۱۳۹۷ آذر ۲۹, پنجشنبه

سفرنامۀ آنکارا..قسمت دوم. قطار سریع السیر


سفرنامۀ آنکارا 2018
قسمت دوم..قطار سریع السیر
اینکه ما توانستیم با شرایطی که از نظر زمان و تاکسی دو دقیقه مانده به حرکت سوار قطاربشویم در نوع خودش یک رکورد و یک حماسه بود.حالا دیگر خیالم راحت بود که در موقع تعیین شده به آنکارا و مصاحبۀ مسافرم خواهیم رسید.صندلی ما ردیه 9 بود.هنوز قطار حرکت نکرده بود که بدانیم رو به جلو به آنکارا می رویم یا عقب عقب..
ساعت شش و نیم شد.قطار حرکت نکرد.10 دقیقه گذشت..قطار حرکت نکرد...20 دقیقه گذشت قطار حرکت نکرد.مسافر همراه من نگاهی به ساعت سالن انداخت و گفت:
چرا قطار نمی رود؟..
من که دلیلش را نمی دانستم گفتم: نمی دانم.
گفت: من ترا برای رفع مشکلاتم آوردم ..حالا تو میگی نمی دانم؟
گفتم : من که مثل بعضی از حکومتی های ایران با امام زمان ارتباط ندارم که خبر بگیرم.
گفت : از حضرت مسیح کمک بگیر..
گفتم : من از اسلام که جدیدتر از مسیحیت است خیری ندیده ام چطور به دینی که کهنه تر از از اسلام است آویزان بشوم.
تا خواست جملۀ جدیدی بگوید گفتم:
شما و امثال شما هنوز بعد از پایان مراسم کلیسا صلوات می فرستید و به خاطر کیس دینتان را عوض کرده اید باید از آیین جدیدتان دفاع کنید..من امروز می گویم که بالاترین دین ..انسانیت دو وجدان گرائی ست و هیچکدام از ادیان تا حالا شکم هیچ گرسنه ای را سیر نکرده است اما وجدان و انسانیت به انسانهای درمانده کمک می کند.شما هر دینی می خواهی داشته باش..ولی اگر می خواهی دین ات ارزش و احترامی داشته باشد حتما به آن کمی نمک وجدان و انسانیت اضافه کن.و ختم کلام اینکه ادیان مثل چاه هستند و هرکس داخل آن چاه ها بشود به سختی می تواند از آن خارج شود.من حاضر نیستم از چاه جدید بیرون بیایم و به چاه قدیم بیفتم.
مسافر من ساکت شد.چرا که می دانستم مریض است و اگر جوش بیاورد قطار را به هم خواهد ریخت..
در این فکر بودم که صدای یکی از مسافرین بلند شد که فریاد گونه گفت:
ما نوبت گرفته ایم. باید سر ساعت در مطب دکتر باشیم..
و چند مسافر دیگر زمزمه کنان او را همراهی کردند.
ناگهان چشمم به شمارۀ صندلی ام افتاد...شماره 9 .. ویادم آمد که سه .چهار روز پیش قطار سریع السیر آنکارا- قونیه دچار سانحه شده و 9 نفر کشته و 90 نفر مجروح شدند..
بی اختیار شماره ی صندلی ام مرا با آن حادثۀ دلخراش پیوند داد و از اینکه تا این لحظه یعنی 40 دقیقه بعد از وقت مقرر هنوز قطار حرکت نکرده بود اصلا ناراحت نشدم.
مسئولین سالن وقتی اعتراض مسافرین را شنیدند اعلام کردند که در قطار عارضه ای پیدا شده و مسئولین در تلاش برای رفع آن هستند
وقتی تاخیر به یک ساعت رسید دوباره بلندگوی قطار به صدا در آمده و اعلام نمود هرکس بخواهد می تواند بلیط خود را تعلیق کند.یعنی از پول خبری نیست و تعلیق بلیط به مدت 6 ماه اعتبار دارد.
با شنیدن این خبر یک لحظه بی حس شدم.من چکار می توانستم بکنم که مسافرم را به آنکارا برسانم. اگر می خواستم به ترمینال بروم خود همین ترمینال رفتن یک ساعت زمان نیاز داشت . در حالت عادی دو ساعت و نیم هم تا رسیدن به آنکارا وقت صرف می شد و از ترمینال آنکارا تا دفتر سازمان ملل هم زمان قابل توجهی صرف می شد . یعنی من اگر می خواستم مسافرم را از آن لحظه به بعد با اتوبوس ببرم مسلما به نماز مغرب و عشای آنکارا هم نمی رسیدم.
تصمیم گرفتم که در آن شرایط در داخل قطار بروم.تعدادی از مسافرین ساکها و چمدانهایشان را برداشتند و رفتند.
پس از چند دقیقه قطار تکان کوچکی خورد.اولین بهره ای که من بردم این بود که ما در صندلی عقب به عقب تا آنکارا نشسته بودیم.
قطار دقایقی با سرعت مترادف با کالسکه های دو اسبه حرکت می کرد مسافر همراه من متوجه موقعیت صندلی خود شد و از من خواست که جای او را عوض کنم.
خوشبختانه به دلیل انصراف بعضی از مسافرین صندلی خالی به وفور یافت می شد و من مسافرم را به یک صندلی رو به آنکارا هدایت کردم.و خودم هم روبروی ایشان نشستم.
می خواستم از این حرکت آرام قطار که مثل لالائی بود استفاده کرده و دقایقی بخوابم که گاری تنقلات و چائی از راه رسید.مسافر من هرچه می خواست از فروشنده دریافت کرد. منتظر بودم که دست به جیب مبارک برده و پولش را بدهد ولی از قرار معلوم در این پروسه هم فراموشکاری سراغ مسافر من آمد و من مجبور شدم هزینۀ گاری قطار گرد را بدهم.
بیش از نیم ساعت قطار با سرعت کالسکه در حرکت بود. ازیکی از مسافرین دلیلش را پرسیدم. ایشان فرمودند که تا محل سانحۀ قبلی با همین سرعت می رود بعد سرعت اش را زیاد می کند.
در طول مسیر چند بار وکیل سازمان ملل با مسافرم تماس گرفت و هر بار از من می پرسید که چه نسبتی با او دارم و من هربار می گفتم چون مسافر من بیماری فراموشی دارد من همراه و نیز مترجم ایشان هستم.
بالاخره پس از سه ساعت و نیم قطار سریع السیر ما به آنکارا رسید و زمانی که پیاده شدیم متوجه شدم که ما را در لاین غیر معمول پیاده کرده است.در حال خروج از ساختمان بودیم که دوباره وکیل سازمان ملل تماس گرفت و من پس از اعلام نسبتم با مسافرم توضیح دادم که به سمت ایستگاه تاکسی در حرکت هستیم.
وقتی در مقابل سلزمان ملل پیاده شدیم و به درب کنترل رسیدیم متوجه شدم که آن آقا و خانمی که قرار بود با سواری ما را همراهی کنند از درب سازمان ملل خارج شدند. به سرعت به طرف او رفته و جویای وضع و حال شدم. ایشان در جواب گفتند که ساعت 5 صبح با اتوبوس حرکت کرده و بموقع به سازمان رسیده و مصاحبه شده اند.سازمان هم بلیط اتوبوس برای برگشت آنها داده است.
من از آنها خداحافظی کرده و به طرف دکه ای که مجل تجمع نگهبانان سازمان ملل هست رفتم و نامۀ سازمان ملل مسافرم را تقدیمشان کردم.
آنها پس از کنترل نام و شمارۀ ویژۀ مسافرم با لیستی که در دست داشتند اجازه دادند که مسافرم وارد اولین خوان از 7 خوان داخلی سازمان ملل بشود.
پایان قسمت دوم
19/12/2018

