۱۳۹۷ فروردین ۱, چهارشنبه

بازنشر اشعار کتاب ..عینالی جان سلام..با مقدمۀ استاد شهریار..1 تا 5








Eynalı can selam      
Gönül kuşum kanat çalır uşmaga
Zevkim istir bulak gibi coşmaga
Kalem alıp güzel koşma koşmaga
....................Kalem süzür sözüm coşur çeşme dek
.....1............Yasemeni  zambağı var bin etek
Gönlüm bugün coşgun darya olubdı
Zihnim bugün rüyalara dalıbdı
Turnalardan uçar kanad alıbdı
.......................Hayalımin  mevci  geder Tebriz’e
....2.................Rüyam,  turnam sefer eder Tebriz’e
Her taraftan seyr edesen Tebriz’e
Şevket ile dağlar çöküb dizdize
İzzet ile hoşgeldün eyler size
.........................Hoş gelmisen söylüyoru konağa
....3..................Konakların çeker ısı ocaga
O dağlarda Babek aydın görünür
Sattar hanın kalbi orda dövünür
Elim bakar o daglara sevinir
............................O dagların şevketi var adı var
....4......................Emek bilen vefalı evladı var
O dağlarda Köroğlu yurd salmıştı
Düşmanların başın taşa çalmıştı
Han paşanın göz odunu almıştı
................................Eynalı da o dağların biridi
....5..........................Dünya varken koçakların yeridi

۱۳۹۶ اسفند ۲۸, دوشنبه

خاطره ای از زندان 336..قسمت چهلم (آخرین قسمت)

خاطره ای از زندان 336
قسمت چهلم (آخرین قسمت)
...
در چنین شرایطی خود را درمعرض  اتهاماتی می دیدم که تمام ناشدنی بود.یکروز یکی از اعضای شورای شعر استان اصفهان با من تماس گرفت و قرار ملاقاتی با هم گذاشتیم..در این ملاقات او اعلام کرد که اطلاعات به دنبال شاعر شعری ست که در تلفنهای همراه منتشر شده و رد پای مرکز اصلی انتشار شعر تا گزبرخوار و شاهین شهر رسیده است.و کارشناسان تهران نشین شعر...این شعر را به تو نسبت داده اند.گفتم حالا این شعر چیه؟ او کاغذی از جیب درآورد و این ابیات را خواند:
نشئه بود و به نشئگی می گفت
می زنم تل آویو و حیفا را
عاقلی گفت این سخن با او
بشنوید این کلام زیبا را
اندکی فکر مردم خود باش
کشت فقر و فلاکت آنها را
تو که در خانه نیستی حاکم
کی کنی حکم کل دنیا را
پس از خواندن شعر از من پرسید آیا این شعر از شماست؟..من که خود عضو شورای شعر شاهین شهر بودم و سالها با این شخص در انجمن ادبی صائب دوست صمیمی هم بودیم بی آنکه ترسی به دل راه بدهم گفتم ..بله..شعر از من است..و در ادامه گفتم..در حالی که اوباما نوروز را به ملت ایران تبریک می گوید رهبر (جعلی) هم در جواب شروع به تهدید می کند وتشنج ایجاد می کند..و تلویزیون بی منطق ایران هم مرتب این پیام را به نام رهبر مسلمین یا چه می دانم..رهبر مستضعفین جهان منتشر می کند.
گفت در هر صورت شدیدا دنبال شاعر این شعر هستند که دستگیرش کنند..
وقتی دلیل این هم حساسیت به این شعر را پرسیدم گفت:
در نامۀ محرمانه ای که به شورای شعر رسیده نوشته شده است این شعر در حمایت از اسرائیل و صهیونیست ها و حتی اوباما هست و به مذاق خیلی ها خوش نیامده است..و پیشنهاد کرد که در این شرایط برای مدتی از اصفهان  خارج بشوم که به من دسترسی نداشته باشند..و قول داد که او وسایر اعضای شورای شعر در حد توان سعی خواهند کرد که این موضوع را به قول معروف (ماست مالی) بکنند.
من شبانه به تهران آمدم..صبح روز بعد به دفتر هیئت معارف جنگ ارتش رفتم..یکی از مسئولان به طور علنی و بی تعارف گفت:
تو آخرش خودت را به کشتن می دهی...و در ادامه گفت که به خاطر فشارهای بعضی ها هیئت معارف جنگ و ارتش دیگر نمی تواند حمایتت بکند...من از هیئت معارف خارج شدم..در راه با مهمان خرمشهری ام تماس گرفتم..او قاطعانه گفت که از طرف حراست دفتر ریاست جمهوری اقداماتی انجام شده که ترا دستگیر کنند..و همین روزها دستگیر خواهی شد...بلافاصله با رابطی که در انتخابات 88 در دفتر مهندس موسوی داشتم تماس گرفتم..وقتی وضعیت خود را گفتم..او پس از تایید این اقدامات اضافه کرد که از طرف اطلاعات دستور اکید صادر شده که تمام فعالین انتخاباتی 88 را قبل از انتخابات ریاست جمهوری دستگیر کنند و اعلام نمود که اسم من هم در آن لیست سیاه قرار دارد.و پیشنهاد کرد که در اسرع وقت از کشور خارج شوم..
در این شرایط نگرانی اصلی من این بود که احتمالا مرا ممنوع الخروج کرده باشند..تنها رابط من در این مورد همان مهمان خرمشهری بود که مجددا با او تماس گرفتم و این موضوع را جویا شدم...او پس از ساعتی با من قرار ملاقاتی حضوری گذاشت و در این دیدار اعلام نمود که نامۀ ممنوع الخروجی من نوشته شده است و او از پسرش خواسته که دست نگه دارد...و شرایط این دست نگه داشتن را به من گفت..
من پس از ساعتی چک و چانه با او بالاخره چاره ای جز قبول پیشنهاد او نداشتم...و او از من خواست که حد اکثر تا 3 روز دیگر از کشور خارج بشوم..
من بی آنکه حتی فرصت خداحافظی با خانواده ام را داشته باشم به تبریز آمده و بلیط قطار گرفتم ...و هنوز 24 ساعت از مهلت 3 روزه ام نگذشته بود که از کشور خارج شدم..
من یک ایرانی هستم و ایرانی خواهم بود و ایرانی خواهم مرد ..ولی در کشوری که رییس جمهورش (احمدی نژاد) پاسدار...شهردارها و فرماندارها و آخوندها و تمام مسئولین اش پاسدار باشند به یقین آن کشور زندان 336 جدیدی ست به وسعت تمام ایران..و نفس کشیدن افرادی که خلاف رای آنها فکر کنند...عملا غیر ممکن است...که برای من هم غیر ممکن شد..و جلای وطن کردم.
در ترکیه به یونسکو مراجعه کردم..آنها مرا به یو-ان فرستادند..یو- ان پیشنهاد اعزام من به امریکا نمود..من نپذیرفتم..4 سال از این ماجرا گذشت..مجددا به من پیشنهاد کردند  که به امریکا بروم ..من برای آی – سی- ام- سی ...یک و دو رفتم..در آی-سی- ام- سی 2 احساس کردم که آنها تمام گذشتۀ مرا می دانند..من مشکلی با این موضوع نداشتم...چرا که حرف پنهانی نداشتم.. آخرین سؤال افسر آی-سی - ام- سی از من این بود:
آیا حاضری برای ما جاسوسی کنی؟
تا این سؤال را شنیدم..از آنها خواستم مرا به پائئن بفرستند..
وقتی به پائین آمدم به طور اتفاقی کنار یک ایرانی دیگر نشستم..او از کردهای ایران بود..ظاهرش عصبانی می نمود..دلیل عصبانیت اش را پرسیدم..گفت:
فلان فلان شده از من پرسید..
اگر بین امریکا و ایران جنگ بشود شما طرف کدام کشور را می گیری؟
من در جواب گفتم: مسلما ایران..
و مرا به پائین فرستادند..
فهمیدم که آخرین سوال افسر بازجوی امریکائی از افراد عادی (اگر بین امریکا و ایران جنگ بشود شما طرف کدام کشور را می گیرید)...هست و آخرین سؤال از افراد نظامی مثل من (حاضری برای ما جاسوسی بکنی)...می باشد..
آنروز تا پایان ساعت اداری چندبار از من خواستند که به بالا بروم که من نپذیرفتم..حتی وقتی که مرا تهدید به رد شدن کردند..حاضر نشدم به بالا بروم و با اطمینان از اینکه رد شده ام..به شهر خود برگشتم.
مدت یک ماه هرچند روز یکبار از دفتر آی-سی-ام-سی با من تماس می گرفتند که پیشنهاد آنها را بپذیرم...و من قاطعانه گفتم..
شما که سهلید ..حتی امام زمان هم ظهور بکند و از من بخواهد برای او جاسوسی بکنم.من قبول نخواهم کرد..
در این شب عید که فردا سال 1397 شروع خواهد شد..نزدیک به 6 سال است که در ترکیه زندگی می کنم..حاصل تحقیقات من این است که سازمان ملل فقط و فقط دلال برده فروشی به امریکاست..و کسی که مثل من حاضر نشود که او را مثل برده بفروشند..باید حالا حالا ها در انتظار کشور سوم باشد.
من 6 سال است در ترکیه هستم.ما در ترکیه حق مسافرت بدون برگ مرخصی حتی به حومۀ شهر سکونتمان را نداریم..یعنی در اینجا نیز به نوعی اسیر مقرراتی هستیم که دولت ترکیه وضع نموده است و البته به دولت ترکیه حق می دهم که مقررات خود را اجرا کند..ولی حاصل این مقررات برای من زندانی ست به وسعت شهری که در آن زندگی می کنم..و هواخوری آن برگ مرخصی ای ست که گاهی در صورت داشتن توان مالی یا در صورت نیازمی گیریم و به هواخوری می رویم..
رییس زندان ما هم کسی نیست جز چهرۀ نام آشنای سازمان ملل..
سال نو مبارک
پایان
20/03/2018




