۱۳۹۶ اسفند ۹, چهارشنبه

خاطره ای از زندان 336..قسمت بیست وششم



خاطره ای از زندان 336
قسمت بیست و ششم
....
سوغاتی من از تبریز به کرمانشاه نواری بود با صدای استاد شهریار.در این نوار استاد شهریار پیام دوستانه ای هم به استاد یدالله بهزاد داده بود..استاد بهزاد از شعرای مقتدر و توانای کرمانشاه بود..وقتی مصرع اول شعری از ایشان را برای شهریار خواندم (ای خوشا بانکی کز او آشفته گردد خوابها....)شهریار ادامه داد...تا مگر موجی فراخیزد از این گردابها..در ضمن برادر استاد بهزاد هم از شعرائی بود که مجموعۀ اشعارش اولین بار توسط کانونهای فرهنگی هندوستان چاپ شده بود...اسم اصلی اش (اسدالله عاطفی بود).و اشعار زیبائی هم دارد.
من صدای استاد شهریار را به انجمن شعرای کرمانشاه بردم و همه گوش دادند..کرمانشاه هم مثل تبریز و اصفهان شهر هنرکشی ست و شعرای بزرگش در غبار این سنت غم انگیز مدفون بودند...شعرائی مثل فرشید یوسفی...شیدا...و....والبته شعرای نسل جدید مثل معراجی..نوری...
به در خواست شعرای کرمانشاه نوار صوتی استاد را تکثیر و به شعرا اهدا کردیم .یک نسخه هم به منزل استاد بهزاد برده و تقدیم آن بزرگوار کردم..بالاترین شعر استاد بهزاد را می توانم این شعر بدانم که در طول زندگی ازدواج نکرد و مراقبت پدر و مادر پیرش را به عهده گرفت.
من هنوز آرامش کافی برای زندگی عادی نیافته بودم که نامه ای به پادگان آمد و روز مشخصی برای دادگاهی شدن ام اعلام شد.
روز دادگاه  برای محاکمۀ من حاکم شرعی از تبریز آمده بود..قاضی به فارسی و ترکی صحبت می کرد.او در حین محاکمۀ من اشعاری از معجز شبستری شاعر بزرگ و روشنفکر آذربایجان را می خواند و اصرار داشت که من اعتراف بکنم که همان معجز شبستری هستم..من هرچه نهیب می زدم که معجز شبستری نیستم قاضی قبول نمی کرد..آخرین استدلالش هم کتاب دستنوشته ای از معجز شبستری بود که همراه کتابهایم توسط یحیی آذرنوش و جهاندار امیری به نحو نامردانه ای سرقت شده و به حفاظت پادگان تحویل شده بود.
به غیر از اشعار معجز تعدادی از اشعار دست نویس خودم هم در دادگاه قرائت شد و در نهایت از من خواستند که آخرین دفاعم را انجام بدهم.من برای آخرین دفاع گفتم:
معجز شبستری 80 سال پیش (به حساب تاریخ محاکمه) فوت شده ومزارش در نیشابور است..در مورد اشعار دستنویس هم گفتم که آنها را در ایامی که به خانه ها می ریختند وکتابها را می گرفتند من در کنار خیابان پیدا کرده بودم و چون گل آلود بودند آنها ر دست نویسی کرده ام.
حاکم شرع نگاه معنی داری به من کرد و پس از یک سکوت سنگین گفت:
با انجمن حجتیه چقدر همکاری داشتی؟
این جمله مثل پتک برسرم فرئد آمد..در حیرت بودم که  در زندان 336 جنس اتهامات من به نوعی..و در پادگان نوع دیگر بود..حالا یک اتهام جدید هم که تاکنون مطرح نشده بود باز شده بود.هرچه فکر کردم عقلم به جائی قد نداد..حاکم شرع که فکر می کنم در آن لحظه استیصال مرا دریافته بود گفت:
با انجمن مددکاری امام زمان چقدر همکاری کرده ای؟
با شنیدن نام انجمن مددکاری امام زمان همه چیز یادم آمد و گفتم:
زمان شاه من برای کمک به ایتام هرماه بخشی از حقوقم را به انجمن مددکاری امام زمان می دادم..روزهای جمعه هم از دفتر آنها مقداری مواد غذائی می گرفتم و همراه همسرم به شهرهای کوچک اطراف اصفهان می رفتم ومواد غذائی را به آدرسهائی که انجمن می داد تحویل می دادیم.
گفت..با انجمن ابابصیر چی؟..گفتم آنهم شاخه ای از انجمن مددکاری امام زمان برای کمک به نابینایان بود..
حاکم شرع با کلامی که نرمی و آرامش مشخصی داشت از من خواست از دادگاه بیرون بروم..احساس ترسی در درون  نداشتم..فرصتی بود که در مورد انجمن مددکاری امام زمان مروری برذهنیاتم داشته باشم:
من برای رضای خدا و انجام وظیفۀ انسانی و کمک به همنوعان نیازمند به این موسسه وارد شده بودم..معرف من یکی از قهرمانان دومیدانی کشور از اصفهان (ساغری زاده)..بود..در آن موسسه غیر از من 3 نظامی دیگر..سرگرد آذین سروان جوانبخت..و یک درجه دار وظیفه هم فعالیت می کردند و کار خداپسندانه ای بود..هرماه به آدرس منزل ما دو تا قبض به نام من و خانمم می آمد و ما مبلغ آنرا پرداخت می کردیم..زمانی که من به عنوان شورای فرماندهی از اصفهان به تهران منتقل شدم بی آنکه آدرس جدیدم را به آنجمن بدهم..آخر ماه قبض پرداخت به منزل جدیدم در تهران آمد..احساس کردم که این موسسه در ارتش هم ید طولائی دارد و ....
دقایقی بعد مرا مجددا به داخل دادگاه خواستند..حاکم شرع نوشته ای جلو من گذاشت و از من خواست که آنرا امضا کنم..نگاهی به عدد بندها انداختم ..همان عدد 17 بود..یعنی همان جرمهائی که در دادگاه انقلاب به من بسته بودند..نیازی ندیدم تا آخر بخوانم.به حاکم شرع قسم خوردم که این ها فقط اتهام است نه جرم..حاکم شرع بازهم به نرمی از من خواست آنرا امضا کنم..من محکوم بی وکیلی بودم و باید امضا می کردمزیرا این اتهامها را قبلا امضا کرده بودم..اینبار برای امضا ترس داشتم ..چرا که امضا برای آزادی نبود..و احتمال داشت که حبس بلندمدتی دامنگیرم بشود.باینحال چاره ای جز امضا نداشتم و امضا کردم...و پس از آن قاضی حکم صادره را اعلام کرد...
5 سال حبس تعلیقی....5هزادتومان جریمۀ نقدی..
بعد از آن قاضی رو به من کرد و گفت..اگر چنانچه یکی از اتهامات را دوباره مرتکب بشوی حبس تعلیقی تبدیل به به حبس قطعی خواهد شد..بعد کاغذی به من داد که شماره حساب داشت و گفت:این پول را هم در اسرع وقت به حساب بریز..
چند روز بعد در مراسم صبحگاه پادگانی نامۀ دادگاه من با تمام 17 مادۀ امتحانی قرائت شد..
پایان قسمت بیست و ششم
01/03/2018