شاخۀ شکسته


شاخۀ شکسته
...
شاید تلخترین اتفاق زندگی ام در غربت همین اتفاقی ست که دارم برای شما تعریف می کنم.البته این به آن معنا نیست که اتفاق ناگوار دیگری در غربت برایم نیفتاده. من بدترین نامردی ها را از بعضی از دوستان و حتی هموطنان همزبانم دیده ام. مثل توطئه برای صاحب شدن پانسیونم در آنکارا..یا خبرچینی و دزدی مدارک شخصی ام توسط کسی که به او پناه داده بودم وده ها نامردی و نامردمی دور و نزدیک بعضی ها....اما چون این ماجرا را که یک موضوع اجتماعی و حتی همه شمول پناهندگان است بازگوئی می کنم.
به عنوان مترجم و راهنما مدتی ست همراهی یک خانوادۀ افغان را دارم.این خانواده از یک مادر و سه فرزند..دو دختر 9ساله و دو ساله و یک پسر 7 ماهه تشکیل شده است . خانواده ای که به سختی خود را به ترکیه رسانده اند و به دنبال یک زندگی بدون جنگ و بدون تبعیض هستند.
این خانواده قبلا در ایران بودند و به روایت مادر خانواده در ایران مزۀ بدترین ظلمها و تبعیض ها را در ایران چشیده اند. به غیر از بیماری های مداوم فرزندان مادر این خانواده احتمالا بیماری ناشناخته ای دارد که بیش از3 ماه است مرتب در بیمارستانهای مختلف شهر در رفت و آمد هستیم و هنوز نتوانسته ایم نظر قطعی پزشک را بگیریم.
دیروز بری آنکه دو کار را در یک روز انجام بدهیم هم نوبتی برای دختر بزرگ داشتیم و هم ارائۀ آزمایشاتی که به درخواست دکتر معالج از بیمارستانهای دیگر گرفته بودم.ابتدا تصمیم گرفتیم به بخش کودکان برویم و رفتیم.منشی دکتر پس از کنترل نوبت دکتر که قبلا گرفته بودیم از من خواست که فتوکپی کیملیک گرفته و تحویل ایشان بدهیم.با توجه به تجربیات قبلی می دانستم که تحویل کپی کیملیک ضروری ست ولی سردی هوا ما را چنان پیچیانده بود که یادم رفت ابتدا کپی بگیرم. دلیلش هم همراهی پسر 7 ماهه به اجبار با مادر بود.
من به منشی دکتر اعلام کردم که شماره ی نوبت ام را بدهد تا من بروم و کپی بیاورم ولی منشی نپذیرفت و من مجبور شدم برای کپی به طبقۀ بالا بروم و برگردم.و همین رفت و آمد باعث شد که نوبت من از 2004 به 2009 تبدیل شود.و محکوم به این شدیم که یکساعت و نیم در نوبت دکتر بمانیم.
پس از پایان معاینۀ دختر 9 ساله به سرعت خود را به قسمت اورولوژی رسانده و برگه های آزمایش بیمارستان دیگر و دست نوشتۀ دکتر حاضر را که این آزمایشات را درخواست کرده بود به منشی دادم.
البته این چهارمین بار بود که این برگه ها را می آوردیم و گاهی دکتر و گاهی پروفسور نبود و باز این آمدنها تکرار می شد.در هرصورت منشی نگاهی به برگه ها کرد و گفت:
بروید بعد از ظهر بیائید.
گفتم : خانم بزرگوار دکتر گفته که پیش از ظهر بیائیم تا آزمایشات ما را به پروفسورنشان بدهد. مسلما بعد از ظهر پروفسور حضورنخواهد داشت.
منشی گفت...نمی شود. گفتم شما از دکتر کسب تکلیف کن..گفت نمی کنم.
کمی عصبانی شدم ولی خشم خودم را فروخوردم.تنها کاری که از نظرم گذشت این بود که مادر و بچه ها را نشانش دادم و گفتم:
این بچه باید به مدرسه اش برسد و این طفل شیرخوار هم از ساهت 7 صبح مثل ما در به در شده است.
من امیدوار بودم که منشی که به جای دکتر تصمیم می گرفت دلش به رحم بیاید ولی او برگه ها و کیملیک بیمار همراهم را روی پیشخوان انداخت و گفت برو بعد از ظهر بیا.
من که در عمرم زیربار حرف زور نرفته بودم و تا حد امکان نخواهم رفت برگه ها را برداشته و مستقیم به داخل مطب دکتر رفتم.دکتری که بارها نژادپرستی خود را نشان داده بود و نشان داده بود که درس انسانیت نخوانده است با دیدن من که مرا به خوبی می شناخت گفت:
مریض دارم برو بیرون.
گفتم برای چهارمین بار است که جواب آزمایشات را آورده ام . مریض همراه من مشکلات زیادی دارد و کودک شیرخواره در بغل دارد.گفت:
برو نوبت بگیر
گفتم منشی نوبت نمی دهد بگو به ما نوبت بدهد.
تلفن را برداشت و با گوشی خیلی آهسته صحبت کرد و لحظاتی بعد دونفر داخل مطب شدند و مرا به بیرون راهنمائی کردند.
من امتناع می کردم و حق قانونی بیمارم را بازگوئی می کردم ولی آنها توجهی به این حقوق بیمار نداشتند و مرا به محوطه آوردند.
من که در زندان 336 انواع شکنجه ها را تحمل کرده و آخ نگفته بودم حالا باید تسلیم زور و نژادپرستی دکتر و منشی اش می شدم. و کاری نمی توانستم بکنم.البته اینرا هم با پوست و استخوان دریافته ام که ما در این مملکت آدمهای درجه دو حساب می شویم و اصلا اهمیتی به ما نمی دهند. این جمله به آن معنا نیست که در ترکیه انسانهای خوب وجود ندارند و خودم بارها و بارها خدمات و مهربانی های خیلی از مردم را نسبت به پناهنده ها دیده بودم و حتی بانوئی را می شناسم که مختار محل قصد سوأ استفاده از او را داشت و او به مراجع قضائی شکایت کرده بود و یک مرجع قضائی به جای رسیدگی به شکایت او از او خواسته بود به جای شکایت به کشورش برگردد.
من هم با توجه به این گذشته ها می دانستم که از هیچ راهی امیدی به احقاق حق ندارم.ولی این خشم و التهاب درونی هم از من دست بردار نبود.
ناگهان چشمم به یکی از هنرمندان ترکیه افتاد . ایشان علیمردان از نوازندگان معروف ترکیه و از دوستانی بود که مرا به عنوان هنرمند می شناخت.بی اختیار به او نزدیک شدم و بدون مقدمه گفتم:
این چه مسلمانی است ..این چه انسانیتی ست..چرا باید دکتر تحصیل کرده این همه نژاد پرست باشد..
مرتب می گفتم و می گفتم و صدایم بلندتر می شد و بی آنکه اختیاری داشته باشم اشک می ریختم.تعدادی از مریضها دورم جمع شدند و مرا دلداری می دادند.مریض همراه من هم مرتب می گفت:
آقای وافی ول کن بیا برویم.
ولی من عنان اختیارم را از دست داده بودم و چیزی نمانده بود از عصبانیت سکته کنم.
علیمردان مرا که نشسته بودم بلند کرد و در آغوش گرفت و مرا دلداری داد.بیماری هم به من نزدیک شد و گفت ایندکتر بسیار مغرور و بی شعور است.مریض همراه من هم مرتب التماس می کرد..و با این اوضاع مرا به بیرون بیمارستان هدایت کردند.
در آسانسور هم بی اختیار گریه می کردم یکی از همراهان داخل آسانسور رو به من کرد و گفت:
شانس آوردی گریه کردی و گرنه سکته می کردی..و در ادمه گفت که از اول تا آخر ماجرای مرا دیده و آرزو کرد که ایکاش افرادی که دکتر می شوند یک ترم هم درس انسانیت بخوانند.
..
در اتوبوس بیمار همراه من بچه در بغل ساکت نشسته بود گاهی زیر چشمی مرا نگاه می کرد وقتی احساس کرد که من کمی آرام شده ام گفت:
آقای وافی شما این ظلمها و تبعیضها را ندیده اید. ما سالها در ایران تجربه کرده ایم و مورد ظلم حکومتیان ایران بودیم.
سپس داستانی از ظلمی که برایش در مدرسۀ دخترش روا داشته بودند را برایم تعریف کرد. به طوری که من عصبانیت و ناراحتی خودم را که صد البته به خاطر خود او بود فراموش کردم.
و در انتهای صحبتهایش گفت:
ما پناهنده ها شاخۀ شکسته ای از یک درخت هستیم. ریشۀ ما در وطن خودمان هست و این شاخۀ شکسته به راحتی لگدمال دیگران می شود..پس سخت نگیر!!!
20/12/2018
علیرضا پوربزرگ وافی

۱۳۹۷ آذر ۲۸, چهارشنبه

سفرنامۀ آنکارا 20 18..قسمت اول


سفرنامۀ آنکارا 2018
...
از یک هفته قبل با من هماهنگی کردند که مسافر آنها را تا آنکارا و دفتر سازمان ملل ببرم و برگردانم.همه چیز برنامه ریزی شد یعنی هم من برای خودم مرخصی گرفتم و هم خانوادۀ مسافرم.
بلافاصله به همراه خانوادۀ مسافرم برای خرید بلیط قطار مراجعه کردیم و با نشان دادن برگ مرخصی بلیط ساعت شش و نیم صبح روز سه شنبه 18/12/2018 را گرفتیم.
قرار شد مسافر مرا در ساعت مشخص به ایستگاه قطار بیاورند.ولی شب قبل از حرکت خانواده ی مسافرم با من تماس گرفته و اعلام نمودند که چون مسافر فوق بیماری فراموشی دارد تصمیم بر این گرفته اند که یک سواری کرایه کنند و یک زن و شوهر نیز که در سازمان ملل کار دارند همراه ما باشند.دلیلی که آوردند این بود :
چون آنکارا خیلی سرد است با همین سواری می رویم و پس از نوبت گرفتن از دفتر سازمان ملل داخل اتومبیل می نشینیم وسختی کمتری می کشیم.
راستش وقتی این خبر را به من دادند دیگر فرصتی برای پس دادن یا تعلیق بلیط نداشتیم و خانواده ی مسافرم اعلام نمودند که بی خیال پول بلیط قطار باشم و شدم.
با این شرایط قرار شد ساعت 12 شب در میدان ساعت جمع بشویم و با سواری مورد نظر برویم به آنکارا.
من نیم ساعت به زمان مانده خودم را به فلکۀ ساعت رساندم.دقایقی منتظر ماندم نه از مسافر من خبری بود نه راننده و نه آن زن و شوهرکه قرار بود همراه ما باشند.
نزدیک ساعت 12 شب خانوادۀ مسافرم به محل قرار آمدند و اعلام نمودند چون آن زن و شوهر انصراف داده اند مسافرت با سواری لغو و پروژۀ قطاره سریع السیر مجددا اجرائی شد.
این بار خانوادۀ مسافرم از من خواستند که من همان مسافر را به منزل خود ببرم تا صبح روز بعد با هم به ایستگاه برویم.من با بی میلی قبول کردم و ساعت 1 نصف شب به منزل ما رسیدیم.خانوادۀ مسافر من از من خواستند که دقایقی کیس مسافرم را مرور کنیم تا مسافرم در مصاحبه با مشکل مواجه نشود.
من و مسافرم در حالی که کیس او را مرور می کردیم دلیل همراه نشدن خانواده اش را پرسیدم و مسافرم اعلام نمود که خانواده اش نه ترکی بلند و صاحبکارشان به آنها مرخصی نداده و تهدید کرده که اگر در این پایان سال سر کار نیائئد شما را از کار اخراج خواهم کرد.
دلیل مسافرم منطقی بود. باز هم دقایقی نوشته های کیس مسافرم را مرور کردیم و در نهایت ساعت 3 بامداد از او خواستم که ساعتی بخوابد و خودم ساعت موبایلم را برای ساعت 5 صبح کوک کردم و در اتاق دیگر خوابیدم.
من هیچ مشکلی با بیخوابی و کم خوابی ندارم. حتی قبل از آنکه زنگ موبایلم به صدا در بیاید بیدار شدم و صبحانۀ مختصری آماده نمودم ودر نهایت پس از 20 بار سر و صدا و تکان دادن مسافرم را بیدار کردم و با آنکه قرار بود یک ربع به 6 صبح از منزل خارج شویم به سختی در ساعت 6 صبح از منزل بیرون زدیم.
در ترکیه تاکسی ها زنگی هستند یعنی سر هر کوچه ای زنگی وجود دارد که با به صدا درآمدن آن بلافاصله تاکسی به محل می آید و مسافر یا مسافهایش را سوار می کند.
هوا تاریک بود. من تجربه اش را داشتم که آمدن تاکسی در آن ساعت صبح احتمال اختلال دارد و دقیقا همینطور شد چرا که پس از 10 دقیقه چون خبری از تاکسی ایستگاه ما نشد به سمت ایستگاه بعدی که قطعا تاکسی هایش متعلق به شرکت دیگر بود رفتم و زنگ آنرا زدم.
پس از 5 دقیقه انتظار در حالی که فقط 15 دقیقه تا حرکت قطار وقت داشتیم ناگهان یک تاکسی گذری پیدا شد. من تمام توانم را به کار گرفته و باصدائی که بتواند از شیشۀ بستۀ تاکسی در حال تردد عبور کند فریاد :
تاکسی....
خوشبختانه فریاد من آنقدر بلند بود که تاکسی صدایم را شنید و ما با پیدا کردن راهی به آن سمت خیابان که برای تراموا کنده و نرده کشی شده بود...به آن طرف خیابان رفتیم و سوار شدیم . در این حال تاکسی زنگی هم رسید و با رانندۀ تاکسی شرکتی شروع به بحث کرد. من فقط 10 دقیقه تا سوار شدن به قطار فرصت داشتم و این را هم می دانستم اگر به آنکارا و مصاحبۀ سازمان ملل نرسیم به طور یقین و در حد متوسط مصاحبۀ مسافرم به دو سال دیگر موکول خواهد شد لذا با التماس از رانندۀ تاکسی ای که داخلش نشسته بودیم خواستم که حرکت کند و این راننده غیرت به خرج داد و حرکت کرد.
کمی جلوتر متوجه شدم که تاکسی ایستگاه زنگ اول هم رسیده و فکر کنم متوجه این شده بود که ما زنگ آن شرکت را به صدا درآورده ایم. ولی رانندۀ تاکسی که متوجه نگرانی من شده بود اعتنائی به این یکی هم نکرد و با سرعتی کمی بیشتر از معمول به سمت راه آهن رفت.
من در موقع پرداخت پول به احترام کار راننده ما بقی پولم را نگرفتم و به هرجان کندنی بود به همراه مسافرم به محل کنترل بلیط رسیدیم و برگه مرخصی ها و کیملیک ها و بلیطمان را تحویل متصدی کنترل دادیم و خیالم راحت شد که سوار قطار خواهیم شد.
پایان قسمت اول
19/12/2018