۱۳۹۶ اسفند ۲۷, یکشنبه

خاطره ای از زندان 336..قسمت سی و نهم



خاطره ای از زندان 336
قسمت سی و نهم
...
مطالب هویزه و حرکتهای مشابه عملا اقدامات ضد ارزش و ضد ارتش و حتی ضد مردم بود که حاصلش فقط تفرقه انداختن بود..تهران  نشینها به این تفرقه اندازی عادت داشتند و یکی از دلایل ماندگار شدنشان همین بود..این افراد اصرار دارند که یا باید مطیع مطلق آنها بشوید یا اینکه حتی با یک انتقاد سالم طوری شما را هول می دهند که به قعر چاه مخالفین حکومت بیفتی و...کاری که با سازمانها و احزاب سیاسی در سال 1358 کردند واین همه جوان را به سمت ضد انقلاب شدن هول دادند و در نهایت هرچه می توانستند از آنها را کشتند.
از مسائل ضد ارزشی که گاهی من در سخنرانی ها می گفتم..اشغال پادگانها و مراکز ارتش به سبک صهیونیستی بود و من شدیدا به این موارد اعتراض داشتم..
برای نمونه به پادگان دوکوهه اشاره می کنم..این پادگان از زمان رضاشاه در اختیار ارتش بود .در دوران جنگ طبق نامۀ ستادکل یک سوله در اختیار سپاه قرار گرفت..سپاه با استفاده از این سوله هر روز فضای اشغالی خود را وسعت داد و زمانی که می خواست دیواری بین دو قسمت بکشد با مخالفت مسئولین پادگان روبرو شد و کار به درگیری فیزیکی کشید.در این مرحله حرکت سپاه خیلی موذیانه بود چرا که افرادی را جلو فرستاده بود که درعین حالی که درگیری بین ارتش و سپاه را تشدید می کردند در همان حال نیز خود را در معرض کتک خوری می انداختند و فیلمبردارانشان از این صحنه ها فیلم می گرفتند .
در نهایت پس از ساعتها درگیری آتش بس اجرا می شود و سپاه فیلم کتک خوردن نیروهایش را به خدمت رهبرشان می برد  و رهبرشان ارتش را مقصر می داند و در نهایت هم نصف پادگان را می گیرند و هم تعدادی ارتشی با غیرت که از حق ارتش دفاع کرده بودند اخراج یا بازنشسته می شوند.
خیلی مضحک است که بگوییم سپاه ادعا می کرد که در دوکوهه بعضی از شهدایش یک شب خوابیده اند و این بهانۀ حق تملک آنها به پادگان دو کوهه بود .بی آنکه حق تملک واقعی ارتش را برای سالیان سال لحاظ کنند. و طبق معمول بلافاصله نوحه و سرودی برای دوکوهه درست کردند و شهدای این مرکز و حتی راه آهن را به نام خود ثبت کردند.(درست مثل سرودی که برای فتح خرمشهر ساختند).
این حرکت در پادگان فرح آباد(01) نیز انجام شد یعنی با یک نامه یک دفتر یا یک محوطه را گرفتند و پس از مدتی شروع به کشیدن دیوار در داخل پادگان کردند که با مخالفت تیمسار شاهین راد فرمانده پادگان و یکی از ناجیان خرمشهر (همراه با گردان 144) را وادار به مقابله کردند که منجر به کشته شدن یکی از سربازان پادگان شد و من وقتی با تیمسار شاهین راد مصاحبه می کردم یک جملۀ منطقی در این مورد گفتند:
اینها که در همه جا دست دارند و می توانستند به جای درگیری تا کشته شدن سربازان با دو خط نامه نه تنها نصف پادگان بلکه تمام پادگان را بگیرند.
و این کلام تیمسار شاهین راد که در عملیات بیت المقدس (آزادسازی خرمشهر) توانسته بود با گردان 144 پل ارتباطی بین بصره و خرمشهر ارتش عراق را قطع و مانع از رسیدن نیروهای کمکی عراق به داخل خرمشهر بشود..نشانگر این است که حرکت سپاه دراینجا نیز مزورانه بود.
این اتفاق در خیلی از پادگانهای سراسر کشور اتفاق افتاد یعنی سپاه ابتدا با یک نامه یک دفتر یا محوطه ای ازاماکن ارتش را در اختیار می گرفت و سپس شروع به بسط  محل اشغال شده می کرد..
این اتفاق در کرمانشاه هم اتفاق افتاد یعنی سپاه می خواست بخشی از خانه های سازمانی بیستون را که در اختیار هوانیروز بود اشغال کند که معاون باعرضۀ پادگان هوانیروز کرمانشاه یک تیم مسلح به آنجا فرستاد و به اشغالگران اعلام نمود که اینجا محل سکونت خانواده های هوانیروز است و اگر کسی نزدیک شود با گلوله های سربازان پذیرائی خواهد شد.که در اینجا سپاه کم آورد و عقب نشینی کرد و دعوا خاتمه یافت.
من تمام دردم در این ماجراها حرکتهای ضد ارزش سپاهیان بود که همانطور که گفتم می توانستند فقط با دو خط نامه هرجارا که می خواهند به صورت قانونی بگیرند تا این همه ارتشیان بی گناه کشته نشوند  واین همه تشنج ایجاد نشود....بود و هست..و همانقدر که در موقع اخراجم (به دستور سپاه) از(دهلاویه)آنهم در شب سال تحویل زجر کشیدم همانقدر هم از شنیدن خبر اخراج فرمانده ارزشمند هوانیروز سرهنگ منصور شالچی یا انتقال تیمسار محسن همراه فرمانده هوانیروز کرمان به نیروی زمینی با توطئۀ آخوند پادگان زجر کشیدم.(لازم به ذکر است که سرهنگ شالچی به آخوند پادگان گفته بود که شما حق دخالت در امور فرماندهی را ندارید و آخوند کاری کرد که سرهنگ شالچی را از پادگان بیرون کردند و حتی یک ماشین نداند که او را تا منزل ببرد).هرچند زجری که از اخراج یا بازنشستگی ارتشیان غیوری که در دوکوهه دفاع کردند بیشتر بود..
باز نویسی خاطرات زجرم می دهد .گاهی ساعتها بعد از نوشتن یک بخش آشفته می شوم.و قدرت انجام هیچ کاری را ندارم.تصمیم گرفتم پروندۀ این خاطرات را ببندم..و این قصه را به پایان برسانم. به همین دلیل مجددا به خاطرات خرمشهر و سازمان کشتیرانی برمی گردم که تیمسار ظریف فرمانده وقت لشکر 92 از من خواست به سالن برگردم.
برنامۀ پخش زندۀ شبکه 1 تلویزیون مجددا فعال شده بود و قهرمانان ارزشمند ارتش و حتی نیروهای بومی یکی یکی برای مصاحبه و گفتن خاطره مقابل دوربین می رفتند.من تمرکز خوبی نداشتم.منی که به خاطر ارادت به خرمشهردر وصیت نامه ام نوشته بودم که مرا در گلزار شهدای خرمشهر دفن کنند..اینجا فقط به تماشا نشسته بودم.
دقایقی بعد مرا  از سازمان کشتیرانی (تحت الحفظ) به مهمانسرای ارتش آوردند.ساعتی منتظر ماندم .احساس کردم که برای رسیدن ساعت پرواز آبادان به تهران معطلم کردند.
ساعتی بعد مرا با همراهی دژبان ارتش و یکی از محافظین تیمسار ظریف به فرودگاه آوردند و من به تهران برگشتم.من از تهران مستقیم به اصفهان آمدم.وقتی به منزل رسیدم دخترم گفت که دیروز مامورین به منزلمان ریختند و باز قلب مامان گرفت و به بیمارستان اعزام بردیم.
من اسیر جریانی بودم که مثل اختاپوس هزار پا داشت.و همانطور که در دادگاه زندان 336 یک جرم و در پادگان جرم دیگری داشتم در خرمشهر با سرداران و اتهام زنندگان آنجا درگیر بودم و در اصفهان و تهران با حراست ریاست جمهوری که بدنۀ اصلی راهیان نور بخش غیر ارتشی را تشکیل می دادند درگیر بودم.
من منزل و دفتر تهرانم را در اختیار یکی از هیاتی های آذربایجانی های مقیم خرمشهر گذاشته بودم.او می خواست زنش را عمل جراحی کند وچون در تهران کسی را نداشت من به خاطر انسانیت خانه ام را در اختیار او گذاشته بودم که زنش پس از عمل جراحی سنگین بتواند قبل از مراجعت به خرمشهرمدتی در منزل من استراحت کند. در ایامی هم که این شخص با خانمش در منزل من بودند هروقت به تهران می رفتم به منزل یکی از دوستان یا فامیل می رفتم که مزاحمتی برای آنها نداشته باشم..غافل از اینکه پسر این هیاتی در حراست ریاست جمهوری بود و از تمام مدارک ونوشته های من کپی برداری کرده بود.و این بهانۀ بزرگی برای راویان دفتر ریاست جمهوری بود که مرا به جرم جدیدی متهم کنند بی آنکه اشاره ای به درگیری های من در خرمشهر داشته باشند .همان جریان را با اتهام جدیدی دنبال کردند.
پایان قسمت سی و نهم
19/03/2018