۱۳۹۶ اسفند ۸, سه‌شنبه

خاطره ای از زندان 336...قسمت بیست و پنجم


خاطره ای از زندان 336
قسمت بیست وپنجم
...
زندگی خدمتی من به نوعی به حالت عادی برگشته بود ولی تلخی زندان 336 در درون خودم و خانواده ام گاهی به گونه ای جلوه می کرد..مثلا هروقت به محلی می رفتیم که نرده کشی داشت پسر بزرگم از من یا مادرش می پرسید:
بابا/مامان..اینجا هم زندان است؟...و ما نمی توانستیم جوابی بدهیم که پسرم این سوال را در دفعات بعدی تکرار نکند..
یکروز در منزل برای شوخی با بچه ها کلاهم را روی چشمانم کشیدم که آنها را بخندانم..ناگهان دختر بزرگم گفت...بابا من آنروز در زندان شما را دیدم که چشمانتان بسته بود...با تعجب پرسیدم چطور؟..گفت..
ما برای ملاقات که آمده بودیم من سرپا ایستاده بودم..و از پنجره دیدم که شما را با چشم بسته تا در اتاق (کانتینر ملاقات) آوردند و چشمتان را باز کردند و شما را به اتاق آوردند..
نمی دانم چرا با شنیدن این جمله بی اختیار اشک در چشمانم جمع شد..سعی کردم که این اشک مظلومیت را پنهان کنم..ولی گریۀ بلند دخترم..عنان اختیار اشک مرا گرفت و دقایقی همگی گریه کردیم.
خود من هم به شماره های 29..و 14 حساسیت پیدا کرده بودم..چرا که شمارۀ شاخصۀ من در زندان 2914 بود..البته این یادآوری ها برای بد هم نبود..چرا که به من نهیب می زد که گاهی ترمز حرکتهای خود را بکشم..من هم در مسائل کلان پادگانی دخالتی نداشتم..فقط در این مرحله درگیر مسائل شخصی خود با بعضی از افراد بودم.
برای جواب دادن به فرمانده گروهانی که می گفت..حاضرم روزی یک میلیون بدهم و روی همافر پوربزرگ را نبینم ....هرروز برای رفتن به گروهان مسیر خود را عوض می کردم و از مقابل گروهان آن فرمانده رد می شدم و هروقت او را می دیدم به طرف اش می رفتم و احترام نظامی می کردم..سپس به گروهان خودم می رفتم..یا صبح ها برای دویدن دور پایگاه از طرف گروهان او می رفتم و خودم را نشان آن شخص می دادم..آن شخص اوایل متوجه موضوع نبود ولی وقتی متوجه عمدی شدن عبور من از گروهان او شد ..سعی می کرد که در زمان عبور من در مسیر من قرار نگیرد..
بالاخره یکروز در همان مسیر مرا صدا کرد و گفت..تو خواهر مرا...دی..دست از سرم بردار..گفتم..شما هر روز با دیدن من صاحب یک میلیون تومان پول می شوی..من هم نمی خواهم شما از این فیض عظما بی بهره بشوی...فرمانده متوجه منظور من شد و دست مرا به صورت دوستانه ای گرفت و به دفترش برد و یک چائی به من داد...و.در نهایت دوست شدیم..
بعضی از فرماندهان هم به من احترام قائل می شدند و از حق طلبی من تمجید می کردند..من هم صادقانه به آنها ابراز ارادت می کردم وحتی آرزو می کردم ایکاش در یگان چنین افرادی بودم یا ایکاش فرماندهان یگانها همگی این انصاف و مروت را داشتند..
همکاری من با عقیدتی هرروز بیشتر می شد..هوانیروز مرتب شهید می داد و من برای هر شهید شعری می نوشتم و در مراسم مختلف قرائت می کردم..شهدائی که هوانیروز در این ایام داشت..از ارزشمندترین خلبانان هوانیروز بودند..سهیلیان خلبان شجاع و درویش مسلکی بود که فقدانش کاملا در پادگان محسوس بود..
اندیشۀ اینکه کتابی در مورد شهدای هوانیروز را بنویسم در ذهنم جرقه زد..ولی اینکار نیاز به همکاری سلسله مراتب فرماندهی و عقیدتی سیاسی داشت..متاسفانه در کرمانشاه فرمانده پایگاه با من مشکل شخصی داشت و می دانستم که پیشنهاد من اجرائی نخواهد شد..اما این طرح را به عقیدتی اعلام کردم و رییس عقیدتی قول پیگیری داد..
در همین ایام خبر بیماری پدرم را شنیدم..برای سرکشی به پدر چند روز مرخصی گرفتم و به تبریز رفتم..همزمان با دیدار پدر فرصتی دست داد که خدمت استاد شهریار هم برسم..استاد شهریار شکایت زیادی از زمین و زمان داشت..یعنی او را اذیت می کردند..هم حکومتی ها و هم ضد حکومتی ها..خود شهریار می گفت:
حکومتی ها مرا ضد حکومت می دانند و ضد حکومتی ها مرا عنصر حکومت می خوانند.
شهریار با گریه می گفت..یک روز به خانه ام وافور شکسته می اندازند..یکروز گه و کثافت..و ..به حیاط می ریزند..یکروز به خانه ام می ریزند و اشعار مرا در مقابل چشمانم آتش می زنند..
من کاری جز دلخون شدن نمی توانستم انجام بدهم..
روز بعد که مصادف با جمعه بود..همراه بچه محل ها به عینالی رفتیم..یعنی من هروقت به تبریز می رفتم..حتما به عینالی می رفتم..چون قهرمانی های خودم را از برکت عینالی داشتم..
آنروز به پیشنهاد دوستان از عینالی به سمت (کهلیک بولاغی) حرکت کردیم..در مسیر به گلۀ گوسفند (حسین سئلابلی)..که ما او را حسین دائی می گفتیم..برخوردیم..فورا برای ما یک بساط چائی ره انداخت و گرم صحبت شدیم..حسن سئلابلی پدر بهروز حقی منیع از اعضای اصلی سازمان چریکهای فدائی خلق بود..و سالها در زندان بود و در انقلاب 57 از زندان آزاد شده بود.
حسین سئلابلی با آنکه بی سواد بود ولی در رشد فکری دورۀ نوجوانی ما خیلی نقش داشت..ما توسط او با نام و کتابهای صمد بهرنگی آشنا شده بودیم..حسین سئلابلی گاهی شعر هم می گفت..او پس از خواندن شعر جدیدش گفت..که به در خانۀ استاد شهریار رفته و وافور شکسته و پشگل گوسفند به حیاطش انداخته است..
با شنیدن این جمله لرزه بر اندامم افتاد..چرا که من هم طرف شهریار بودم و هم حسین سئلابلی برای من شخصیت قابل احترامی بود..
من برای حسین سئلابلی توضیح دادم که شهریار وابسته به هیچ حکومتی نبود و خودش می گفت..که حک.متها کوچکتر از حجم یک هنرمند هستند..او باور نکرد که شهریار صاحب ذچنین اندیشه ای بوده باشد..مجبور شدم چند شعرترکی ضدحکومتی شهریار را برایش بخوانم..این بار هم نپذیرفت که این اشعار از شهریار است..من قول دادم که دیوان ترکی شهریار را برایش ببرم که این اشعار در آن درج شده است.
همانروز به دفتر انتشاراتی استاد آذرپویا که پسر دائی و حتی برادر شیری من هم بود رفتم و از او خواستم که مجموعۀ اشعار ترکی استاد شهریار را به من بدهد.او اعلام کرد که مجموعۀ اشعر ترکی شهریار ممنوع شده ..ولی به اصرار من یک جلد از طریق دوستان تهیه کرد و من عصر همانروز به منزل حسین دائی رفتم و کتاب را به ایشان دادم.
صبح فردا حسین دائی با یک دبه شیر به درب منزل ما آمد و اعلام کرد که شبانه توسط فرزندش تمام اشعار شهریار را خوانده و عاشق شهریار شده است..سپس از من خواست به همراه او به منزل شهریار برویم..من به او گفتم که شهریار در ساعات صبح مهمان نمی پذیرد و قرار شد برای بعد از ظهر با هم به منزل شهریار برویم.
بعد از ظهر من به درب منزل حسین سئلابلی رفتم که همراه با او به منزل شهریار برویم..او در جواب گفت که صبح همانروز به درب منزل شهریار رفته و دبه شیری به او داده و از او عذرخواهی هم کرده است..و از من خواست که دبۀ خالی شیر را از شهریار گرفته و به برگردانم.
من می دانستم شهریار از مواد غذائی کسی استفاده نمی کند..شهریار حتی برای مهمانی هائی که می رود کمی نان خشک با خود می برد و آنرا می خورد..این اندیشۀ شهریار دلایل زیادی داشت..که یکی از آنها این بود:
اگر شاعر لقمۀ ناشناخته ای بخورد لطافت روح شعرش از بین می رود.
شهریار دبۀ شیر را با همان شیر گوسفندی اش به من داد که به حسین دائی برگردانم..من آنرا به منزل آورده و شیرش را خالی کردم و دبۀ خالی را به حسین دائی برگرداندم.
پایان قسمت بیست و پنجم
28/02/2018

۱۳۹۶ اسفند ۷, دوشنبه

خاطره ای از زندان 336...قسمت بیست و چهارم..


