۱۳۹۵ آبان ۶, پنجشنبه

بیوک درد......Şiir..Böyuk derd.....ALİ VAFİ.

بیوک درد......Şiir..Böyuk derd.....ALİ VAFİ.

بیوک درد......Şiir..Böyuk derd.....ALİ VAFİ.

شعر غربت...ALI VAFI

فرازی از زندگی وحشی بافقی....VAHSHI BAFGHİ...wıth ALİ VAFİگوینده.علی واف...

۱۳۹۵ آبان ۴, سه‌شنبه

بؤیوک درد

بؤیوک درد
....
عشقین منی حیران ائله دی آنلامادین سن
رؤیامی پریشان ائله دی آنلامادین سن
رسوای جهان اولدوم عزیزیم سنه خاطر
سئودا بئله توفان ائله دی آنلامادین سن
بیر چای ایچه لیم وعده سی نه گلمه دین آنجاق
چای بارداقیمی قان ائله دی آنلامادین سن
کافر ائله...دین ایسته..کی یوخدور منه فرقی
دردین منی حیران ائله دی آنلامادین سن
هرچند بؤیوک درددی بو هجران ولی عشقین
مین دردیمی درمان ائله دی آنلامادین سن
مین خار جفا کؤنکومه تاخدین کی او اوخلار
یالقیز بالانی قان ائله دی آنلامادین سن
عشقین داریشیب روحوما بو فتنه لی حاکم
 هی روحوما فرمان ائله دی آنلامادین سن
سن ساچلاریوا شانه چکه ن وقتده عزیزیم
کفری منه ایمان ائله دی آنلامادین سن
باخدین منه بو یاندیران آتش آراسیندا
اول ناری گولوستان ائله دی آنلامادین سن
عاشقلر ایچینده منه بیر رتبه یاراتدین
او جمعده سلطان ائله دی آنلامادین سن
وافی سنون عشقونده الولاندی ولیکن
بو غصه نی پنهان ائله دی آنلامادین سن
2016/10/25
دئمه لی یم کی ..آنلامادین سن...ترکیه ده ساده جه...متوجه اولمادین معناسی دیر


Böyuk derd
Âşkın beni hayran eledi ânlamadın sen
Röyami perişan eledi ânlamadın sen
Rüsvay ı cihan oldum ezizim sene hatir
Sevad bele tufan eledi ânlamadın sen
Bir çay içelim vede sine gelmedin âncak
Çay bardagımi kan eledi ânlamadın sen
Âşkın darışıp ruhuma ççbu fitneli hakim
Hey ruhuma ferman eledi ânlamadın sen
Kafir ele..din ıste..ki yokdur bene garki
Derdin beni heyran eledi ânlamadın sen
Herçend böyuk derddi bu hicran veli âşkın
Bin derdimi derman eledi ânlamadın sen
Bin xar i cefakönlüme takdın ki o oklar
Yalnız balani kan eledi ânlamadın sen
Sen saçlarına şane çeken vektide ey can
Küfri bene iman eledi ânlamadın sen
Baktın bene bu yandıran âtiş ârasında
Ol nari gülüstan eledi ânlamadın sen
Âşıklar içinde bene bir rütbe taratdın
O cem ıde sultan eledi
n ânlamadın sen






۱۳۹۵ مهر ۲۷, سه‌شنبه

چراغ مسجد


..https://www.youtube.com/watch?v=6nDL80WleyQ&feature=youtu.be
چراغ مسجد
...
دریغ و درد که بر خلق ما امان نرسید
به جز مصیبت و اندوه و غم به جان نرسید
به گوش شهر وطن از شکاف پنجره ها
به کوچه های مصیبت به جز فغان نرسید
بگو به آنکه به ما گفته بود صبر کنید
که صبر طول کشید و به ما زمان نرسید
یکی نشسته و حلوا و نان مقابل اوست
یکی به لقمۀ نانی دوان دوان نرسید
به غیر قافلۀ دزد و اختلاسی ها
در این حکومت سارق کسی به نان نرسید
همیشه درد و غم و غصه سهم سفرۀ ماست
برای شادی فردا به ما امان نرسید
چراغ مسجد ما را دوباره دزدیدند
چنان که دست شب خانه هم به آن نرسید
بهار خلق به قحطی و بی بری طی شد
به باغ حاکم اگر سایۀ خزان نرسید
شدیم محو تماشای ظلم و می گوئیم
چرا بهار عدالت به این مکان نرسید
هلا که بیرق آزادی و وطنداری
به دست هیچکس البته رایگان نرسید
به جان رسیده دگر طاقت همه ز ستم
به پای خیز مگر ظلم تا به جان نرسید
غریو خشم خود خلق چاره خواهد کرد
ز دستهای خدا نیز این توان نرسید
به نام حق و عدالت دگر به پا خیزید
مگر تغزل وافی به گوشتان نرسید
2016/10/17
ترکیه