۱۳۹۶ اسفند ۲۶, شنبه

خاطره ای از زندان 336..قسمت سی و هشتم








خاطره ای از زندان 336
 قسمت سی و هشتم (بخش دوم هویزه)
.....
ابتکار سرهنگ سیروس لطفی فضائی ایجاد کرد که یگانهای ارتش بتوانند مواضعی را در حاشیۀ میدان درگیری ایجاد کنند و این مواضع تا عملیات ارزشمند آزادسازی خرمشهر حفظ شد.
با شروع عملیات بیت المقدس ارتش عراق که قبلا ضرب شست نیروهای ایرانی را در عملیات فتح المبین دیده و با 19 هزار اسیرمنطقه از منطقه فرارکرده بود..این بارنیز بدون معطلی فرار را بر قرار ترجیح داده و مناطق هویزه و پادگان حمید و حتی طلائیه را پس از تخریب کامل بناها رها کرده..و به سمت خرمشهر رفتندد..این حرکت عراقی ها توآم با جنایات جنگی بود که فقط در پادگان حمید 73 نظامی پرسنل پادگان را کشته و آنها را زیر آوارهای پادگان حمید دفن کردند که تا امروز (6 سال پیش) به همین صورت باقی مانده است.
پس از آزاد شدن منطقه یکی از چوپانهای بومی به طور اتفاقی متوجه گور دسته جمعی اهالی هویزه می شود..بلافاصله مردم منطقه اقدام به جمع آوری اجساد شهدا می کنند ..و تعدادی از شهدا را اهالی اطراف هویزه به روستاهای خود منتقل و حدود 90 شهید نیز در محلی که امروز یادمان هویزه (قسمت مردمی) ست دفن کردند..
پس از مدتی متخصصین یادمان سازی پایتخت نشین در هویزه اقدام به ساختن یادمان می کنند و بدون توجه به محل مزار شهدای بومی هویزه درست در روبروی مزار شهدای بومی اقدام به ساختن یادمانی می کنند که امروز محل بازدید عمومی ست.
مردم منطقه از این حرکت پایتخت نشین ها بسیار آزرده می شوند ولیکن فریادشان به گوش مسئولین پایتخت نشین نمی رسد.. و در عین حال ستاد یادمان سازی هیچ بودجه ای در اختیار گردانندگان یادمان واقعی نمی گذارند.با اینحال این مردم غیرتمند هویزه از آن تاریخ به بعد هرسال در ایام عید این یادمان خودساخته را فعال و پذبرای مهمانانی می شوند که برای بازدید قسمت یادمانی آنها می روند.مطلب دردناک اینجاست که برای کاروانهای راهیان نور اعزامی حکومتی حتی اجازه نمی دهند که از قسمت یادمان اصلی دیدن کنند.
یادمان حکومتی روز به روز وسیعتر و خوشگلتر می شد..در اینجا فقط و فقط برای علم الهدی و یاران خط امامش مزارهای نمادین درست شده بود..
این حرکت با مخالفت شدید ارتش روبرو شد و خود من به عنوان محقق و نویسندۀ حماسۀ ارتشی هویزه در بعضی از جلسات حضور داشتم و در نهایت ستاد یادمان سازی حاضر شد که به یاد شهدای لشکر قزوین 40 مزار نمادین هم درست کند.
راویان آموزش دیدۀ یادمان هویزه در توجیه و توضیح منطقه فقط و فقط از علم الهدی و یارنش سخن می گفتند و می گویند..اما من هروقت به منطقه می رفتم اشاره به یادمان روبروئی مردم مظلوم هویزه و شهدای ارتش در آن عملیات می کردم و از بازدید کننده ها می خواستم سری هم به آنجا بزنند که به مذاق گردانندگان یادمان خوش نمی آمد و معمولا بلندگو به من نمی دادند یا اگر هم بلندگو به من می رسید آنرا خاموش می کردند.من هم به تلافی این مخالفتها با ارتش هماهنگ کرده و همیشه یک بلندگوی دستی که صدایش قابل فهم باشد در اختیار داشتم.
من کارم تحقیق در مورد نقش ارتش در جنگ بود . گاهی حتی وسط تابستان و در دمای 50 درجه با ماشین شخصی خود به منطقه می آمدم.تنها امتیازی که ارتش به من داده بود این بود که به من اجازه داده بودند که حتی در دوران بازنشستگی در سخنرانی ها و سفر به مناطق عملیاتی از لباس نظامی استفاده کنم و این لباس باعث دلگرمی مردم منطقه بود که با من همراهی می کردند و من توانستم ده ها ساعت مصاحبه با مردم داشته باشم که خوشبختانه نوارهایش در ایثارگران نیروی زمینی و بنیاد حفظ آثار و ارزشهای دفاع مقدس و نیز سازمان عقیدتی سیاسی ستاد مشترک موجود است.
یکی از موارد گنگ برای من علت شرکت نکردن تیپ 3 لشکر 92 در هویزه بود..مدتها دنبال فرمانده لشکر 92 در آن ایام می گشتم تا اینکه بالاخره او را پیدا کرده و به عنوان مسئول راهیان نور ارتش و تاریخ نگار جنگ او را به منطقه دعوت کردم و پس از التماسهای مکرر او را به خرمشهر آوردم..
من همیشه یک ضبط خبرنگاری یا یک دستگاه ام پی 3 همراه داشتم..وقتی با سرهنگ قاسمی فرمانده لشکر مصاحبه می کردم از ایشان اجازه گرفتم که مطالبش را ضبط کنم ..ایشان ابتدا مرا از این کار منع می کرد ولی وقتی با او به ترکی صحبت کردم و از غیرت آذربایجانی ها گفتم و توضیح دادم که این بخشی از تاریخ ارتش و حتی مظلومیت شهدای ارتش است..بالاخره با ضبط مطالبش موافقت نمود  و اینگونه شروع کرد:
ما یگان پشتیبانی کنندۀ دو تیپ لشکر قزوین در عملیات نصر بودیم..وقتی عراق نیروهای جدیدش را به منطقه سرازیر کرد..قرار شد ما نیز برای کمک به لشکر قزوین وارد عمل بشویم که نامه ای به من دادند که مطلقا وارد نبرد نشوم..وقتی گفتم..مگر آن ایام بنی صدر فرمانده کل قوا نبود؟
گفت..بله بنی صدر فرمانده کل قوا بود ولی نامه ازتهران بود...و ما مجبور به اجرای آن بودیم.
سرهنگ قاسمی با گریه مطالبی گفت که من هم  برای مظلومیت ارتش و حتی بنی صدر با او اشک ریختم..راستش من جرآت بازگوئی مطالب فرمانده لشکر 92 را در اینجا ندارم..واگر بیش از این بحث را بازتر کنم.ممکن است مورد پسند سران ارتش هم قرار نگیرد..نوار صحبتهای سرهنگ قاسمی که بعداز بازنشستگی تیمسار شد و در تاریخ ارتش بعد از 57 تنها سرهنگی ست که بعد از باز نشستگی و شاید به خاطر همان نامه به امیری(تیمساری) رسید..در آرشیوهای متعدد ارتش موجود است..فقط برای آگاهی اذهان عمومی دوستداران ارتش می گویم که سرهنگ قاسمی تلویحا گفت که این نامه بخشی از جنگ قدرت میان بنی صدر و تهران نشین ها بود..و خودش با آه و افسوس می گفت..که قدرت آنقدر کثیف است که بعضی ها  به خاطر به دست آوردن آن حاضر شدند این همه نیروی ارتش بیهوده شهید بشوند و بیش از 80 دستگاه تانک ارتش همراه با خدمه بسوزدو حتی تعدادی از جوانان وطن به نام دانشجویان خط امام بی جهت کشته و شهید بشوند...و..تا تهران نشین ها ثابت کنند که بنی صدر قدرت فرماندهی ندارد..تهران نشین ها عملا نشان دادند که حفظ مملکت برایشان اهمیتی ندارد.
وقتی در مورد ایجاد یادمان جدید به جای یادمان شهدای بومی هویزه سوال کردم در جواب گفت:
پایتخت نشین ها نمی خواستند در آن عملیات نام ارتش مطرح بشود..به همین دلیل علم الهدی و یارانش را که برای ما هم قابل احترام هستند ..مطرح نمودند..من در تایید کلام او گفتم:
مثل مطرح کردن نام فهمیده به جای بهنام محمدی..یا گروه جهان آرا به جای نیروهای ارزشمند تکاوران دریائی و گردان دژ و...
سرهنگ قاسمی گفت:شما می دانستید که ارتش عراق در روزهای اول جنگ به سر ستوان اسماعیل زارعیان از فرماندهان گردان دژ جایزه گذاشته بود و مرتب در رادیو و تلویزیون اش نام او را می برد..در صورتی که حتی یکبار هم نامی از جهان آرا گفته نشد..
گفتم..من اینرا نمی دانستم ولی اینرا می دانم که اسماعیل زارعیان در عملیات رمضان مورد هدف ترکش خمپارۀ عراقی قرار گرفت و دستش قطع شد..این بزرگوار دست قطع شده اش را برداشت و به نیروهایش دستور ادامۀ پیشروی داد..که کمی جلوتر خمپارۀ دیگری پیکرش را تکه تکه کرد و به شهادت رسید..
سرهنگ قاسمی حرف مرا تایید و اعلام نمود که متاسفانه هرگز به ارتش اجازۀ تبلیغ ندادند.. به ما دستور داده بودند که نیروهای ارتش حق حمل دوربین به منطقه را ندارند در صورتی که نیروهای سپاه تیمهای خبرنگاری و فیلمبرداری داشتند و تمام حرکات خود را ثبت می کردند.
من در مدت یک هفته توانستم خاطرات پنهان و آشکار سرهنگ قاسمی (تیمسار) را ثبت کنم..که هنوز مرور آنها مرا آزار می دهد و شجاعانه می گویم که جرآت بازگوئی آنها را ندارم..با اشاره به اینکه سرهنگ قاسمی را بعد از عملیات نصر بازنشستۀ اجباری کردند و او به موطن خود برگشت و به کار کشاورزی مشغول شد.
در مورد هویزه و ظلمی که به مردم بومی و قهرمانان واقعی آن منطقه رفته به همین جمله بسنده می کنم که حتی یک عکس از یادمان شهدای بومی  هویزه در رسانه ها منتشر نشده و چیزی موجود نیست..
آخرین جمله ام این است که من و شما و تمام ملت ایران با تمام وجود به شهدای جنگ ایران و عراق احترام می گذاریم و آنها را قهرمان ملی خود می دانیم..علم الهدی و یارانش هم قهرمانان ملی ماهستند و قابل احترامند..درد ما این است که تهران نشین ها حتی از خون شهدا برای پیشبرد اهداف خود که قدرت طلبی بود استفاده کردند..و هنوز این فاجعه ادامه دارد وبا نهایت تاسف باید بگویم که حقایق تاریخ آن دوران زندانی زندان 336 قدرت طلبان حاکم است.و من درحیرتم از اینکه چرا تهران نشین ها قصد انکار حماسه های مردم بومی هویزه را دارند.
پایان قسمت سی و هشتم
17/03/2018