خاطره ای از زندان 336
قسمت بیست و چهارم
...
فردای آنروز رییس عقیدتی مرا به دفترش احضار کرد..او با زبان و کلامی نرم در مورد مشکلات من و مسائلی که هر روز برمن و دو همافر دیگر می گذشت سؤال کرد.من هم بدون تعارف همه را توضیح دادم ..او وقتی جملۀ...من چندین عنوان قهرمانی بین المللی دارم..را شنید تعجب کرد..به او توضیح دادم که بعضی هامی خواهند ما را زجر کش بکنند..ولی ما هم مقاومت می کنیم..اتهام اعتیاد برای من و دوستانم که هردو از باسوادترین پرسنل نه تنها هوانیروز بلکه کل ارتش هستند درست نیست..
بعد در مورد زندان از من پرسید..در جوابش گفتم که شکنجه های زندان تمامش خلاف شرع بود..در ادامه گفتم..که من در تعجبم از اینکه در زندان از من سؤالتی می کردند که ربطی به اتهاماتی که در پادگان به من می زنند ندارد..
گفت..شما در اول انقلاب جزء شورای فرماندهی بودید ..چطور شد از آنجا بیرون آمدید؟ گفتم:
ما شورای فرماندهی بودیم..می خواستند که سرهنگ محمد حسین گرانمایه را برای خرید قطعات هلی کوپتر به خارج از کشور بفرستند..ما اعتراض کردیم و گفتیم ..اولا برای خرید قطعه باید یک فنی برود نه خلبان..ثانیا سرهنگ گرانمایه کسی بود که ازطرف ما انتخاب نشده بود و فقط از بالا به هوانیروز تحمیل شد..و دیدیم که 54 میلیون دلار را برداشت و دیگر برنگشت...
آخوند پادگان از من پرسید..شورای فرماندهی چه کسانی بودند..گفتم:
سرگرد سید محمود آذین که بعدها مشاور نظامی بنی صدر شد..همافر پورجمعه که خواهرزادۀ یکی از اعضای اصلی حزب جمهوری اسلامی بود..همافر حسین گودرزوند که با پشتیبانی آذین به شورا پیوست..من هم نمایندۀ پرسنل بودم و استوار حسین خراسانی که نمایندۀ درجه دارام بود..
از من در مورد ستوانیارها پرسید..گفتم که درجۀ ستوانیاری از زمان شاه در ارتش بود و معمولا به استوارهای با سنوات بالا درجۀ ستوانیاری می دادند..بعد ها هم به طور مستقل افرادی را با مدرک قبولی کلاس دهم برای خلبانی استخدام کردند و الحق باید بگوئیم که بیشترین آنها به شجاعترین و ارزشمند ترین خلبانان تبدیل شدم..حتی شیرودی هم که به عنوان قهرمان هوانیروز معرفی می شود درجۀ ستوانیاری داشت..
آخونده با شنیدن نام شیرودی کمی رنگش تغییر یافت..من می دانستم برای آن است که زن شیرودی را که کارمند هوانیروز بود با تهدید یا تطمیع به عقد خود درآوده بود..
آخوند پایگاه در مورد وضع ارتش از من سؤال کرد..گفتم:
اگر کسی درجه اش بیشتر باشد دلیل بر این نیست که سواد و دانش بیشتری دارد..درجه بر مبنای طی یک پروسه داده می شود..ولی دانش اجتماعی و داشتن ابتکار مدیریتی یک امر ذاتی ست..
گفت ..نظرت در مورد فرماندهان فعلی پایگاه چیست..گفتم ..خوشبختانه بعضی ها از اندشه های طاغوتی رها شده اند و هر روز لیاقت و کاردانی های خود را نشان می دهند..ولی هنوز فرماندهانی هستند که فقط مثل عروسک کوکی عمل می کنند و درد ما از این طایفه است..
گفت به نظر شما ما چکار می توانیم برای بهبود اوضاع انجام بدهیم..گفتم..هوانیروز یک یکان فنی ست..درست نیست فرمانده یک یگان فنی یک خلبان باشد..ما در بین پرسنل فنی آدمهای لایق زیاد داریم و اگر فرمانده یگان فنی یک نظامی فنی باشد..بازده کاری به مراتب بیشتر است..
بعد اشاره کردم به موضوع هلی کوپترهای کبری که در اول جنگ به مسجد سلیمان اعزام شدند وراکتها عمل نکردند.. معلوم شد که امریکائی ها این قسمت را آموزش نداده اند وپرسنل فنی با هزار مصیبت در مدت 48 ساعت توانستند راکتها را فعال و هلی کوپترها را به منطقه اعزام کنند و دیدید که هوانیروز همه جا حماسه ساز شد..و اگر هوانیروز نبود مقاومتی برای نیروهای درگیر در جنگ ثبت نمی شد..
آخونده گفت ..چون شما خودت فنی هستی از فنی ها دفاع می کنی..در جواب گفتم که از نظر علم هوائی یک پرسنل فنی سه برابر ارزش بیشتری نسبت به یک خلبان دارد و این یک برآورد جهانی و علمی ست..به همین دلیل حقوق پرسنل فنی و همافران بیشتر از افسران است..
صحبت ما با آخوند پایگاه خیلی طول کشید..او باز هم از من خواست که با عقیدتی همکاری بیشتری بکنم و من موافقت کردم که در مراسم فرهنگی با آنها همکاری کنم.
در داخل گروهان پچ پچی آغاز شده بود که من از دویدن با فرمانده پایگاه ترسیده ام و نمی توانم حریف او باشم..چند روز در این رابطه فکر کردم که چگونه این ابهام را برطرف بکنم..در نهایت طرحی ریختم و آنرا اجرائی کردم..
فردای آنروز به جای دویدن دور پایگاه به میدان صبحگاه رفتم..فرمانده پایگاه با سرهنگ حضرتی مشغول دویدن بودند..من به خوبی خود را گرم کرده بودم..فرمانده پایگاه و حضرتی از مقابل گوشه ای که من ایستاده بودم رد شدند..من نرمش می کردم..آنها طول میدان صبحگاه را که 400 متر بود طی کردند..و قتی به عرض میدان که 200 متر بود رسیدند من به طوری که آنها متوجه حرکت من باشند شروع به دویدن کردم..در دور دومی که پشت سر آنها می دویدم به آنها رسیدم و در حالی که از آنها سبقت می گرفتم..گفتم..ببخشید..من معتادم..و دویدن را به سمت گروهان خود ادامه دادم.
روز بعد بعد از آنکه آنها یک طول و یک عرض را طی کردند من شروع به دویدن کردم و باز وقتی به آنها رسیدم..گفتم..ببخشید..من معتادم..
روز سوم با سه گوشۀ میدان فاصله دویدم و همین حرکت و کلام را تکرار کردم..و به آنها ثابت کردم که در حد و اندازۀ من نیستند..
نزدیک ظهر سرهنگ حضرتی که به قول خودش شجاعت مرا تحسین می کرد و گاهی به نعل و گاهی به میخ می کوبید به دفتر گروهان ما آمد و مرا به دفتر احضار کردند..ابتدا فرمانده گروهان با تهدید از من خواست که نباید به میدان صبحگاه بروم و آنجا بدوم..که من جواب محکمی به او دادم..و این عروسک کوکی ساکت شد..بعد سرهنگ حضرتی رو به من کرد و گفت..
علی جان ما قبولت داریم..تو قهرمان دو هستی..لطفا بذار ما هم به ورزش آماتور خود برسیم..
من در جواب به اتهام اعتیاد و گرفتن نمونۀ ادرار یکروز در میان اشاره کردم و گفتم..تا وقتی که از من و دوستانم آزمایش اعتیاد بگیرید هر روز به میدان صبحگاه خواهم آمد و آنجا خواهم دوید..
سرهنگ حضرتی قول داد که این ماجرا هم تکرار نشود.من هم قول دادم که به میدان صبحگاه برای دویدن نروم..
از آنروز به بعد آزمایش ادرار ما تعطیل شد و دیگر کاری به کار ما 3 نفر نداشتند..حالا به فکر آن بودم که برای یکی از فرماندهان گروهانها که گفته بود ...
حاضرم روز یک میلیون بدهم و با همافر پوربزرگ روبرو نشوم..طرح پا تکی بریزم..
پایان قسمت بیست و چهارم
27/02/2018

