۱۳۹۴ مهر ۶, دوشنبه

قربانی...

..من هنوز (قربانی) هستم
...
.....قربانی...
وقت آن شد من شوم قربان تو
جان من باشد فدای جان تو
من ذبیح دائم العمر تو ام
تا که انسانی ست غز و شان تو
گرتو را باشد مقام آدمی
می شوم فرمانبر فرمان تو
لیک تو سر را به آغل کرده ای
لرزه بر اندام شد حیوان تو
گوسفند و گاو و اشتر می کشی
تیغ روشن می کند ایمان تو
ای دریغ از فکر نو دوری هنوز
مانده در عصر حجر برهان تو
خون حیوانی نمی شوید یقین
لکه های رنگی نسیان تو
گر تو پاکی خواستی با من بیا
تا بگویم راه و چاه خان تو
مکه زین پس خانۀ همسایه است
اشک شوقی شوکت قرآن تو
سنگ بر اندیشۀ کورت بزن
نیست غیر از جهل تو شیطان تو
لقمه ای بر یک یتیم بینوا
می شود خود سفرۀ الوان تو
آنطرف خیل عظیم ثروت است
این طرفتر کشور ویران تو
می شود کم کرد با این پولها
فقر و فحشاهای در ایران تو
عشق لابد در طریق همدلی
می کشد حرصی ترین دندان تو
بانوئی پل ساخت با پول حج اش
تا شود منشور همتایان تو
من فدای هرچه انسانهای خوب
گرچه شاید نیستم همخوان تو
حالیا برخیز با یک فکر بکر
کن طواف دل که شد از آن تو
این همان راه میانبر تا خداست
هم منا..هم مروۀ ایمان تو
گفت وافی این نصیحت های ناب
این گران ارزانی ارزان تو
علیرضا پوربزرگ وافی
28/ 9/ 2015

۱۳۹۴ مهر ۵, یکشنبه

اگر خدا قبول کند

….اگر خدا قبول کنه...
....
بالاخره ما هم دشت کردیم...و یکی از شعرا به نام فیکرت یک ران کامل گوسفند با مقداری گوجه و فلفل سبز برایم آورد..من بلافاصله به آقا ناصر دوست همیشگی ام زنگ زدم و گفتم...
ناصرجان یکی از دوستان برایم گوشت قربانی آورده...بیا با هم تقسیم کنیم...
- نه علی جان خیلی ممنون....لحظه ای مکث....اگر می خواهی آنرا بپز..شب باهم می خوریم..
- چشم...ادامه...راستی هنوز برنج ایرانی داری؟
- آره یک کمی دارم...
- پس لطفا برنج هم درست کن...تو آشپزی ات حرف ندارد...
- آن هم به چشم...
- من هم تا غروب خودم را می رسانم...
بلافاصله دست به کارشدم...و گوشت اهدائی را به دو قسمت ماهیچه ای تقسیم و با انواع ادویه پختم..یک لیوان برنج ایرانی را هم با برنج ترکیه مخلوط و آبکش کردم...و چون می دانستم دوستم ته دیگ سیب زمینی را زیاد نمی پسندد...یک تکه لواش را هم زینت ته دیگ کرده و غذا را آماده کردم..
به نظرم ناصر دقایق پخت و پز را محاسبه کرده بود..چون وقتی غذا آماده شد زنگ خانه به صدا درآمد و ناصر با یک بطر نوشابه و یک بطر دوغ وارد شد..
احساس کردم که دوباره مست کرده است...ولی به رویش نیاوردم...گفتم :
- آقا یکیش کافی بود...چرا هم نوشابه گرفته ای هم دوغ؟
- علی جان می دانستم شام شاهانه ای درست می کنی...من هم که این هفته کار کرده ام و پول دارم به همان خاطر هردو را گرفتم تا...در کنار اطعمۀ شاهانه مشربۀ شاهانه هم داشته باشیم..
از ناصر تشکر کردم و سفره را انداختم...وقتی کنار سفره نشستم خودم هم چنین احساس کردم که واقعا سفرۀ شاهانه ای داریم...ولی موقع خوردن غذا احساس کردم که ناصر که همیشه با یک هیجان اشتها آور غذا می خورد....تمایلی به خوردن ندارد و فقط مزه مزه می کند...
ناصرجان چرا نمی خوری؟
- میخورم..شما راحت باش...
- نمیشه که....ما که با هم تعارف نداریم...نکند از غذا خوشت نیامده..
- نه علی جان
- پس چیه؟
- راستش مشکلی دارم....
- خب مشکلت چیه؟
- راستش نمی شه سر سفره گفت..
- خیلی خب بریم آن یکی اطاق...و با هم به اتاق دیگر رفتیم...ناصر بدون مقدمه گفت:
- راستش بدجوری یبوست گرفته ام...چند روز است....
- نمی خواد خیلی توضیح بدی....مشکلت را فهمیدم...
- پس از آن طبق عرف اکثر ایرانی ها دلایل مختلفی را پرسیدم..و وقتی فهمیدم که 6 ماه است حتی یک میوه هم نخورده...گفتم..
- این مشکل حادی نیست...و یک قاشق روغن زیتون را به خوردش دادم...مقداری کره هم اوردم و از او خواستم که با برنجش بخورد...و با هم سر سفره برگشتیم...
ناصر با حرکتهای اشتها اور شروع به خوردن برنج و ماهیچه با نان کرد و مرا هم سر ذوق اورد...من همراه غذا از فلفلهای سبز هم می خوردم ولی ناصر دست به فلفل ها نمیزد..
- ناصرجان چرا فلفل سبز نمی خوری؟
- نمی خوام...پارسال یک فلفل خودم که دهانم تاول زد...دیگه دست به فلفل نمی زنم
- دوست عزیز من با کمک فلفل کمبود میوه ام را پر می کنم...من هم 3 ماه است حتی یکعدد میوه نخورده ام..ولی مرتب فلفل شیرین می خورم که جایگزین میوه بشود...
- مگه میشه فلفل جای میوه را بگیرد؟
- بله...اگر خدا قبول کند میشه..
- چه جوری خدا قبول می کنه؟
- جواب دادن به این سؤال یک شرط دارد..
- چه شرطی؟
- شرطش این است که قول بدهی تا عید قربان سال دیگر از من غذای گوشت دار نخواهی..