۱۳۹۶ اسفند ۲۴, پنجشنبه

خاطره ای از زندان 336 قسمت سی و هفتم





خاطره ای از زندان 336
قسمت سی و هفتم (هویزه..بخش اول)
..
قبل از پرداختن به موضوع هویزه باید اعلام کنم که حماسۀ ارتش در هویزه در زندان 336 تاریخ عملا زندانی بوده و  درجائی مطرح نشده است (به جز در بعضی از کتابهای من)..و اگر مسئولین یادمان هویزه از من بدشان می آمد و حتی می ترسیدند به خاطر حقایقی ست که در پشت پردۀ زندان 336 تاریخ جنگ هویزه... ناخوانده مانده است.
...
در حالی که مشغول توجیه هویزه بودم فرمانده لشکر از سالن بیرون آمد و از من خواست که وارد سالن بشوم..من به احترام تیمسار ظریف خیلی مختصر و مفید هویزه را تشریح کردم و بی آنکه منتظر سؤال بعدی شوم وارد سالن شدم.
حالا برای آگاهی دوستان به عنوان یک راوی و یک عضو تاریخ شفاهی جنگ دستاوردها و تحقیقات خود در مورد هویزه را به صورت مشروح اعلام می کنم..
با آغاز جنگ ارتش عراق از هرجا که می توانست به داخل ایران رخنه کرد.یعنی وقتی در خرمشهر نتوانست طبق برنامۀ خود وارد شهر بشود در مناطق دیگر شروع به پیشروی کرد..به طوری که تا (دب حردان) که در 5 کیلومتری اهواز است پیش آمد و توانست انبار مهمات لشکر 92 و نقاط مورد نظر خود درداخل  اهواز را با توپ و تانک مورد هدف قرار بدهد.
از طرفی ارتش عراق در منطقۀ حمیدیه که به موازات یادمان هویزه هست  پیشروی هائی کرد که خطر سقوط اهواز دو چندان شد.
در این ایام چند عملیات بازدارنده  و گاهی بی نام از طرف نیروهای مردمی و ارتش انجام شد که خیلی مؤثر بود.یکی از این عملیات (عملیات شبیشه) در جادۀ حمیدیه بود.این عملیات توسط استوار تکاور ارتش (علی غیور اصلی) وتعدادی از نیروهای داوطلب اهوازی انجام شد.یعنی بدون حضور یک نیروی کاردان ارتشی امکان عملیات وجود نداشت و امور نظامی باید با تدبیر و طرح نظامی انجام بشود نه با هیجان و احساسات که غیور اصلی با یک تاکتیک نظامی و باز هم می گویم با همراهی جوانان اهوازی که با شمخانی همراه بودند این عملیات را انجام دادند و هرچند عملیات بسیار تاثیرگذاری بود با اینحال با شهادت خود غیور اصلی به پایان رسید.( رجوع کنید به کتاب اینجانب به نام جستجو چاپ سوره سبز..1390).
در دب حردان هم ورود دانشجویان دانشکدۀ افسری و باز با همراهی نیروهای بومی که در اختیار سرهنگ نامجو فرمانده دانشکدۀ افسری قرار گرفتند ونیز تعدادی از نیروهای داوطلب هوانیروز هم که آنها را همراهی می کردند عملیات بازدارنده ای اجرا شد و نیروهای ایرانی توانستند نیروهای عراقی را تا پادگان حمید(35 کیلومتری جادۀ اهواز به خرمشهر) عقب برانند.
در چنین شرایطی عراق قصد محاصرۀ کامل هویزه را داشت که نیروهای بومی هویزه به عملیات خودجوش ایذائی برعلیه عراق پرداختند. هویزه در 10 کیلومتری جنوب غربی سوسنگرد و جنوب رودخانۀ (کرخه نور) قرار دارد.در اینجا افراد ارزشمندی خودنمائی کردند که از آن جمله می توان به (حسن شریفی)... وچند شریفی دیگر..(بوعذار).. و ده ها بوعذار دیگر..و..ده ها نفر دیگراز مردم اطراف هویزه  را که خیلی از آنها شهید شدند... نام برد.
از طرفی ارتش در تلاش شکستن محاصرۀ عراق در هویزه بود که یکی از هواپیماهای نیروی هوائی در حین بمباران مناطق تجمع عراقی ها مورد هدف موشکهای پیشرفتۀ عراقی واقع شد و خلبان حاتمی با چتر نجات به بیرون پرید.عراقی ها برای دستگیری خلبان ایرانی وارد روستا شدند ولی مردم روستا که خلبان حاتمی را در جای امنی پنهان کرده بودند حاضر به تحویل او به عراقی ها نشدند و تانکهای عراقی به تلافی این کار مردم هویزه با تانک وارد یک مراسم عروسی شدند و همه را قتل عام کردند و الباقی نفرات مرد روستا را هم زنده زنده دفن کردند.