۱۳۹۶ اسفند ۶, یکشنبه

خاطره ای از زندان 336....قسمت بیست و سوم


خاطره ای از زندان 336
قسمت بیست و سوم
...
روز بعد ما را به گروهانها منتقل کردند..من به گروهانی غیر از گروهان خودم و حفیظی که مهندس شنوک بود به گردان تک و نوروزی به فسک منتقل شد.یعنی ما را طوری منتقل به یگانها کردند که هرکدام در گوشه ای از پایگاه قرار بگیریم..من به گروهان جدید رفتم..فرمانده گروهان از پشت میز ریاست اش بدون مقدمه گفت:
اصلا دوست نداشتم ترا به گروهان من بدهند..تو قلب امام را شکسته ای...هرجا بروی اغتشاش می کنی..و همه را تحریک به نافرمانی می کنی..ولی چون فرماندهی دستور داده که اینجا بیائی من هم مخالفتی نکردم..اما اگر اینجا هم اغتشاش بکنی با تو برخورد خواهم کرد.
من فرمانده گروهان را خیلی کوچکتر از کلامش می دیدم..کاملا روشن بود که او از قدرت میزش بهره می گیرد و مرا تهدید می کند..و اصلا نفهمید که تهدید او ارزشی برای من ندارد..چرا که بالاترین کاری که می توانست انجام بدهد به زندان فرستادن من بود..من هم که زندان دیده بودم و دیگر ترسی از اسم زندان نداشتم..برخود لازم دیدم که با این برخورد مقابله کنم..گفتم:
شما می گویید من قلب امام را شکسته ام..یعنی چه؟..فرمانده نگاهی به صورتم انداخت و بلافاصله نگاهش را از من دزدید و گفت..
شما کتاب طرح توحیدی را نوشتید..امام را عصبانی کردید به طوری که امام برای خاطر کتاب تو سخنرانی کرد و گفت..طرح توحیدی طرح گاو و گوسفند است..
گفتم صحبت امام ربطی به کتاب من ندارد..من در طرح توحیدی از حقوق انسانی پرسنل دفاع کرده ام و هنوز هم بر این عقیده ام که سرباز نباید گماشته بشود و به منزل ایکس برود..اگر ارتش می خواهد افرادی را با این نیت استخدام بکند..و حرمت سرباز که برای خدمت به وطن آمده حفظ بشود..فرمانده گفت..تو حتی برای آبدارچی شدن سرباز اعتراض کرده ای..گفتم..بله..باز هم اعتراض می کنم..اینجا هم می گویم که سرباز باید پاسداری بدهد نه چائی بیار یک نفر دیگر باشد..فرمانده گروهان گفت..من حوصلۀ بحث با تو را ندارم..برو کی یو سی(قسمت تعمیرات هلی کوپتر) خودت را معرفی کن و کاری به کار دیگران نداشته باش.
من از اتاق بیرون آمدم..احساس کردم که حس خفته و پنهانی عصیانگری من در مقابل فرماندهی که هنوز خواب برگشتن شاه را می بیند از خواب چندماهه بیدار شده است..
وقتی وارد دفتر محل  کار شدم..همافران استقبال  گرمی از من نکردند..همافرانی که من به خاطر آنها این همه مصیبت کشیده بودم..ساعتی نشستم..کاری به من محول نشد..بقیه به داخل آشیانه رفتند..فقط یک نفر در اتاق بود..ناگهان این همافر بلند شد و به طرف کتری و قوری رفت و یک لیوان چائی ریخت و جلو من گذاشت و گفت:
جناب پوربزرگ به ما سفارش کردند که به تو نزدیک نشویم..من دوستت دارم..ارادت دارم به شما و بقیه..ولی دستور فرماندهی را هم باید اجرا کنیم.
با شنیدن این جمله دلیل برخورد سرد همافران را فهمیدم..من در آن شرایط زندان در زندان بودم..یعنی هم از طرف سلسله مراتب فرماندهی تحت فشار بودم و هم از طرف دوستان..و این امر خیلی آزارم می داد.
وضعیت به همین صورت ادامه داشت با درد دیگری به نام آزمایش ادرار..یعنی هر دویا سه روز یکبار مسئول بازرسی که اسمش مشابه اسم من بود(بزرگ نیا) سراغ من می آمد و مرا به بازرسی می برد و از من آزمایش ادرار می گرفت..چند روز بعد فهمیدم که از همافر نوروزی و همافر حفیظی هم این آزمایش را می گیرند..فهمیدم که این کار برای ترور شخصیت ما در جلو چشمان سایر پرسنل است.من هر روز صبح دور پایگاه را که 11 کیلومتر بود می دویدم بعد به جمع فوتبالیستها می آمدم با آنها فوتبال بازی می کردم..و از نظر جسمی وضع نسبتا مناسبی پیدا کرده بودم و روحیه ام از این نظر خوب شده بود..ولی زجر پنهانی با آزارهای سازماندهی شده من و دو همافر تبعیدی را آزار می داد..من آنها را بعضی وقت در موقع نماز در مسجد می دیدم و با هم مبادلۀ اوضاع و احوال می کردیم..
یکروز برای سخنرانی فرمانده ما را به آنفی تئاتر بردند..از درب جلوئی وارد شدیم..خانمهای کارمند هم در سالن بودند..مسئول بازرسی با دیدن من از روی صندلی بلند شد و به طرف من آمد و گفت..آزمایش ادرار..فهمیدم که این هم طرح جدیدی برای ترور شخصیت من هست..خودم را به وسط مقابل سن رساندم و شلوارم را پایین کشیدم و با صدای بلند گفتم..بیا نمونۀ ادرار بگیر..سالن ساکت شد..حس عصیانگری در من بیدار شده بود..فریاد زدم..من هر روز 11 کیلومتر می دوم..یکساعت ورزش می کنم..12 تا تخم مرغ برای صبحانه می خورم..کدام معتاد می تواند این کار را بکند..چرا دست از سرم بر نمی دارید؟
لازم به ذکر است که در پادگان اگر به کسی مشکوک می شدند که احتمال اعتیاد دارد سه نوبت او را به آزمایش می بردند و اگر سه نوبت منفی در می آمد..دیگر ادامه نمی دادند ولی من و دو همافر دیگر را مدتها بود که به آزمایش می بردند و هرگز هیچکدام از ما 3 نفر جواب مثبت نداشتیم..
هنوز شلوار من پایین بود..فرمانده وارد شد..برایش ایست و خبردار دادند..فرمانده آزاد داد و ناگهان چشمش به من افتاد..گفت..این چه وضعیه...و دژبان را صدا کرد..قبل از آمدن دژبان من با صدائی که تمام سالن بشنود گفتم...این بازی ها چیه درآوردید..مگر من معتادم که هر روز مرا به آزمایش می برید..مگر هر روز به شما خبر نمی دهند که من دور پایگاه می دوم...مگر شما نمی دانید که من عصرها به استادیوم ورزشی می روم..
دژبان به من نزدیک شد و از من خواست شلوارم را بپوشم..و مرا از سالن به دفتر دژبانی برد..
پایان ساعت اداری شد و سرویسها رفتند..من از رییس دژبانی خواستم وضع مرا روشن کند..اگر زندان رفتنی ام بروم زندان و گرنه رهایم کنند..رییس دژبان با دفتر فرماندهی تماس گرفت..و ساعتی بعد مرا رها کردند و با تاکسی به منزل رفتم..
چند روز بعد فرمانده پایگاه به طور ناگهانی برای بازدید به گروهان ما آمد..و اعلام نمود که هرکس بتواند با او بدود یک ماه مرخصی تشویقی می گیرد..همۀ پرسنل گروهان به من نگاه کردند..خود فرمانده هم چشمش به من خورد..احساس کردم که یادش رفته من در آن گروهان هستم..وگرنه مطمئن بودم که در مقابل من چنین ادعایی نمی کرد..همه ساکت بودند و منتظر جواب من ...فرمانده پایگاه هم با دودلی تمام منتظر جواب من بود..حس عصیانگری در من فریاد می زد..من اندکی تامل کردم..و با صدای بلند گفتم:
من 11 سال قهرمان کشور بودم..فقط با کسانی مسابقه می دهم که همطراز من باشد..
وقتی فرمانده پایگاه این جمله راشنید بدون معطلی محوطۀ گروهان را ترک کرد به طوری که حتی جواب است..خبردار فرمانده گروهان را نداد..
فرمانده گروهان با عصبانیت به طرف من آمد و گفت:
آبروی گروهان را بردی..در جوابش گفتم:
من آبروی قهرمانی ام را حفظ کردم.
پایان قسمت بیست و سوم
26/02/2018

۱۳۹۶ اسفند ۵, شنبه

خاطره ای از زندان 336..قسمت بیست و دوم


خاطره ای از زندان 336
قسمت بیست و دوم
...
این اتاقک فرقی با سلول انفرادی نداشت .ما باید برای رفتن به دستشوئی از سرباز اجازه می گرفتیم. حتی ما اجازه نداشتیم برای خوردن صبحانه به بوفه برویم..گاهی صحبت از نحوۀ اعتصاب همافران می کردیم..یعنی آنها می گفتند و من می شنیدم..128 نفر از همافران دستگیر و بیش از یکماه زندانی بودند..در این مدت اکثر همافران هر روز جلو زندان می رفتند و بعضی ها هم سند منزلشان را به همراه می بردند که به عنوان وثیقه بگذارند..من از صحبتهای دوستان در تبعید که از پایگاه اصفهان بودند دریافتم که در بازجوئی از آنها مرتب در مورد من سوال می کردند و از نظر دادگاه اصفهان من لیدر این جریان بودم..البته این بدنامی برای من تمام نشدنی بود زیرا قبل از آن در کرمان پرسنل صیاد شیرازی را هو کرده بودند و این قضیه هم به نام من ثبت شده بود در صورتی که در آن ایام من در تهران خدمت می کردم..
یکی دیگر از خبرهائی که در این ایام شنیدم کشته شدن نمایندۀ همافران نیروی هوائی در مسیر اصفهان-تهران بود که دوستان معتقد بودند براثر یک تصادف ساختگی جاده ای انجام شده است.
مطلب خنده داری هم در این رابطه شنیدم که یکی از نمایندگان مجلس رسما اعلام کرده بود ...که همافرها خطرناک هستند واگر در ارتش بمانند مثل زمان شاه انقلاب خواهند کرد و حکومت جمهوری اسلامی را ساقط خواهند نمود..
این برایم خیلی دردآور بود که سیاستگزاران حکومت از دلیل اعتصاب همافران بی خبر بودند و به جای رسیدگی به مشکلات آنها موضوع را هر روز بغرنجتر می کردند..من قبلا گفته بودم که همافران به خونخواهی از ارتشبد خاتم که معروف به (پدر همافران) بود و به دست شاه کشته شده بود قیام کردند..و در ادامه موضوع به تطبیق درجه ها هم کشیده شد..موضوع این بود که همافران 2 سال دورۀ فشردۀ مهندسی هوائی سپری می کردند آنهم زیر نظر استادان امریکائی..و تعدادی هم به امریکا و ایتالیا اعزام می شدند برای تکمیل آموزش..ولی ستوانسوم ها همه اش 9 ماه آموزش معمولی می دیدند و آنها را بالای سرما به فرماندهی می گماردند..این برای ما همافران مقبول نبود و مسیر خواسته های همافران به این صورت تغییر یافت..ما هم این خواسته را منطقی دیدیم و پیگیری کردیم..فقط هنوز هم به حرف آن نمایندۀ مجلس فکر می کردم که پیشنهاد اخراج همۀ همافران را داده بود..در صورتی که هواپیماهای نیروی هوائی ..هلی کپترهای هوانیروز..کشتی های نیروی دریائی...تانکهای نیروی زمینی ارتش به برکت دانش همافران آماده به کار می شد و اگر همافران نبودند جنگ ایران و عراق مطلقا یکطرفه می شد..
زندگی ما به این نحو ادامه داشت..من همه اش زجر می کشیدم و با خود می گفتم ..ایکاش در زندان 336 می ماندم و این همه حقارت عمدی را نمی پذیرفتم..
این ایام مصادف با سالروز تولدم بود و از آنجا که اصلا احساس شجاعت در خود نمی دیدم حاضر نشدم که خانمم برایم جشن تولد بگیرد..
ایام نوروز نزدیک می شد..به هرکدام از پرسنل پایگاه یک ربع سکه اهدا شد ولی به من و دو تبعیدی دیگر تعلق نگرفت و ما هم اعتراضی نکردیم..
ما سه نفر از بابت نگهبانی هم خیالمان راحت بود..چون برای ما افسرنگهبان شدن هم ممنوع بود.ولی برای ما خیلی زجرآور بود که هر روز صبح به درون دخمه بخزیم و ظهر بی آنکه کاری کرده باشیم به منزل برگردیم..
دومین روز خدمت در بعد از عید به دوستان پیشنهاد کردم که لباس ورزشی بیاورند تا ساعتی به این بهانه و هم برای ورزش از دخمه یا اتاقک بیرون باشیم..نوروزی و دوست دیگرمان که متاسفانه اسمش یادم رفته است وتنها اطلاعی که از او دارم این است که بعد از مدتی پزشکی خواند و هنوز در ورامین طبابت می کند...نپذیرفتند..
من روز بعد لباس ورزشی آوردم و در دخمه پوشیدم و در زدم...سرباز نگهبان قفل و در اتاق را باز کرد..من بیرون آمدم..سرباز مخالفت کرد من او را به کناری زدم و از ساختمان خارج شدم..
دقایقی بعد در حالی که مشغول دویدن بودم فرمانده قرارگاه با جیب دنبال من آمد و از من خواست سوار بشوم و به اتاق برگردم..من در جواب گفتم در ارتش قانونی برای منع از ورزش پرسنل در ساعتی که خود ارتش مقرر کرده ..وجود ندارد و از سوار شدن به جیب امتناع کردم..فرمانده قرارگاه با عصبانیت از من دور شد..فهمیدم که به سراغ فرمانده پایگاه و دؤبانی خواهد رفت تا با دژبان مرا دستگیر و به دخمه ببرد..من مسیرم را به طرف محوطۀ قرارگاه کج کردم و در مقابل در ورودی گروهان شروع به نرمش کردم..دقایقی بعد فرمانده دست خالی و بدون دژبان آمد و با تلخی به من گفت:
ورزش در ساعت ورزش اشکالی ندارد..
از فردای آنروز دوستان تبعیدی من هم لباس ورزشی آوردند و ساعتی از حصار دخمه رها شدیم..
گرفتن حق ورزش به من کمی روحیه داد..چند روز بعد به سرباز گفتم که این اتاق کوچک است و ما باید برای سیگار کشیدن در بیرون از اتاق باشیم ..سرباز به فرمانده گروهان خبر داد و فرمانده گروهان به احتمال زیاد با کسب اجازه از فرمانده پایگاه این اجازه را به ما داد و یک قدم دیگر به سمت رهائی از دخمه برداشتیم..
یکروز مرا از دخمه بیرون آوردند..فرمانده قرارگاه اعلام نمود که من به عقیدتی احضار شده ام..من به سمت عقیدتی در حرکت بودم که متوجه شدم سرباز نگهبان اتاق مرا همراهی می کند..به تندی به او برگشتم و از او خواستم همراه من نیاید..او به سراغ فرمانده گروهان رفت..فرمانده پایگاه گفت که دستور است شما تحت کنترل باشید..گفتم ..من نه قاتل هستم و نه خائن..حاضر نیستم به همراه مراقب در پادگان راه بروم و از سرباز خواستم که مرا به دخمه برگرداند..فرمانده گروهان گفت..شما را حاج آقا....احضار کرده و باید بروید..در جواب گفتم..یا من به تنهائی می روم..یا بروید به حاج آقا بگوئید اگر با من کاری دارد در اینجا به دیدن من بیاید..و وارد دخمه شدم.
یکی از دردهای پنهان من در ارتش این بود که اکثر فرماندهان ابتکار در مدیریت نداشتند و برای همه چیز از مقام بالاترشان کسب تکلیف می کردند..متاسفانه مقام بالاتر آنها هم به این طریق موضوع را سلسله مراتبی می کردند و یک موضوع کوچک گاهی به معضلی تبدیل می شد..در صورتی که یک فرمانده حدود اختیاراتی دارد و می تواند خیلی از مسائل حوزۀ اختیاراتش را خودش حل کند..
دقایقی بعد فرمانده گروهان خودش به در دخمه آمد و گفت..شما خودت تنها برو..سرباز با شما نمیاد..در ادمه گفت..لطفا در مسیر با کسی صحبت نکن..من نگاه حقیرانه ای به او انداختم و به طرف عقیدتی به راه افتادم..در طول مسیر حضور سرباز را حس می کردم که دورادور مرقب من است.
رییس عقیدتی آخوند جوانی بود اهل تبریز..او با من به ترکی صحبت کرد..و گفت..
شما قبلا حافظ قرآن بودی..شاعر هستی..شاگرد استاد شهریار هستی ..باید در همین عقیدتی باشی و به ما کمک بکنی..و...
من گفتم" حاج آقا طبق چه قانونی ما را حبس کرده اند..اگر خائن بودیم دادگاه ما را از ندان رها نمی کرد یا اخراجمان می کرد..حالا که ما را به پادگان برگردانده اند..چرا ما را حبس کرده اند..به چه مجوزی من و دوستانم باید صبح بیاییم پادگان و برویم دخمه و بی آنکه کاری انجام بدهیم ..ظهر به منزل برگردیم و آخر ماه هم 5100 تومن حقوق بگیریم..
آخوند پایگاه استدلال مرا پذیرفت و در مقابل چشمان من به فرمانده پایگاه زنگ زد و استدلال مرا به نام خود به فرمانده پایگاه منتقل کرد..فرمانده پایگاه هم در همانجا دستور انتقال ما به گروهان خودمان را صادر کرد..
آخوند پایگاه که زن شیرودی را هم به عنوان زن دوم گرفته بود..گفت که این مشکل رفع شد..و شما به گروهان خودتان برمی گردید..در خاتمه از من خواست برای مراشم شهادت امام موسی بن جعفر شعری تهیه کنم..و در مراسم پایگاه بخوانم.
من مثنوی بلند بالائی نوشتم و در متن شعر تمام مصائب زندان خودم را به نام حضرت موسی بن جعفر گنجاندم..و در مراسم پایگاه خواندم.
این کار مسیر جدیدی در عالم شعر برایم گشود و فهمیدم که می توانم با نام امام و قرآن و احادیث درد جامعه را بیان کنم..
پایان قسمت  بیست و دوم
25/02/2018
اسم دوستی که نامش را فراموش کرده بودم توسط یکی از دوستان اعلام شد..ایشان همافر محمدرضا حفیظی هستند و الان در ورامین پزشک هستند.



۱۳۹۶ اسفند ۴, جمعه

خاطره ای از زندان 336..قسمت بیست و یکم


خاطره ای از زندان 336
قسمت بیست و یکم
....
پس از استقرار در مسافرخانه دسته جمعی به شهر رفتیم و درکنار یک بساط جگرکی با هم جگر خوردیم و به مسافرخانه برگشتیم..اول شب بود که صدای تیراندازی آمد .من از اتاق بیرون آمده و از صاحب مسافرخانه در این مورد سوال کردم .او در جواب گفت..هر شب همین بساط است. من به اتاق برگشتم ولی هربار صدای تیر می آمد دلدرد می گرفتم..با خانواده گرم صحبت بودیم که ناگهان متوجه شدم تمام در و دیوار مسافرخانه پر از ساس (جوجی) است..فورا به مدیر یا مسئول مسافرخانه مراجعه کردم و او با بی میلی اسپری حشره کشی را به اتاق آورد و چند فیس به اتاق زد..
شب را به هر نحوی بود سحر کردیم..صبح روز بعد به ترمینال سنندج رفتیم و با یکدستگاه مینی بوس به کرمانشاه آمدیم..راستش من وقتی در زندان بودم فکر نمی کردم که بار دیگر بتوانم کرمانشاه را ببینم.
از میدان گاراژ تا منزل ما در خیابان شیرین راه زیادی نبود..پس از آنکه بچه ها را به منزل رساندم برای تهیۀ مواد غذائی از منزل خارج شدم و همراه آنها مقداری دوغ دستی هم خریدم و به منزل برگشتم..
وقتی وارد اتاق خودم شدم..قفسۀ کتاب خالی بود و خانمم چند بشقاب و لیوان در آنها گذاشته بود..درب پائئن کمد را باز کردم و متوجه شدم از نوارها هم خبری نیست..خانمم که دورادور مرا تماشا می کرد گفت:
همه شان را یحیی آذرنوش و جهاندار امیری بردند..
در یک لحظه یاد کتابسوزانی زمان شاه افتادم که از اصفهان به برادرم زنگ زدم و گفتم هرچه کتاب و نوار در منزل پدری دارم امحا کند و او همه را به یکی از دوستانش داده بود..یا خودم در گرماگرم انقلاب نوارها و کتابهایم را شبانه کنار خیابان گذاشتم ..یا زمانی که به کرمانشاه تبعید شدم اکثر نوارها و کتابهایم را به دوست شاعرم ..علی تورک اوغلو...دادم..اما اینجا موضوع مهم نوارهای مصاحبۀ من با استاد شهریار بود که اکثرشان بدون نسخۀ دوم بودند و بخشی از تاریخ فرهنگ مملکت به حساب می آمدند..که به غارت رفته بودند...تنها آرزوی من در آن لحظۀ تلخ این بود:
ایکاش مسئولین دادگاه انقلاب نوارهای صدای استاد شهریار را نابود نکنند.
صبح روز بعد با لباس نظامی به ایستگاه سرویس هوانیروز رفتم و سوار شدم..هیچکس جواب سلامم را نداد و کسی با من حتی یک کلمه صحبت نکرد..احساس تنهائی ام در آن لحظات حسی مشابه لحظاتی بود که در سلول انفرادی 336 داشتم.
وقتی وارد محوطۀ گروهان خود شدم..امربر فرمانده گروهان به دنبال من من آمد و مرا به دفتر گروهان برد..فرمانده گروهان بی آنکه خوشامدی بگوید گفت:
ورود تو به گروهان ممنوع است..برو خرکن یکم پایگاه.
من به رکن یکم پایگاه آمدم.بالاخره یکی جرآت کرد و به من گفت..بیا بریم دفتر فرماندهی پایگاه.
با هم به دفتر فرمانده پایگاه رفتیم آجودان فرمانده داخل دفتر فرمانده پایگاه شد و دقایقی بعد به من اذن دخول داد..من وارد شدم و احترام نظامی کردم..آجودان در حالی که درب اتاق را نیمه باز نگه داشته بود پشت سر من ایستاد..فرمانده پایگاه (سرهنگ ن.ژ) شروع به صحبت کرد..
حتما زندان درس عبرتی برایت شد..از این پس سرت را بینداز پائین و کار خودت را انجام بده..
من در لحن صحبتهایش حقارت و ضعف اش را کاملا حس می کردم و البته در خودم ناتوانی جواب دادن و اینکه ابهت گذشته ام را از دست داده بودم کاملا محسوس بود..فرمانده پایگاه در ادامۀ سخنرانی مبسوط و ترس آلود خود گفت:
تو چکار داری که فلان سرباز برنج فلان سرهنگ را به دوش می کشد و برایش می برد..( اشاره به موضوعی بود که یکروز در ستاد هوانیروز متوجه شدم که سربازی یک گونی به دوش گرفته و از پله ها بالا می برد..پرسیدم ..اسن برنج برای کیه؟ گفت ..برای جناب سرهنگ؟؟؟.گفتم برنج را همینجا بگذار و برو به سرهنگ بگو خودش بیاید وببرد..سرباز گماشته نیست..)..بعد اشاره به حملۀ من به فرمانده هوانیروز کرد که منجر به تنزیل درجه ام شده بود..ماجرا از این قرار بود وقتی سرهنگ محمد حسین جلالی را به فرماندهی هوانیروز انتخاب کردند من و سایر اعضای شورای فرماندهی هوانیرورز به این انتصاب اعتراض کردیم..و به دفترش رفتیم..او عاجزانه از ما خواست که دست از اعتراض برداریم..و صراحتا اعلام کرد که به طور موقت منصوب شده است و بعد از انتخاب فرمانده جدید هوانیروز او کنار خواهد رفت..پس از دقایقی بحث با جلالی بعضی از اعضای شورای فرماندهی متقاعد شدند ولی من نپذیرفتم..پس از پایان جلسه سرهنگ جلالی از من خواست دقایقی بمانم..ابتدا قصد تطمیع مرا داشت و می خواست حق سکوت بدهد که من نپذیرفتم..بعد عصبانی شد و به من حمله کرد و من هم سیلی بسیار نرمی به صورتش زدم که به طور ساختگی حالت غش گرفت و آجودانش آمد و صورتجلسه نوشتند ومرا در نهایت تنزیل درجه کردند..
حالا فرمانده پایگاه کرمانشاه که احساس کردم ضعف مرا خوانده بود لحن کلامش مقترانه شده بود و مرتب حرف زد تا جائی که به مرحلۀ تهدید رسیدم..من هم از آنجا که دیگر نه عضو شورای فرماندهی هوانیروز بودم ..نه عضو سیاسی ایدوئولوژیک و نه حتی نمایندۀ پرسنل حقیرانه گوش می کردم..در نهایت دستور داد که مرا به گروهان قرارگاه بفرستند..
در آن ایام گروهان قرارگاه مرکز معتادین و خلافکارهای پایگاه بود.وقتی وارد راهرو قرارگاه شدم سربازی که روی یک صندلی در دم در اولین اتاق قرارگاه نشسته بود بی آنکه احترام نظامی کند با لحن گستاخانه ای گفت..جناب سروان پوربزرگ..گفتم بله...او بلافاصله کلیدی از جیب در آورد و قفل درب را باز کرد و به من گفت..برید تو...
وقتی داخل شدم..متوجه شدم همافر نوروزی و همافر ....در داخل اتاق هستند..اینقدر می دانستم که آنها هم نمایندۀ همافران در اصفهان هستند..این دو نفر به احترام من بلند شدند و اولین نفراتی بودند که جرآت روبوسی و صحبت با من را به خود دادند..
از اولین صحبتهای آنها فهمیدم که همزمان با من 128 نفر دیگر از همافران را در اصفهان دستگیر و زندانی کرده بودند..
پایان قسمت بیست و یکم..
24/02/2018


۱۳۹۶ اسفند ۳, پنجشنبه

خاطره ای از زندان 336..قسمت بیستم


خاطره ای از زندان 336
قسمت بیستم
...
ماجراهای بعد از زندان من کم فشارتر از دوران زندان من نبود..هر روز خبری می شنیدم که گاهی برایم غیرقابل باور بود..و نیز دردهای پنهانی که نمی دانستم با آنها کنار بیایم..من در قسمت بعد از زندان واقعا نظم کلامم را ز دست داده ام و هرچند نوعی عیب و ضعف نگارش است ولی دلم حکم می کند به همین شیوه بنویسم..
من در بازجوئی های زندان از نوع سوالها متوجه شدم که حتی صحبتهای من در تلفن عمومی هم ضبط شده است..آنهم از تلفن عمومی میدان گاراژ..که مدت زیادی در نوبت می ایستادیم..یکروز قبل از من زن و شهری در تلفن با عصبانیت صحبت می کردند..من از کلام آنها متوجه شدم که قصد جدائی دارند..آنها را به خانه آوردم و با کمک همسرم آشتی شان دادیم..آنها ترک زبان و اهل اطراف زنجان بودند..بازجو با فحش به من می گفت..تو چکاره بودی که آنها را آشتی دادی..و من جوابی نداشتم..یا هر تلفنی که برای اصفهان زده بودم در سؤالات بازجو مطرح می شد..ابتدا فکر می کردم که طرف مقابل من مطالب را لو داده است..ولی بعد فهمیدم که تمام صحبتهای من در تلفن عمومی ضبط شده است..
در روز اول استقرار در تبریز می خواستم به کرمانشاه زنگ بزنم..باید به تلفنخانه می رفتم..همسایه مان منور خانم که تنها تلفن منزل در دور و بر ما را داشت متوجه شد و قسمم داد که از تلفن منزل آنها استفاده کنم..آنها تلویزیون هم داشتند و یکبار که قرار بود مسابقۀ دو ما را تلویزیون پخش کند تمام بچه محل ها را به منزلش دعوت کرد و تلویزیون فقط چند ثانیه مرا نشان داد..که از نظر خودم خیلی مهم بود..منور خانم با این اندیشه تلفن منزلش را در اختیار من گذاشت و مرا به روح برادرم مرحوم محمد صادق پوربزرگ که در مقابل چشمان پدرم برق گرفت و مرحوم شد قسم داد که مضایقه نکنم..
ابتدا به منزل استاد شهریار زنگ زدم و آزادی خود را اعلام کردم..استاد شهریار در مورد سایه سؤال کرد..من اعلام کردم که در همان زندان ما بود ولی از آزادی اش بی اطلاع بودم..در خاتمه از استاد عذرخواهی کردم که نتوانستم در اولین فرصت به دیدارشان بروم..و استاد شهریار به طور مؤکد از من خواست که در کنار خانواده ام باشم.و در فرصتی مناسب به دیدارشان بروم..
پس از آن به کرمانشاه زنگ زدم..البته نه به همکاران بلکه به یک دوست بستنی فروش که پاتوق گاه به گاه من و همفکرانم بود..او در اولین جمله اشاره به جاسوس بودن یحیی آذرنوش و جهاندار امیری کرد..در جواب گفتم که  این موضوع را همسرم به من گفته است..پس از آن به شرح احوالات و ماوقع بعد از زندان من پرداخت..و...او اطلاع داد که دستگیری مرا رادیو امریکا و بی بی سی و رادیو مجاهد و چریک فدائی ها و رادیو کردستان اعلام کرده بود..من با شنیدن این خبر با خودم گفتم..نکند من کسی هستم و خودم نمی دانم..
من در تبریز سرم شلوغ بود و برای مدتی 14 روز مرخصی که داشتم تمام ایام رزرو شده بود و اکثرا می گفتند نذر گوسفند کرده اند..هرجا هم می رفتم به زور جگر گوسفند و کباب به خوردم می دادند..در مورد زندان هم هرکس سؤالی می کرد معمولا جواب نمی دادم .چون ترس عجیبی در وجودم بود. نیز تهدیدی که قبل از آزادی از طرف بازجو شده بودم در ذهنم می دوید.
یکی از همسایه ها به نام..قربان عمی (عمو) به دیدار من آمد همراه با یک قابله نخود پخته..او دکه ای در محل داشت و نخود می فروخت..ما هم هروقت پول داشتیم می رفتیم و یک پیاله نخود به یک ریال می خوردیم..من در ایام رمضان هم برای او یک دوره کامل قرآن ختم می کردم و او مبلغ 50 ریال به من انعام می داد.معمولا من انعام نمی گرفتم و به جایش گاهی خودم تنها و گاهی با دوستان به حساب ختم قرآن نخود می خوردیم..
در هر صورت از او با تمام وجود تشکر کردم و به یاد دوران نوجوانی چند قاشق از نخود پخته را که مثل قدیم خوشمزه بود خوردم..
یکروز از فلک دزدیدم و به دیدار استاد شهریار رفتم..شهریار اول از شکنجه ها سؤال کرد..من چون نمی خواستم استاد را بیازارم با تلطیف کلام صحبت می کردم..ولی شهریار گوئی از نوع شکنجه های ما با خبر بود..وقتی گفت حتما هادی را هم اینجوری شکنجه کرده اند فهمیدم که هادی پسر شهریار هم دستگیر و زندانی شده است..منتها شهریار گفت که او را در تبریز نگه داشته اند..
پس از دقایقی شهریار لب به سخن گشود و گفت:
به خاطر شما 3 تا من به رفسنجانی نامه نوشتم و از او خواستم که اسباب آزادی شما را فراهم کند..من در مورد هادی سؤال کردم..استاد فرمود او هم چند روز پیش آزاد شده است..البته در آن لحظه در منزل نبود..من به استاد اطمینان دادم که حتما سایه هم آزاد شده است و استاد آهی کشید که پیام خوشحالی داشت.
من هنوز ناراحتی و ترس دستشوئی را داشتم و لی بر زبان نمی آوردم.بیچاره همسرم تا درب توالت می آمد و بیرون توالت منتظر من می ماند.
سلول انفرادی اینچنین مخرب بود که  یک رزمندۀ میدان جنگ را تبدیل به انسان بزدلی کرده بود.
روز 14م مرخصی برای تهیۀ بلیط رفتیم..با آنکه برادرم رانندۀ اتوبوس بود و در ترمینال اعتباری داشت نتوانستیم بلیطی برای کرمانشاه از طریق همدان بگیریم..مجبور شدیم که بلیط سنندج بگیریم.و به سمت سنندج حرکت کردیم..
آخرین روز مرخصی من مصادف با روز تولد دخترم سولماز بود..برادرم مراسم قابل توجهی ترتیب داد و جشن تولدی برای دخترم سولماز گرفته شد.
در منزل برادرم یک ترازوی خانگی موجود بود.برادرم از من خواست خود را وزن کنم..من روی ترازو رفتم..عقربه 42 کیلو را نشان داد..من گفتم ترازو اشتباه می خواند چون من قبل از زندان 74 کیلو بودم..برادرم روی ترازو رفت و وزن دقیق اش نشان داده شد.افراد دیگر خانواده وزن کشی کردند که وزن همه درست بود..من درحیرت بودم که چرا بعد از 14 روز گوشت و جگر و کله پاچه خوردن فقط 42 کیلو بودم..مسلما جواب این سوال من یک عدد بود.زندان 336.
وقتی به سنندج رسیدیم در ترمینال اعلام کردند که جادۀ سنندج- کرمانشاه هرروز از ساعت 6 غروب تا 8 صبح روز بعد بسته می شود و ما مجبور شدیم به مسافرخانه ای برویم..
پایان قسمت بیستم

