۱۳۹۷ شهریور ۱۴, چهارشنبه

اورولوژی یا نورولوژی


اورولوژی یا نورولوژی
....
چند روز پیش قرار بود به عنوان راهنما و مترجم همراه یک خانوادۀ افغان به بیمارستان برویم.این خانوادۀ پر جمعیت به غیر از اعضای خانوادۀ خودشان یک دختر خانم ایرانی را هم به درخواست نمایندۀ سازمان ملل در خانه اش پذیرفته است که حتی یک لیر هم پول ندارد و به غیر از این نداری در کشور غریب دردسرهائی هم به خانواده ی افغان ایجاد می کند که زندگی آنها را به هم می ریزد.مثلا در موقع ناهار یا هر وعدۀ غذائی دیگر در هال منزل می نشیند و به تعارفات و اصرار خانوادۀ افغان توجهی نمی کند..و هر وعدۀ غذائی را برای آنها زهرمار می کند.
خانوادۀ افغان چند بار تصمیم گرفته که با توجه به مشکلات تکراری این خانم ایرانی او را از منزل بیرون کند ولی باز هم جوانمردی کرده و او را هنوز در منزلش پناه داده است.
در هر صورت روزی که برای انتقال آنها به بیمارستان به منزل این خانواده رفتم این دختر خانم هم اعلام نمود که او هم برای بستری شدن باید چند آزمایش انجام بدهد و از ما خواست که همراهمان باشد.ما هم پذیرفتیم و با هم به بیمارستان رفتیم.
پس از انجام کارهای خانوادۀ افغان به سراغ کار این دختر خانم ایرانی که شاید کمتر از 20 سال دارد رفتم و از او پرسیدم که کدام قسمت باید برویم..و او در جواب گفت:
اورولوژی
و من پرسان پرسان قسمت اورولوژی را پیدا کردم و در صف پر ازدهامش ایستادیم.
تقریبا نیم ساعت طول کشید که نوبت ما شد و من کیملیک این خانم را به منشی قسمت دادم.او دلیل این آزمایش را پرسید و من از این دختر خانم سؤال کردم..این دختر خانم کاغذ کوچکی درآورد و به منشی داد.منشی پس از برانداز کردن آن نوشته که صد البته با دستخط ویژۀ دکتری نوشته شده بود اعلام کرد که شما باید به قسمت نورولوژی بروید و قسمت نورولوژی را نشان داد.
در آنجا نیز بیش از 20 دقیقه در صف بودیم که نوبت ما رسید و منشی از ما دلیل آزمایش اش را پرسید.این دختر خانم ایرانی کاغذی نشان منشی داد.منشی آنرا برانداز کرد و گفت:
این نامه مربوط به بیمارستان دیگری ست ....
من از دست این دختر ایرانی کمی عصبانی شدم و لی خشم خود را به دلیل آگاهی از عدم تعادل روحی این دخترفروخوردم..
مادر افغان هم در گوشه ای مشغول شیر دادن به فرزندش بود.موضوع را به او گفتم و با هم بلند شدیم و به ایستگاه اتوبوس رفتیم. من پس از پرس وجو از چند نفر شمارۀ اتوبوسی را که به سمت بیمارستان مورد نظر این دختر ایرانی می رفت پرسیدم و چون پول و بلیط نداشت با کارت اتوبوس این مادر افغان او را سوار کردیم و خودمان هم سوار اتوبوس مسیر منزل خود شدیم و به منزل آمدیم.
من در مقابل منزل خانم افغان از آنها جدا شدم و به منزلم که همان نزدیکی ست آمدم و طبق قرار قبلی توپی را که برای باد زدن فرزند یکی از دوستان قدیمی به من داده بود برداشتم و به محل قرار قبلی رفتم که توپ را تحویل بدهم.
متاسفانه این شخص هم سر قرار نیامد و من مجبور شدم که دوباره توپ را به منزل برگردانم.در مسیر پرگشت که پیاده می آمدم در یکی از صندلی های شهرداری نشستم و وقتی تلفن ام زنگ زد از آنسوی خط یک فارسی زبان دیگر در مورد گرفتاری یک هموطن دیگر شروع به صحبت کرد.من گرم صحبت با تلفن بودم که دوباره و به طور اتفاقی سر و کلۀ این دختر ایرانی پیدا شد. این دختر با اینکه می دید من صحبت می کنم با اینحال مرتب با من حرف می زد و تمرکز مرا می گرفت..در این شرایط پریشانی ناگهان کالسکۀ کودکی در کنارم ایستاد و همسر یک دوست خانوادگی که اصالتا اهل باکو هستند در جلو چشمانم ظاهر شد. این خانم هم که خیلی مورد علاقه و مهر همسر من هم بودند و هستند همین بچه را 6 ماهه به دنیا آورده بود و این بچه 3 ماه در دستگاه بود تا کامل و تحویل مادرش شد.من هم مدتها از این خانواده بی خبر بودم و دوست داشتم که اطلاعاتی از ایشان بگیرم و برای خانمم که در هر ارتباط بیش از من حال این خانم و بچه اش را می پرسد بهخانمم منتقل کنم.
