آهسته به من گفت= تا این ها هم پشیمان نشده اند بیا بریم.گفتم فلانی چه طور؟گفت دوست داری بهش زنگ بزن.این شخص یکی از چهره های شاخص در اسکی شهیر بود من دوست داشتم با او در این سفر ناشناختهء حمام همراه باشم به همین دلیل فورا به او زنگ زدم. و گفتم =فلانی کجایی ؟ چرا نمی آیی ؟او در جواب من گفت=من حاضر نیستم 8 لیر بابت حمام بدهم.گفتم= اولاحمام تنها که نیست.ثانیا اصلا شما مهمان من هستیدتشریف بیاورید.. و او در جواب من با تندی گفت=
آقا شما پول مفت داریدو اینجوری ولخرجی می کنید. من شب تا صبح در نانوایی برای 25 لیر جان می کنم چه طوری این پول را برای حمام بدهم؟گفتم= مگر حمامی که در خانه می روی مفت است؟ گفت=
من برای صرفه جویی ماهی یک بار به حمام می روم.گفتم=
با این حساب شما اگر باش باکان بشویدحتما رفتن به حمام را ممنوع اعلام می کنید؟ و به این ترتیب با او خداحافظی کرده و گوشی را قطع کردم....
اکیپ اعدادی ما وارد کوچهء (حمام یولی) شد.حالا ده ها حمام در مقابل ما بود و نمی دانستیم کدامیک را انتخاب کنیم.به همین دلیل برای تصمیم نهایی متوقف شدیم.هر کس حمامی را معرفی می کرد واصرار داشت که به حمام پیشنهادی او برویم ولی وقتی ازش می پرسیدیم : آیا قبلا به آن حمام رفته اید؟ جوابش منفی بود.تنها شماره 3 بود که حمام مشخصی را با استحکام معرفی می کرد و می گفت=
این حمام هم چایی مجانی می دهد وهم یک کارت می دهد که دفعهء بعدیش رایگان می شود. وقتی همه رضایت دادیم به حمام مورد نظر او برویم به آهستگی گفت:ولی آنجا هم کوچک است و هم از نظر بهداشتی خیلی خوب نیست.
چیزی نمانده بود که از بلاتکلیفی جمع به سختی جوش خوردهء ما از هم بپاشد که سر و کلهء یکی از پناهجویان ایرانی در حمام یولی پیدا شد. او ابتدا با تعجب جمع ما را برانداز کرد و وقتی دلیل تجمع استثنایی ما را فهمید حمامی را نشان داد و گفت:این حمام هم استخر شنا دارد و هم خیلی بهداشتی ست.وقتی از او پرسیده شد که خودش به آن حمام رفته یا نه .اعلام نمود که هفته ای دو بار به آنجا می رود.بعضی از دوستان او را هم دعوت به حمام کردند که در جواب بادی به غبغب انداخت و گفت:
من با تلویزیون.... مصاحبه دارم و نمی توانم بیام.
با یک تصمیم قاطعانه همگی به طرف حمام مورد نظر رفتیم.قبل از ورود به حمام به طور اتفاقی نگاهی به پشت سرم انداختم و آقای شماره 9 را دیدم که در تعقیب ماست.فهمیدم منتظر ورود ما به داخل حمام است تا بعد از اطمینان از ورود ما به ما ملحق شود.
بالاخره وارد حمام شده و هرنفر مبلغ 9 لیر پرداخت کردیم.محوطه حمام تمیز و مرتب بود وتشابهی با سرعین ما نداشت.و عملا مثل حمام قدیمی های ایران بود .رختکن حمام در طبقه همکف حوض آبگرم آن در زیر زمین واستخر آن در طبقهء دوم بود.ما ابتدا به زیر زمین رفتیم.حوضچهء آب گرم در وسط محوطه و اطراف آن پر از حوضهای کوچک و انفرادی بود . تعدادی مشغول کیسه کشی و لیف و صابون خود بودند.آب حوض وسط به شدت گرم بود و ما توانستیم فقط پاهای خود را داخل آن ببریم.دقایقی بعد با رای قاطع عموم به طرف طبقهء دوم و استخر شنا شدیم.در آنجا آقای شماره 9که در داخل اسخر بود به استقبال ما آمد وبا همه احوالپرسی کرد.او روحیهء خاصی داشت و خودش می گفت که همیشه گروهی را برای راه پیمایی یا اعتراض روانه می کرد ولی هرگزخودش در راهپیمایی ها شرکت نمی کرد.آقای شماره 9 پس از سلام و تعارف به داخل آب رفت و با استیل زیبایی مشغول شنا گردید.من اگر دوستان را با شماره معرفی می کنم به خاطر آن است که اکثر افرادی که از ایران می آیند خودشان را بابک و اشکان و افشین و احسان معرفی می کنند و در جمع ما هم اشتراک اسامی بود واز این اسمها دو تایی و سه تایی هم داشتیم در صورتی که من شناسنامه (کیملیک) یکی از این اشکان ها دیده ام واسم اصلی اش (چراغ علی) بود.
ابعاد استخر حدود پنج در پانزده متر بود .فضای استخر کمی دم کرده وتنفس سخت می نمود.من به اهستگی وارد استخر شدم. آب ولرم و قابل تحملی داشت.تازه احساس آرامش مطبوعی پیدا کرده بودم که تعارف دوستان به همدیگر تمام شد و آقای شماره 7 با صدای تالاپ مخوفی شیرجه ای به آی زد که موج آن به اندازهء اخرین سونامی مرا تکان داد.او پس از چند متر شنا در حالی که صدایش تا300 متری قابل شنود بود خطاب به پسرش گفت:چرا معطلی؟ بپر تو آب.پسر نگاهی به اطرافیان کرد و در نهایت با لحن خجالت آلودی گفت:بابا من بلد نیستم.و پدرش مجداا با صدای 9 ریشتری گفت:بلدیت نمی خواد بپر تو آب.و اینجوری شنا کن.دوباره چند متر شنا کرد و آرامش آب داخل استخر را تا دو ساعت بعدی بر هم زد.
پسرش برای داخل شدن به استخر اکراه داشت.آقای شماره 1 متوجه او شد و به طرف او رفت و با لحن مهرآمیزی او را با خود به داخل استخر آورد.و به او اطمینان داد که عمق استخر کمتر از قد اوست.من آنها را زیر نظر داشتم.شماره1 کمی با او صحبت کرد وبعد خودش پاهای خود را به دیواره استخرچسباندوبا یک فشار روی آب لیز خورد و از پسرشماره 7 خواست چنین بکند.پسر خجالتی و محجوب آموزش شماره 1 را با ناپختگی اجرا کرد و نتوانست به خوبی روی ب لیز بخورد و به اجبارچند قلپ آب گرم معدنی استخر را نوش جان کرد.