23/02/2018


۱۳۹۶ اسفند ۲, چهارشنبه

خاطره ای از زندان 336..قسمت نوزدهم


خاطره ای از زندان 336
قسمت نوزدهم
...
در مسیر گذر از بند به درب خروجی به این فکر می کردم که اول به تبریز و اصفهان زنگ بزنم یا به منزل عمه ام بروم..هنوز با این اندیشه درگیر بودم که صدای خواهرم مریم را شنیدم..نگاهی به سمت صدا انداختم.خواهرم مریم...شوهرخواهرم حاج رضا...عمه....شوهر عمه..همسرم...بچه هایم..باجناقم..خواهرزنم و....خیلی ها را دیدم .آنها روبروی درب دژبان مرکز ایستاده و منتظر من بودند..واقعا احساس غرور کردم که فامیل و خانواده ای این قدر مهربان دارم..نگهبان همراه من بامسئول دژبانی صحبت می کرد و من توجهم فقط به سمت روبروی درب دژبان بود..و چهره های به استقبال آمده ها را یکی یکی کنترل می کردم.
بالاخره اجازۀ خروج من از درب دژبانی صادر شد..و من با عجله و شاید بی دقت موقع عبور از خیابان به جمع آنها پیوستم که با جیغ بلند خواهرم همراه بود..با همه دیدار کردم..تنها چیزی که از آن لحظات یادم می آید این بود که عمه ام به شوهر عمه ام (مرحوم حاج علی امیدوار عباسی) گفت..برو خانه..حاج علی بلافاصله به یک اتومبیل اشاره کرد و گفت..ضد انقلاب دربست ( به جای انقلاب ضد انقلاب گفت و همه خندیدیم)..و سوار شد و رفت.
اگر اشتباه نکنم با هم به منزل عمه آمدیم..شوهر خواهرم حاجی رضا اتوبوسی دربست کرده بود که تا اینجا یادم می آید که همگی سوار آن اتوبوس به سمت تبریز در حرکت بودیم..من در ردیف سوم سمت چپ با همسرم نشسته بودیم..مادرم و عمه ام پشت بر ما نشسته بودند و پسر کوچکم یاشار در بغل مادرم بود..سولماز و هادی هم هرکدام یک صندلی در کنار دست ما داشتند..
من حرفهای نگفتۀ زیادی داشتم..ولی یک ترس پنهانی وجودم را گرفته بود..و نمی خواستم حرف بزنم...همسرم شروع به گفتن ماجراهائی کرد که بعد از دستگیری من بر سرش آمده بود..
من از کلام همسرم دریافتم که بعد از دستگیری من دو نفر از همکاران من به نامهای همافر جهاندار امیری واستوار یحیی آذرنوش به منزل ما آمده و از خانم ام مدارک موجود در منزل و نوارها و کتابهایم را با عنوان اینکه می خواهند آنها را از منزل ببرند که دست حکومت نیافتد از منزل خارج کرده اند..همافر جهاندار امیری هم گروهانی و همسایۀ من بود..گاهی به منزل ما می آمد و با هم تخته نرد بازی می کردیم...استوار یحیی آذرنوش هم کسی بود که خانۀ مرا برایم اجاره کرده بود و اکثر عصرها به منزل صاحبخانه ام می آمد و دقایقی بعد موقع خروج از منزل ضربه ای به درب اتاق ما که در طبقۀ پایین بودیم می زد و می گفت:
سلام علی آقا..من هم تعارف می کردم و او به همراه خانواده اش به منزل ما می آمدند و معمولا در هفته 5 بار مهمان ما برای شام می شدند..
خانم ام در ادامه توضیح داد که یکی از دوستان خانوادگی به او اطلاع داده که جهاندار امیری و یحیی آذرنوش( عکس این جاسوس آدم فروش را که بعدها فهمیدم خیلی ها را لو داده است در این پست خواهم گذاشت..کاشکی عکس جهاندار امیری را هم داشتم و هردو را منتشر می کردم) همۀ مدارک و کتاب و نوارها را مستقیم به ضد اطلاعات پادگان تحویل داده اند..
این خبر برایم خیلی دردناک بود که دو همکار این قدر نامرد و نمک نشناس بودند و چنین کردند..
در ادامه خانم ام توضیح داد که فردی به نام همافر فرج رحیمی هم با آقای خودگو به منزل آمده و بشکه های نفت منزل را پر کرده اند..من با فرج خیلی صمیمی نبودم ولی این یل خرم آبادی اینقدر شجاعت داشت که در آن شرایط در شهر غربت به کمک خانواده ام آمده بود..در مورد دوستی که من از آن دوست خواسته بودم که دستگیری مرا به خانواده اطلاع بدهد سؤال کردم (صفر.....)..خانم ام گفت..که بعد از دستگیری من هرگز به منزل ما نیامده است..حتی برای خبر دادن به خانواده ام..
اتوبوس حامل ما در قزوین به داخل شهر پیچید و شوهر خواهرم حاج رضا ما را به یکی از مجلل ترین رستورانهای داخل شهر برد.و همه را برای ناهار مهمان کرد..
بعد از ناهار خانم ام توضیح داد که خانه مان مدتها تحت نظر بود ..به طوری که زن صاحبخانه مان ..تاجی خانم..یکبار عصبانی شده و همه شان را به فحش کشیده بود..تاجی خانم و شوهرش انسانهای مهربان و با ارزشی بودند و همیشه به خانوادۀ ما محبت می کردند..
وقتی به تبریز رسیدیم اکثر همسایه ها به دیدار من آمدند..یادم می آید ..لطیف خانم که مکه هم رفته بود وقتی از در وارد شد به طرف من آمد و چادرش را روی من انداخت و از روی چادر چند بار مرا بوسید..این کار را برای رعایت حکم شرعی انجام داد.خودش می گفت قبلا در این مورد از یکی از آخوندها سؤال کرده بود..
همسایه ها از این خوشحال بودند که من زنده از زندان بیرون آمده ام..چون هنوز بعضی از دوستان هم سن و سال محله مان در زندان بودند (احمد هوشمند...اکبربابازاده و..) عدهای هم از ترس دستگیری به تهران فرار کرده بودند (مثل اصغر...و حسین...)چونکه  علیرضا تازه کندی که فوتبالیست بی نظیری هم بود به جرم مجاهد بودن اعدام شده بود..در حالی که نه در جنگ مسلحانه شرکت داشت و نه سن اش اجازه می داد که در آن تشکیلات فرد تاثیر گذاری بوده باشد..
هرکدام از همسایه ها به دیدار من می آمدند به نوعی از من تعریف می کردند..من در دورۀ نوجوانی خیلی فعال بودم..مثلا در تابستان به پشت کوه عینالی می رفتم و برای همسایه ها کاکوتی(کهلیک اوتی) می چیدم و آنها عرق درست می کردند..یا اگر برای خانواده ای مثلا آجر می آمد من در مدت کوتاهی آجرها را بدون فرغون به منزلشان می رساندم..حتی گاهی برای کاه وگل منزل بعضی همسایه ها (نوواکشی) می کردم..نووا کشی حمل کاه گل با ظرف قابل حمل درشانه  است که باید نردبان را طی کنی و به پشت بام بروی ..و همان موقع دستمزد نواکش از یک عملۀ بنائی خیلی بیشتر بود..و من از آنجا که نیاز به تحرک داشتم مشتری این نوع کارها بودم.
در این لحظات شیرین دیدارها نیاز به دستشوئی پیدا کردم..ولی یک ترس پنهانی مرا از رفتن به دستشوئی باز می داشت..نمی دانم چه اتفاقی در درونم افتاده بود که می ترسیدم تنهائی به دستشوئی بروم در نهایت این مشکل را به همسرم گفتم و همسرم همراه من تا  داخل توالت آمد..( این ترس تا مدتها درروح و فکر من باقی مانده بود).
مشکل دیگری که برایم پیش آمده بود این بود که هر وقت صدای بلندی می شنیدم یا آزیر حملۀ هوائی پخش می شد من به شدت دلدرد می گرفتم...این دردها را در همان روزهای اول آزادی حس کرده بودم..من کسی بودم که به عنوان یک نظامی با زبده ترین تکاوران ارتش به قلب عراقی ها می زدیم و گاهی ساعتها در یک چاله سنگر می گرفتیم و کمین می کردیم..حالا تبدیل به یک انسان بزدلی شده بودم که نمی توانست به تنهائی به توالت برود..
پایان قسمت نوزدهم
22/02/2018


