۱۳۹۷ اردیبهشت ۵, چهارشنبه

استاد شهریار و رضا شاه

Ali Vafi (poet & history), [25.04.18 21:45]
استاد شهریار و رضا شاه
....
مطلبی که اینجا می آورم برگرفته از نوار صوتی استاد شهریار است که تلاش می کنم این بخش از صدای استاد شهریار را در اسرع وقت منتشر کنم..و تما خاطره از زبان استاد شهریار:
رضاشاه جمهوری خواه بود و اصرار داشت که مملکت تبدیل به جمهوری شود.من هم از طرفداران جمهوری بودم و قرار بود فردا اول وقت جلو مجلس برویم و از جمهوری حمایت کنیم.آنشب من تفالی به دیوان حافظ زدم و این شعر آمد
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مصلحت آموز صد مدرس شد
صبح روز بعد من همراه با دوستانم در جلو مجلس بودیم.عده ای مسیر میدان شاه آباد تا مجلس را بسته بودند و تصمیم داشتند مانع از رفتن رضا شاه به مجلس بشوند..و با این جو خطرناک عده ای بر این عقیده بودند که رضاشاه به مجلس نخواهد آمد.اما در ساعت مقرر ناگهان کالسکۀ رضاشاه ظاهر شد و رضاشاه یکه وتنها از کالسکه پیاده شد.مردمی که برای ممانعت از رفتن رضاشاه به مجلس بودند با دیدن ابهت رضا شاه که با گامهای استوار جلو می آمد به یکباره راه را برای عبور رضاشاه بازکردند ورضا شاه به مجلس رفت.
ساعتی بعد از مجلس خبر رسید که مجلس حکومت شاهنشاهی را تایید و رضا خان به عنوان شاه انتخاب شده است.با انتشار این خبر طرفداران حکومت شاهنشاهی به سمت ما که جمهوریخواه بودیم حمله ور شدند و عده ای از جمهوریخواهان لت وپار شدند. محل من هم که در جمع جمهوریخواهان بود مورد هجوم طرفداران حکومت شاهنشاهی قرار گرفت..در چنین شرایطی مرد قوی هیکلی در همان ساختمانی که من در ایوانش ایستاده بودم ظاهر شد و با عصبانیت خاصیبه من گفت:
مگر ندیدی دوستانت را لت وپار کردند؟
من زبانم بند آمده بود او با دستان قدرتمندش مچ مرا گرفت و مرا از روشنائی بالای بنا که معروف به گربه رو بود با خود به بالا کشید و به من گفت..تا آخر این پشت بامها برو..بعد بیا پایین.
من بی اراده و تسلیم آن مسیر را ادامه دادم تا از ازدحام مردم دور شدم و به منزل رفتم..و چند روز از منزل خارج نشدم.
شهریار در ادامه گفت که تنها مخالف حکومت شاهنشاهی در آن ایام ملک الشعرای بهار بود که به مرور به دشمنی ملک الشعرا با رضاشاه شد.رضاشاه هم کینۀ ملک الشعرا را به دل داشت و او را آزار می داد.تا اینکه عده ای واسطه شدند و از ملک الشعرا خواستند شعری در وصف رضاشاه بنویسد و ملک الشعرا برای فرار از این وضعیت شعری نه در وصف رضاشاه بلکه در نبیشتر نصیحت او نوشت ودر مجلس خواند.مطلع شعر ملک الشعرا این است و متاسفانه در دیوانش ثبت نشده است:
پهلویا یاد ز میراث کن
مدرسۀ پهلوی احداث کن
و شعر ا با حمایت از وطن پرستان و فرهیختگان ادامه می دهد تا آنجا که می گوید:
خاصه به این بنده که ایرانی ام
هم به سخن عنصری ثانی ام..
..
مطلب دیگری که در مورد رضاشاه و شهریار قابل ذکر است این است که در زمان رضاشاه روسها اجازۀ کشتیرانی در دریای خزر را به ایرانی ها نمی دادند و رضا شاه نامه ای به سازمان ملل نوشت ودر آن نامه این درخواست را نمود:
به روسها بگوئید آبهای خود را از زمینهای ما بردارد..ما می خواهیم در زمینهای خود توتون بکاریم.
..
شهریار مطلبی هم با افسوس می گفت که همین رضاشاه باعث شد که لبهای فرخی یزدی را بدوزند..و این لکۀ ننگی بر تاریخ حکومت او شد.بازنویسی..25/04/2018

۱۳۹۷ اردیبهشت ۲, یکشنبه

آمپول


آمپول
..
بعد از 5 سال این اولین بار بود که نیاز به زدن آمپول داشتم.در ترکیه برخلاف ایران محلی برای تزریقات با پول وجود ندارد و در تمام محلها مرکز بهداشتی به نام (سلامت اوداسی..یعنی خانۀ سلامت) وجود دارد و تزریقات و پانسمان را به طور رایگان انجام می دهند.من هم برای زدن آمپول باید همانجا می رفتم.
پیدا کردن اش سخت نبود و خیلی راحت به آن محل رسیدم.خانمی در راهرو مشغول نظافت بود.به ایشان گفتم که آمپول دارم.ایشان اتاقی را نشانم داد.وارد اتاق شدم و به خانم دیگری که پشت میز بود گفتم که آمپول دارم.و آمپول و سرنگ را به ایشان دادم. ایشان ابتدا از من نسخۀ پزشک خواست و نام آمپول را با نسخه مطابقت داد. سپس از من کارت شناسائی خواست. من بلافاصله کیملیک ام را دادم ایشان اسم من و نام دارو را در دفتر ثبت کرد .
من به دستان او نگاه می کردم و می دیدم که جدولهای مقابل اسم مرا یکی یکی پر می کرد.وقتی به آخرین خانه رسید از من نام دکتر خواست.گفتم حتما اسم و مهرش روی نسخه نوشته شده است.گفت :
باید زیر نظر دکتری از این مرکز باشی..گفتم:
من تا حالا اینجا نیامده ام .و نمی دانستم و نمی دانم باید ثبت نام بکنم.
آن خانم دارو و سرنگ و نسخه را به من برگرداند و گفت:
ممنوع است.
گفتم چه جوری باید رفع ممنوعیت بکنم..گفت..باید ثبت نام کنی و زیر نظر یکی از پزشکان ما باشی.
گفتم : پس لطفا ثبت نامم کنید...گفت : کجا می نشینی؟ گفتم کوچۀ روبروئی این محل..گفت..قولنامه...نامۀ نفوس..نامۀ مختار...گفتم الان همراهم نیست همه اش در منزل است . من هم با این پای لنگ اگر برگردم خانه تا آنها را بیاورم شما تعطیل کرده اید و رفته اید..گفت..بدون مدرک سکونت نمی شود..گفتم..خانم 6 ماه است به بیمارستان  می روم و هر باربه خاطر نا آشنائی با شهر و اتوبوسها نوبتم می سوزد ودست خالی  برمی گردم .حالا که دارو دستم هست و باید این آمپول را بزنم شما بهانه تراشی نکنید.
گفت شما باید برگردید بیمارستان و در آنجا آمپولتان را بزنید.گفتم:
خانم اولا بیمارستان خیلی دور است..ثانیا الان درقسمتی که من مراجعه کرده ام بعد از ساعت 6 عصر کسی نیست..
گفت: در هرصورت باید مدرکی داشته باشی که اهل این محل هستی.تا بتوانی ثبت نام کنی.
با شنیدن این حرف ناگهان یاد قبض گاز شهری ام افتادم که چند روز است در جیبم حمل می کنم و هنوز پول پرداخت اش را جور نکرده ام..بلافاصله آنرا از کیف بغلی ام درآوردم و گفتم..
بفرما این قبض دوال گاز من..گازش هم از ایران ما میاد..
آن خانم قبض گاز را که به نام من بود کنترل کرد و گفت:
برو بنشین بیرون تا نوبت ات بشود.
در آن لحظه در آن مرکز غیر از من مراجعه کنندۀ دیگری نبود..ولی جرآت اعتراض و اما و اگر نداشتم..به همین دلیل مثل یک برۀ مظلوم به سالن آمدم و منتظر نشستم..
خانم بیرونی هنوز نظافت می کرد.خانم داخل اتاق گفت:
خانم دکتر ایشان را قید (ثبت نام) کنید.
خانمی که نظافت می کرد گفت ..باشد..و وسایل نظافتش را به دیوار تکیه داد و مدارک مرا گرفت و ثبت نام کرد و مهری از کشو برداشت و پای یک فرم کوبید و گفت:
حالا برو آمپولت را بزن.
من داخل شدم و آمپولم زده شد وقتی از اتاق بیرون آمدم همان خانم بیرونی هنوز نظافت می کرد.
من آخرش نفهمیدم این خانم بیرونی مسئول نظافت بود یا دکتر آن مجموعه.
پایان
20/04/2018


۱۳۹۷ اردیبهشت ۱, شنبه

اتوبوس


اتوبوس
...
در ترکیه نوبت دکتر بیمارستان و حتی ساعت و دقیقۀ ورود به مطب بسیار مهم است و اگر بیماری در ساعت تعیین نشده در مطب حاضر نباشد نوبت اش می سوزد و مجبور است مجددا نوبت جدیدی بگیرد که گاهی تا 3 ماه  زمان می برد.
با اطلاع از این وضعیت دفعۀ قبل که نوبت داشتم از یکروز جلوتر دنبال شمارۀ اتوبوس و محل ایستگاه گشتم و با اطمینان خاطر به منزل آمدم.صبح روز بعد یکساعت جلوتر به ایستگاه آمدم و برای اطمینان خاطر تابلو ساعت ورود اتوبوس مورد نظر خود را نگاه کردم و با آرامش منتظر آمدن اتوبوس شدم.
دقایق با سنگینی طی می شد و هرلحظه که می گذشت جوانۀ تخم نگرانی در دلم بزرگتر می شد.و این نگرانی آنقدر در دلم بزرگ شد که تصمیم گرفتم با تاکسی به بیمارستان بروم.
برآورد من به کرایه حدود 20 لیر بود.چون یکبار با مهمانانم با تاکسی به پارکی که نزدیک همان بیمارستان بود رفته بودیم و کرایه مان 17 لیر شده بود.من 3 لیر را هم  برای احتمالات مد نظر گرفتم.
رانندۀ تاکسی از من پرسید که برای چه ساعتی نوبت دارم.من ساعت را گفتم و راننده اعلام نمود که الان ترافیک شهر سنگین است و پیشنهاد کرد که به قول خودمان از کمربندی برود .من هم برای آنکه بموقع برسم موافقت کردم.راننده از چند کوچه عبور کرد و پس از دقایقی درست به همانجائی رسید که مرا سوار کرده بود. چون در آن شرایط نمی خواستم ایجاد تشنج بکنم و به قول خودمان ریشم در گرو راننده بود حرفی نزدم .
راننده به سرعت کمربندی ها را طی می کرد و من بی اختیار چشمم به کیلومتر شمار بود که خیلی زود هزینه از 20 لیر بالا زد.من مجبور شدم 10 لیر دیگر از جیبم دربیاورم و کنار 20 لیری که در دست داشتم قرار بدهم..حالا دیگر تمام تمرکز من روی کیلومتر شمار تاکسی بود که لحظه به لحظه مثل دردهای تلنبار شده در وجودم بالاتر می رفت.
وقتی مبلغ کیلومتر شمار از 40 لیر گذشت مجبور شدم یک اسکناس 50 لیری در بیاورم و آمادۀ پرداخت باشم..در اینحال از راننده پرسیدم:
کاپیتان کی می رسیم..و راننده در جواب گفت..همه ن..یعنی الان.و در این لحظه بود که علایم پارک نزدیک بیمارستان را دیدم..
وقتی وارد محوطۀ بیمارستان شدم راننده مبلغ 45 لیر از من دریافت کرد ..و من با سرغت خودم را به قسمتی که باید می رفتم رساندم و کیملیک (هویت..کارت شناسائی) ام را دادم.منشی نگاهی به دفتر ثبت نمود و گفت که شما دیر آمدی و باید راندوو(نوبت) دیگر بگیری.
می دانستم چانه زدن تاثیری ندارد و نوبت جدید را که برای 50 روز بعد بود گرفتم و پس از پرس و جو اتوبوسی را پیدا کردم که از محل ما که تقریبا بخش حاشیه ای شهر است و کرایه خانه اش به نسبت مرکز شهر کمتر است پیدا کردم و سوار شدم..موقع پیاده شدن با راننده صحبت کردم و او اعلام نمود که برای رفتن به بیمارستان باید در روبروی محلی که پیاده شدی سوار بشوی ...
با توجه به تجربه ای که داشتم این بار تصمیم گرفتم 2 ساعت قبل از منزل خارج بشوم تا خیالم برای رسیدن به بیمارستان راحت بشود..با همین نیت این بار به همان ایستگاهی که رانندۀ اتوبوس توضیح داده بودم رفتم.دیگر مطمئن بودم که 45 لیر پول تاکسی نخواهم داد.
در دقایقی که من ایستاده بودم چند اتوبوس آمد و مسافرانی را سوار کرد و رفت..من منتظر اتوبوسی بودم که مرا سر ساعت مقرر به بیمارستان برساند و خیالم راحت بود که وقت کافی دارم.
نزدیک به نیم ساعت گذشت.تعدادی مسافر جدید به ایستگاه آمدند.3 خانم مسن در صندلی های جایگاه نشسته بودند و مرد میانسالی هم کنار صندلی ها ایستاده بود.
با احتمال رسیدن اتوبوس قدم زدن من دو متری بود یعنی دو متر از ایستگاه دور می شدم و برمی گشتم..در اینحال بانوئی که در انتهای صندلی یکپارچه و آهنی ایستگاه نشسته بود سؤالی از مرد میانسال پرسید. مرد میانسال شروع به گفتن شمارۀ اتوبوسها و مقصدشان کرد. از آنجا که شمارۀ اتوبوس مورد نظر من در تابلو ورود به استگاه درج نشده بود با خود گفتم بهتر است من هم ساعت ورود اتوبوس مورد نظرم را بپرسم..وقتی شمارۀ اتوبوسم را گفتم آن مرد میانسال اعلام نمود که هیچ اتوبوسی که مقصدش به بیمارستان مورد نظر من باشد از آنجا عبور نمی کند..با شنیدن این جمله نگاهی به اطراف ایستگاه کردم..و محل پیاده شدن در دفعۀ قبل را هم برانداز کردم..و مطمئن شدم که من درست آمده ام..و به همین دلیل گفتگو با مرد میانسال را ادامه ندادم و در همانجا ایستادم..اما مرد میانسال مجددا شروع به توضیح نمود. و از من خواست که تا سر چهارراه بروم و در ایستگاه سمت چپ بایستم و اتوبوس شماره فلان را سوار بشوم.
من با آنکه کمی به خودم مشکوک شده بودم با اینحال اهمیتی به حرف مرد میانسال ندادم.این بار خانمی که در وسط صندلی ها نشسته بود وارد ماجرا شد و حرفهای مرد میانسال را تکرار کرد.و خانم مسن دیگری که در گوشۀ دیگر صندلی ها نشسته بود به کمک آنها آمد وخطاب به من گفت:
من هم هر وقت به آن بیمارستان می روم از ایستگاه سمت چپ چهار راه سوار می شوم..
با شنیدن استدلالهای این گروه با خود گفتم:
تو که در این غربت گاهی اسم زن وبچه و حتی مادرت را فراموش می کنی حتما اشتباه از تو است ..بهتر است به حرف اینها گوش بدهی.و در حالی که مرد میانسال و زنهای مسن مرا ترغیب به رفتن به ایستگاه مورد نظرشان می کردند با رغبت و بی رغبت به طرف 4 راه حرکت کردم.
وقتی به 4 راه رسیدم چراغ راهنمای سمت راست و چپ من سبز شد و ناگهان چشمم به شمارۀ اتوبوسی افتاد که منتظرش بودم .به سرعت حالت برگشت گرفتم و لنگان لنگان با تمام توان به طرف ایستگاه قبلی حرکت کردم..وقبل از آنکه خودم را به ایستگاه برسانم اتوبوس از ایستگاه حرکت کرد و با کمال تعجب متوجه شدم که مرد میانسال و پیرزنها هم همان اتوبوس را سوار شده و رفته اند.
با یقین به اینکه اتوبوس بعدی با همین شماره و مقصد حدود یکساعت دیگر خواهد آمد مجبور شدم به ایستگاهی که مرد میانسال و پیرزنها راهنمائی کرده بودند برگردم ..
با رسیدن من اتوبوس مورد نظر رسید و من با خوشحالی سوار شدم.
رانندۀ اتوبوس با موبایلش مشغول صحبت بود و در فاصلۀ اولین ایستگاه چند ترمز خطرناک زد و مسافران به جای اعتراض به رانندۀ اتوبوس به راننده های اتومبیلهای دیگر بد و بیراه می گفتند و راننده هنوز مشغول صحبت با موبایلش بود.
یکی از عادات مردم در این شهر این است که با حرکت اتوبوس از یک ایستگاه مسافرینی که قرار است در ایستگاه بعدی پیاده شوند از جای خود بلند شده و پشت درب عقبی اتوبوس جمع می شوند.این کار برای من فرصتی دست داد که یک صندلی خالی پیدا کرده و بنشینم.
در داخل اتوبوس خیالم راحت بود که به بیمارستان خواهم رسید و نوبتم نخواهد سوخت.راننده در حین رانندگی با موبایلش مشغول بود و در هر چند صد متر یک ترمز تند می زد و خودش هم بد و بیراهی به رانندۀ مقابلش می گفت.
پس از آنکه التهابات درونی من کمی فروکش کرد نگاهی به جاده انداختم.جاده به چشمم ناآشنا بود ولی با خود می گفتم  حتما این اتوبوس از مسیری می رود که من قبلا ندیده ام.و به همین خاطر نگرانی ای در درون نداشتم.
زمان به سرعت می گذشت و این سرعت زمان دردل من تشویشی ایجاد کرد.با اینحال چشمم به انتظار دیدن ایستگاهی بود که به چشمم آشنا باشد و نوید ورود به محوطۀ بیمارستان را داشته باشد.در طول مسیر مسافران یکی یکی پیاده می شدند..اتوبوس وارد یک جادۀ فرعی شد..آخرین مسافر قبل از من هم پیاده شد. رانندۀ اتوبوس در آینه نگاه خشمگینانه ای به من انداخت ولی من به روی خودم نیاوردم.اتوبوس وارد یک جادۀ خاکی شد و به یک سه راهی رسید.راننده اتوبوس را عقب ..جلو کرد وگفت:
آخرش است ..پیاده شو.نگاهی به اطراف کردم یکطرف بیابان بود و پشت سرم نرده کشی و اثری از بیمارستان نبود.به همین دلیل و با حیرتی که خودش از کلامم می ریخت رو به راننده کردم وگفتم :
مثل اینکه اشتباهی سواراین اتوبوس شده ام.من یک کارت دیگر می زنم و با شما برمی گردم..راننده با عصبانیت مشخصی گفت:من میرم کاهوالتی (صبحانه)..پیاده شو...و من با حالتی پر از ترس و ناچاری پیاده شدم.و اتوبوس با ایجاد گرد و خاکی که حاکی از عصبانیت راننده بود حرکت کرد.
نگاهی به اطراف کردم..گله ای گوسفند در حال نزدیک شدن به محلی که من ایستاده بودم بود.در اطراف گله دو سگ گردن کلفت و درشت هیکل جولان می دادند.این سگها را یکی از دوستان ایرانی که خودش در ایران چوپان بود ولی در ترکیه کیس سیاسی داده بود.. می گفت اسم این سگها (کانگال) است و نژادشان از سراب و اردبیل و حتی کردستان ایران است..هیکل این سگها گاهی به اندازۀ یک اسب هم می شود..و به راحتی می توانند قویترین گرگها را خفه کنند.
گله به محل ایستادن من نزدیک و نزدیکتر می شد و می دانستم این سگها بی رحم و مروت هستند..نگاهی به اطراف انداختم.در امتداد نرده هائی که پشت سرم قرار داشت یک فرورفتگی بود.حدس زدم که درب ورودی اداره یا موسسه ای هست..به سرعت به آن سمت حرکت کردم.آنجا درب ورودی پارک بود و در سردرش نوشته بود (شهردریا)..
من تعریف اش را شنیده بودم ولی شایع شده بود که تعطیل است و من هم تا این لحظه موفق به دیدن این پارک معروف که بی اختیار مرا یاد ترانه ای که مهستی خوانده بود (به شهر و دیاری ببر تو مرا..که نور خدا باشد و من وتو) می انداخت..نشده بودم ولی راننده امروز مرا به دیاری آورده بود که خیلی علاقه به دیدن اش داشتم اما صد افسوس که  دو قلاده سگ کانگال در بیرونش منتظر من بودند.
من از لای درب نیمه باز وارد پارک شدم و به طرف مردی که مشغول آبیاری قسمتی از پارک بود رفتم..او با دیدن من گفت...تعطیل..یاساک..
من کمی جلوتر رفته وعمدا با لهجۀ مشخص تبریزی با او صحبت کردم..او وقتی متوجه لهجه و شیوۀ کلامم شد لحنش را آرامتر کرد...و من در حالی که یک چشمم به عبور سگهای کانگال گله و چشم دیگرم به آن باغبان بود..
ماجرای اتوبوس را برایش شرح دادم..او در جواب گفت که هر یکساعت و نیم یک اتوبوس به این ایستگاه می آید..من در فرصت پیش آمده شروع به درد دل و صحبت با او کردم...این باغبان مهربان برایم چائی درست کرد و در حالی که من چشمم به آمدن اتوبوس بعدی بود با او همصحبت شدم..
در مورد خطای سوار شدن من هم گفت:
تو باید اتوبوس قرمز با همان شماره را سوار می شدی که به اشتباه اتوبوس سیاه با آن شماره را سوار شدی که سر از پارک درآوردی.البته در ترکیه این نوع اتوبوس فراوان است ولی چون تو یابانجی هستی نمی دانستی.و به این نحو به من حق داد که اشتباه مرا مستحیل کند.
طبق گفتۀ باغبان هر یکساعت و نیم یک اتوبوس می آمد ..من بیش از دو ساعت بود که در پارک بودم و اتوبوسی نیامده بود..مجبور شدم به خودم جرآت داده و دوباره از باغبان بپرسم..باغبان گفت:
اگر اتوبوسها مسافر پارک نداشته باشند از داخل کوی (دهکده) دور می زنند و بر می گردند...سپس نگاهی به ساعت کرد و گفت.. حتما در این فاصله یک اتوبوس آمده و رفته و تقریبا یکساعت دیگر اتوبوس بعدی می آید و از من خواست در فرصت باقیمانده گشتی در اطراف نزدیک پارک بزنم.
من به طرف دریاچه ای که باغبان نشانم داد رفتم و روی پل به تماشای پرنده ها و قایقهای مسابقه ای و طبیعت زیبای اطراف و....پرداختم..
فریاد باغبان عالم رؤیائی مرا به هم ریخت..او گفت که به طرف ایستگاه داخل روستا بروم تا به اتوبوس برسم..
من تازه یادم آمد که در کدام شهر و دیاری قرار دارم..لذا لنگان لنگان وبا سرعت یک آدم پادردی و پس از تشکر از باغبان به طرف ایستگاه داخل روستا حرکت کردم..ناگهان سر و کلۀ یکدستگاه اتوبوس ظاهر شد..من فقط حدود صدمتر با ایستگاه فاصله داشتم..اتوبوس به محوطۀ وسیع ایستگاه رسید و دور زد و بی آنکه توقف کند به مسیر خود ادامه داد...
فهمیدم که باید یکساعت و نیم دیگر در ایستگاه منتظر بمانم..
بالاخره اتوبوس آمد و من سوار شدم...حالا دیگر حتی زمانی برای گرفتن نوبت جدید از بیمارستان را نداشتم.ولی از یک موضوع خوشحال بودم که این اتوبوس مرا تا سر کوچه مان خواهد رساند..و به همین دلیل با خیال راحت در صندلی لم دادم..
در حالت خواب و بیداری بودم که صدائی درگوشم پیچید:
اینجا آخر خط است پیاده شو...
به سرعت خودم را جمع و جور کردم و پیاده شدم....اتوبوس پس از پیاده کردن من ایستگاه را ترک کرد. نمی دانستم آنجا کجاست.نگاهی به اطراف کردم..احساس کردم قهوه خانه ای کنج میدان است..به آنجا رفتم..تا نشستم قهوه چی جلو ام یک چائی گذاشت...با اشتیاق آنرا خوردم..عده ای در دور یک میز بازی اوکی انجام می دادند و عده ای هم ورق بازی می کردند..با احتساب من سر ورق بازها خلوت تر از اوکی بازها بود به همین دلیل سر آن میز رفتم و پس از سلام و تعارف ماجرای اتوبوس را برایشان گفتم..
یکی از آنها با لحن مهربانانه ای گفت :
قارنین آجدی می؟..یعنی گرسنه ای؟..که جواب منفی دادم..او از میز بازی بلند شد و دست مرا گرفت و با خود بیرون آورد..وقتی از او خواستم اجازه بدهد پول چائی ام را بدهم گفت:
پول چائی تو هم روی حساب میز..منظورش این بود که طبق رسم بازی قهوه خانه پول چائی مرا هم به حساب میز گذاشتند و این یعنی گروهی که بازی را ببازد باید پول چائی ها را بدهد..
این مرد مهربان مرا تا سر ایستگاه مینی بوس ها آورد و مرا سوار مینی بوس کرد و حتی به زور کرایه ام را داد..و به راننده سفارش کرد که مرا در اودون پازاری پیاده و راهنمائی کند که چطور به خانه ام بروم..
وقتی در سر کوچۀ خود از اتوبوس پیاده شدم هوا تاریک شده بود و صدای اذان پنجم مسجد در فضا طنین انداز بود..
پایان