ناگهان آقای شماره3 که گویی منتظر نوبت بود به داخل آب پرید و از پسر محجوب خواست کهدستش را به دیوارهء اسخر بگیرد و پا بزند.این آموزش ازنظر من کم خطر تر بود و پسر محجوب درحال انجام آن بود که این بار شماره 4 به داخل آب پرید و پس از ایجاد موجی مخوف شروع به آموزش پسر محجوب کرد.حرکت آموزشی او اصلا ربطی به شنا نداشت ولی پسر محجوب در نهایت ادب اجرای آنرا پذیرفت.شمارهء3 با دیدن این حرکت به شمارهء4 اعتراض کرد وشمارهء4 در جواب شماره3 گفت: آقا من قهرمان کشتی هستم وبلدم چه جوری شنا یاد بدم!
آقای شماره 5 که تا آن لحظه از بیرون استخر ناظر آموزش دیگران بود با احتیاط داخل آب شد و خطاب به پسر محجوب گفت:آقا اینجوری چیزی یاد نمی گیری.و بعد از اینپسر محجوب خواست که حرکتی مثل ضربهء چپ و راست هوک (بوکس)در آب انجام دهد.پسر محجوب در حال حس گرفتن برای انجام حرکت هوک بود که شماره 6به داخل آب پرید و به شماره 5 گفت:شمابوکسور هستی نه شناگر.شماره 5 با لحنی کنایه آمیز گفت:مثلا شما شناگرید؟ و شماره 6 با لحنی مطمئن و وجدانی آسوده گفت:خودم نه ولی در ایران همسایه ای داشتم که خیلی شنا بلد بود او حتی نجات غریقی هم می کرد.و بی آنکه منتظر عکس العمل شماره 5 بشود از پسر محجوب خواست که به پشت شنا کند.ناگهان شماره 7 که پدر این پسر محجوب باشد با عصبانیت به کنار پسرش رفت و گفت:فقط مثل خودم شنا می کنی و دوباره شنای رودخانه ای و موج ساز خود را آغاز کرد.در دل گفتم که مشکل پسر محجوب با دخالت خشنی که پدرش داشت به پایان می رسد و در دل افسوس می خوردم که چرا این همه آدم می خواهند در یک جلسه از یک نفر یک قهرمان بسازند.یادم آمد هفتهء قبل در جلسهء هفتگی بار ایرانیان در محوطهء بیرون باریکی از حضرات ایرانی به زور از زنش می خواست در بین مردها برقصد و زن بیچاره با گریه می خواست که شوهرش او را وادار به رقص نکند و می گفت: ما تازه به این کشور آمده ایم من باید با این فضا کاملا آشنا بشوم بعد. ولی مردش اصرار داشت که در همان جلسهء اول زنش ره صد ساله برود و درنهایت در آن وقت شب زنش بار را ترک کرد .
حالا در این استخر چند نفر به همراه پدر پسر اصرار دارند که در یک جلسه این پسر نو آموز را شناگر بکنند و ....
دیگر خیالم راحت شده بود که همه دست از سر پسر محجوب برداشته اند که ناگهان آقای شماره هشت وارد آب شد و دست پسر محجوب را گرفت و در داخل آب شروع به راه رفتن کردند.شماره 5 با ناراحتی رو به شماره 8 کرد و گفت:آقای شماره 8 اینجا پیست دوومیدانی نیست..تا شماره 8 سرش را برگرداند که جواب شماره 5 را بدهد ناگهان پسر محجوب به داخل آب فرو رفت.با فریاد دیگران شماره 8 برگشت وپسر محجوب را که به سختی نفس می کشید بغل کرد و آب بیرون کشید. اینجا بود که پای آقای شماره 9 به این جولانگاه کشیده شد.شماره 9 که از اول ورود ما مشغول شنا بود و کاری به دیگران نداشت پسر محجوب را خواباند و با چند حرکت معده اش را که از آب گرم پر شده بود خالی کرد ووقتی تنفس پسر محجوب به حالت عادی برگشت رو به همهء اعداد کرد و گفت:بسه دیگه. بچهء مردم را کشتید.....و دمپایی اش را پوشید و به طرف رختکن رفت.ما هم به تبع او و در حالی که همه پکر بودیم یکی یکی دوش گرفته و از استخر به رختکن آمدیم.من در کنار شماره 9 نشستم .حمامی به هر کدام از ما 6 تا حوله داد.من مشغول خشک کردن خودم بودم که ناگهان یادم آمد که شماره 9 واقعا قهرمان شناست.ومن حتی روزنامه ها و عکسهای ورزشی او را دیده ام.در حالی که از این فراموشی خودم احساس نقص می کردم رو به شماره 9 کردم و گفتم:
شما که متخصص شنا هستید چرا نیامدی به این پسر محجوب شنا یاد بدهی؟ شماره 9 نگاهی مانند نگاه عقل اندر سفیه به من انداخت و گفت:
وقتی در جایی قرار گرفتی که غیر متخصصین حرفهای تخصصی می زنند.نباید حرف بزنی.چون تنها کسی که در این وسط ضایع می شود خود تو هستی که تخصص داری. این همان بلائی است که بر سر متخصصین درحکومت جمهوری اسلامی آمده است.
این را گفت و به طرف پسر محجوب رفت.نگاهی به صورت او انداخت.من هم نگاه او را دنبال کردم.رنگ و روی پسر محجوب پریده بود وحتی نتوانسته بود چایی اش را بخورد.شماره 9 خطاب به پسرمحجوب گفت:چه به روزت آوردند؟ پسر محجوب به یکباره با شنیدن این جمله بغضش ترکید و با صدای بلند شروع به گریه نمود.شماره 9 مکی او را نوازش و دلداری داد و او را آرام کرد.
اعداد یکی یکی در حال خروج از حمام بودند.حالامن و پسر محجوب مانده بودیم. من منتظر او بودم که بعد از او خارج شوم.پسر محجوب به سختی سرپا ایستاد و با حرکتی دردآلود کیفش را به کولش انداخت و راه افتاد.........من در کمال تعجب دیدم که اوهمراه با پای راستش به جای دست چپ دست راستش را حرکت داد.با پای چپش هم دست چپش را حرکت داد و هنوز دو قدم نرفته بود که با سر به زمین افتاد.....پایان.علیرضا پوربزرگ وافی5/4/2014 اسکی شهیر

۱۳۹۶ دی ۲۳, شنبه

دین و نژاد.علیرضا پوربزرگ وافی.....alivafi..din ve nejad 14/01/2018

فریاد شهریار(5)

فریاد شهریار (5)
.....
جان آلیر ایندی
...
شیطان توکه دیب ایمانیزی جان آلیر ایندی
آللاهدان آلان جانیزی شیطان آلیر ایندی
قرآنیزی سلطانیله آلمیشدی الیزده ن
سلطانی ده یاپسین اله قرآن آلیر ایندی
سلطانین الیله آلیب آنجاق (نه کی وارین)
بیرده ن نه کی وارین دییه سلطان آلیر ایندی
باخ اؤز بالاسیندان کی دوغوب قانلا بئجرتمیش
چؤنموش نئچه مین نشتریله قان آلیر ایندی
نایمیت سول الیله نه زیان وورسا دا سابق
چؤنموش ساغ الیله اونا تاوان آلیر ایندی
سویقونچی قاچیب نوخدا قالیب مهتر الینده
دیوانه توتوب مهتری دیوان آلیر ایندی
بیر عده مجاهددی بومیداندا مسلم
بیرعده ده شیطاندی کی میدان آلیر ایندی
بیر عده( ساواک) نامیله انسانلاری قیردی
بیر عده ده انسان ساواک عنوان آلیر ایندی
ایمان آلاراق عنوانی شیطانیدی لاکن
جان آلمادا عنوان مسلمان آلیر ایندی
سابق چتین آلمیشسا دا ایمانلاری الده ن
افسون اوخیوب جانلاری آسان آلیر ایندی
بو تایدا(سهند) اؤلدی دئمه ک (راحم) او تایدا
دلال اجل پوللانیب انسان آلیر ایندی
قوی شهریارین مطلعی تکرار اولور اولسون
شیطان توکه دیب ایمانیزی جان آلیر ایندی
....
ترجمه
..
شیطان ایمانتان را تمام کرده (گرفته) حالا جان (جانتان را) می ستاند
جانی که شما از خدا گرفتید حالا شیطان از شما می گیرد
توسط سلطان (شاه) قرآنتان را از دستتان گرفته بود
الا ن تا کار سلطان را یکسره بکند در دست قرآن می گیرد.(نزدیک به مضمون)
با دست سلطان دار و ندارتان را گرفته بود
به یکباره (دار وندار) گویان حکم سلطانی می گیرد(نزدیک به مضمون)
نگاه کن مادری را که بچه را زاییده و با خون دل بزرگ کرده
حالا برگشته و با چند هزار نشتر خونش را می گیرد (می ریزد).اشاره به مادر اصفهانی که فرزندش را لو داد و اعدامش کردند..وقتی دلیل این کار را از آن مادر پرسیدند..گفت.دین (بدهی) ام را به اسلام پس دادم.
نا امید چپ دست هر زیانی که سابق زده است..
حالا با دست راست تاوان آن ضررها را می گیرد.(یعنی ضرر از هر دو طرف)
دزد کاروان فرار کرده..افسار در دست مهتر مانده
دیوانه ای این افسار را گرفته دیوان (انتقام) می گیرد
البته که در این عرصه عده ای مجاهد (فعال) مسلم و صادق هستند
تعدادی شیطان هم در این عرصه میدانداری می کنند
عده ای با عنوان (ساواک) انسانها را تار و مار کردند
عده ی دیگری با نام انسان عنوان (ساواک..ی) می گیرند
سابق بر این اگر ایمانها را به سختی می گرفت
حالا سحر و جادو خوانده و جانها را راحت و آسان می گیرد (می کشد)
در این طرف (در ایران)..سهند..(بولوت قره چورلو) مرد و در آنطف( باکو) راحم (محمد راحم شاعر باکو)
دلال اجل پولدار شده و انسان می خرد ( جان انسانها را می گیرد)
بگذار مطلع شعر شهریار تکرار بشود
شیطان ایمانتان را تمام کرده (گرفته) حالا جانتان را می گیرد
...
نقص ترجمه قطعا از بنده است
 علیرضا پوربزرگ وافی
13/01/2018




۱۳۹۶ دی ۱۹, سه‌شنبه

فریاد شهریار (3)

فریاد شهریار (3)
شهریار خیلی وقتها مورد آزار و اذیت دیگران قرار می گرفت.این افراد گاهی حکومتی بودند و گاهی افراد جاهل و نا آگاه..
 شهریار هروقت فرصت می کرد در این مورد گلایه می نمود .
خیلی دوست داشتم لااقل این مزاحمین لااقل غیر دولتی را شناسائی کنم.و حداقل به آنها التماس کنم که کاری با شهریار نداشته باشند.
آخرین گلایۀ شهریار از مزاحمین این بود که روز قبل اش به منزلش یک وافور شکسته و مقداری پشگل گوسفند انداخته اند..از اشنیدن این خبر خیلی مکدر شدم..ولی واقعا نمی دانستم چگونه و از کجا شروع کنم.
صبح روز بعد  با بچه محل هایم به عینالی رفتیم..یکی از دوستان پیشنهاد کرد که به (کهلیک بولاغی) برویم..
در مسیر به گلۀ گوسفندهای (حسین سئلابلی) برخوردیم..او پدر (بهروز حقی منیع)یکی از اعضای اصلی سازمان چریکهای فدائی خلق بود..حسین سئلابلی آدم سالم و ساده ای بود..من حتی در مورد او می توانم بگویم که به نوعی استاد و راهنمای نوجوانان و جوانان محل هم بود و همه دوستش داشتند.او می دانست که من به استخدام ارتش در آمده ام و در اصفهان زندگی می کنم..
پس از سلام و تعارف با غرور و لذت اعلام کرد که دیروز به درب منزل شهریار رفته و یک وافور شکسته مقداری پشگل به حیاط منزلش انداخته است..
با شنیدن این جمله واقعا تعادل خود را از دست دادم..سرم گیج رفت..نشستم..
دیگر بقیۀ حرفهای او را نمی شنیدم..با خود گفتم:
خدایا این دیگر چه ماجرائی ست..من دنبال مزاحمین استاد شهریار بودم و امروز یکی از آنها را پیدا کرده ام و او کسی نیست جز مردی که مرا با صمدبهرنگی آشنا کرده است و خودش هم پدر یکی از مبارزین مملکت است..
در لحظاتی که حسین سئلابلی یا حسین دائی برای ما چائی درست می کرد خیلی فکر کردم..در نهایت اندیشه هایم را جمع کردم و صحبتم را با یکی از شعرهای استاد شهریار آغاز کردم..
بارالاها سن بیزه وئر بو شیاطینده ن نجات
انسانین نسلین کسیب وئر انسه بو جینده ن نجات
من هر بیتی از این غزل ناب را می خواندم حسین دائی به به و چه چه می گفت تا رسیدم به این بیت:
شهریارین ده عزیزیم بیر توتارلی آهی وار
دشمنی اهریمن اولسا تاپماز آهینده ن نجات
حسن دائی با شنیدن نام شهریا ر با کلامی که ناباوری از آن موج می زد گفت:
کدام شهریار؟
گفتم: همان شهریاری که شما دیروز به حیالطش پشگل انداختید..
نمی توانست باور کند که این شهر از شهریار است..من شعر دوم و سوم از شهریار را برایش خواندم..با اینحال حسین سئلابلی در خوف و رجا..یا باور و ناباوری غوطه می خورد..
من قول دادم که دیوان ترکی استاد شهریار را برایش ببرم..
آنروز بعد از ظهر به انتشاراتی آذرپویا ( پسردائی) ام رفتم ..با آنکه دیوان شهریار ممنوع و نایاب بود او یکجلد از آن کتاب را برایم تهیه نمود.
شب به منزل حسین سئلابلی رفتم..دیوان ترکی شهریار را دادم..من می دانستم حسین سئلابلی بیسواد است ولی اینرا هم می دانستم که فرزندانش به او خواندن و نوشتن یاد داده اند و یا آنقدر در منزلش اقتدار دارد که از یکی از فرزندانش بخواهد حتی کل دیوان ترکی را برایش بخوانند.
صبح روز بعد درب منزل ما به صدا درآمد..حسین سئلابلی بود از من خواست او را برای عذرخواهی به منزل شهریار ببرد..یک پاتیل شیر هم با خودش آورده بود..به او توضیح دادم که شهریار در ساعات صبح ملاقاتی را نمی پذیرد و قول دادم که بعد از ظهر با هم به دیدار شهریار برویم..
نزدیکی های غروب به درب منزل حسین سئلابلی رفتم..گفت:
نتوانستم تا عصر صبر کنم..ظهر خودم رفتم..پاتیل شیر را به استاد دادم و از او عذرخواهی کردم..
و از من خواست که پاتیل خالی را از منزل استاد بگیرم و به ایشان برگردانم..
من این موضوع را می دانستم که شهریار هیچ غذا و خوراکی بیرون را نمی خورد با اینحال به روی خودم نیاوردم و عصر آنروز پاتیل حسین سئلابلی را که هنوز دست نخورده بود گرفتم..و شیرش را برداشته و پاتیل حسین سئلابلی را پس دادم..
09/01/2018
علیرضا پوربزرگ وافی