آنسوی تلفن دست بردار نبود..دختر خانم ایرانی مرتب وسط صحبت من می پرید..بچه گریه می کرد و این خانم باکوئی هم مرتب به بچه اش اشاره می کرد که من تلفن را قطع کنم.
در نهایت به مخاطب تلفن اعلام کردم که وضعیت شلوغ است و تلفن را قطع کردم.تا احوال بچه و خانواده اش را پرسیدم دختر ایرانی عصبانی شد و گفت:
نوبت من است...
من به صورت تلگرامی چند جمله با خانم باکوئی صحبت کردم و او از ما جداشد.
حالا من مانده بودم و این دختر ایرانی. این دختر به طرز فجیعی آرایش می کند و ظاهر موجهی ندارد. می خواستم به بهانه ای از او جدا شوم که گفت:
از دیشب چیزی نخورده ام و سرم از ضعف گیج می رود.
در قبال این جمله وجدانم به من نهیب زد که یک پرس (دؤنر) که ارزانترین غذا در ترکیه است برایش بخرم..و همین مطلب را به او گفتم..او در جواب از من خواست که او را به یک رستوران ببرم و حتی کبابی سر مسیر را به من نشان داد که من با شرم و شجاعت اعلام نمودم با توجه به افت پول ایران توانائی خرید غذای گران قیمت را ندارم..و در نهایت او را به مغازه ای در مسیر بود و درنر می فروخت بردم..
قبل از سفارش غذا به این دختر خانم ایرانی غذا را نشان دادم...و پس از اینکه تاییدیه اش را گرفتم.با آنکه خودم هم نیاز به خوردن داشتم ولی به خاطر کمبود نقدینگی فقط یک پرس غذا سفارش دادم و با هم به انتظار پخت غذا نشستیم. دختر ایرانی از من خواست که همراه غذا برایش نوشابه بخرم ولی من نپذیرفتم و یک دوغ سفارش کردم. ایشان تا آماده شدن غذا دوغ را میل فرمودند و از من خواستند که دوغ دیگری برایش سفارش کنم.که من باز هم نپذیرفتم.
وقتی گارسون غذا را در مقابل او گذاشت این دختر خانم نگاهی به غذا انداخت و با صدای بلند و خوشبختانه به ربان فارسی با لهجۀ ترکی شروع به فحاشی به گارسون نمود:
این کثافت چیه برای من آوردی..و...
من که می دانستم این دختر مشکل روانی دارد به گارسون اشاره کردم که سکوت کند..و...
او چند لقمه گاز زد و گفت:
بقیه را می برم خانه...گفتم چرا؟..گفت دکتر گفته فردا برای عمل با شکم پر بیا..
راستش گریه ام گرفت..واقعا نمی توانستم کاری بکنم..حرفی نزدم و اوالباقی غذا را به گارسون داد تا بسته بندی بندی کند.
وقتی برای پرداخت پول به صندوق رفتم..مسئول صندوق از من هفت و نیم لیر گرفت..این غذا قبلا فقط 3 لیر بود .. فهمیدم که تحریمهای ترکیه از طرف امریکا به دؤنر هم رسیده است.
بیرون مغازه خواستم از دختر جدا بشوم که گفت:
پول بلیط اتوبوس فردا را هم ندارم.من دوونیم لیر مانده را هم بابت بلیط اتوبوس اول صبح به او دادم و با اصرار از او جداشدم.
روز بعد برای پیگیری احوالش به منزل خانوادۀ افغان زنگ زدم..آنها گفتند که صبح اول وقت به قصد بیمارستان از منزل خارج شده است..آخرشب باز هم به منزل خانواده زنگ زدم و جویای احوال شدم.برادر خانواده که چند روز برای سرکشی به خواهرش و فرزندانش به ترکیه آمده است گوشی را برداشت و در جواب سؤال من گفت:
خودت می دانی آن دختر خانم ایرانی تلفن ندارد و به ما هم نگفته که در کدام بیمارستان و کدام بخش بستری شده است..پس ما هم اطلاعی از او نداریم
از آنجا که می دانستم این دختر ایرانی هرشب ساعت 9 به منزل می آمد و امشب نیامده است یقین کردم که او بستری شده است. پس از تشکر از برادر مهمان و قطع تلفن آهی کشیده و سر به سوی آسمان بردم و در حالی که بی اختیار اشک می ریختم گفتم :
خدایا خودت کمک اش کن.
پایان
06/09/2018

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر