۱۳۹۷ مهر ۷, شنبه

در حاشیۀ کنسرت قونیه


در حاشیۀ کنسرت قونیه
....
وقتی از کنسرت بیرون آمدیم همه پکر و ناراضی بودیم.در این حال و هوا خانمی به جمع ما نزدیک شد و پس از سلام وعلیک خیلی میمانه پیشنهاد اهدای یک هدیه نمود.من فکر کردم همایون شجریان و پورناظری برای آنکه دل ما را به دست بیاورد خوشحال شدم و گفتم..بله..حتما بدهید ...
و این خانم خوش صحبت و زیباروی دست به کیسه اش برد و انجیلی به من و همراهان هدیه نمود.
من گفتم..خانم من این کتاب را خوانده ام ..مخصوصا جنگ 300 سالۀ خدا و شیطان را...آخرش نفهمیدم کدامیک پیروز شدند..میشه لطف کنید و نتیجۀ پایانی این مسابقۀ 300 ساله را اعلام بکنید؟
آن خانم زیباروی لبخندی زد و جوابی نداد..احساس کردم هنوز آن مسابقه تمام نشده است. گفتم که اشکالی ندارد..نتیجه را از ص ورزشی می خوانم...
و او هم لبخند ملیحی زد و رفت..
من آمار دو سال پیش فعالیت کلیساهای اسکیشهر را خوانده بودم که اعلام شده بود در آن سال 2340 نفر از مسلمانان مسیحی شده اند و شبان یا کشیش آن شهر جایزه گرفته بودند.
من اعتقاد دارم دین برای منزل و درون انسان خوب است..و ریشۀ ادیان همه اش یکی ست..و اگر وارد زندگی اجتماعی جامعه بشود آن جامعه در چاله و گودال تعصب و خرافات فرو خواهد رفت..
چرا باید برای عوض کردن چاله این همه هزینه و زحمت کشیده می شود.
به چشم خدا گبر و زاهد یکی ست
مسلمان و مانی و مؤبد یکی ست
ز هرسو بخواهی برو سمت او
خدای کلیسا و مسجد یکی ست
وافی
29/09/2018

مدرسۀ عشق



مدرسۀ عشق
...
این کتابی ست که من واقعیتهای حادثۀ سقوط هواپیمای سی/130را نوشته ام و مرکز اسناد انقلاب اسلامی آنرا چاپ کرده است.
تنها اشاره ای که به اختصار دارم این است که تیمسار فلاحی می خواست با ماشین خودش به تهران برگردد که او را به اصرار سوار هواپیما کردند..و وقتی هواپیما دچار مشکل شد از او خواستند که به کابین هواپیما بیاید که او قبول نکرد و گفت:
من با بقیه فرقی ندارم.
در ضمن هاشمی رفسنجانی و محسن رضائی تا پای هواپیما آمدند و سوار نشدند.در صورتی که قرار بود همگی به دیدار خمینی بروند و گزارش عملیات ثامن الائمه را بدهند.
عملیات ثامن الائمه توسط لشکر 77 به فرمااندهی سرهنگ جوادی انجام شد.آنوقتها سپاه پاسدارانی در کار نبود و فقط باکری با 150 نفر به نیروهای ارتش پیوستند آنهم به شرطی که تحت امر ارتش باشند..باکری انسان عاقل و وارسته ای بود و شرایط سرهنگ جوادی را پذیرفت.
عملیات ثامن الائمه طوری طرحریزی شده بود که تمام نیروهای عراقی در این سوی رودخانه قتل عام بشوند..حتی رودخانه ی کارون پر از بنزین بود ولی یکی از گلوله ها به کارون افتاد و کارون آتش گرفت..و عراق توانست بخشی از نیروهای خود را ار پل مارد به عقب برگرداند.
به دستور سرهنگ جوادی از آغاز تا پایان عملیات فیلمبرداری شد و تنها عملیاتی بود که ارتش اجازۀ فیلمبرداری داشت.
در دیدار با خمینی هم یکی از شبه نظامیان می خواست این پیروزی را به حساب خودشان بگذارد.غاقل از اینکه ارتش فیلم عملیات را قبلا به خمینی داده بود و خمینی اجازۀ صحبت به آن شبه نظامی را نداد.
از آن پس دوربین فیلمبرداری برای ارتش ممنوع شد در صورتی که یگان موازی از تمام لحظات خود که معمولا اطراف محل استقرارشان بود فیلم می گرفتند و به تلویزون می دادند.و مردم فکر می کردند که ارتش در جنگ حضور ندارد.
بد نیست بدانید وقتی صیاد شیرازی فرمانده نیروی زمینی شد سرهنگ جوادی لباس نظامی اش را درآورد و گفت حاضر نیست زیر امر صیاد شیرازی باشد و خانه نشین شد.سرهنگ جوادی کسی بود که بعد از عملیات به زبان عربی/انگلیسی و فارسی به اسرای عراقی سخنرانی کرد و خبرنگاران بین المللی آنرا منتشر کردند.
من و کتابهایم فریاد مظلومیت ارتش هستیم.
سرهنگ علیرضا پوربزرگ وافی
به مناسبت 7 مهر..پایان عملیات ثامن الائمه و شهادت فرماندهان ارتش
باز نویسی 29/09/2018

۱۳۹۷ مهر ۴, چهارشنبه


سفرنامه ی قونیه
.....
 زحمات مسئولین قونیه وتلویزیون ت.ر.ت / وهنرمندان اجرا کننده قابل تقدیر بود.
به نظر من همگی سنگ تمام گذاشتند.همایون شجریان هم در کل اجرا صدایش رابه اصطلاح ندزدید. هرچند گاهی صدایش فالش شد.
مشکل اصلی از نظر من اجرای مداوم موسیقی کلاسیک وخواندن اشعار غریب بود که مورد پسند تماشاگران نبود.
سرپرست گروه اعلام کرد که در اصل هدف نهائی آنها ضبط قطعاتی ست که برای اولین بار اجرا می کنند و از حاضرین درخواست کرد که برنامه را ضبط و منتشر نکنند.در ادامه خود همایون شجریان هم به وجود دوربین متفرقه اعتراض کرد و به همین دلیل وقفه ای در ادامۀ برنامه پیش آمد.
وقتی بعد از 1 ساعت و نیم کار ضبط برنامه شان تمام شد بدون توجه به خواستۀ حاضرین پایان برنامه را اعلام کردند و هنرمندان برای خداحافظی در مقابل حضار قرار گرفتند که با اعتراض و اعلام نارضایتی علنی تماشاگران روبرو شدند. تا جائی  که  حضرات هنرمند مجبور شدند که  اجرایی هم برای تماشاگران داشته باشند و تصنیف.. مردان خدا... را اجرا کردند که تماشاگران را تا اندازه ای آرام و راضی نمود.
در هر صورت مردم و تماشاگرانی که برای شرکت در کنسرت آمده بودند متوجه شدند که این گروه برای ضبط برنامه و شاید برای انجام قراداد خود با خانم چلبی نوادۀ مولانا که اسپانسر برنامه بودآمده بودند و اهمیتی به حاضرین که بیش از 2500 نفر در سالن 2000 نفری بودند و خیلی ها سرپا ایستاده بودند نداشتند.و اگر کارشان را تمام و کمال انجام دادند معلوم شد برای ضبط برنامه بود .
در هر صورت این تجمع زیبائی هائی هم داشت .زیباترین سکانس این کنسرت را مسئولین قونیه اجرا کردند.چرا که آنها به جای تقدیر از استاد پورناظری و فرزندان. .از مادر این فرزندان تقدیر و لوح تقدیر را به نام مادر این فرزندان هنرمند که هردو تکنوازی مقبولی داشتند اهدا کردند.
در مورد همایون شجریان هم ابتدا لوح تقدیری به نام پدرهمایون (استاد محمد رضا شجریان) با عنوان روز تولد استاد اهدا و سپس از خود همایون تقدیر کردند..
دلگیر کننده ترین لحظات این برنامه زمانی بود که مشخص شد که خود استاد شجریان تشریف نیاورده وهنرمندان پس از اجرای برنامۀ سفارشی خود به پستو رفتند وعملا اهمیتی به حاضرین مشتاق ندادند.مشتاقانی که با هزینه ی سنگین به این مراسم آمده بودند ..
قبل از کنسرت و در مسیر به طور اتفاقی در مقابل یک آژانس مسافرتی با یک ایرانی مواجه شدم و به عنوان کمک برای او و ترجمۀ خواسته اش وارد آژانس شدیم و او بلیط برگشتی به مبلغ 1900 لیر خرید..یعنی به غیر از وقتی که صرف کرده  و هزینه ای که برای آمدن وپول هتل پرداخته و فقط برای برگشت مبلغی نزدیک به 6 میلیون پرداخت کرده بود. در صف ورود به سالن هم با فردی آشنا شدم که به خاطر پیدانکردن هتلی با قیمت مناسب هتلی را با مبلغ شبی 420 لیر گرفته بود.تعدادی از پناهنده ها و آوارگان وطن هم به سختی هزینه ی مسافرت را تامین وبه صورت مجار و غیر مجاز و با مرخصی و بدون مرخصی (ایذین یا اذن یا مجوز سفر) به این برنامه آمده بودند که با دلخوری و گلایه از نحوه ی برخورد هنرمندان با ناراحتی سالن را ترک کردند.
ایکاش هنرمندان ما بدانند که ارزش کارشان فقط دراحترام به مستمعین است وباید احترام طرفدارانشان را حفظ می کردند و به احترام زمانی که مردم برای رسیدن به کنسرت صرف کرده بودند آنها هم دقایقی را برای دوستدارانشان می گذاشتند.
من چند سال پیش در کنسرت استاد شجریان در قونیه بودم که استاد  بعد از اجرای برنامه شان زمان زیادی رابرای همراهی با دوستدارانش گذاشتند وشاید بهترین ارمغان مشتاقان و افرادی که برای کنسرت آن بزرگوارآمده بودند همان عکسی بود که با استاد محمدرضا شجریان گرفتند.
در خاتمه اگر در این سفر زیارت حضرت مولانا دلمان را جلا نمی داد بدون تعارف می گفتم که سفر بیهوده ای داشتیم (هرچند از بداقبالی ما تربت حضرت مولانا هم در همان ایام که مهمانان زیادی از کشورهای مختلف آمده بودند تحت تعمیر بود)و مسلما هیچیک از شرکت کنندگان در این کنسرت دوست نداشتند که سیاهی لشکر هنرمندانی باشند که صرفا برای ضبط برنامۀ تلویزیونی یا انجام قرادادشان آمده بودند و اصلا به خواسته های تماشاگران و شرکت کنندگان در برنامه ای به نام کنسرت موسیقی حاضر شده بودند توجهی نکردند.این حضرات باید بدانند که بدون تماشاگر و مستمع حتی اگر نگیسا یا رودکی هم باشند هیچ اند.چرا که دیوار و سالن خالی فاقد هرگونه حس ارتباطی ست.
علیرضا پوربزرگ وافی
20 /09/ 2018قونیه
.