ناپلئون و....



.
بعداز مقاومت محمدکریم درمقابل فرانسوی‌ها در مصر و شکست او، قرار براعدامش شد، که ناپلئون او را فراخواند و گفت:
سخت است برایم کسی را اعدام کنم که برای وطنش مبارزه می‌کرد. من به تو فرصتی می‌دهم که ده هزارسکه طلا غرامت سربازهای کشته را بدهی...
محمدکریم گفت:
من الآن این پول را ندارم اما صدهزارسکه از تاجران می‌خواهم، می‌روم تهیه می‌کنم و باز می‌گردم...
محمدکریم به مدت چندروز در بازارها با زنجیر برای تهیه پول گردانیده می‌شد اما هیچ تاجری این پول را نمی‌داد و حتی بعد طلبکارانه می‌گفتند که با جنگ‌هایش وضعیت اقتصادی را نابسامان کرد و ...
نزد ناپلئون برگشت...ناپلئون به او گفت:
چاره ایی جز اعدام تو ندارم نه بخاطر کشتن سربازهایم به دلیل جنگیدن برای مردمی که پول را مقدم بر وطن می‌دانند.
.
محمد رشید می‌گوید:
آدم انقلابی که برای جامعه‌ی نادان مجاهدت کند مانند کسی است که به خود آتش می‌زند تا روشنایی را برای آدم نابینا فراهم کند.