۱۳۹۷ آذر ۲۱, چهارشنبه

برای وحید صیادی نصیری


بدیهه ای برای وحید صیادی نصیری
زندانی مظلومی که شمع وجودش در غربت ناشناسی خاموش شد
علیرضا پوربزرگ وافی
13/12/2018

۱۳۹۷ آذر ۲۰, سه‌شنبه

در حسرت ادرار


در حسرت ادرار
...
شاید این صدمین بار است که همراه این خانواده به بیمارستان می روم.خانواده ای که متشکل از یک زن و 3 فرزند (8 ساله.2ساله.و7ماهه) تشکیل شده است و معمولا در طول هفته یکی یا دونفرشان نیاز به دکتر و مترجم دارند.البته من بابت همراهی و ترجمۀ صحبتهای آنها گاهی دستمزد(هرچند کم) هم می گیرم ولی این بار این همراهی سنگینی تلخی برایم داشت چرا که بابت همین معاینه وبرای همین  تستی که امروز قرار است انجام بشود هفتۀ گذشته هم رفته بودیم ولی به دلیل بی دقتی بیمار این تست به درستی انجام نشده بود.
ساعت ویزیت ما یازده و نیم صبح بود.من طبق معمول از ساعت 8 صبح مرتب به مادر این خانواده زنگ می زدم که به موقع بیدار شوند و صبحانه و ناهار بچه ها و نیز خوراکی مدرسۀ دختر بزرگش را آماده کند.و با آنکه برای یک اعزام به دکتر بارها و بارها زنگ می زنم معمولا در نهایت حرکت اولیه مان با تاخیر انجام می شود.نحوۀ سوار شدن به اتوبوس هم به این صورت است که این خانم در ایستگاه محل زندگی اش سوار می شود و من یک ایستگاه بالاتر یعنی سر کوچۀ خودمان به ایشان ملحق  وسوار همان اتوبوس می شوم.در تمامی این رفتن به بیمارستان و دکترها هم حتما و حتما پسر 7 ماهۀ او که معروف به مرد خانه است همراه مادرش می آید چرا که شیر مادرش را می خورد و معمولا یک سفر بیمارستان بیش از 4 ساعت زمان می برد.گاهی هم دختر دوساله هم همراه مادرش می آید و در داخل اتوبوس خوابش می برد و چون به غیر از آغوش مادرش در بفل هیچکس نمی رود مادر بیچاره مجبور است او را بغل کند و من هم محکوم به این هستم که مردخانۀ 7 ماهه را بغل کنم که آنهم در نهایت با استفراغ مرد خانه به شانۀ من علامتگذاری می شود.
در حال حاضر هوای اسکیشهرخیلی سرد و مرتب زیر صفر است و همین امر موجب شده که مادر بچه ها دختر 2 ساله را همراه خود نیاورد و او را به دختر 8 ساله و یا به خانواده ی هم اتاقی هایی که خیلی بی تفاوت هستند بسپارد.
طبق معمول از اول صبح مرتب به مادر خانواده زنگ می زدم که بموقع و با عجله کارهای فراوان منزلش را انجام بدهد تا بتوانیم سر ساعت مقرر به بیمارستان برسیم.علت اصرار من هم به این دلیل است که اگر در ساعت مقرر در مطب حاضر نشویم نوبتمان می سوزد و باید مجددا نوبت گرفته و گاهی ای نوبت حتی به دوماه بعد هم موکول می شود.
امروز بخت یار ما بود که مادر بچه ها بموقع حاضر و در زمان مشخص شده در ایستگاه حاضر شده و سوار اتوبوسی که ما را به ایستگاه اتوبوس مخصوص بیمارستان می رساند شده بود.من وقتی سوار اتوبوس شدم مادر بچه ها در صندلی معکوس اتوبوس نشسته بود. فقط بچۀ 7 ماهه همراهش بود ولی یک بقچۀ بزرگ هم در بغل داشت.با دیدن من بلند شد و جای خودش را به من داد. من بدون هیچ عکس العملی در صندلی او نشستم چون می دانستم که حال مادر بچه ها در وضعیت نشستن در صندلی معکوس به هم می خورد.بلافاصله بچه را بغل کردم و مادر بچه ها با بقچه در کنارم ایستاد .وقتی از او فلسفۀ بقچه را پرسیدم خیلی حق به جانب جواب داد:
چیزی نیست فقط یک پتو و دوتا ژاکت است. که به خاطر سردی هوا پسرم سرما نخورد.
من در این مدت که با آنها همراه شده بودم به این تجربۀ نه چندان مورد پسند رسیده بودم و رسیده ام که افغانها هم مثل عربها به فرزند پسر بیش از فرزند دختر اهمیت می دهند .به همین دلیل چیزی نگفتم.
چند ایستگاه جلوتر یکی از صندلی های رو به جلو خالی شد و مادر بچه ها به طرف آن صندلی که چند ردیف دورتر از صندلی من بود رفت و نشست.همزمان مرد خانه تکانی خورد و استفراغ جانانه ای کرد به طوری که نصف شانۀ پالتوی سیاه من سفید شد.من هیچ حرکتی نمی توانستم بکنم و محکوم بودم تا رسیدن به ایستگاه مورد نظر تکان نخورم.
قبل از سوار شدن به اتوبوس مخصوص بیمارستان با آنکه با انبوه دستمال کاغذی هائی که همیشه در جیب دارم جای استفراغ بچه را پاک کردم ولی علامت سفیدی شیر جاری شده از دهان مرد 7 ماهۀ خانه هنوز در پالتو من بود و من هم چون به این حوادث غیر مترقبه عادت دارم خیلی معذب نبودم.
امروز از بابت سوار شدن به اتوبوس روز موفق و خوبی داشتیم چرا که هم مادر بچه ها بموقع آمده بود و هم اینکه تا به ایستگاه اتوبوس بیمارستان رسیدیم اتوبوسی آمد و سوار شدیم و به طرف بیمارستان به راه افتادیم.
خوشبختانه در اتوبوس صندلی رو به جلویی خالی بود و ما در کنار هم نشستیم.مادر خانه از مریضی شدید مرد 7 ماهۀ خانه اش گله مند بود و با اصرای آمیخته به التماس از من خواست که برای فرزند پسرش نوبت دکتر بگیرم.من چاره ای جز قبول این درخواست نداشتم و زمانی که وارد بیمارستان شدیم با توجه به اینکه تا نوبت تست چشم این خانم نیم ساعت وقت داشتیم تصمیم گرفتم که ابتدا به بخش کودکان مراجعه و نوبتی برای مرد 7 ماهه بگیریم.
تا اینجای کار امروز برای ما روز موفقی بود چرا که پس از طی چند پیچ مشابه هم در آن بیمارستان واقعا بزرگ ومجهزبه بخش کودکان رسیدیم و جالب اینکه برای همان روز و همان ساعت به ما نوبت دادند.