    ونزوئلا - ایران
    کدامیک قهرمان جهان می شود
    ؟؟؟


۱۳۹۷ شهریور ۲۷, سه‌شنبه

وجه مشترک


وجه مشترک
...
به یاد استاد شهریار و دخترم
...
مدتهاست دل و دماغ نه تنها نوشتن که حتی خواندن را هم ندارم .دلیلش هم عواملی ست که انگیزۀ نوشتن را از من گرفته است و یا انگیزه هائی ست که مرا از نوشتن باز می دارد.شاید بارزترین دلیل این درد پنهان و آشکار غم (نان) است که جامعۀ ایرانی را فراگرفته و این نیاز به نان ایمان جامعه را لگدمال کرده است.
در هر صورت امروز روز شعر و ادب به نام نامی استاد شهریار ونیز تولد دخترم لیلا برمبنای تاریخ هجری قمری (تاسوعا) ست.قبل از پرداختن به موضوع به طور آشکار می گویم که نه تنها تاریخ هجری قمری بلکه تاریخ میلادی و تقویمهای تاریخ مختلف دنیا هرگز قابل قیاس با هجری شمسی نیستند و خیام بزرگ برای تقویم ایران با توجه به جغرافیای اقلیمی و شرایط آب و هوا تقویمی نگاشته که طبیعت و تاریخ را به هم پیوند زده است و امروز ایران صاحب سالمترین و دقیقترین تاریخ تقویم جهان است.
باری به هر جهت...امروز روز شعر و ادب و روز پرواز استاد شهریار است . هنوز عده ای بر این عقیده اند که با وجود شعرای بزرگ گذشته نمی بایست اینروز را به نام شهریار نامگذاری می کردند.
من در مقامی نیستم که بتوانم به این نظریه جواب بدهم فقط می توانم به این نکتۀ ظریف اشاره کنم که نامگذاری روز شعر و ادب به نام شهریار خود نوعی پیوند بین زبانها و قومیتهای مختلف داخل ایران است.وکسی از شعرای قدیمی با این اقتدار در دو زبان جاری و زندۀ جهان اثری نیافریده است.
از قدیم گفته اند در مثل مناقشه نیست.من برای بیان مطلبم به غیر از استناد به کلام شهریار بزرگ مثلی نیز بیان خواهم نمود.
شهریار و قتی در آغاز شاعری بود شعرای بزرگی مثل ملک الشعرای بهار...امیری فیروزکوهی..رهی معیری..پژمان بختیاری..و....در عرصه حضور داشتند و الحق تمامی این بزرگواران آثار ماندگار فراوان از خود به جای گذاشته اند و حتی بدون تعارف می گویم که این حضرات به زبان فارسی که زبان مادری شان بود بیش از شهریار که زبان مادری اش ترکی بود احاطه داشتند و زبان فارسی در جسم و روحشان اثر گذاشته بود.با این حال شهریار ترک زبان در آغاز راه شاعری وقتی مجموعۀ کوچکی از غزلیات فارسی خود را خدمت ملک الشعرا و پژمان بختیاری برد هردو این بزرگواران بر آن کتاب کم حجم مقدمه نوشته و به نوعی نوید ظهور غزل جدید و تکمیل وتکوین شعر (دورۀ بازگشت) را دادند و شهریار که عملا در این مسابقۀ( ماراتن ادبی)آخرین نفر حاضر در این رقابت بود به سرعت و در اندک زمان ممکن از رقبای خود جلو زد و چندین و چند قدم جلوتر از آنها به خط پایان مسابقۀ عصر ادبیات خود رسید.