۱۳۹۶ دی ۱۸, دوشنبه

صبحانه

صبحانه....
....
به یاد زندان
........
از ساعت 5 صبح که بیدار شدم باز هم مثل اکثر روزها و نا خواسته به هم ریخته و پریشان بودم...و به زمین و زمان بد و بیراه می گفتم...و به هفت پشت افرادی که مرا مجبور به ترک وطن کرده اند لعنت می فرستادم...
پریشانی من وقتی بیشتر شد که تصمیم گرفتم صبحانه بخورم....وقتی صحبت از صبحانه می کنم نه اینکه مثل ایران باشد یعنی صبح با نشاط و بارفع تمام خستگی ها از خواب بیدار شوم و ابتدا همسرت یک چائی خوش رنگ برایم بیاورد و من با قند فریمان آنرا نوش جان بکنم و با دیدن لبخند مهرآمیز همسر و بچه ها اشتهایم برای خوردن صبحانه باز بشود و گاهی نیز نوه هایت در کنارت باشند و مرتب بگویند...
آقاجون یه ذره پنیر بده
آقاجون یه لقمه برام بگیر
آقا جون ائله بکن.....بئله بکن...
و من هم بگویم سینا جان زودتر صبحانه ات را بخور بریم با هم فوتبال بازی کنیم یا با هم بریم پشت بام..به کبوترها دانه بدهیم...
و همسرم هم با لبخند مرتب بگوید...تو چیزی نخوردی...خودت هم یه چیزی بخور...
اینهائی که می گویم ربطی به آن حال و هوا ندارد...بلکه در اینجا و در این غربت تلخ در یک اتاق تاریک و سرد و نگران از پول گازی که همین روزها خواهد آمد مجبورم برای زنده ماندن چند لقمه بخورم و روز تکراری ام را آغاز کنم....
در این فکر بودم و بی اختیار اتاقم را با سلول زندان مقایسه می کردم که ناگهان به یاد صبحانه ای افتادم که در زندان می خوردیم...تصمیم گرفتم همان صبحانه را امروز درست کنم...
قبل از پرداختن به صبحانه باید بگویم که من زندانی زندان 336 بودم...مخوفترین زندان ایران..این زندان بند عمومی نداشت و همه اش سلول انفرادی بود...سلولی به وسعت تقریبی1/5 در 2 متر که فاقد دستشوئی بود و در 24 ساعت فقط در 3 نوبت نماز زندانی را به دستشوئی می بردند..
در این زندان گاهی اتفاق خاصی می افتاد و در این اتفاق خاص تعدادی از زندانی های بازجوئی شده را در همان سلولهای کوچک کنار هم قرار می دادند..دلیلش هم آمدن زندانی های جدید بود که می خواستند در انفرادی باشند..این امر برای ما زندانی های قدیمی یک حسن داشت و آن رها شدن از تنهائی برای مدت کوتاه بودکه ما دو یا سه نفره می شدیم..
در این مرحله ها بود که من از زندانی های قدیمی تر با زندان و اطرافم آشنا شدم و فهمیدم این زندان فقط 80 سلول انفرادی دارد و فاقد بند عمومی ست .مسئولین زندان برای این زندان جیرۀ ثابت 80 نفره می گرفتند..اگر تمام سلولها پر بود برای هرنفر یک جیرۀ یک نفره غذا می دادند...اگر تعداد زندانی ها زیادتر بود از همین جیره کم و وجه می کردند...و به زندانیان جدید غذا می دادند..واگر زندانی کمتر از 80 نفر بود..مصیبت جدیدی برای زندانیان ایجاد می شد...یعنی این زندانیان مجبور بودند تمام جیرۀ 80 نفره را خودشان بخورند...گاهی کهغذا مثلا مرغ با برنج بود به هر زندانی یک مرغ کامل می دادند و بر همین موازنه هم مقدار برنجش زیاد می شد...و اگر زندانی غذایش را به طور کامل نمی خورد به او اتهام اعتصاب غذا می زدند و40 ضربه شلاق می خورد...به همین دلیل زندانی مجبور بود این همه غذا را بخورد و چون نوبت دستشوئی محدود بود (فقط 3بار در 24 ساعت)زندانی بیچاره مجبور بود تا زمان دستشوئی نوبتی زجر بکشد...
من این مصیبت را بارها در انفرادی تجربه کرده بودم...تا اینکه یکبار با یکی از زندانی های قدیمی تر از خودم به دلایلی که در بالا گفتم هم سلول شدم...او به من یاد داد که غذای اضافی را در جیب لباس زندان بریزم و موقع دستشوئی در چشمۀ توالت بریزم...هرچند این کار به چندین و چند دلیل درست نبود ولی از روی اجبار من هم چند بار این کر را انجام دادم...و برای زجر نکشیدن نان و برنج و مرغ ...یا هر خوراکی دیگر را در جیب م می گذاشتم و به چشمۀ توالت می انداختم...
یکبار من پس از فکر زیاد تقاضای ملاقات با رییس زندان را کردم..و پس از اصرار زیاد مرا به ملاقات او بردند...من در حالی که در مقابل رئیس زندان چشم بند داشتم به او توضیح دادم که من مسلمان هستم و این کار گناه بزرگی ست و از او خواستم ترتیبی بدهد که زندانیان بدون خوردن شلاق غذای اضافی شان را در سطل مشخص بریزند یا بدون خوردن شلاق آنرا پس بدهند...که خوشبختانه رییس زندان قبول کرد و این معضل حل شد....
این هم سلولی راه کارگری من که 18 ماه بود منتظر اعدام بود در سلول اش یک سطل ماست هم داشت...وقتی دلیل داشتن این سطل را پرسیدم..گفت...
من هر روز صبح در این سطل آب خوردن می آورم...اگر هم در طول روز نیاز به دستشوئی داشته باشم از آن استفاده می کنم...یعنی ظرف آبخوری و توالت ما یکی ست...
در دل به ذکاوت او آفرین گفتم و در آن لحظه و در آن شرایط سطل ماست را یک نعمت بزرگ دانستم و آرزو کردم..ایکاش من هم یک سطل ماست داشتم....
قانون زندان برای هم سلول کردن افراد در مواقع ضروری به این صورت بود که افرادی را که ایدوئولوژی مشترک داشتند هم سلول می کردند...ولی آنروز مرا با یک راه کارگری هم سلول کرده بودند...شاید هم دلیلشان دوستی من و مرتضی نبوی راه کارگری بود...این دوست راه کارگری ما با احتیاط و مراعات تمام جوانب امنیتی به خاطر میکروفون های موجود در سلول به نوعی به من فهماند که از دوستان و هم کیشان مرتضی نبوی ست...مرتضی نبوی همکار اداری من بود...وقتی او را گرفتند به همراه جعفر به منزل او رفتیم...منزل او در محاصره و زیر نظر بود..با این حال توانستیم با همسرش دیدار کنیم وفردای آنروز من پنکۀ منزلم را همراه با مقداری مواد غذائی و پول به منزل او بردم...در این مرحله مآمورین حتی به من و جعفر هم تیراندازی کردند و به تعقیب ما پرداختند...ما هم در این تعقیب و گریز خود را به کلانتری بابائیان رسانیم که یکی از دوستان در آنجا بود...بعدش با ماشین کلانتری از محل خارج شدیم...
من ارتباطم با خانوادۀ مرتضی نبوی و بعدها احمد شریفی که چند روز بعد از مرتضی او را هم گرفتند ادامه داشت و هر 5 شنبه خانوادۀ این دو دوست را به منزلم در کرج می آوردم تا حوصله شان سر نرود و خانمم با تمام وجود به آنها خدمت می کرد...
مرتضی نبوی به اعدام محکوم شده بود ولی در زندان توبه نامه نوشت و اعدامش تبدیل شد به 20 سال زندان...(البته یعدها تبدیل به 5 سال زندان شو وخیلی زود آزاد شد)...
من هرچند راه کارگری نبودم ولی در اداره با او و احمد شریفی که عضو چریکهای فدائی خلق بود دوستی می کردم و هر روز صبح بعد از ورزش در اداره با هم صبحانه می خوردیم...انجمن اسلامی اداره مان که من هم عضو همانجا بودم بارها به من تذکر دادند که از دوستی با آنها دست بکشم ..ولی آنها در کلام مطالبی داشتند که حس می کردم گمگشته های من در کلام آنهاست...و حرفهای آنها به دلم می نشست...
این دوست راه کارگری هم سلولی من به من فهماند که مرتضی بازجو شده و از من هم او بازجوئی می کند...برای من شنیدن این موضوع خیلی سنگین بود...یعنی مرتضی می دانست که من در غیاب او به خانواده اش کمک می کنم و حتما این موضوع را زنش به او رسانده بود...وخیلی تلخ بود که این موضوع را بپذیرم..تا اینکه یکروز...پنجرۀ آهنی سلول من که از بیرون باز می شد...باز شد و چشم بند به من دادند...دادن چشم بند یعنی رفتن به اتاق شکنجه...شما با دست خودت این چشم بند را به چشم می زنی و با پای خودت به شکنجه گاه می روی....و البته چاره ای جز این نبود....نگهبان راهرو دست مرا گرفت و کشان کشان به اتاق بازجوئی برد..من قبلا تعداد قدمها را شمرده بودم و از شمارش قدمها می دانستم به شکنجه گاه آمده ام یا توالت...یا حمام..که ماهی یکبار بود...
در هر صورت مطمئن بودم که در اتاق بازجوئی هستم....طبق معمول دقایقی بعد صدای پای یک نفر آمد...با آنکه چشم بند داشتم این بار نیز مثل همیشه گونی به سرم کردند و بعد صدای پای چند نفر دیگر و خوردن مشت و لگد به حد کافی...پس از آن گونی را در می آوردند و بلندگوهای داخل اتاق را با صدای مهیب باز می کردند...این صدا آنقدر گوش خراش بود که قدرت تمرکز را از هرکس می گیرد...به تخمین من حدود 20 دقیقه ناهنجاری های صوتی ادامه پیدا می کرد...بعد از آن بازجو دست ترا می گرفت و روی یک صندلی مدرسه می نشاند. کمی چشم بندت را بالا می آورد .و یک خودکار و یک خط کش نایلونی و یک سکۀ ده ریالی به تو می داد و می گفت...بنویس...
هرچند دقیقه یکبار هم بازجو به تو نزدیک می شد و وقتی کاغذت را سفید و نوشته نشده می دید چند مشت و لگد به همراه فحشهای رکیک ناموسی نثارت می کرد و می رفت....
آنروز همۀ این مراحل برای من اجرا شد....دقایقی بعد صدای پای بازجو آمد...خودم را برای کتک خوردن و شنیدن فحش آماده کردم...بازجو به من نزدیک و نزدیکتر شد و لبش را به گوش من چسباند و گفت....
علی جان در مورد تو چیزی نمی دانند ...عضویت در جنبش مسلمانان مبارز هم جرم نیست...کمی تحمل من....همین روزها بازجوئی از تو تمام می شود....این را گفت و از صندلی من دور شد..
من صدای مرتضی را شناختم پس آن دوست راه کارگری من درست می گفت...مرتضی بازجو شده بود....اما این خبرش برایم خیلی ارزشمند بود...من از این جمله احساس امنیت کردم...
نمی دانم چرا امروز چاک دهن من گشاد شده و حرفهای بی ربط می زنم..من که می خواستم در مورد صبحانه در زندان 336 صحبت کنم...چرا بحث و کلام من به اینجا کشید؟؟؟...شاید دیوانه شده ام...شاید از بی همدمی درد دلم را به شما گفتم....شاید هم مرده ام و جواب نکیر و منکر را می دهم و ازش می خواهم از شکنجه و عذاب من دست بکشد..به خاطر شکنجه هائی که قبلا دیده ام یا تلخی هائی که در غربت کشیده ام.....
در هر صورت شما ببخشید ....آنروز این هم سلولی من که متاسفانه اسمش را فراموش کرده ام یا شاید اصلا اسمش را هم نپرسیده بودم....تخم مرغ آب پز رابا کمی کره و پنیر قاطی کرد....و با قاشق کوبیدبعد کمی آبلیمو که در لیوان پلاستیکی داشت به آن اضافه کرد...و ودوباره قاطی کرد....و به من گفت...بخور...
من ابتدا با اکراه و بعد با اشتیاق آن صبحانه را خوردم....
این صبحانه آنقدر لذیذ بود که در دومین روز آزادی ام در تبریز برای همۀ خانواده...اکثر فامیل که برای دیدن من آمده بودند.....درست کردم و همه با اشتیاق خوردند..و حتی بعضی ها هم برای این صبحانه جوک و لطیفه هم پراندند...
شما هم می توانید این صبحانه را تجربه کنید....
وسایل مورد نیاز برای یک نفر....یکعدد تخم مرغ آب پز داغ....کمی کره.....کمی پنیر...اینها را در یک ظرف بریزید و با ته لیوان یا قاشق....ببخشید با گوشت کوب...آنرا کاملا بکوبید و آبلیمو اضافه کنید...و بدون اینکه تجربۀ زندان داشته باشید آنرا میل کنید...
من امروز به یاد زندان این صبحانه را درست کردم....شاید در این 3 سال غربت اولین بار بود که از خوردن غذا لذت بردم...هرچند در تمام این لحظات به زندان فکر می کردم...اما هرچه بود آنجا هم بخشی از کشورم ایران بود...
پایان
علیرضا پوربزرگ وافی
2016/1/8
ترکیه

تقدیم به ملت بپا خاسته ی ایران

تقدیم به ملت بپاخاستۀ ایران
تصویری از ایران فردا
...
خواب دیدم به وطن برگشتم
به همان باغ عدن برگشتم
بر چپ و راست نظرها کردم
وز در و دشت گذرها کردم
خیل تغییر فضا را دیدم
اتفاق شده را فهمیدم
همه خوب و همه خرم بودند
نه کسی مشکل دین با کس داشت
نه کسی تخم جدائی می کاشت
همه یکپارچه با هم بودند
همه پر شوکت و خوش فر و جلال
همه سیر و همه شاد و خوشحال
هرکه مشغول به کار و باری
فارغ از سکسکۀ بیکاری
همه جا زمزمۀ شادی بود
شور و انگیزه و آبادی بود
در میخانه زنو باز شده
همه جا نغمه و آواز شده
هرکس اندیشۀ آزادی داشت
باغ خود فکری آبادی داشت
نه دگر قصد ریا در کس بود
و نه قندیل دعا در کس بود
نه نشان از کله ملا بود
نه لوائی به عزا برپا بود
شیخ در میکده ساغر می زد
آیت الله به او سر می زد
هرچه مداح شده خواننده
ابلهی بود وشده داننده
داغ قاشق به جبین کس نیست
وان ریای خط دین در کس نیست
هرکسی اصل خودش بود آنجا
همه کس بی غل و غش بود آنجا
رفتم آنجا به در دانشگاه
دانش اندوخته هایش آگاه
مرکز علم مصلا نشده
جهل در مجمعشان جا نشده
زور اسلام ندیدم آنجا
چوب اعدام ندیدم آنجا
حاکمان خادم ملت بودند
همگی اهل صداقت بودند
پول نفت اش همه بر ملت بود
خرج هر آینه خوش علت بود
نه غمی بود ز کارتن خوابی
نه غم نان نه غم بی آبی
هرچه دریاچه همه پرشده بود
ارومیه گهر و در شده بود
ظلم از کنج لغت خط خورده
عدل صد شاخۀ یاس آورده
مهربانی همه جا پرشده بود
همه جا بود پر از لطف درود
نه کسی مرگ بر آن یک می گفت
نه کسی بر دگری می آشفت
دختران شوق به دل زلف افشان
پسران محترم و لب خندان
عقده های همه خالی شده بود
زندگی وه که چه عالی شده بود
بچه ها سرخوش و خیلی شادند
همۀ مدرسه ها آبادند
نه اوین بود نه زندان نه چماق
نه نگهبان نهانی به اتاق
همه جا عرصۀ آرامش بود
عشق چون چشمۀ در جوشش بود
الغرض هرکه سر جایش بود
هرکسی مالک رؤیایش بود
خواستم شکر خدائی بکنم
بر در دوست دعائی بکنم
باز یک غنچۀ رؤیا چیدم
وندر آن لحظه خدا را دیدم
گفتم ای خالق منان ممنون
ای فراقدرت انسان ممنون
تو همان ناجی ایران منی
شانۀ زلف پریشان منی
ناگه از دور صدائی آمد
بعد الهام ندائی آمد
(قدرت من همه در خلق من است)
(آخرین آیت من این سخن است)
(هرکسی نیت تغییر کند)
(نسزد یاور او دیر کند)
(با تو این لحظه که رو در رویم)
(اسم اعظم به تو بر می گویم)
(برترین نام خدا آزادی ست)
(بهترین ذکر دعا آزادی ست)
08/01/2018
علیرضا پوربزرگ وافی
.



۱۳۹۶ دی ۱۶, شنبه

فریاد شهریار



...
.بارخدایا ما را از دست این شیاطین نجات بده...نسل انسان را خشکانده اند ما را از دست این اجنه نجات بده.../...اگر از ما یکی مانده شیطان زاد و ولد کرده و هزار ها شده است..در کدام رویا و امید ببینم که یک از دست هزار نجات پیدا کند.../....پنج هزار سال است که ما گرفتار سلاطین شده ایم...دین هم که آمد باز هم از دست سلاطین رهائی نیافتیم.../....شیطان هر دعائی می کند دنیا برایش آمین می گوید...بگذار دعا بماند ولی ما را از این آمین نجات بده....//...یک دین دروغین هم مهره ی شیطان شده است..یک دین درست و حسابی بفرست و ما را از دست این دین دروغین نجات بده.../..یا کرم کن ما را از دست این شیطان کین آلود نجات بده..یا خود شیطان را از این کینه ها یش نجات بده..../..مردم را می کشد و بعد برایش مجلس ختم می گیرد...بارخدایایا ما را از این یاسین حقه و کلک آلود نجات بده.../...ما انتظار کمک و نجات از شوروی داشتیم که خیری ندیدیم..حالا که اینطور شده در داخل جعبه ی چائی از چین برای ما نجات بفرست.../...من مثل یک مرغ در داخل لانه ام زندانی شده ام...خدایا خروسی بفرست تا من از این لانه نجات پیدا کنم.../...شهریار هم عزیز من یک آه گیرائی دارد...که اگر دشمن اش اهریمن هم باشد از آهش در امان نیست..
......
.