- مگر می خواهی تا سال دیگر هم اینجا بمانی؟
- من نمی خواهم ...ولی با شرایطی که سازمان ملل دارد و به پرونده ها رسیدگی نمی کند...ممکن است تا چند سال دیگر هم همینجا بمانیم...تازه هجوم پناهنده ها به اروپا کار را مشکلتر کرده است..
- راست می گی ها...لحظه ای مکث...ادامه...خیلی خوب حالا من شرط شما را پذیرفتم...قول می دهم تا وقتی که گوشت قربانی نیاورده اند از تو چلو..ماهیچه نخواهم....حالا بفرما خدا چه جوری فلفل را به جای میوه قبول می کند...
- آنهم شرط دارد..
- این دیگه چه شرطی دارد؟
- شرطش این است که موقع خوردن فلفل به جای میوه به فکر میوه های گرانقیمت مثل موز...آلبالو...آناناس...نباشی ...
- پس به چه نیتی بخورم؟
- مثلا یک فلفل را برمی داری و به نیت یک سیب کرمو می خوری...فلفل بعدی را برمی داری به نیت یک خیار پلاسیده می خوری...یک فلفل را برمی داری به نیت توت که نتوانستی در تابستان بخوری..........می خوری..
- اینجوری خدا قبول می کند؟
- اگر خدا قبول کند حتما قبول می کند....
- ناصر عاشقانه و بدون نگرانی از مشکلی که داشت غذا و فلفل سبز می خورد و من هم به تبع او از این غذای به قول ناصر (شاهانه) می خوردم....
- پس از صرف غذا تلویزین را باز کردیم....صدای امریکا از کشته شدن بیش از750 نفر از زوارمکه که 169 نفر آنها ایرانی بودند..خبر داد.خبر بعدی گیج کننده تر بود که گفته شد بیش از 350 ایرانی هم مفقود شده اند که بعضی از آنها مقامات دربار امپراطوری رهبری بودند..
من و ناصر هر دو از این خبر شوکه شدیم..ناصر که عموما به نظرات من احترام می گذارد..در این مورد نظر مرا خواست....گفتم:
مسئلۀ کشته شدن در اردحام می تواند اتفاقی باشد...ولی گم شدن سفیر سابق ایران در لبنان...یا ایادی رهبر دیکتاتور حتما مسئله دار است...
ناصر باشنیدن این مطلب آهی کشید و سیگاری روشن کرد..و بعد رو به من کرد و گفت...
علی جان آبجوئی...شرابی...عرقی ..تو خونه نداری؟...من که خیلی ناراحت شدم...
با شنیدن این سؤال فهمیدم که ناصر هوس الکل کرده و به این بهانه می خواهد برود و لبی به خمره در (بارلار سوکاکی) بزند...به همین خاطر نگاه درشتی به صورتش انداختم و گفتم...
- تو که می دانی من گاهی در خرید نان شبم هم می لنگم..چطور از من شراب و آبجو می خواهی...
ناصر نگاه مظلومانه ای به من کرد و پس از پایان سیگارش از من خداحافظی کرد و رفت...
من هم پس ازشستن ظروف و جابه جائی باقی غذا خوابیدم..
..
نزدیکی های ظهر به ناصر زنگ زدم....بالحنی خواب آلوده جوابم را داد...مطمئن شدم که تا این لحظه خواب بود..
گفتم..دیشب کجا رفتی..چی شد؟ ناصر سرسیمه جواب داد...
جان تو فقط پول 2 تا آبجو برایم مانده بود..وگرنه ترا هم با خودم می بردم...
- میدونم ناصر جان..منظور من یبوست ات بود...برطرف شد یانه؟
- نه جان تو .....دارم می ترکم...
- با این حساب اگر خدا قبول کند....این فلفل های شما را خدا قبول نکرده..
-چرا ؟
- دو دلیل می تواند داشته باشد...
- دلیل های شما چیه؟
- گفتنش خرج دارد
- چه خرجی ؟
-دوتا بیرا...همین امروز...
باشه علی جان..چشم...
- تو که گفتی فقط پول 2 تا ابجو داشتی...با کدام پول میخواهی بیرا بخری ؟
- از یکی قرض می کنم...
- نکند آن یکی هم مثل طلبکار من لیست طلبش را در فیس بگذارد و آبروریزی کند...
- علی جان بدهکاری که ابروریزی نیست...شما که منکر بدهی ات نیستی...هر وقت پول گیرت امد طلب یارو را میدی.....به این حرفها توجه نکن....حالاقبل از انکه مرا دق بدهی آن دوتا دلیل را بگو..
- باشد...دلیل اول...شاید در موقع نیت کردن خوردن فلفل به جای میوه های (ملین ..مسهل...)...به میوه های میوه های سفت کننده نیت کرده ای....
- خب دلیل دوم چیه؟
- دلیل دوم این است که ممکن است شما در حین خوردن فلفل ....به جای فکر کردن به میوه های سطح پائین ..به میوه های گرانقیمت فکر کرده ای...راستش را بگو به چی فکر می کردی/
ناصر لحظه ای من...و..من...کرد و گفت....
راستش موقع خوردن فلفل به جای میوه یک بارش به یاد آلبالو افتادم....یکبار هم به یاد آناناس افتادم و به نیت آنها فلفل ها را خوردم...
- مرد حسابی من هم به جای خدا بودم قبول نمی کردم ..تو می خواهی سر خدا را کلاه بگذاری و بعد انتظار داری خدا قبول کند...
- حالا چکار باید بکنم ؟
- حدس زدم که ناصر هنوز مست است من هم این بازی را ادامه دادم.....باید زود تر توبه کنی و مجددا شروع به خوردن فلفل بکنی...تا مشکلت رفع شود..فقط قول بده که این بار سر خدا کلاه نگذاری...
- قول می دهم...
- دوتا بیرای من چی شد؟
- به روی چشم....تا یکساعت دیگر در خدمت شما هستم.....لحظه ای مکث....ادامه...راستی علی جان از غذای دیشب چیزی مانده یانه..؟
- بله همانی که مانده بود دست نخورده.....
- من آمدم...
...
هنوز یکساعت از ارتباط من با ناصر نگذشته بود که زنگ درب خانه به صدا درآمد..از پنجره نگاه کردم...ناصر چشمش به پنجرۀ ما بود.در دستش یک پاکت مشکی بود...فهمیدم بیرا ها را خریده...تا مرا دید گفت :
علی جان زودتر در را باز کن....دارم می ترکم....
من در را باز کردم.....به سرعت و با پلاستیکی که در دست داشت به طرف توالت رفت....
هرچند صداهائی را که می شنیدم مشمئز کننده بود...ولی من هم از آن صداها احساس آرامش و راحتی می کردم... از جنس همان آرامشی که به ناصر دست می داد...
پایان...
علیرضا پورزرگ وافی
27/9/2015
….اگر خدا قبول کنه...
....
بالاخره ما هم دشت کردیم...و یکی از شعرا به نام فیکرت یک ران کامل گوسفند با مقداری گوجه و فلفل سبز برایم آورد..من بلافاصله به آقا ناصر دوست همیشگی ام زنگ زدم و گفتم...
ناصرجان یکی از دوستان برایم گوشت قربانی آورده...بیا با هم تقسیم کنیم...
- نه علی جان خیلی ممنون....لحظه ای مکث....اگر می خواهی آنرا بپز..شب باهم می خوریم..
- چشم...ادامه...راستی هنوز برنج ایرانی داری؟
- آره یک کمی دارم...
- پس لطفا برنج هم درست کن...تو آشپزی ات حرف ندارد...
- آن هم به چشم...
- من هم تا غروب خودم را می رسانم...
بلافاصله دست به کارشدم...و گوشت اهدائی را به دو قسمت ماهیچه ای تقسیم و با انواع ادویه پختم..یک لیوان برنج ایرانی را هم با برنج ترکیه مخلوط و آبکش کردم...و چون می دانستم دوستم ته دیگ سیب زمینی را زیاد نمی پسندد...یک تکه لواش را هم زینت ته دیگ کرده و غذا را آماده کردم..
به نظرم ناصر دقایق پخت و پز را محاسبه کرده بود..چون وقتی غذا آماده شد زنگ خانه به صدا درآمد و ناصر با یک بطر نوشابه و یک بطر دوغ وارد شد..
احساس کردم که دوباره مست کرده است...ولی به رویش نیاوردم...گفتم :
- آقا یکیش کافی بود...چرا هم نوشابه گرفته ای هم دوغ؟
- علی جان می دانستم شام شاهانه ای درست می کنی...من هم که این هفته کار کرده ام و پول دارم به همان خاطر هردو را گرفتم تا...در کنار اطعمۀ شاهانه مشربۀ شاهانه هم داشته باشیم..
از ناصر تشکر کردم و سفره را انداختم...وقتی کنار سفره نشستم خودم هم چنین احساس کردم که واقعا سفرۀ شاهانه ای داریم...ولی موقع خوردن غذا احساس کردم که ناصر که همیشه با یک هیجان اشتها آور غذا می خورد....تمایلی به خوردن ندارد و فقط مزه مزه می کند...
ناصرجان چرا نمی خوری؟
- میخورم..شما راحت باش...
- نمیشه که....ما که با هم تعارف نداریم...نکند از غذا خوشت نیامده..
- نه علی جان
- پس چیه؟
- راستش مشکلی دارم....
- خب مشکلت چیه؟
- راستش نمی شه سر سفره گفت..
- خیلی خب بریم آن یکی اطاق...و با هم به اتاق دیگر رفتیم...ناصر بدون مقدمه گفت:
- راستش بدجوری یبوست گرفته ام...چند روز است....
- نمی خواد خیلی توضیح بدی....مشکلت را فهمیدم...
- پس از آن طبق عرف اکثر ایرانی ها دلایل مختلفی را پرسیدم..و وقتی فهمیدم که 6 ماه است حتی یک میوه هم نخورده...گفتم..
- این مشکل حادی نیست...و یک قاشق روغن زیتون را به خوردش دادم...مقداری کره هم اوردم و از او خواستم که با برنجش بخورد...و با هم سر سفره برگشتیم...
ناصر با حرکتهای اشتها اور شروع به خوردن برنج و ماهیچه با نان کرد و مرا هم سر ذوق اورد...من همراه غذا از فلفلهای سبز هم می خوردم ولی ناصر دست به فلفل ها نمیزد..
- ناصرجان چرا فلفل سبز نمی خوری؟
- نمی خوام...پارسال یک فلفل خودم که دهانم تاول زد...دیگه دست به فلفل نمی زنم
- دوست عزیز من با کمک فلفل کمبود میوه ام را پر می کنم...من هم 3 ماه است حتی یکعدد میوه نخورده ام..ولی مرتب فلفل شیرین می خورم که جایگزین میوه بشود...
- مگه میشه فلفل جای میوه را بگیرد؟
- بله...اگر خدا قبول کند میشه..
- چه جوری خدا قبول می کنه؟
- جواب دادن به این سؤال یک شرط دارد..
- چه شرطی؟
- شرطش این است که قول بدهی تا عید قربان سال دیگر از من غذای گوشت دار نخواهی..
- مگر می خواهی تا سال دیگر هم اینجا بمانی؟
- من نمی خواهم ...ولی با شرایطی که سازمان ملل دارد و به پرونده ها رسیدگی نمی کند...ممکن است تا چند سال دیگر هم همینجا بمانیم...تازه هجوم پناهنده ها به اروپا کار را مشکلتر کرده است..
- راست می گی ها...لحظه ای مکث...ادامه...خیلی خوب حالا من شرط شما را پذیرفتم...قول می دهم تا وقتی که گوشت قربانی نیاورده اند از تو چلو..ماهیچه نخواهم....حالا بفرما خدا چه جوری فلفل را به جای میوه قبول می کند...
- آنهم شرط دارد..
- این دیگه چه شرطی دارد؟
- شرطش این است که موقع خوردن فلفل به جای میوه به فکر میوه های گرانقیمت مثل موز...آلبالو...آناناس...نباشی ...
- پس به چه نیتی بخورم؟
- مثلا یک فلفل را برمی داری و به نیت یک سیب کرمو می خوری...فلفل بعدی را برمی داری به نیت یک خیار پلاسیده می خوری...یک فلفل را برمی داری به نیت توت که نتوانستی در تابستان بخوری..........می خوری..
- اینجوری خدا قبول می کند؟
- اگر خدا قبول کند حتما قبول می کند....
- ناصر عاشقانه و بدون نگرانی از مشکلی که داشت غذا و فلفل سبز می خورد و من هم به تبع او از این غذای به قول ناصر (شاهانه) می خوردم....
- پس از صرف غذا تلویزین را باز کردیم....صدای امریکا از کشته شدن بیش از750 نفر از زوارمکه که 169 نفر آنها ایرانی بودند..خبر داد.خبر بعدی گیج کننده تر بود که گفته شد بیش از 350 ایرانی هم مفقود شده اند که بعضی از آنها مقامات دربار امپراطوری رهبری بودند..
من و ناصر هر دو از این خبر شوکه شدیم..ناصر که عموما به نظرات من احترام می گذارد..در این مورد نظر مرا خواست....گفتم:
مسئلۀ کشته شدن در اردحام می تواند اتفاقی باشد...ولی گم شدن سفیر سابق ایران در لبنان...یا ایادی رهبر دیکتاتور حتما مسئله دار است...
ناصر باشنیدن این مطلب آهی کشید و سیگاری روشن کرد..و بعد رو به من کرد و گفت...
علی جان آبجوئی...شرابی...عرقی ..تو خونه نداری؟...من که خیلی ناراحت شدم...
با شنیدن این سؤال فهمیدم که ناصر هوس الکل کرده و به این بهانه می خواهد برود و لبی به خمره در (بارلار سوکاکی) بزند...به همین خاطر نگاه درشتی به صورتش انداختم و گفتم...
- تو که می دانی من گاهی در خرید نان شبم هم می لنگم..چطور از من شراب و آبجو می خواهی...
ناصر نگاه مظلومانه ای به من کرد و پس از پایان سیگارش از من خداحافظی کرد و رفت...
من هم پس ازشستن ظروف و جابه جائی باقی غذا خوابیدم..
..
نزدیکی های ظهر به ناصر زنگ زدم....بالحنی خواب آلوده جوابم را داد...مطمئن شدم که تا این لحظه خواب بود..
گفتم..دیشب کجا رفتی..چی شد؟ ناصر سرسیمه جواب داد...
جان تو فقط پول 2 تا آبجو برایم مانده بود..وگرنه ترا هم با خودم می بردم...
- میدونم ناصر جان..منظور من یبوست ات بود...برطرف شد یانه؟
- نه جان تو .....دارم می ترکم...
- با این حساب اگر خدا قبول کند....این فلفل های شما را خدا قبول نکرده..
-چرا ؟
- دو دلیل می تواند داشته باشد...
- دلیل های شما چیه؟
- گفتنش خرج دارد
- چه خرجی ؟
-دوتا بیرا...همین امروز...
باشه علی جان..چشم...
- تو که گفتی فقط پول 2 تا ابجو داشتی...با کدام پول میخواهی بیرا بخری ؟
- از یکی قرض می کنم...
- نکند آن یکی هم مثل طلبکار من لیست طلبش را در فیس بگذارد و آبروریزی کند...
- علی جان بدهکاری که ابروریزی نیست...شما که منکر بدهی ات نیستی...هر وقت پول گیرت امد طلب یارو را میدی.....به این حرفها توجه نکن....حالاقبل از انکه مرا دق بدهی آن دوتا دلیل را بگو..
- باشد...دلیل اول...شاید در موقع نیت کردن خوردن فلفل به جای میوه های (ملین ..مسهل...)...به میوه های میوه های سفت کننده نیت کرده ای....
- خب دلیل دوم چیه؟
- دلیل دوم این است که ممکن است شما در حین خوردن فلفل ....به جای فکر کردن به میوه های سطح پائین ..به میوه های گرانقیمت فکر کرده ای...راستش را بگو به چی فکر می کردی/
ناصر لحظه ای من...و..من...کرد و گفت....
راستش موقع خوردن فلفل به جای میوه یک بارش به یاد آلبالو افتادم....یکبار هم به یاد آناناس افتادم و به نیت آنها فلفل ها را خوردم...
- مرد حسابی من هم به جای خدا بودم قبول نمی کردم ..تو می خواهی سر خدا را کلاه بگذاری و بعد انتظار داری خدا قبول کند...
- حالا چکار باید بکنم ؟
- حدس زدم که ناصر هنوز مست است من هم این بازی را ادامه دادم.....باید زود تر توبه کنی و مجددا شروع به خوردن فلفل بکنی...تا مشکلت رفع شود..فقط قول بده که این بار سر خدا کلاه نگذاری...
- قول می دهم...
- دوتا بیرای من چی شد؟
- به روی چشم....تا یکساعت دیگر در خدمت شما هستم.....لحظه ای مکث....ادامه...راستی علی جان از غذای دیشب چیزی مانده یانه..؟
- بله همانی که مانده بود دست نخورده.....
- من آمدم...
...
هنوز یکساعت از ارتباط من با ناصر نگذشته بود که زنگ درب خانه به صدا درآمد..از پنجره نگاه کردم...ناصر چشمش به پنجرۀ ما بود.در دستش یک پاکت مشکی بود...فهمیدم بیرا ها را خریده...تا مرا دید گفت :
علی جان زودتر در را باز کن....دارم می ترکم....
من در را باز کردم.....به سرعت و با پلاستیکی که در دست داشت به طرف توالت رفت....
هرچند صداهائی را که می شنیدم مشمئز کننده بود...ولی من هم از آن صداها احساس آرامش و راحتی می کردم... از جنس همان آرامشی که به ناصر دست می داد...
پایان...
علیرضا پورزرگ وافی
27/9/2015
اگر خدا قبول کنه...
....
بالاخره ما هم دشت کردیم...و یکی از شعرا به نام فیکرت یک ران کامل گوسفند با مقداری گوجه و فلفل سبز برایم آورد..من بلافاصله به آقا ناصر دوست همیشگی ام زنگ زدم و گفتم...
ناصرجان یکی از دوستان برایم گوشت قربانی آورده...بیا با هم تقسیم کنیم...
- نه علی جان خیلی ممنون....لحظه ای مکث....اگر می خواهی آنرا بپز..شب باهم می خوریم..
- چشم...ادامه...راستی هنوز برنج ایرانی داری؟
- آره یک کمی دارم...
- پس لطفا برنج هم درست کن...تو آشپزی ات حرف ندارد...
- آن هم به چشم...
- من هم تا غروب خودم را می رسانم...
بلافاصله دست به کارشدم...و گوشت اهدائی را به دو قسمت ماهیچه ای تقسیم و با انواع ادویه پختم..یک لیوان برنج ایرانی را هم با برنج ترکیه مخلوط و آبکش کردم...و چون می دانستم دوستم ته دیگ سیب زمینی را زیاد نمی پسندد...یک تکه لواش را هم زینت ته دیگ کرده و غذا را آماده کردم..
به نظرم ناصر دقایق پخت و پز را محاسبه کرده بود..چون وقتی غذا آماده شد زنگ خانه به صدا درآمد و ناصر با یک بطر نوشابه و یک بطر دوغ وارد شد..
احساس کردم که دوباره مست کرده است...ولی به رویش نیاوردم...گفتم :
- آقا یکیش کافی بود...چرا هم نوشابه گرفته ای هم دوغ؟
- علی جان می دانستم شام شاهانه ای درست می کنی...من هم که این هفته کار کرده ام و پول دارم به همان خاطر هردو را گرفتم تا...در کنار اطعمۀ شاهانه مشربۀ شاهانه هم داشته باشیم..
از ناصر تشکر کردم و سفره را انداختم...وقتی کنار سفره نشستم خودم هم چنین احساس کردم که واقعا سفرۀ شاهانه ای داریم...ولی موقع خوردن غذا احساس کردم که ناصر که همیشه با یک هیجان اشتها آور غذا می خورد....تمایلی به خوردن ندارد و فقط مزه مزه می کند...
ناصرجان چرا نمی خوری؟
- میخورم..شما راحت باش...
- نمیشه که....ما که با هم تعارف نداریم...نکند از غذا خوشت نیامده..
- نه علی جان
- پس چیه؟
- راستش مشکلی دارم....
- خب مشکلت چیه؟
- راستش نمی شه سر سفره گفت..
- خیلی خب بریم آن یکی اطاق...و با هم به اتاق دیگر رفتیم...ناصر بدون مقدمه گفت:
- راستش بدجوری یبوست گرفته ام...چند روز است....
- نمی خواد خیلی توضیح بدی....مشکلت را فهمیدم...
- پس از آن طبق عرف اکثر ایرانی ها دلایل مختلفی را پرسیدم..و وقتی فهمیدم که 6 ماه است حتی یک میوه هم نخورده...گفتم..
- این مشکل حادی نیست...و یک قاشق روغن زیتون را به خوردش دادم...مقداری کره هم اوردم و از او خواستم که با برنجش بخورد...و با هم سر سفره برگشتیم...
ناصر با حرکتهای اشتها اور شروع به خوردن برنج و ماهیچه با نان کرد و مرا هم سر ذوق اورد...من همراه غذا از فلفلهای سبز هم می خوردم ولی ناصر دست به فلفل ها نمیزد..
- ناصرجان چرا فلفل سبز نمی خوری؟
- نمی خوام...پارسال یک فلفل خودم که دهانم تاول زد...دیگه دست به فلفل نمی زنم
- دوست عزیز من با کمک فلفل کمبود میوه ام را پر می کنم...من هم 3 ماه است حتی یکعدد میوه نخورده ام..ولی مرتب فلفل شیرین می خورم که جایگزین میوه بشود...
- مگه میشه فلفل جای میوه را بگیرد؟
- بله...اگر خدا قبول کند میشه..
- چه جوری خدا قبول می کنه؟
- جواب دادن به این سؤال یک شرط دارد..
- چه شرطی؟
- شرطش این است که قول بدهی تا عید قربان سال دیگر از من غذای گوشت دار نخواهی..
- مگر می خواهی تا سال دیگر هم اینجا بمانی؟
- من نمی خواهم ...ولی با شرایطی که سازمان ملل دارد و به پرونده ها رسیدگی نمی کند...ممکن است تا چند سال دیگر هم همینجا بمانیم...تازه هجوم پناهنده ها به اروپا کار را مشکلتر کرده است..
- راست می گی ها...لحظه ای مکث...ادامه...خیلی خوب حالا من شرط شما را پذیرفتم...قول می دهم تا وقتی که گوشت قربانی نیاورده اند از تو چلو..ماهیچه نخواهم....حالا بفرما خدا چه جوری فلفل را به جای میوه قبول می کند...
- آنهم شرط دارد..
- این دیگه چه شرطی دارد؟
- شرطش این است که موقع خوردن فلفل به جای میوه به فکر میوه های گرانقیمت مثل موز...آلبالو...آناناس...نباشی ...
- پس به چه نیتی بخورم؟
- مثلا یک فلفل را برمی داری و به نیت یک سیب کرمو می خوری...فلفل بعدی را برمی داری به نیت یک خیار پلاسیده می خوری...یک فلفل را برمی داری به نیت توت که نتوانستی در تابستان بخوری..........می خوری..
- اینجوری خدا قبول می کند؟
- اگر خدا قبول کند حتما قبول می کند....
- ناصر عاشقانه و بدون نگرانی از مشکلی که داشت غذا و فلفل سبز می خورد و من هم به تبع او از این غذای به قول ناصر (شاهانه) می خوردم....
- پس از صرف غذا تلویزین را باز کردیم....صدای امریکا از کشته شدن بیش از750 نفر از زوارمکه که 169 نفر آنها ایرانی بودند..خبر داد.خبر بعدی گیج کننده تر بود که گفته شد بیش از 350 ایرانی هم مفقود شده اند که بعضی از آنها مقامات دربار امپراطوری رهبری بودند..
من و ناصر هر دو از این خبر شوکه شدیم..ناصر که عموما به نظرات من احترام می گذارد..در این مورد نظر مرا خواست....گفتم:
مسئلۀ کشته شدن در اردحام می تواند اتفاقی باشد...ولی گم شدن سفیر سابق ایران در لبنان...یا ایادی رهبر دیکتاتور حتما مسئله دار است...
ناصر باشنیدن این مطلب آهی کشید و سیگاری روشن کرد..و بعد رو به من کرد و گفت...
علی جان آبجوئی...شرابی...عرقی ..تو خونه نداری؟...من که خیلی ناراحت شدم...
با شنیدن این سؤال فهمیدم که ناصر هوس الکل کرده و به این بهانه می خواهد برود و لبی به خمره در (بارلار سوکاکی) بزند...به همین خاطر نگاه درشتی به صورتش انداختم و گفتم...
- تو که می دانی من گاهی در خرید نان شبم هم می لنگم..چطور از من شراب و آبجو می خواهی...
ناصر نگاه مظلومانه ای به من کرد و پس از پایان سیگارش از من خداحافظی کرد و رفت...