در همین ایام هم با آنکه بزرگان شعر و ادب کلام و شعر شهریار را تایید می کردند عده ای به شهریار لقب شاعر غیر فارس دادند و به مخالفت و حتی تخریب شهریار پرداختند تا جائی که مجری رادیو شاعرمرحوم.....در یکی از برنامه هایش که شهریار نیز حضور داشت  به جزشهریار همه را (استاد) خطاب کرد و در جواب یکی از دوستان معترض شهریار گفت:
وقتی امیری فیروزکوهی را استاد صدا می کنم برازنده نیست که لقب استادی به شهریار بدهم..با این حال شهریار حتی در همان برنامه و برنامه های بعدی هم گل کرد وگل کرد و تبدیل به گلستانی از اشعار ماندگار گردید.
شهریار در عین خلق ماندگارترین و لطیفترین غزلیات فارسی هدیه ای هم به ترک زبانان داشت و شاهکار (حیدربابایه سلام) را آفرید.که در قیاس با قصیدۀ ارزشمند (دماوند) ملک الشعرای بهار به مراتب دلنشینتر و مورد پسندتر شد و به قول مرحوم استاد منوچهر قدسی شعر ارزشمند ملک الشعرا برای تدریس در دانشگاه های فارسی زبان ماند ولی شعر ترکی شهریارعالمگیر شدو به روایتی به 84 زبان زندۀ دنیا ترجمه گردید و همین الان هم در دانشکده های فرانسه و ترکیه تدریس می شود.
از کم لطفی های دیگری که در همان ایام به شهریار شد این بود که بعضی از خوانندگان نامی آن عصر حاضر نبودند شعر شهریار را که دهان به دهان و سینه به سینه در جامعه جاری بود بخوانند و به قول معروف عمدا با نام و شعر شهریار عناد می کردند غافل از اینکه نام و شعر شهریار خیلی از آنها جلو زد وخوانندگان زیادی مشتاقانه به خواندن اشعار ناب شهریار برخاستند.
شهریار غزل را با حفظ اصالتها و فخامتهای شعری(به روز) کرده بود و زمانی که خبر باز تولد (شعر نو) را شنید مشتاقانه به یوش رفت و در اینجا نیز مورد بیمهری نیما قرار گرفت.با اینحال شعر شهریار سکوهای افتخار را یکی یکی فتح می کرد تا جائی که این بار نیما مشتاقانه به تبریز رفت و این شهریار بود که با مهر مهمان نوازانۀ تبریزی و روح جوانمردی خودش نیما را با آغوش باز پذیرفت و در خلوتی شاعرانه این دو شاعر درددل کردند و چنان تحت ناثیر هم قرار گرفتند که نیما زبان به وصف شهریار گشود و شهریار با خلق آثاری در قالب به اصطلاح نیمائی (ایوای مادرم..انیشتن..و..حتی سهندیۀ ترکی) به کمک نیما شتافت.این اشعار در همان زمان از اشعار خود نیما جلو زدند..و در عمل به ثبات و بقای شعر نو که برگرفته از (بحرطویل) و نیز طرح یک بانوی شاعر تبریزی که 150 سال پیشتر از نیما بود کمک کرد.