با این حال مردم هویزه و اطراف آن دست از مبارزه نکشیدند و عراقی ها هرموقع متوجه فعالیت ضد عراقی مردم هویزه می شدند آنها را دستگیر و تا گردن دفن می کردند تا آنها را زجر کش کنند.و باز در چنین شرایط سختی.. در بین جوانان و مردم هویزه افرادی بودند که اقدام به نجات آنها می کردند و توانستند بعضی از این قربانیان را نجات دهند.
شرایط به همین گونه بود و هر روز بر تعداد کشته های ایرانیان اضافه می شد.جامعۀ جهانی پس از یک نشست فوق العاده به طور رسمی از دولت ایران خواست که تسلیم خواسته های عراق بشود. در آن ایام نیروهای ارتش در غرب و شرق ایران درگیر بودند حتی یک لشکر ایران به خاطر مناقشات با افغانستان در شرق درگیر بود..دو لشکر در غرب و..عملا تمام نیروهای نظامی درگیر بودند..از طرفی اگرهم می خواستند انتقال نیرو انجام بدهند با مخالفت بعضی از تهران نشینها که بهانه می کردند (اگر ارتش وارد شهر بشود حتما کودتا خواهد کرد)..می شدند..و لذا نمی خواستند ارتش جابه جا بشود ..همانگونه که در اول جنگ مانع شدند.
با توجه به پیشنهاد جامعۀ جهانی برای تسلیم در مقابل عراق بالاخره تهران نشین ها با اصرار بنی صدر اجازه  دادند بخشی از نیروهای ارتش در شرق و غرب ایران رها و به منطقۀ جنوب اعزام شوند که 2 تیپ از لشکر قزوین به سرعت به جنوب آمدند..البته در آن شرایط ستون پنجم به شدت فعالیت می کرد و احتمال بمباران قطارها و کاروان نظامیان بسیار زیاد بود و متاسفانه در چند مرحله بمباران عراقی ها هم انجام شد ولی در چنین شرایط سخت دو تیپ از لشکر قزوین به جنوب رسید.
پس از یک شناسائی اولیه (برخلاف عملیات 7 مهر که بدون شناسائی دقیق انجام شد و تعدادی از نیروهای ارتش شهید شدند) قرار شد که دو تیپ لشکر قزوین وارد عمل بشود و یک تیپ (تیپ3) از لشکر 92 در مرحلۀ بعد وارد عمل بشود.
عملیات در ساعت 10 صبح 15/10/1359 (تنها عملیات ایران که در روز انجام شد) آغاز شد و نیروهای لشکر قزوین توانستند در ساعات اولیه تعداد 730 نفر از نیروهای عراقی را اسیر و فیلمی از آنها تهیه و در جواب جامعۀ جهانی (سازمان ملل) به آن نهاد فرستادند.
از نظر سیاسی و نظامی اینکار یکی از ارزشمندترین کارهای نظامی ارتش بود که آبروی ایران را خرید ....
عراق با دیدن این شرایط حاد برای نیروهای خود در مدت کمتر از 6 ساعت یک لشکر (احتمالا لشکر5) خود را از غرب به جنوب منتقل کرد که از نظر نظامی کار فوق العاده و سریعی بود.از طرفی تک تیراندازها و آرپی جی زنهای ماهر خود را به منطقه ریخت و آنها شروع به شکار تانکهای لشکر قزوین نمودند ..این در حالی بود که یک تیپ لشکر 92 که قرار بود وارد عمل بشود از جای خود تکان نخورد..و بیش از 80 دستگاه تانک لشکر قزوین همراه با خدمه در آتش سوختند..و اگر مدیریت نظامی سرهنگ سیروس لطفی فرمانده عملیات نبود تمامی نیروهای عمل کنندۀ ارتش ایران قتل عام می شدند..
در این فاجعه آنچه کاملا مشهود بود این بود که دستهای پنهانی برای شکست ارتش در این عملیات وجود داشت که در آن زمان نا مشخص می نمود..
و اما در لحظاتی که لشکر قزوین در حال اسیرگیری از عراقی ها بود..و پیروزی غیرقابل انکاری ثبت شد گروهی به نام دانشجویان پیرو خط امام به سرپرستی (دانشجو علم الهدی) وارد منطقه شدند و تقاضای ورود به جنگ را داشتند.رابطین ارتش با این حرکت مخالف بودند و حتی خود خامنه ای هم در جائی گفته بود که من به آنها گفتم که حالا جنگ تانک با تانک است وشما نمی توانید در این لحظه مفید واقع بشوید..با اینحال علم الهدی  دوستانش (جمعا 53 نفر) در نقطه ای دیگر و بدون هماهنگی با ارتش وارد جنگ شدند..
فاصلۀ میدان درگیری با هویزه 25 کیلومتر بود نیروهای دانشجویان خط امام در نقطه ای با حدود 17 کیلومتر فاصله وارد میدان جنگ شدند و توسط نیروهای عراقی بمباران شدند و حاصل این بمباران شهادت 23 نفر و اسارت الباقی این دانشجویان شد..و باز دستهای پنهان این ماجرا را به عنوان سندی بر خیانت ارتش رو کردند.در صورتی حضور این افراد هیچ توجیه نظامی نداشت..
پایان قسمت سی و هفتم
16/03/2018

علی وافی..شعر و موسیقی در دانشگاه عثمان قاضی..alivafi...şiir Osmangazi Ü...

۱۳۹۶ اسفند ۲۲, سه‌شنبه

خاطره ای از زندان 336..قسمت سی و ششم





خاطره ای از زندان 336
قسمت سی و ششم
...
در ادامه گفتم..آیا تا اینجا سوالی دارید..یکی از سرداران گفت..هنوز موضوع فهمیده را تکمیل نکردی.گفتم:
ماجرای فهمیده برمی گردد به یکی از داوطلبین جنگ از همان مسجدی که فهمیده اعزام شده بود..رییس این گروه فردی به نام گودرزی بود که توانست اجازۀ ملاقات با آقای خمینی بگیرد و او این اطلاعات غلط را در اختیار آقای خمینی گذاشت و آقای خمینی در سخنرانی خود از جوان 13 ساله ای تعریف کرد که عکس اش در زیر سخنرانی اش در روزنامه ها چاپ شد..این عکس متعلق به بهنام محمدی بود نه فهمیده...از نظر من بهنام محمدی یک قهرمان ملی ست و خود من بارها در سخنرانی هایم از او تعریف کرده ام و او برای همه و تا همیشه قابل احترام است ..البته خود گودرزی هم که بعدها شعید شد....ابتدا در کلامش به بهنام محمدی اشاره داشت و به همین دلیل عکس بهنام محمدی در آن زمان در روزنامه ها چاپ شد..نه عکس فهمیده..همانطور که گفتم بخش غربی خرمشهر در 4 آبان سقوط کرد وفهمیده در 8 آبان در بیمارستان آبادان شهید شد..در صورتی که بهنام محمدی در تاریخ 24 مهر که نام خرمشهر به خونین شهر تبدیل شد در 40 متری خرمشهر شهید شد..اینرا هم اضافه کنم که در نیروی زمینی نواری صوتی از جلسۀ مشترک راهیان نور ارتش و سپاه داریم که مقام مسئول رسما عالام کرده که ما می خواستیم از داستان شهید فهمیده برای تشویق دانش آموزان به اعزام به جبهه استفاده کنیم که رفت در کتابهای درسی و از حیطۀ اختیار ما خارج شد.
در آن لحظات سالن کشتیرانی عملا تعطیل شده بود و اکثر حاضرین دور ما جمع شده بودند..من می دانستم اگر در این جمع بتوانم آگاهی درستی بدهم به مراتب بهتر از سخنرانی و مصاحبه در تلویزیون هست ولذا خودم دوست داشتم که در حین صحبت سؤال جدید ایجاد کنم تا بهانه ای برای آگاهی دادن به بعضی از این سردارانی که عملا می خواستند حضور ارتش را انکار کنند یا شاید هم نمی دانستند ارتش در دفاع 34 روزه یا به قول مدافعان شهر(44 روزه) چقدر نیرو داشته و چند شهید داده است....باشد.
لحظه ای سکوت در فضا حاکم شد یکی از سرداران پرسید چرا گفتی جهان آرا دستور تخلیۀ خرمشهر را داده است..گفتم ..من چنین چیزی نگفته ام..چون جهان آرا اولا در حدی نبود که به ارتش یا نیروها دستور بدهد..ثانیا آنقدر شناخته شده نبود که نظامیان یا حتی نیروهای بومی از دستور او اطاعت کنند..
همان شخص گفت..شما حتما سرود (ممد نبودی) را نشنیده ای...این سرود را برای جهان آرا خوانده اند..گفتم..اگر ظرفیت اش را دارید من دلیل این سرود را بگویم..
طرف با لحن سرد و تلخی گفت..بگو..
قبل از شروع جواب سرهنگ کشاورز فرمانده گردان دژ نزدیکتر آمد و گفت:
جناب سرهنگ پوربزرگ لطفا تشریف بیاورید داخل سالن..
سرهنگ کشاورز خودش از شاگردان من در راهیان نور بود و احترام خاصی به من قائل بود..به همین خاطر وقتی اشاره کردم که لحظه ای صبر کند او علیرغم اصرار فرمانده لشکر برای خارج کردن من از آن جمع داشت..ساکت شد و من جواب آن سردار را چنین دادم..
دوست عزیز با درگیری های خلق عرب در خرمشهر دولت برای صلح با آنها تعهد کرد که نیروهای کمیته ای از خرمشهر را جمع کند و حفاظت و نگهداری شهر را به عهدۀ نیروی دریائی ارتش گذاشتند..با اینحال بعضی از تهران نشین ها پس از قبول این تعهد برای آنکه از نیروهای خودشان هم در شهر داشته باشند..کمیتۀ شوشتر را به سرپرستی جهان آرا به خرمشهر فرستادند..جهان آرا و همراهانشان در نزدیکی مسجد جامع در مطب دکتری که تعطیل شده بود مستقر شدند و تنها گزارش وضعیت شهر را به تهران و اهواز گزارش می دادند..و کار دیگری نمی کردند..در حالی که نیروی دریائی تمام شهر از فرمانداری تا شهرداری و...را زیر پوشش داشت.
گفت ..تو دروغ می گوئی...جهان آرا همه کاره بود..شما ارتشیان هیچ کاره بودید..
گفتم...حماسۀ خرمشهر اولا برای مردم خرمشهر ثانیا برای ارتش بوده و هست..و با کلفت کردن رگ گردن مال شما نمی شود.
گفت..شما حتی سرود ممد نبودی را هم انکار می کنی..
گفتم..اینطور نیست..و در ادامه گفتم..می خواهی بدانی چرا جهان آرا معروف شد؟
گفت..معلومه دیگه..به خاطر دفاع از خرمشهر..
گفتم..چند لحظه به حرف من گوش کن...بعد شعار بده..
همه ساکت شدند..من ادامه دادم:
اولا جهان آرا در مقام یک شهید برای من و همۀ ملت ایران قابل احترام است..اما دلیل شهرت او به خاطر سقوط هواپیمای ارتش بعد از عملیات ثامن الائمه بود.
گفت...خرمشهر چه ربطی به عملیات ثامن الائمه دارد؟ ..گفتم..
وقتی عملیات ارزشمند ثامن الائمه اجرا شد..هواپیمائی که حامل فرماندهان عمل کنندۀ ارتش بود در کهریزک به صورت مشکوکی سقوط کرد ..در این هواپیما افراد دیگری از جمله جهان آرا هم به شهادت رسیدند..سپاه برای آنکه حضور خود در این عملیات را مشخص کند شروع به بزرگ کردن نام جهان آرا نمود..در صورتی که در آن عملیات سپاه فقط 150 نفر نیرو به فرماندهی شهید باکری داشت..و سرهنگ جوادی فرمانده لشکر خراسان با این شرط آنها را قبول کرده بود که فقط زیر نظر ارتش عمل کنند و شهید باکری هم با قبول این شرط به جمع نیروها پیوسته بود..اینرا هم اضافه کنم که من خودم شیفتۀ کلام شهید باکری هستم و این تبعیت او از ارتش در آن عملیات سعۀ صدر و اندیشۀ سالم آن شهید بزرگوار بوده است..
در هر حال سپاه با علم کردن نام جهان آرا خود را مالک این عملیات نمود..در صورتی که به دستور سرهنگ جوادی فرمانده لشکر 88 خراسان تمام عملیات فیلمبرداری شد.و نوارش خوشبختانه حتی در بازار هم عرضه می شود.
سکوت مرموزی در جمع ایجاد شده بود..سرهنگ کشاورز نگران من بود که به یکباره مورد هجوم بعضی از بی منطقهای حاضر در جمع نشوم..من ولی چهرۀ مستمعین را رسد می کردم...اکثر آنها به فکر فرو رفته بودند و احساس می کردم که دارند کلام مرا تجزیه و تحلیل می کنند..
سرهنگ کشاوزر خیلی محترمانه به من اشاره می کرد که به داخل سالن برگردم ولی من آن لحظات را بهترین فرصت برای آگاه سازی افراد مغرض یا بی اطلاع می دانستم..
با تکراراشاره های سرهنگ کشاورز تصمیم گرفتم که با او همراهی و داخل سالن بشوم..که ناگهان صدائی در فضا پیچید
شما چرا هروقت به هویزه می روی شر به پامی کنی؟
نگاهی به صورت سرهنگ کشاورز کردم و گفتم:
جناب سرهنگ کشاورز اجازه بده جواب این برادر را هم بدهم ...بعد.
سرهنگ کشاورز به نحوی که رضایتش را نشان می داد سرش را پائئن انداخت و من شروع کردم:
هویزه هم مکانی مثل خرمشهر است که به ارتشیان ظلم بسیار شده است...و در ادامه گفتم:
پایان قسمت سی و ششم
14/03/2018