من هم پس ازشستن ظروف و جابه جائی باقی غذا خوابیدم..
..
نزدیکی های ظهر به ناصر زنگ زدم....بالحنی خواب آلوده جوابم را داد...مطمئن شدم که تا این لحظه خواب بود..
گفتم..دیشب کجا رفتی..چی شد؟ ناصر سرسیمه جواب داد...
جان تو فقط پول 2 تا آبجو برایم مانده بود..وگرنه ترا هم با خودم می بردم...
- میدونم ناصر جان..منظور من یبوست ات بود...برطرف شد یانه؟
- نه جان تو .....دارم می ترکم...
- با این حساب اگر خدا قبول کند....این فلفل های شما را خدا قبول نکرده..
-چرا ؟
- دو دلیل می تواند داشته باشد...
- دلیل های شما چیه؟
- گفتنش خرج دارد
- چه خرجی ؟
-دوتا بیرا...همین امروز...
باشه علی جان..چشم...
- تو که گفتی فقط پول 2 تا ابجو داشتی...با کدام پول میخواهی بیرا بخری ؟
- از یکی قرض می کنم...
- نکند از کسی که قرض می کنی مثل طلبکار من باشد.
- مگر طلبکار شما چکار کرده؟
- کار مهمی نکرده فقط اسم ارا با مبلغ طلبش در فیس گذاشته...
- حالا یادم آمد...علی جان ما که می دانیم او دروغ گفته..تو نباید ناراحت بشی..بدهکاری که ابروریزی نیست...ما که می دانیم شما منکر بدهی ات نیستی...هر وقت پول گیرت بیاد طلب یارو را میدی.....به این حرفها توجه نکن....حالاقبل از انکه مرا دق بدهی آن دوتا دلیل را بگو..
- باشد...دلیل اول...شاید در موقع نیت کردن خوردن فلفل به جای میوه های (ملین ..مسهل...)...به میوه های میوه های سفت کننده نیت کرده ای....
- خب دلیل دوم چیه؟
- دلیل دوم این است که ممکن است شما در حین خوردن فلفل ....به جای فکر کردن به میوه های سطح پائین ..به میوه های گرانقیمت فکر کرده ای...راستش را بگو به چی فکر می کردی/
ناصر لحظه ای من...و..من...کرد و گفت....
راستش موقع خوردن فلفل به جای میوه یک بارش به یاد آلبالو افتادم....یکبار هم به یاد آناناس افتادم و به نیت آنها فلفل ها را خوردم...
- مرد حسابی من هم به جای خدا بودم قبول نمی کردم ..تو می خواهی سر خدا را کلاه بگذاری و بعد انتظار داری خدا قبول کند...
- حالا چکار باید بکنم ؟
- حدس زدم که ناصر هنوز مست است من هم این بازی را ادامه دادم.....باید زود تر توبه کنی و مجددا شروع به خوردن فلفل بکنی...تا مشکلت رفع شود..فقط قول بده که این بار سر خدا کلاه نگذاری...
- قول می دهم...
- دوتا بیرای من چی شد؟
- به روی چشم....تا یکساعت دیگر در خدمت شما هستم.....لحظه ای مکث....ادامه...راستی علی جان از غذای دیشب چیزی مانده یانه..؟
- بله همانی که مانده بود دست نخورده.....
- من آمدم...
...
هنوز یکساعت از ارتباط من با ناصر نگذشته بود که زنگ درب خانه به صدا درآمد..از پنجره نگاه کردم...ناصر چشمش به پنجرۀ ما بود.در دستش یک پاکت مشکی بود...فهمیدم بیرا ها را خریده...تا مرا دید گفت :
علی جان زودتر در را باز کن....دارم می ترکم....
من در را باز کردم.....به سرعت و با پلاستیکی که در دست داشت به طرف توالت رفت....
هرچند صداهائی را که می شنیدم مشمئز کننده بود...ولی من هم از آن صداها احساس آرامش و راحتی می کردم... از جنس همان آرامشی که به ناصر دست می داد...
پایان...
علیرضا پورزرگ وافی
27/9/2015
Like   Comment   

۱۳۹۴ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

For UN

Attention Attention Attention All of the miserable situation of immigrants' root in Turkey. When an immigrant, has to stays in Turkey for 2 years, 3 years, 5 years or even more; he has no choice but putting his life in danger and paying a high price. Maybe some of the United Nation officials, like the Islamic Republic of Iran's rulers, cannot see beyond end of their nose and they don't have the foresight to see the truth and what is happening at all. Hey United Nation! The main root of the problem is in Turkey! Albeit, it is not the fault of the Turkey Government and it is the United Nation that should pay attention to this location that is assigned to the immigrants by them. How long a person can wait and suffer for years waiting for a third country, while they have the acceptance of the United Nation? How a person can spend 5 years of waiting when they have acceptance of the America? Moreover, if the case is not approved, no other countries accepts them and it means they become victims of choosing America. Hey you! The educated immigrant, or the deportee student from university, and others; instead of talking about issues or history, lets write a letter to the United Nation to wake them up and to direct attentions to the Turkey and situations of immigrants there. Therefore, everyone could know that all the pains of immigrants is solvable within the Turkey! That's it! If you agree, sign the petition! If you don't, don't sign! Vafi

۱۳۹۴ شهریور ۲۹, یکشنبه

خاطرات من و شهریار..13...شهریار و تجزیه طلبی

..خاطرات من و شهریار..13...
...
شهریار و تجزیه طلبی...
...
در هفته ای که گذشت من به احترام سالروز پرواز استاد شهریار چند خاطره وشعر از استاد شهریار را در فیسبوک منتشر کردم...در این رابطه سؤالهای متعددی از نحوۀ آشنائی من با استاد....تامسائل شخصی آن بزرگوار مطرح شد...من هم عموما به صورت پیام خصوصی جواب دوستان را دادم...
در سه روز گذشته بیشترین سؤال در مورد شعر زیرین بود که می خواستند بدانند این شعر از شهریار است یا نه....
گرچه ترکی بس عزیز است و زبان مادری
لیک اگر ایران نگوید...لال بادا این زبان
مرد آن باشد که حق گوید چو باطل رخنه کرد
هم بایستد بر سر پیمان حق تا پای جان
من در جواب دوستان همین قدر می دانستم که این شعر از استاد شهریار است که در وصف مرحوم استاد اقبال آذر سروده است...شآن نزول این شعر به آواز خوانی فارسی اقبال آذر در جمع بزرگان فرقۀ دموکرات آذربایجان در آن زمانها بود..اقبال آذر در آن مراسم این شعر عارف قزوینی را خوانده بود...
لباس مرگ بر اندام عالمی زیباست
چه شد که کوته و زشت این قبا به قامت ماست
چرا که مجلس شورا نمی کند معلوم
که خانه خانۀ غیر است یا که خانۀ ماست
اولا  به شجاعت و تسلط مرحوم اقبال آذر در بدیهه خوانی باید  آفرین گفت..ثانیا لازم به ذکر است که در مورد این حرکت اقبال که افسانه ها ساخته اند...این مطالب قابل ذکر است که اقبال آذر خودش اصالتا قزوینی بود و با عارف ارتباط تنگاتنگی داشت...و نیز قبل از آجرای آواز به اطلاع مسئولین فرقه دموکرات رسانده بود که فقط به آواز فارسی آشنائی دارد و نمی تواند ترکی بخواند...ازقرار معلوم این موضوع را به پیشه وری و یا یکی از نزدیکانش گفته بودند و با اجرای آواز فارسی پیشه وری از قبل موافقت شده بود..و به این ترتیب افسانۀ فراری دادن اقبال زیر سؤال می رود...
و اما در مورد این سؤال بعضی از دوستان شوکه شدم:
....آیا شهریار تجزیه طلب بود؟
راستش اندیشۀ تجزیه طلبی و جدائی آذربایجان از ایران نه در فکر من خطور کرده بود و نه از زبان شهریار خارج شده بود..چون اصلا چنین موضوعی به خاطر هیچکدام از ما خطور نمی کردتا دلیل سؤالی پیش آمده باشد.....
در جواب سؤال فوق باید اول این جمله را بگویم که شهریار یک شاعر ملی و ایرانی تمام عیار بود...او در معروفترین شعرش به نام (سرود آذربایجان)..این عشق و ارادت به ایران را چنین می نویسد...
تا باشد آذربایجان پیوند ایران است و بس
این گفت با صوتی رسا فریاد آذربایجان
و در شعر معروف (تهران و تهرانی) که در جواب اهانت بعضی از تهرانی ها که به ترکها و قومیت های دیگران داشتند با تمام ناراحتی هایش ملیت خود را چنین نشان می دهد...
مگر پنداشتی ایران زتهران تا کرج باشد
هنوز از ماست ایران را اگر روزی فرج باشد....
و در همین شعر اشاره به زبانها و قومیت های مختلف ایران دارد و می گوید:
ترا تا ترک آذربایجان بود و خراسان بود
کجا بارت بدین سنگینی و کارت بدینسان بود
چه شد کرد و لر یاغی کاز او هرمشکل آسان بود
کجا شد ایل قشقائی کاز او دشمن هراسان بود
کنون ای پهلوان چونی..نه تیری ماند نی جوشن
الا تهرانیا انصاف می کن خر توئی یامن
شهریار به تمام قومیت های ایرانی احترام می گذاشت و همه را جزئی از خانوادۀ ایران بزرگ می دانست و عقیده داشت که در یک حکومت عادلانه..باید به همه میدان عمل داد و سهم شرکت در حکومت همۀ اقوام را برمبنای تعداد نفوسشان لحاظ نمود...و تاکید داشت که زبانهای ترکی- عربی – فارسی با هم تلفیق شده و زبان شیرین فارسی فعلی را تشکیل داده اند...و به خاطر پیوند و تلفیق این زبانها باهم نباید تعصب غیر معقول داشت...نظر شهریار این بود که همۀ زبانها دارای نقص هستند و تلفیق زبانهای نزدیک به هم می تواند بیشتر عیوب زبانی آنها را رفع کند...با این حال شهریار شدیدا بر این باور بود که همۀ زبانها باید دارای دبستان و دبیرستان و دانشگاه ...و آموزشگاه های آکادمیک باشند و تقویت شوند...ولی در کشوری مثل ایران باید زبان فارسی زبان اداری و پیوند دهندۀ زبانها با هم باشد..در غیر این صورت همه به هم غریبه خواهند بود...و زبان همدیگر را نخواهند فهمید...
شهریار در راستای این عقیده در اشعار خود به شعرای فارسی زبان رودکی...فردوسی....سعدی...حافظ....نظامی...و دیگران پرداخته و در وصف فردوسی یکی از زیباترین اشعارش را نوشته است...
خوشا ایران زمین تا بود مهد علم و عرفان بود
ز سرو و سوسن دانش یکی زیبا گلستان بود
هزار آوای این گلشن هزاران در هزاران بود
چو از شهنامه فردوسی چو رعدی در خروش آمد
به تن ایرانیان را خون ملیت به جوش آمد
زبان فارسی گویا شد و تازی خموش آمد
ز کنج خلوت دل اهرمن رفت و سروش آمد...
البته این مطلب دلیل نمی شود که شهریار از شعرای ترک زبان غافل بوده و اشاراتی به آنها نداشته است...شهریار در اشعار خود بارها به ..نسیمی و.. یونس عمرو.. و..واحد..و ..صابرو دیگران پرداخته و نشان داده است که شعر خوب با هرزبانی نوشته شده باشد برای او قابل احترام است واصولا هنر نمی تواند در قید و بند زبان و ملیت خاصی باشد...
در عین حال همیشه از محرومیت زبان ترکی گلایه داشت..و بارها و بارها به این موضوع پرداخته است..
لعنت اول باد خزانه کی (نظامی) باغی نین
بیر یاوا گولبسرین قویمادی کاکل لن سین
...
ترکی اولموش قدغن دیوانیمیزدان دا اثر یوخ
شهریارین دیلیده وای دییه دیوانیله گئتدی
و ده ها شعر دیگر که در دیوانهای فارسی و ترکی اش موجود است...
...
شهریار در مورد دو قسمت شدن آذربایجان بیشترین شعرها را نوشته است..و همیشه آرزو داشت که بازگشت آذربایجان شمالی به ایران را ببیند..و بارها با کلامی اندوهبار صحبت از عهدنامه های ننگین گلستان و ترکمنچای داشت و از رودخانۀ ارس شاکی بود که دو برادر را از هم جدا کرده است...