من شخصا و بی واسطه بارها  دردرمورد علت موفقیت در شعراز استاد شهریار سؤالاتی داشتم و شهریار هر بار با حفظ ارزش و اعتبار شعرای هم عصر خود با چند زبان و چند کنایه دلایل موفقیت خود را اعلام کرده بود که از نظر من در دو اصل خلاصه می شود:
1-    شهریار همیشه با عشق پیوند داشته و در تمام عمرش بی احساس خستگی وترس از پوچی عاشق بوده است و به همین دلیل اشعارش حلاوت و ملاحت عاشقانه دارد که بزرگترین دلیل ماندگاری شعر است.
2-    شهریار به گفتۀ خودش قدم به قدم از عشق مجازی و دنیوی به عشق عرفانی و الهی رسید و به قول خودش همیشه با نیروی برتر پیوند داشت و در این حرکت و سلوک خود را رقیب یا همپای حافظ شیرازی می دانست.
نزدیکترین مثل یا مثالی که می توانم  برای این موضوع ارائه بدهم در کلام شاعر ارزشمند آئینی تبریزی مرحوم حسینی (سعدی زمان) که خود از دوستان و مریدان استاد شهریار بود نهفته است.مرحوم سعدی زمان در جواب یکی از شاگردانش به نام (تائب تبریزی) که گفته بود چرا اشعار مرا که از نظر روایت و از نظر قوانین شعری بی نقص و عیب است مداحان و مردم نمی پسندند؟
و استادسعدی زمان در جواب گفته بود:
شعر تو فقط نمک اش کم است و این نمک را اهل بیت اهدا می کنند.هرچه خلوص ات )پیوند با نیروی برتر) بیشتر باشد اشعارت ملیحتر و مقبولتر خواهد شد (و صد البته در استاد تائب چنین شد چرا که بعدها به یکی از شاعران مقتدر شعر آئینی تبدیل شد).
با توجه به این تفکر که هنوز علم به رازش پی نبرده است شهریار هم به خاطر صداقت در کلام این نمک را هدیه گرفته  و با اشعار محدود و آئینی کم خود این ارتباط را حفظ می کرد.و از نظر خود شهریار هم بزرگترین عامل موفقیت اش بعد از رعایت اصول و قواعد شعری همین امر بوده است.
شهریار با توجه به دید عرفانی و حتی مذهبی با عوالم و عواملی پیوند داشت که به شعرش ملاحت می داد.و همین مورد شناخته و ناشناخته وجه تمایز شهریار با شاعران دیگر بود.
در مورد وجه مشترک شهریار با تولد دخترم لیلا و ارادتم به تاریخ قمری و غروب تاسوعا باید بگویم که من هم در طول عمر خود و در زمان تولد دخترم لیلا به این درجه ازخلوص و اعتقاد رسیدم و می توانم قاطعانه بگویم که در زندگی عادی (نه در شعر) یکبار با عالم عرفانی و مذهبی پیوند خورده ام.و آن زمانی بود که همسرم را برای زایمان به بیمارستان خانوادۀ ارتش بردم.دکتر متخصص پس از معاینۀ همسرم با قاطعیت گفت که فرزندتان درشکم مادر مرده و باید برای نجات همسرتان رضایتنامه ای امضا کنید.
من برای نجات جان همسرم آن تعهدنامۀ خونین را امضا و با چشمانی گریان به محوطۀ بیمارستان آمدم و منتظر تقدیر شدم.در آن لحظات اشک آلود غروب تاسوعا و همزمان با اذان مغرب از دور صدای دسته های عزادار را که با صدای اذان ممزوج شده بود می شنیدم و در همین لحظات ناب نام حضرت زینب آن بلاکش دشت کربلا را شنیدم و در همان حال زینب و خدایش را به استمداد طلبیدم و بازاشک بی اختیار ریختم.
دقایقی بعد پرستار بیمارستان به محوطه آمد و مرا به داخل بخش برد.همسرم را روی تخت بیمارستان دیدم . همسرم با کلامی که نوید سلامتی اش را داشت با من صحبت کرد.در مورد فرزندم قدرت سؤال نداشتم که پرستار نوزادی را آورد و گفت:
این هم دختر خوشگل شما...
من ناباورانه لحظه ای به تماشای دخترم ایستادم..دخترم هم علیرغم اعلام پزشک معالج اش سالم بود..
تنها دلیل این اتفاق غیرقابل باور از نظر من دعا در لحظه ای بود که با عرفان و مذهب پیوند خوردم ( با نیروی برتر)...این لحظه از جنس لحظاتی بود که شهریار عمری در آن نفس می کشید.
پایان
به مناسبت همزمانی پرواز استاد شهریار و تاسوعا
علیرضا پوربزرگ وافی
18/09/2018

۱۳۹۷ شهریور ۱۴, چهارشنبه

اورولوژی یا نورولوژی


اورولوژی یا نورولوژی
....
چند روز پیش قرار بود به عنوان راهنما و مترجم همراه یک خانوادۀ افغان به بیمارستان برویم.این خانوادۀ پر جمعیت به غیر از اعضای خانوادۀ خودشان یک دختر خانم ایرانی را هم به درخواست نمایندۀ سازمان ملل در خانه اش پذیرفته است که حتی یک لیر هم پول ندارد و به غیر از این نداری در کشور غریب دردسرهائی هم به خانواده ی افغان ایجاد می کند که زندگی آنها را به هم می ریزد.مثلا در موقع ناهار یا هر وعدۀ غذائی دیگر در هال منزل می نشیند و به تعارفات و اصرار خانوادۀ افغان توجهی نمی کند..و هر وعدۀ غذائی را برای آنها زهرمار می کند.
خانوادۀ افغان چند بار تصمیم گرفته که با توجه به مشکلات تکراری این خانم ایرانی او را از منزل بیرون کند ولی باز هم جوانمردی کرده و او را هنوز در منزلش پناه داده است.
در هر صورت روزی که برای انتقال آنها به بیمارستان به منزل این خانواده رفتم این دختر خانم هم اعلام نمود که او هم برای بستری شدن باید چند آزمایش انجام بدهد و از ما خواست که همراهمان باشد.ما هم پذیرفتیم و با هم به بیمارستان رفتیم.
پس از انجام کارهای خانوادۀ افغان به سراغ کار این دختر خانم ایرانی که شاید کمتر از 20 سال دارد رفتم و از او پرسیدم که کدام قسمت باید برویم..و او در جواب گفت:
اورولوژی
و من پرسان پرسان قسمت اورولوژی را پیدا کردم و در صف پر ازدهامش ایستادیم.
تقریبا نیم ساعت طول کشید که نوبت ما شد و من کیملیک این خانم را به منشی قسمت دادم.او دلیل این آزمایش را پرسید و من از این دختر خانم سؤال کردم..این دختر خانم کاغذ کوچکی درآورد و به منشی داد.منشی پس از برانداز کردن آن نوشته که صد البته با دستخط ویژۀ دکتری نوشته شده بود اعلام کرد که شما باید به قسمت نورولوژی بروید و قسمت نورولوژی را نشان داد.
در آنجا نیز بیش از 20 دقیقه در صف بودیم که نوبت ما رسید و منشی از ما دلیل آزمایش اش را پرسید.این دختر خانم ایرانی کاغذی نشان منشی داد.منشی آنرا برانداز کرد و گفت:
این نامه مربوط به بیمارستان دیگری ست ....
من از دست این دختر ایرانی کمی عصبانی شدم و لی خشم خود را به دلیل آگاهی از عدم تعادل روحی این دخترفروخوردم..
مادر افغان هم در گوشه ای مشغول شیر دادن به فرزندش بود.موضوع را به او گفتم و با هم بلند شدیم و به ایستگاه اتوبوس رفتیم. من پس از پرس وجو از چند نفر شمارۀ اتوبوسی را که به سمت بیمارستان مورد نظر این دختر ایرانی می رفت پرسیدم و چون پول و بلیط نداشت با کارت اتوبوس این مادر افغان او را سوار کردیم و خودمان هم سوار اتوبوس مسیر منزل خود شدیم و به منزل آمدیم.
من در مقابل منزل خانم افغان از آنها جدا شدم و به منزلم که همان نزدیکی ست آمدم و طبق قرار قبلی توپی را که برای باد زدن فرزند یکی از دوستان قدیمی به من داده بود برداشتم و به محل قرار قبلی رفتم که توپ را تحویل بدهم.
متاسفانه این شخص هم سر قرار نیامد و من مجبور شدم که دوباره توپ را به منزل برگردانم.در مسیر پرگشت که پیاده می آمدم در یکی از صندلی های شهرداری نشستم و وقتی تلفن ام زنگ زد از آنسوی خط یک فارسی زبان دیگر در مورد گرفتاری یک هموطن دیگر شروع به صحبت کرد.من گرم صحبت با تلفن بودم که دوباره و به طور اتفاقی سر و کلۀ این دختر ایرانی پیدا شد. این دختر با اینکه می دید من صحبت می کنم با اینحال مرتب با من حرف می زد و تمرکز مرا می گرفت..در این شرایط پریشانی ناگهان کالسکۀ کودکی در کنارم ایستاد و همسر یک دوست خانوادگی که اصالتا اهل باکو هستند در جلو چشمانم ظاهر شد. این خانم هم که خیلی مورد علاقه و مهر همسر من هم بودند و هستند همین بچه را 6 ماهه به دنیا آورده بود و این بچه 3 ماه در دستگاه بود تا کامل و تحویل مادرش شد.من هم مدتها از این خانواده بی خبر بودم و دوست داشتم که اطلاعاتی از ایشان بگیرم و برای خانمم که در هر ارتباط بیش از من حال این خانم و بچه اش را می پرسد بهخانمم منتقل کنم.