19/04/2018

۱۳۹۷ فروردین ۱۶, پنجشنبه

بذر عشق


...بذر عشق....
..در بهاری نا معلوم....

اگرچه از همه آن بال کوچ را چیدند
هنوز چلچله ها تشنه کام امیدند
بهار چلچله ها را به کوچ دعوت کرد
دریغ یخ زدگان برف یآس باریدند
هزار بلبل خوش نغمه در دیار شماست
چرا چرا.. و چه شد جای نغمه نالیدند
دلم گرفته از این دلقکان بازیگوش
که مثل عنتر لوطی مطیع تقلیدند
مرا خزان زده یارب در این غروب غریب
در این دیار مگر خاک مرده پاشیدند
کجاست شوق شکفتن کجاست همت عشق
چرا تمام درختان باغ خشکیدند
به گوش لاله سحرگه نسیم زمزمه کرد
که عشق و شور و شکفتن زبان توحیدند

یقین به گنج حقیقت نمی رسند آن قوم
که در مسیر طریقت اسیر تردیدند
بیا دعا بکنیم از زبان سوسن و یاس
مگر که عشق و صفا چشمه چشمه جوشیدند
بیا ز دفتر ایام پرس و جو بکنیم
که عید را به چه عنوان ز شعر دزدیدند
سپس به قاصد باد سحر خبر بدهیم
که کودکان غزل خواب عید را دیدند
بخوان تو نغمۀ عید از زبان کودک شعر
بگو بگو همه اطفال عاشق عیدند
به ناله گفت(عطا) بارها به گوش نسیم
جوانه ها همه چشم انتظار خورشیدند
بیا که مهر ظفر در کف تو جلوه کند
بیا که شب زدگان از سپیده ترسیدند
صدای پای سحر آمد و سیه کاران
ز تیغ صبح به خاک سیاه غلتیدند
چو مهر جلوۀ خود را نمود بر عالم
زمینیان به زمین بذر عشق پاشیدند
به باغ خاطر وافی پس از طلوع امید
به خیرمقدم گل بلبلان خروشیدند
علیرضا پوربزرگ وافی