وقتی دکتر کودکان مرد 7ماهۀ خانه را معاینه کرد برایش آزمایش خون و ادرار و...نوشت و از من خواست بچه را به بخش عاجل(اورژانس) برده و این معاینات و به قول ترکیه ای ها تحلیل را انجام بدهم.
من نگاهی به برگه ها و نین نگاهی به ساعت انداختم و با یک حساب سرانگشتی ترجیح دادم که اول برای تست چشم مادر بچه ها برویم که نوبتمان نسوزد..و دوباره در آن بیمارستان دراندشت راهرو هائی را که همه شبیه هم هستند یکی پس از دیگری طی کردیم و در طول مسیر از راهنماهائی که در مقابل هر بخش ایستاده اند آدرس بخش چشم را پرسیدیم.
وقتی به محلی که به چشمم آشنا بود رسیدیم مادر بچه ها توقف کرد .من دلیل اش را پرسیدم..گفت:
خانم مرادی در پله برقی است.
خانم مرادی هم از شیرزنان فعال حقوق بشر افغان و نیز یکی از دخترخوانده های من است. من هم به احترام او ایستادم و پس از سلام و علیک پدر و دختری ..مرد 7 ماهۀ خانه را به دخترش که همراهش بود دادیم و من از آنها خواستم که مرد 7 ماهه را دقایقی نگهدارند تا بروم و نوبت تست چشم مادر بچه ها را ثبت کنم.مسئول تست که چند روز قبل همین تست را بر چشم مادر بچه ها انجام داده بود با گلایه ل نزدیک به تهدید از مادر بچه ها خواست که این بار با دقت تست را انجام بدهدو من گلایه های تهدید آمیز دکتر را به مادر بچه ها ترجمه کردم و در نهایت دکتر متخصص اعلام نمود که بعد از یک نفر نوبت ما خواهد بود.یعنی بعد از 40 دقیقه.از آنجا که امروز تا اینجا برای ما روز خوب و موفقی بود نفر بعدی که نوبت اش رسیده بود در سالن حضور نداشت و ما 40 دقیقه جلو افتادیم و مادر بچه ها پشت دستگاه تست نشست . دکتر به من تذکر می داد که به مادر بچه ها بگویم که فقط به نور زرد نگاه کند و با دیدن نورهائی با رنگهای دیگر  دگمه ای را که در یک اهرم دستی و متصل به دستگاه بود فشار دهد.
دستگاه شروع به کار کرد و مادر بچه ها با تکرار تذکراتی که من مرتب از طرف دکتر می گرفتم به او ترجمه می کردم.
ما چنان غرق تست چشم مادر بچه ها بودیم که مرد 7ماهۀ خانه را فراموش کردیم.به همین دلیل وقتی مرحلۀ تست بینائی مادر بچه ها به کنترل درآمد لحظه ای به بیرون آمدم و دنبال مرد 7 ماهۀ خانه گشتم..متاسفانه نتوانستم دختر خوانده و مرد 7 ماهه را پیدا کنم.با این حال قبل از آنکه به اتاق تست برگردم سری به مطب دکتر چشم پزشکی که چند روز پیش رفته بودم مراجعه و گلایه کردم که نسخۀ من بدون مهر(کاشا) بود و داروخانه از دادن آن به نرخ بیمه خودداری کرده بود.دکتر با دیدن من به بیرون مطب اش آمد و از منشی اش خواست که این مشکل مرا حل کند.منشی مجددا اعلام نمود که این دکتر جدیدالتاسیس است و هنوز مهر ندارد.اما تاریخ معاینۀ مرا از کامپیوتر درآورد و یک کد کامپیوتری برای داروی من داد که از نظر داروخانه قابل قبول بود.من با خوشحالی و احساس موفقیت به اتاق تست برگشتم.
خوشبختانه بیماری که تحت تست دستگاه است حق ندارد صحبت کند و مادر بچه ها نتوانست موقعیت مرد 7ماهۀ منزلش را از من بپرسد.من هم چیزی نگفتم تا تست مادر بچه ها تمام شد.
حالا باید برگۀ تست را به دکتر متخصص می بردیم که دکتر در مطب اش نبود و توانستیم پس از گشت و گذاری آقای دکتر را در مطب دیگری که متعلق به یک خانم بود پیدا کنیم و دکتر در زیر برگه ای که از بیمارستان عثمان قاضی آورده بودیم جملاتی نوشت و تحویلمان داد.
حالا من و مادر بچه ها دنبال خانم مرادی می گشتیم و پیدایشان نمی شد.تلفن زدیم ولی جواب نداد.سالنهای اطراف را گشتیم باز هم پیدایشان نشد.
پس از نیم ساعت گشت و گذار بالاخره دخترخوانده ام جواب تلفن را داد و اظهار داشت در داخل مطب بوده و نتوانسته بود جواب تلفن ما را بدهد.
پس از دقایقی سرگردانی و کورمال کورمال رفتن بالاخره خانم مرادی و دخترش را که الحق کمک بزرگی به ما کرده بودند پیدا کردیم . من به خانم مرادی توضیح دادم که ورود بچه به اتاق تست ممونوع بود و آنها با نگهداری از بچه به من میدان عمل دادند که در کنار مادر بچه ها بمانم و دستورات دکتر تست کننده را به مادر بچه ها منتقل کنم. در نهایت بعد از تشکر فراوان در راهروهای عریض و طویل و مشابه هم بیمارستان دنبال آزمایشگاه عاجل بخش کودکان گشتیم و در نایت موفق به یافتن محل موعود شدیم و برگه های مرد 7 ماهه را ثبت و به قسمت فیلم رفتیم.
در همینجا بود که متوجه شدیم بقچۀ مادر بچه ها در مقابل دفتر دکتر کودکان جا مانده است.من پس از کنترل نوبت و با احتمال اینکه فرصت کافی دارم که بروم و بقچه را بیاورم به طرف دپوی بقچه حرکت کردم.
سالنها همه مثل هم بودند.از این راهرو به آن راهرو می رفتم و نمی توانستم مطب دکتر را پیدا کنم. در نهایت به یاد اسم دکتر معاینه کننده افتاده و از راهنماهای مسیر محل مطب را پرسیدم و در کمال موفقیت دپوی بقچه را که همان صندلی های سالن انتظار بود پیدا کرده و بققچۀ مقدس را برداشته و با آنکه چند سالن را اشتباهی طی کردم با اینحال موفق شدم محل فیلم را پیدا کنم و به مادر بچه ها ملحق بشوم.
نزدیک به یک ساعت منتظر شدیم ولی شمارۀ نوبت ما در مونیتور ظاهر نشد.مجبور شدم وقتی در اتاق فیلم باز شد خودم را به مسئول راهرو برسانم و موضوضوع را بگویم.مسئول سالن اعلام نمود که شمارۀ نوبت شما را اعلام کردیم و نیامدید.از ترس اینکه نوبت ما نپرد با التماس به ایشان گفتم که مادر بچه ها سواد ندارد و متوجه نشده است. مسئول سالن با تعجب گفت مگر می شود؟
گفتم نه تنها مادر بچه ها بلکه اکثر بانوان افغان بی سواد هستند و هنوز که هنوز است نمی توانند به راحتی به مدرسه بروند.
مسئول سالن با شنیدن این فاجعۀ تاریخی دلش به رحم آمد و ما را به داخل برد. و فیلم گرفت و اعلام نمود که به دکتر مربوطه مان مراجعه کنیم.
من از ایشان تشکر کردم ولی هنوز آزمایش خون و ادرار بچه انجام نشده بود و. باید انجام می دادیم.
خانم پرستاری (همشیره) که آزمایش خون می گرفت بی آنکه سخنی بگوید در عمل نشان می داد که به ما اهمیتی نمی دهد.البته ما در این چند سال خودمان بارها متوجه شده ایم که ما غیر ترکیه ای ها را بعضی ها آدم دست دوم به حساب می آورند به همین دلیل تعجب نکردم و به مادر بچه ها که علیرغم اینکه ترکی بلد نیست ولی از حرکت پرستار متوجه بی حرمتی خاموش اوشده بود اشاره کردم که ساکت باشد و ...
پس از نمونه گیری از خون نوبت نمونه گیری از ادرار شد.حانم پرستار با اکراه فراوان وسیلۀ پلاستیکی مخصوصی را که برای گرفتن ادرار از کودک ساخته شده است در بدن مرد 7 ماهۀ خانه نصب و یک ظرف هم داد که پس از ادرار بچه در آن ریخته و خدمت اش ببریم.
 ما به محوطِ عمومی که شبیه رستوران بود آمدیم ومنتظر اقدامات اساسی مردخانه شدیم.
محلی که ما نشسته بودیم مشرف به فضای بازی بود که می توانستیم در آنجا سیگار بکشیم. من از فرصت استفاده کرده و به محوطه رفته و سیگاری روشن کردم.
موضوع سیگار یک معضل اساسی در ترکیه است یعنی اکثر مردم حتی بچه های ده/دوازده ساله سیگار مصرف می کنند و مسئولین امر برای سیگار کشیدن مردم در همه جا محلهائی برای کشیدن سیگار در نظر می گیرند.این موضوع حتی در رستورانها هم اجرا می شود به طوری که در هوای زیر صفر درجه هم در رستورانها فضاهای بازی وجود دارد که مشتریان بتوانند سیگار بکشند و برای آنکه مشتری ها سرشان نشود هیترهای برقی بالای سرشان نصب می کنند.و به همین دلیل قیمت یک چائی در اینگونه رستورانها حتی شاید 10 برابر قیمت یک چائی در رستورانها و قهوه خانه های معمولی باشد.
مادر بچه ها مرتب به مرد7 ماهۀ خانه شیر می داد تا شاید عنایتی بشود و ادراری بکند.
پس از مشاورهای فراوان با مادر بچه ها به این نتیجه رسیدیم که دوغی بخریم و به خورد بچه بدهیم شاید فرجی بشود که مرد 7 ماهه از خوردن دوغ هم امتناع کرد. در مشاورۀ ثانویه با مادر بچه ها تصمیم گرفتیم که مادر بچه ها مرتب چائی و دوغ بخورد تا شیرش رقیق بشود و بچه به فیض ادرار نایل آید.
متاسفانه این پروژه هم ناکام ماند و به جای بچه این مادر بچه ها بود که مرتب به دستشوئی می رفت.
حالا دیگر بیش از دوساعت بود که بچه خوابیده بود و طبق نظر کارشناسانۀ مادرش این بچه در حال خواب هرگز ادرار و مدفوع نمی کرد.
وقتی مادر بچه ها برای چندمین بار می خواست به بچه شیر بدهد خانم پلیسی که در سالن حضور داشت به ما مراجعه کرد و اعلام نمود  شیر دادن برای بچه در سالن ممنوع است و اتاقی را نشان داد که مخصوص شیر دادن برای بچه هابود و مادر بچه ها به آن اتاق رفت.
بیش از یکساعت بود که من در سالن منتظر بودم و خبری از بچه و مادر بچه هانبود.شمارۀ تلفن اش را گرفتم و صدائی که از داخل کیف مادر بچه ها درآمد اعلام نمود که مادر بچه ها تلفن اش را نبرده است.
اول فکر کردم که حتما در آن محل خوابش برده است. از این بابت نه تنها ناراحت نبودم که خوشحال می شدم ساعتی استراحت کند. چرا که می دانم در منزل آرامش ندارد یعنی هرکس دیگر هم در یک آپارتمان 70 متری با 3 خانواده به طور مشترک زندگی کند قطعا آرامشی نخواهد داشت.خصوصا فرزندان این مادر بچه ها هم خیلی شلوغ و بی ترمز هستند. از طرفی مادر بچه ها هر روز به خاطر نداشتن ماشین لباسشوئی  مقدار زیادی رخت با دست می شوید و بقیۀ وقتش هم صرف پختن غذا و انجام کارهای بچه ها و حتی مهمانان تنبل اش می شود. به همین دلیل اگر کمی می خوابید من هم احساس خوشحالی می کردم. چون واقعا دلم به این مادر بچه ها می سوزد که مثل تراکتور کار می کند و لحظه ای آرامش ندارد و همۀ هست و نیست اش را فدای بچه هایش کرده است.. هروقت هم تلی از لباس می شوید با آه و ناله از درد ست راستش سخن می گوید چرا که شوهرش با چوب دستش را شکسته بوده و در دستش پلاتین گذاشته اند.
با توجه به این وضعیت به قول معروف دندان روی جگر گذاشتم و مدتی هم صبر کردم.
دقایقی بعد بی اختیار احساس نگرانی کردم و به سرعت به طرف اتاق شیر رفتم و مادر بچه ها را صدا کردم..نرگس...نرگس خانم....نرگس..خوابی یا بیدار>
و چون جوابی نشنیدم احساس نگرانی کردم تنها حسی که به من دست داد این بود که او از اتاق شیر که بیرونتر از محل نشستن ما بود خارج و به سمت دیگر رفته است..به همین دلیل به سمت مخالف سالنی که نشسته بودیم حرکت کردم .
در این حال صدائی مرا متوقف کرد. وقتی به سمت صدا برگشتم متوجه شدم خانم پلیس بقچه و لباسهای اضافی تن بچه و پالتوی نرگس را آورد و تحویل من داد.من لباسها را گرفته و از ایشان تشکر کردم و به دنبال نرگس به راه افتادم.
پس از طی چند سالن اورا روی یک صندلی دیدم که بچه را به سینه اش چسبانده و به شدت اشک می ریزد.وقتی دلیل گریه اش را پرسیدم او بغض در گلویش را به سختی قورت داد و گفت:
اگر پسرم خوب نشه چی؟
من که از دیدن این صحنه خودم منقلب شده بودم و به قول خانمم که همیشه می گفت تو هم مثل استاد شهریار اشک ات دم مشک است در یک حالت غیر متعارف بغضم را فروخوردم و گفتم:
مگر نه اینکه ما پسرت را برای مداوا آوردیم؟
گفت..چرا..گفتم پس صبر کن و کمک کن که درمانش کنیم.
و به سختی او را آرام کردم و با هم به سالن اولی برگشتیم.
نرگس مرتب بچه را کنترل می کرد.هنوز خبری از ادرار بچه نبود.من برای آنکه فضای غمگین موجود را عوض کنم با لبخند گفتم ایکاش ما می توانستیم به جای این بچه ظرف آزمایش اش را پر کنیم..و کلی خندیدیم.واقعا خنده نعمت بزرگی ست که حاکمان ایران و افغانستان از ملت خود گرفته اند. این همه بیماری ها و ناراحتی های عصبی ناشی از نبود خنده و شادی است که دامنگیر دو ملت شده است.
من فضای موجود را در حال انبساط خاطر حفظ کردم..حالا دیگر من و نرگس به بچه التماس می کردیم که کمی ادرار کند ولی این مرد7 ماهۀ منزل عین خیالش نبود.
نگاهی به ساعت انداختم بیش از 4 ساعت بود که بچه ادرار نکرده بود و ما را در حسرت تمام عیار گذاشته بود.مجبور شدم به سراغ مسئول آزمایش بروم و موضوع را به او بگویم.این بار خانم مهربانی به جای خانم قبلی در آزمایشگاه بود ایشان با کلامی مهرآمیز و مؤدبانه اعلام نمود که می توانیم به منزل برویم و فردا نمونۀ ادرار برای آزمایش بیاوریم.
تصمیم گرفتیم که این موضوع را با دکتر اصلی اش هم در میان بگذاریم.فشار روحی باعث شده بود که من اسم دکتر اصلی را فراموش بکنم و مجبور بودیم با بقچه و لباس و ظرف ادرار و چند برگ کاغذ در فضای وسیع بیمارستان دنبال دکتر بگردیم.تنها نشانه ای که از دکتر به خاطرم مانده بود این بود که نصف اسمش عربی و نصف دیگرش ترکی بود.از یک راهنما کمک خواستم. او با مهربانی همراه ما تا سالن پزشکان کودکان آمد و با یکی از منشی ها صحبت کرد. منشی هم نام دکتر را از من پرسید.من چیزی که به یاد داشتم گفتم:
نامش عربی تورک بود.
منشی اعلام نمود که چنین دکتری در این بیمارستان نیست.
 و پس از مشاوره بایکی دیگر از منشیها کیملیک بچه را گرفت و نام دکتر را از طریق کیملیک درآورد:
دکتر بحری تورک.
و اعلام نمود که دکتر مطب را ترک کرده و باید فردا مراجعه کنیم.
من با صحبت تثبیت کردم که فردا نوبتمان نسوزد و از او تشکر کردیم و همراه آن راهنما تا در خروجی آمدیم.
نزدیک در خروجی نرگس با نا امیدی پوشک بچه را باز کرد و با شادی فریاد زد
محمدمهدی شاشیده....
و ما لوله پلاستیکی را که در آن لحظه حکم جواهر داشت با حتیاط در ظرف آزمایشگاه خالی کردیم و من با سرعت به سمت محل آزمایشگاه حرکت کردم.
ما بیش از7 ساعت بود در بیمارستان بودیم در این مدت من بیش از 50 تلفن داشتم یکی دنبال کار می گشت یکی مشکل لباس و لحاف تشک داشت.یکی شب گذشته با یک ایرانی دعوا کرده بود...و پریا که بیش از 10 بار زنگ زده و در مورد پرونده اش که به علت تجاوز شکایت کرده بود از من سؤالاتی می کرد.
در حالی که به سرعت به طرف آزمایشگاه می رفتم تلفن زنگ زد ..گوشی را باز کردم.باز هم پریا بود و می گفت د ادگاه اسکیشهر اورا احضار کرده و او که به آنکارا منتقل شده نمی تواند در دادگاه شرکت کند. از طرفی پلیس آنکارا هم به خاطر حفظ جان او از دادن مرخصی به او امتناع می کرد. من در حال راهنمائی او بودم که احساس کردم آبی از دستم به پالتو ام می چکد .وقتی نگاه کردم دیدم ظرف ادرار محمد مهدی چکه می کند .دستم را پائین آوردم و متوجه شدم که ظرف ادرار خالی شده است..
پاهایم شروع به لرزیدن کرد چرا که این همه حسرت و انتظار ادرار محمد مهدی را کشیده بودیم و حالا همه اش ریخته بود.لحظه ای به دیوار تکیه دادم. ابتدا تصمیم گرفتم برای فیصله دادن به این ماراتن انتظار خودم به ظرف ادرار کنم و تحویل آزمایشگاه بدهم..ولی وجدانم به این امر رضایت نداد.
در حالی که پردۀ شرمی به صورتم نشسته بود ماجرا را به نرگس گفتم.او ابتدا آهی بلند کشید ولحظه ای بعد گفت:
لولۀ پلاستیکی را به داخل ظرف آشغال انداخته ام..
با شنیدن این جمله به طرف ظرف آشغال رفته و لوله را برداشتم و داخل دستمال کاغذی پیچیدم و به نرگس دادم و پس از کلی پوزش از او به طرف منزل به راه افتادم.
در مسیر برگشت ابتدا تلفن نرگس زنگ خورد و همخانه اش اعلام نمود که زهرا دختر دوساله اش بیتابی می کند و نرگس در جواب گفت که در حال برگشت هستیم.
وقتی سوار اتوبوس محلی خودمان شدیم تلفن من زنگ زد. معلم ستاره بود.گفت داریم مدرسه را می بندیم و کسی دنبال ستاره نیامده است.
من به معلم ستاره گفتم که نزدیک مدرسه هستیم و تا چند دقیقۀ دیگر به آنجا می آییم.
موضوع را به نرگس گفتم.او با اصرار از من خواست که من در ایستگاه منزل خود پیاده بشوم و او خودش دنبال ستاره خواهد رفت.من هرچه اصرار کردم او نپذیرفت و با تحکم از من خواست که در ایستگاه خودم پیاده شوم و من پیاده شدم.
نرگس به دنبال ستاره رفت.این داستان هر روز تکرار خواهد شد و نرگس باز هم مثل یک تراکتور برای فرزندانش تلاش خواهد کرد.من فقط این جمله را می توانم به نرگس تقدیم کنم:
خسته نباشی دلاور..خسته نباشی نرگس....خداقوت
پایان
علیرضا پوربزرگ وافی
12/12/2018
توضیح اینکه چون می خواستم از قهرمان این ماجرا بدون اتلاف وقت تقدیر کنم این مطلب را بدون ویرایش منتشر کردم.با سپاس از غمض عین خوانندگان

۱۳۹۷ آذر ۱۱, یکشنبه

در وصف جنت
...
بیا بشنو زمن تعریف جنت
که نشنیدی چنین توصیف جنت
من این اوصاف از قرآن گرفتم
ز شرح کامل ادیان گرفتم
اگر خواهید با مدرک بخوانید
کمی آیات (الرحمن) بخوانید
خدا بر بندگان منت نهاده
که جزئیات جنت شرخ داده
بود باغ جنان پاداش مومن
برای مومنین انس تا جن
پر از زیباترین جوریان است
قلم در وصف اش عاجز از بیان است
چه حوری.حوریان نوپدیده
که جن و انس رویش را ندیده
به هرجا رختخوابی از حریر است
برای فعل مردانش سریر است
زنان در خیمه ها در انتظارند
به غیر از دلبری کاری ندارند
زنانی در ردیف در و مرجان
نخورده دست انس و جن به ایشان
بلی این است وصف باغ رضوان
به انجیل و به تورات و به قرآن
دو دریا در دوسوی آن عیان است
درونش برزخی(لایبغیان) است
به غیر از بحر رود و چشمه دارد
و یک کشتی سیاحت می نگارد
همان کشتی که بر مومن برات است
به تعبیری (جوار المنتئات) است
یقین زیباترین باغ است جنت
و ابزار خوشی در آن به غایت
انار سرخ و خرما دارد آنجا
شراب ناب و بیتا دارد آنجا
به هرجا که شراب و زن مهیاست
یقین دارم بهشت مرد آنجاست
بهشت و میوه های رنگ وارنگ
برای مرد جای پیش و پا فنگ
نه آنجا قید و بند بندگی هست
نه دیگر مشکلات زندگی هست
در آنجا صحبت از پاکی نباشد
به انجام گنه باکی نباشد
نه مادر می شناسد کس نه خواهر
برای عیش و نوشت در برابر
هوس کردی فراخوان مادرت را
به زیر خود بیفکن خواهرت را
بلی آن جنت اعلا همین است
که پاداش تمام مؤمنین است
برای مردها غلمان و حوری ست
خبر از مادران جنتی نیست
همان جنت که زیر پای مادر
به آیات و احادیث است یکسر
در آن جائی که غیر از ک.و ک نیست
نمی دانم که کار مادران چیست
نه قرآن مطلبی تدوین نموده
نه پیغمبر حدی تعیین نموده
همین یک قصه صد ابهام دارد
قلم تنها یکی را می شمارد
به هرحال این بود توصیف جنت
که پرگشته درون کیف جنت
همان کیفی که دنیا را به هم زد
به ذهن خلق پوچی را رقم زد
اگر هم راست گیرم راست باشد
خوشی ها بی کم و بی کاست باشد
وگر هم هست نعمتها به غایت
فقط از ناف تا زانوست جنت
در آنجا حق اندیشیدن ات نیست
به غیر از رخت حیوانی تن ات نیست
فقط یک فکر در جنت مجاز است
که آن هم شهوت و رفع نیاز است
به جنت زندگی کن مثل حیوان
نه دانش کاره ای باشد نه ایمان
نه معنی دارد آنجا عاشقی ها
نه مجنونی نه ایل وامقی ها
در آنجا عشق هم معنا ندارد
برای عاشقی ها جا ندارد
نه درد انتظاری در بهشت است
نه تشویش قراری در بهشت است
در آنجا نیست ذوق بچه داری
صفای خانۀ مادر مداری
 در آن جنت پدر بی اعتبار است
که مهر و عشق از دل برکنار است
تو گوئی هرکسی ماشین کوکی ست
و کس را اختیار خواهشی نیست
اگر این کارها تکرار گردد
وجود آدمی بیمار گردد
یقین بر هر که عقل و دانشی هست
به دنیایش طریق و بینشی هست
مثالی دارم ار حوا و آدم
وز آن افزون جنت بی کم و غم
زمانی زیستند در باغ رضوان
نه چون انسان که هر دو مثل حیوان
ولی از میوۀ دانش که خوردند
وجود خویش بر عصیان سپردند
به روز حادثه عصیان نمودند
زبان با لفظ نافرمان گشودند
و این سان از حصار جبر رستند
به باغ اختیار خود نشستند
طناب طاعت از گردن نهادند
به جایش شوکت عصیان ستادند
بگو وافی که آگاهی ست عصیان
به ملک بندگی شاهی ست عصیان
کلید علم و دانش در همان است
صفای اختیار تو در آن است
به عصیان بشر صد راز خفته
در آن صد معرفت دانش نهفته
سزد گر آفرین گوئی دمادم
به عصیان خوش حوا و آدم
که انسان را از آن جنت رهاندند
به باغ اختیار خود نشاندند
به حوا و به آدم آفرین باد
به فرزندان او عصیان قرین باد
02/12/2018
علیرضا پوربزرگ وافی