۱۳۹۶ اسفند ۱, سه‌شنبه

خاطره ای از زندان 336 قسمت هیجدهم


خاطره ای از زندان 336
قسمت هیجدهم
موقع ناهار سفره ای در وسط اتاق پهن کردند.همه دور سفره نشستیم..مقسم یا شهرداریا ارشد غذا را در بشقابها می ریخت و یکی یکی تحویل می داد . وقتی من بشقاب غذایم را گرفتم در ته بشقاب چند قاشق برنج بود و کمی آب خورشت..برای من مه از 336 آمده بودم و گاهی یک مرغ درسته برای یک وعده می گرفتم و مجبور بودم بخورم تعجب آور بود که غذای این زندان این قدر کم است..در هر صورت هرچه بود خوردم..اینجا دیگر شرطی نبودم و گرسنگی ام با دیدن اشتهای افراد کنار سفره باز شده بود..
این غذای کم سیرم نکرد ..ولی اختیاری نداشتم.بعد از تمام شدن غذا...مقسم یا شهردار یا ارشد (هرسه اسم را به او می گفتند)نانهای چرب و چیلی داخل سفره را خرد کرد و در آب باقیماندۀ خورشت ریخت و به چند نفر اشاره کرد..آنها بشقاب خود را به او می دادند و او چند قاشق تیلیت به بشقابشان می گذاشت..
من در این فکر بودم که آنها چه جوری این نان چرب و چیلی و حتی دست مالی شده را می خورند که همان شخص رو به من کرد و گفت:
چون تو تازه آمدی امروز مهمان من..و بشقاب مرا گرفت و چند قاشق تیلیت ریخت.من از یک طرف تمایلی به خوردن آن نداشتم..از طرفی دیگر گرسنه بودم..بی اختیار یاد صحنه ای از فیلم ..فرار بزرگ...افتادم و با اکراه شروع به خوردن کردم...
در آن بند مسئولیت هرکس مشخص بود..چون بعد از غذا هم سفره تمیز شد..هم ظروف غذا شسته شد...هم اتاق دوباره جارو شد...و....
ساعتی بعد یکی از زندانیان که چند جمله با من صحبت کرده بود کاغذ و خودکاری برایم آورد و از من خواست شعری برای پسرش بنویسم..من اسم پسرش را پرسیدم و دو بیت شعر(نظم) برایش نوشتم..خیلی خوشحال شد..پس از آن یکی اسم همسرش را گفت..برای او هم شعرش نوشتم..و در نهایت تا غروب برای هم سلولی های جدید شعر نوشتم..
شام به مراتب ضعیفتر از ناهاری بود که هیچکس را سیر نکرده بود..بعد از پایان شام و صرف یک چائی که جناب حسین پور برایم آورد اعلام شد که چند دقیقۀ دیگر سریال ..سلطان و شبان...شروع خواهد شد و همه به محل تلویزیون رفتیم..راستش یادم نیست که تلویزیون در اتاق ما بود یا در راهرو و به ظن قوی در راهرو بود..وقتی تلویزیون باز شز شد من فقط پرش تصویر را می دیدم..ابتدا فکر کردم که تلویزیون خراب است..از بغل دستی ام پرسیدم:
چرا پرش تلویزیون را درست نمی کنند...
او لبخندی زد وگفت:
تلویزیون مشکلی ندارد..مشکل از چشم شماست.
من فکر کردم که قصد مسخره کردن مرا دارد..با این حال چیزی نگفتم..چند دقیقه بعد پرش تلویزیون از دید چشمان من درست شد..همان شخصی که به من جواب داده بود رو به من کرد و گفت:
دیدی گفتم تلویزیون مشکلی ندارد و مشکل از چشم شماست؟ من فقط لبخندی زدم..او در ادامه گفت تمامی افرادی که از آنطرف میان  چشمشان به تلویزیون حساس می شود و فقط پرش تصویر را می بینند..ولی پس از چند دقیقه چشمشان عادت می کند..
حرف این دوست منطقی بود..و من از او تشکر کردم..
با پایان یافتن آن قسمت از سریال دستور خواب و خاموشی صادر شد...من در سلول انفرادی خاموشی ندیده بودم چونکه چراغ سلول همیشه روشن بود..ولی اینجا به اجبار خاموشی و به اصرار خواب بود..و من هم در گوشه ای که برایم منظور شده بود پتویم را پهن کردم و دراز کشیدم.
صبح روز بعد متوجه شدم که تعدادی از زندانیان در راهرو خوابیده اند و فهمیدم که برای من عزت و احترام قائل شده اند که در اتاق جا داده اند..
بعد از صبحانه وقت بازی پینگ پنگ بود..من هم در نوبت ایستادم تا بازی کنم..در اینجا قانون بازی به عدد11 بود (به جای 21) و هرکس می باخت جای خود را به نفر دیگر می داد.
من مدتها در تهران افسر ورزش بودم و از صبح تا ظهر ساعتها پینگ پنگ بازی می کردم و بازی روانی داشتم..و بازی زندانیان از نظر من خیلی ضعیف بود..بالاخره نوبت من رسید و نفری را که چند نفر قبلی اش را برده و برنده به جا در بازی مانده بود بردم و نفر بعدی و بعدی..
تا نوبت به ارشد بند رسید..و بازی ما شروع شد..
من 9 شدم و ارشد 3 بود..توپ کمی دورتر رفت..ارشد به دنبال توپ رفت..حسن پور به من نزدیک شد و با عجله گفت..چیکار می کنی..بباز..وگرنه تیغ تیغی می شوی...
من شروع به باختن کردم..و خدا خدا می کردم که خود ارشد توپ را خراب نکند..این یک قانون نوشته و نانوشته در زندان بود و هست و باید رعایت می شد..
بعد از بازی حسین پور توضیح داد که اگر من ارشد را می بردم اولا از بازی محروم می شدم..ثانیا از اتاق به راهرو منتقل می شدم ثالثا دیگر خبری از تیلیت اضافی نمی شد..ودر نهایت سخت ترین کارهای زندان به من حواله می شد..
بند عمومی برایم تنوع زیادی داشت و دیگر افکار زجردهنده نداشتم..می دانستم که سند گذاشتن چند روز طول می کشد و به این دلیل خود را آزار نمی دادم..در طول روز هم برایم کاغذ و خودکار می آوردند و من برای زندانیان شعر می نوشتم..در 336 خبری از قلم و کاغذ نبود ولی در حاجی آباد کرمانشاه قلم ودفتر داشتم و چند شعر به قول معروف انقلابی هم نوشته بودم که در حین سفر از کرمانشاه به تهران از ترس یکی یکی آن شعرها را از دفتر می کندم و با یک اخ و تف دهان آنها را از شیشۀ ماشین که با غرولند نفر سمت راستی من بود به بیرون می انداختم.
نمی دانم چند روز طول کشید..بالاخره خبر آزادی من اعلام شد..زندانی ها همه در راهرو جمع شدند وبا صلوات ممتد مرا بدرقه کردند..حسین پور در آخرین لحظه یک اسکناس 50 تومنی به من داد..راستش من هیچ پولی نداشتم..چون هرچه داشتم موقع رفتن به زندان دژبان کرمانشاه به خانواده ام داده بودم..
من تقریبا با تمام زندانی ها روبوسی کردم و از بند به بیرون آورده شدم.
پایان قسمت هیجدهم
21/02/2018