۱۳۹۶ اسفند ۱۹, شنبه

خاطره ای از زندان 336..قسمت سی و چهارم







خاطره ای از زندان 336
قسمت سی و چهارم
..
در ستاد نیروی زمینی من به بخش جدیدی که تازه راه افتاده بود وبه اصطلاح محل جمع آوری خاطرات جنگ بود منتقل شدم.یکی از ررسای این قسمت سرهنگ باباجانی بود که 8 سال اسیر  و خود از خلبانان هوانیروز بود .من قبلا کتاب خاطرات او را چاپ کرده بودم.باباجانی به من میدان عمل داد و از من خواست هرکاری می توانم برای پیشبرد ثبت خاطرات انجام بدهم.
یکی از کارهای تاثیرگذاری که در این مرحله داشتم این بود که در خواست کردم که نامه ای به یگانها نوشته و از آنها بخواهند که نویسنگان احتمالی حاضر در یگانهایشان را معرفی کنند.از طرفی به دفتر ادارۀ عقیدتی سیاسی نیرو رفته و از نویسندۀ باسابقه و دوست دیرینم جناب سرهنگ سید احمد حسینیا دعوت به همکاری کردم..متاسفانه رییس عقیدتی نیروی زمینی با انتقال ایشان به این مرکز تازه تاسیس شده مخالفت نمود ولی جناب حسینیا که به گفتۀ خودش چندین جلد کتاب آماده به چاپ داشت قول داد که با این مرکز همکاری کند.
با آغاز این طرح مرا به ایثارگران نیروی زمینی فرستادند ..از نظر من فعالترین یکان فرهنگی نیروی زمینی همینجا بود.و دوست داشتم با توجه به مدارک و مصاحبه های زیادی (هرچند خام و غیرحرفه ای) که در ایثارگران بود در همانجا بمانم ولی مجددا مرا به سازمان عقیدتی سیاسی ستاد مشترک خواستند..وقتی به آنجا رسیدم متوجه شدم قبل از من جناب حسینیا هم به سازمان منتقل شده است.در اینجا با نویسندگان یگانهای دیگر هم آشنا شدم..جناب قاضی میر سعید از نیروی هوائی و...
ما مرتب کتاب می نوشتیم ولی خروجی برای چاپ موجود نبود.پس از مشاوره با سایر نویسندگان قرار شد به مرکز اسناد انقلاب اسلامی رفته و کتابهای خود را به آنجا بدهیم..این موضوع را قبلا توضیح داده بودم ولی برای یادآوری در اینجا آوردم که رشتۀ کلام حفظ بشود.
در مقابل سپاه معروفترین نویسندگان و شعرا ی آن دوره را با قراردادهای بلند بالا به خدمت می گرفت و مرتب کتاب شعر و خاطره چاپ می کرد..ولی مردم بیشتر تمایل به خواندن کتابهای ارتش داشتند و به همین دلیل بعضی از کتابهای ما ارتشی ها چندین و چند بار تجدید چاپ شدند..
و با تمام زد وبندهای پشت پرده کتابهائی از جناب حسینیا و بنده به عنوان کتاب سال انتخاب شدند..که از نظر فرماندهان خیلی ارزشمند بود.
معمولا در تمام مراسم فرهنگی تیمسار مسعود بختیاری که الحق دید فرهنگی داشت حضور پیدا می کرد و پشتوانۀ خوبی برای ما اهل قلم ارتش بودند.خود من هم در کنگره های مختلف  شعر شرکت می کردم وبارها به عنوان شاعر برتر انتخاب شده بودم.
در این ایام بحث کاروان شهدا از شلمچه تا مشهد مطرح شد..4 یگان عمده مسئولیت انتقال پیکر شهدا از شلمچه تا مشهد را به عهده گرفتند که من هم در تیم نیروی زمینی بودم..ما در مسیر کاروان از شلمچه تا مشهد که مسیرهای انحرافی برای عبور از شهرهای عمده مد نظر بود بدون کمترین تلفات و زودتر از بقیه به مشهد رسیدیم..در حالی که کاروانهای دیگر در مسیر چندین و چند کشته داده بودند.در مسیر مردم به ما پول می دادند که به حرم بیندازیم و ما وقتی به مشهد رسیدیم بیش از 4 میلیون تومان به پول آنروز در اختیار داشتیم که همه را تحویل صندوق حرم دادیم و رسید دریافت کردیم..
روز بعد به تمام اعضای کاروانها مبالغی به عنوان پاداش پرداخت شد ولی به نیروی زمینی پولی تحویل نشد..من و سرهنگ خیرآبادی به دیدار سردار باقرزاده که مدیر انتصابی این کاروانها بود رفتیم و برای پاداش درخواست پول کردیم..سردار باقرزاده از ما خواست که پولهائی را که در مسیربه ما داده اند آنها را بین پرسنل تقسیم کنیم..ما رسید پرداخت پولها را به باقرزاده نشان دادیم..و او گفت..مگر امام رضا فقیر است که شما پولها را به صندوق او دادید؟..و در نهایت هیچ پولی به ما نداد وتیم نیروی زمینی که منظم ترین و سالمترین کاروان بود از دریافت پاداش محروم ماند.
کاروان دوم هم از مریوان تا مصلا بود..در این مسیر هم من به هرشهری که می رسیدیم شعری می ساختم و می خواندم..و در مسیر هم روزی بیش از 50 بار مجبور به سخنرانی بودیم و چون صدایمان گرفته می شد به پیشنهاد یکی از بهیارهای کاروان روزی گاهی حتی دوبار آمپول کورتون می زدیم که صدایمان باز بشود (همین امر باعث شد که در مدت 6 ماه دندانهای سالم من پودر شدند و همه را کشیدم).
بعد از اینه همه تلاش و نوشتن کتابهای متعدد برای ارتش شخصا احساس آرامش خاصی داشتم چرا که ما 3 نویسندۀ ارتش به رقابت با بیش از یکصد نویسنده و شاعر استخدامی سپاه پرداخته بودیم و شواهد امر نشان می داد ما موفقتر عمل کرده ایم و دلیل این امر علاقۀ ملت به ارتش بود.
یکی دیگر از حوادث دوران توفانی فعالیت ما سقوط هواپیمای حامل خبرنگاران بود که منجر به کشته شدن بیش از 120 نفر از اعضای فرهنگی و خبری ارتش شد.ماجرا از این قرار بود که تیمی برای پوشش دادن مانور نیروی دریائی ارتش به بوشهر اعزام شد که هواپیمای حامل این افراد که تمامشان از دوستان و همکاران نزدیک ما بودند سقوط نمود و همگی شهید شدند..
چند روز بعد معلوم شد که نام من و ناصر بهرامی از اصفهان هم در آن لیست بود ولی چون به ما این ماموریت ابلاغ نشده بود ما در آن سانحه حضور نداشتیم ولی خیلی ها مخصوصا بعضی از اعضای سازمان عقیدتی فکر می کردند که من و بهرامی هم جزء شهدای آن کاروان هستیم.
بعد از ماجرای دهلاویه که مرا به دستور سپاه از منطقه اخراج کردند..دیگر کسی احوالی از من نمی پرسید حتی برای آموزش میدانی دانشجویان ارتش که عملا طراح آن برنامه بودم دعوتی از من به عمل نیامد..من هم فرصت کافی برای رسیدگی به کارگاه و شرکت در جلسات شعر و موسیقی داشتم و در کنار خانواده با آرمش کامل زندگی می کردم.
اول خرداد بود که از طرف سازمان عقیدتی با من تماس گرفتند و از من خواستند فورا برای اعزام به خرمشهر به تهران بروم.من سریعا به تهران آمدم وطبق دستور با لباس نظامی به فرودگاه رفتم و از آنجا به همراه تعدادی از پرسنل عقیدتی به آبادان پرواز کردیم.
ما در روز اول بیش از 10 مصاحبۀ تلویزیونی داشتیم که اکثرا به صورت زنده پخش می شد.روز سوم خرداد در حالی که برای شبکۀ 1 برنامۀ زنده اجرا می کردیم ناگهان حدود 30 نفر به سالن کشتیرانی وارد و به طرف یکی از سرهنگها که مشغول سخنرانی بود حمله ورشدند..برنامۀ زندۀ تلویزیون قطع شد و حراست کشتیرانی و دژبانهای ارتش مهاجمین را که در جمعشان چهره های قدیمی سپاه کاملا مشخص بود در گوشه ای نشاندند..و دلیل این حمله را پرسیدند..
تیمسار ظریف فرمانده لشکر دلیل این حملۀ ناجوانمردانه را پرسید.یکی از آنها با گستاخی تمام گفت:
ما 30 سپاهی قدیم تصمیم گرفته ایم که سرهنگ پوربزرگ را دسته جمعی بکشیم تا خونش هم پایمال شود.
من که در آن دقایق در صندلی داخل سالن نشسته و منتظر نوبت مصاحبه بودم ..تازه متوجه شدم که هدف آنها حمله به من بود و آن سرهنگ را به اشتباه به جای من گرفته اند.
پایان قسمت سی و چهارم
11/03/2018