آنسوی تلفن دست بردار نبود..دختر خانم ایرانی مرتب وسط صحبت من می پرید..بچه گریه می کرد و این خانم باکوئی هم مرتب به بچه اش اشاره می کرد که من تلفن را قطع کنم.
در نهایت به مخاطب تلفن اعلام کردم که وضعیت شلوغ است و تلفن را قطع کردم.تا احوال بچه و خانواده اش را پرسیدم دختر ایرانی عصبانی شد و گفت:
نوبت من است...
من به صورت تلگرامی چند جمله با خانم باکوئی صحبت کردم و او از ما جداشد.
حالا من مانده بودم و این دختر ایرانی. این دختر به طرز فجیعی آرایش می کند و ظاهر موجهی ندارد. می خواستم به بهانه ای از او جدا شوم که گفت:
از دیشب چیزی نخورده ام و سرم از ضعف گیج می رود.
در قبال این جمله وجدانم به من نهیب زد که یک پرس (دؤنر) که ارزانترین غذا در ترکیه است برایش بخرم..و همین مطلب را به او گفتم..او در جواب از من خواست که او را به یک رستوران ببرم و حتی کبابی سر مسیر را به من نشان داد که من با شرم و شجاعت اعلام نمودم با توجه به افت پول ایران توانائی خرید غذای گران قیمت را ندارم..و در نهایت او را به مغازه ای در مسیر بود و درنر می فروخت بردم..
قبل از سفارش غذا به این دختر خانم ایرانی غذا را نشان دادم...و پس از اینکه تاییدیه اش را گرفتم.با آنکه خودم هم نیاز به خوردن داشتم ولی به خاطر کمبود نقدینگی فقط یک پرس غذا سفارش دادم و با هم به انتظار پخت غذا نشستیم. دختر ایرانی از من خواست که همراه غذا برایش نوشابه بخرم ولی من نپذیرفتم و یک دوغ سفارش کردم. ایشان تا آماده شدن غذا دوغ را میل فرمودند و از من خواستند که دوغ دیگری برایش سفارش کنم.که من باز هم نپذیرفتم.
وقتی گارسون غذا را در مقابل او گذاشت این دختر خانم نگاهی به غذا انداخت و با صدای بلند و خوشبختانه به ربان فارسی با لهجۀ ترکی شروع به فحاشی به گارسون نمود:
این کثافت چیه برای من آوردی..و...
من که می دانستم این دختر مشکل روانی دارد به گارسون اشاره کردم که سکوت کند..و...
او چند لقمه گاز زد و گفت:
بقیه را می برم خانه...گفتم چرا؟..گفت دکتر گفته فردا برای عمل با شکم پر بیا..
راستش گریه ام گرفت..واقعا نمی توانستم کاری بکنم..حرفی نزدم و اوالباقی غذا را به گارسون داد تا بسته بندی بندی کند.
وقتی برای پرداخت پول به صندوق رفتم..مسئول صندوق از من هفت و نیم لیر گرفت..این غذا قبلا فقط 3 لیر بود .. فهمیدم که تحریمهای ترکیه از طرف امریکا به دؤنر هم رسیده است.
بیرون مغازه خواستم از دختر جدا بشوم که گفت:
پول بلیط اتوبوس فردا را هم ندارم.من دوونیم لیر مانده را هم بابت بلیط اتوبوس اول صبح به او دادم و با اصرار از او جداشدم.
روز بعد برای پیگیری احوالش به منزل خانوادۀ افغان زنگ زدم..آنها گفتند که صبح اول وقت به قصد بیمارستان از منزل خارج شده است..آخرشب باز هم به منزل خانواده زنگ زدم و جویای احوال شدم.برادر خانواده که چند روز برای سرکشی به خواهرش و فرزندانش به ترکیه آمده است گوشی را برداشت و در جواب سؤال من گفت:
خودت می دانی آن دختر خانم ایرانی تلفن ندارد و به ما هم نگفته که در کدام بیمارستان و کدام بخش بستری شده است..پس ما هم اطلاعی از او نداریم
از آنجا که می دانستم این دختر ایرانی هرشب ساعت 9 به منزل می آمد و امشب نیامده است یقین کردم که او بستری شده است. پس از تشکر از برادر مهمان و قطع تلفن آهی کشیده و سر به سوی آسمان بردم و در حالی که بی اختیار اشک می ریختم گفتم :
خدایا خودت کمک اش کن.
پایان
06/09/2018