شهریارایران را به مال یتیم تشبیه کرده و اشغال آنرا  فاجعه می دانست.و در شعر(یتیم مالی) با دو زبان اهانت بار و گلایه آمیز به دو موضوع مهم اشاره دارد...یکی به ایرانی بودن خودش و دیگری به اشغال ایران و..ترس از جدائی آذربایجان..
آتامیز یوردی بؤلونمکده دی اویناش آراسیندا
بؤلونه ر یوز باشی نین جرمه سی فراش آراسیندا
آتامیز(کوروشی) دنیا سایوبن دخمه سی ایچره
آنامیز ایرانی بؤلمه ک ده دی اویناش آراسیندا
داراشیب جانیمه دشمن هره بیر دیش قوپادیرلار
بو یتیم مالی قالیب بیر سوری کلاش آراسیندا
..
گؤز یاشیم سان سن آراز قویما گؤزوم دیواری  گؤرسون
نه یامان یئرده چکوپسن ایکی قارداش آراسیندا....
...
کفر گؤردوز نئجه چیی چیی یئدی اسلام جگرین
سیزده کفرون جگرین ایندی کباب ائتمه لی سیز
آپاریب قفقازی جنگیله جواب ائتدی بیزه
سیزده شیطانه جهادیله جواب ائتمه لی سیز
...
اوتایدادیر شکی ..شیروان قره باغ
بو تایدا دا ..اهر ..مشگین...قره داغ
بیربیرینی آرازدان آلمیش سراغ
آراز بیزی آیریلمادان داغلاییب
سون اؤزوده گئجه..گوندوز آغلاییب
...
قانلی دیرناخلاریله انگلیس ال قاتدی بیزه
باخیسان روس دا آرازدان کیچپر ایران آپارا
آرادان بیرده بیزی بؤلسه لر اربابلاریمیز
قورخورام قویمیالار تبریزی تهران آپارا
یکبارپروفسور رستم علی اف به ایران امده بود سال (49 یا 50)شاعر بزرگ بولوت قره چورلو (سهند) خدمت شهریار رسید و به ایشان گفت...رستم علی اف اجازۀ سفر به تبریز ندارد...و از شهریار خواست به تهران بیاید...شهریار ابتدا نپذیرفت ولی اصرار سهند و همراهانش شهریار را متقاعد کرد و شهریار به تهران آمد...آنچه من به یاد دارم این است که شهریار با قطار به تهران رفت و شعر (سهندیه) را به قول خودش در همان شب در قطار نوشت...(ولی بعضی ها اصرار دارند که شهریار با اتومبیل شخصی به تهران رفت.در هرصورت در اصل قضیه فرقی نمی کند)..در آن ملاقات گویا رستم علی اف تمام چراغ سبزها را برای شهریار روشن کرده و از او خواسته بود که همراه او به باکو برود...و شهریار پس از چند روز قاطعانه این پیشنهاد را رد کرده بود...والبته... حاصل آن دیدار چند حرکت فرهنگی مفید  بود که به وقوع پیوست..
گویا در این مراسم از شهریار گلایه کرده بودند که چرا شعر فارسی می نویسی و شهریار این بند از (سهندیه) را برای جواب خوانده بود..
دئدین آذر ائلینین بیر یارالی نیسگیلی ام من
نیسگیل اولسامدا گولوم بیر ابدی سئوگیلی یم من
یاد منی آتسادا اؤزگلشنیمین بلبلی یم من
ائلیمین فارسیجادا دردینی سؤیلر دیلی یم من
حقه دوغرو نه قارانلیق ایسه ائل مشعلی یم من
ابدیت گولویه من....
من موضوع نپذیرفتن پیشنهاد رستم علی اف  را از شهریار پرسیدم که چرا همراه رستم علی اف به باکو نرفته بود...شهریار در جواب گفت...
ترسم این بود که باکو مرا تصاحب کند و نگذارد من به ایران برگردم...
...
شهریار به ترکی و لهجۀ تبریز تعصب خاصی داشت..و خودش عقیده داشت که حیدربابا را به لهجۀ تبریزی نوشته است ..یادم می آید وقتی من کتاب (عینالی جان سلام) خود را که نظیره ای برای حیدر بابایه سلام بود برای شهریار خواندم...شهریار اولین جمله اش در تایید اشعار من این بود که :
...به لهجۀ تبریز نوشته ام .
..و در مقدمه ای که برای کتاب من نوشت به این موضوع به طور صریح اشاره دارد..
در مورد خط هم (هم از بابت باور دینی خود..و هم ازبابت بلوغ خط  فعلی و پیوستگی آن با ایران واشعار فارسی سلف)عقیده داشت که خط فعلی ما بهترین خط برای نوشتن اشعار ترکی ست و خط لاتین را ناقص و کوچک می دانست...
آییریب شیطان الفباسی سیزی آللاهدان
اؤز الفبامیزی یازساز تاپاسیز قرآنی
دنیا بئش گوندی جهنم ده اولورسا اولسون
گل جهادیله تاپاخ جنت جاویدانی..
من مطالب فوق را در حد جواب اولیه به سؤال دوستان نوشتم..و برخود لازم می دانم که در فرصت مناسب و با تکیه بر یادداشتها و اشعار استاد شهریار هرچه زودتر مطلب کاملتری نوشته و تقدیم دوستداران شهریار بکنم...
در خاتمه در جواب بعضی از دوستان رند و....بعضی... ابن الوقت ها ...هم که همین سؤال را از من کرده و خواسته بودند نظرم را در مورد تجزیۀ ایران بگویم...صادقانه و عاشقانه و خالصانه می گویم...
من شاگرد استاد شهریار و رهرو راه مقدس آن بزرگوارم...من ایرانی هستم...آذربایجان را بخش جدا ناشدنی از ایران می دانم...هرچند صدها گلایه دارم از اینکه به زبان ترکی و زبانهای اقلیتی و حتی حقوق مدنی ما درایران شدیدا ظلم می شود که برگرفته از حماقت سردمداران حکومتی ست...من به پرچم ملی ایران (نه با علامت هندی اش)خاضعانه احترام می گذارم..
وطن تکیه گاه دل خسته است
دلم دل به خاک وطن بسته است
وطن ..این مقدسترین من است
و زیباترین سخن..میهن است
هرآنکو به عشق وطن زنده است
به طولای تاریخ پاینده است
علیرضا پوربزرگ وافی
20/9/2015
ترکیه