محرم نزدیک است


این است راه امام حسین:
راهی فراروی تمام ادیان و مکاتب
.......
به جای سینه زدن سینه را سپر بکنیم
مگر ز کشور مظلوم دفع شر بکنیم
برای ارزش انسان به شوق آزادی
میان معرکه با یک خطر هنر بکنیم
مگر نگفته ز آزادگی حسین (علی)
به هوش باش که این گفته را ز بربکنیم
زمان آن شده ای مردم ستمدیده
ز شهر خلوت و خواب درون سفر بکنیم
سیاهی شب هجران زهم فروپاشیم
و شام تار دیار وطن سحر بکنیم
زدند سکۀ آزادگی به مهر حسین
به پای خیز که با مهر چون قمر بکنیم
ز تلخ حادثه افتاده ایم و می نالیم
زمان آن شده از این گذر گذر بکنیم
بس است این همه کشتار و حبس و در به دری
هلا به پیش ستم سینه را سپر بکنیم
خطر به ماندن دشمن...خطر به راه نجات
برای رفع خطر با خطر خطر بکنیم
به روی بیرق ایران نشان ننگ بس است
سزد فضای وطن پر زشیر نر بکنیم
پس از سقوط سیاهی به زیر پرچم مهر
حیات خویش به شادی و عشق سر بکنیم'