۱۳۹۵ مهر ۲۱, چهارشنبه

تاسوعا




.تاسوعا...روز جهانی دختر...تولد دخترم
....
شاید یک اتفاق باشد...یا نهیبی برای انسانها...خصوصا برای ما شیعیان..
تاسوعا پیوندی ست به عاشورا و کاروان اسرا و شهادت حضرت رقیه...دختر امام حسین...و روز جهانی دختر...روزی که فریاد بیش از 700 میلیون دختر مورد تعرض قرار گرفته در گلویشان مانده است و کسی از این نینوای جهانی واین دخترکان مظلوم حرفی نمی زند...حتی آنهائی که قرنهاست برای حضرت رقیه عزاداری می کنند..و برای مظلومیت اش اشک می ریزند.....
امروز اگر قرار است برای مظلومیت حسین و یاران و رقیه اش فقط اشک بریزیم . با درد او همدردی کنیم....قطعا از اندیشه و عزم حسین بی خبر خواهیم ماند. و اگر خبر شوم 700 میلیون دختر مورد ستم رانشنیده بگیریم ....در این صورت ..گذشته و آینده را همزمان از دست خواهیم داد..
آنچه عامل حرکت حسین بود..فرار از جو دیکتاتوری و خودکامگی های دستگاه حکومتی یزید بود..حسین قصد قیام نداشت و مثل یک پناهجو دنبال پناهگاهی می گشت که زور و دیکتاتوری در فضای آن جولان ندهد و او بتواند با باورهای خودش زندگی کند.. که در این حرکت یاران یزید راه را بر او بستند و او را وادار به یک جنگ ناخواسته و نابرابر کردند...و در نهایت حسین و یارانش را شهید و خانواده اش را اسیر نمودند..و دختر نازدانه اش را با نشان دادن سربریدهۀ پدر دق مرگ کردند...و امروزجامعه ی بشری بیش از 700 میلیون دختر را با قوانین بدوی دق می دهند و ساعت به ساعت عده ای از آنها را دق می دهند..به طوری که هر ساعت بر تعداد دق مرگان این جنایت افزوده می شود...
امروز ثابت شده است که نیمی از جمعیت بیش از 70 میلیونی ایران حکومت خودکامه به دق ذمی کشاند و با قوانین خودساخته و اندیشه های قرون وسطائی آنها را زجر می دهند...ودر ظاهر به حضرت رقیه و زهرا و زینب و امالبنین....نوحه سرائی می کنند...حاکمانی که به نام دین درحال خشکاندن ریشه ل دینی و باورهای صمیمی مردم هستند و با فضای یزیدی خود در ایران خیل جوانان وطن را متواری می کنند...جوانانی که مثل حسین ویارانش ناگزیر از ترک وطن هستند...جوانانی که برای پناه گرفتن در جای امن و داشتن حق اندیشیدن حسین گونه هجرت می کنند..و از خودمحوری های حاکمانی که مثل معاویه در حال تکثیر احادیث و حوادث جعلی و روایات من درآورده ای هستند و خود را نمایندگان بلامنازع خدا در روی زمین می دانند...
در هیچ کجای تاریخ مطلبی نوشته نشده است که فلان امام در موقع خروج از رحم مادر یا علی بگویدیا برای مهمانان ناگهانی اش از بهشت غذا بیاورند...یا هرگز ثبت نشده است که عکس پیامبری در ماه دیده شده است...درحالی که مبلغان سیاهی درنمازهای جمعه ی هفتگی و یا در خطبه های خود بارها و بارها این اراجیف را تکرار می کنند...و در کمال تاسف عده ای ساده لوح و ناآگاه این مطالب را باور و بعضی از مخاطبین خاص این کلمات ویرانگر دین را بازگوئی می کنند...مخاطبین خاصی که که صد البته حقوق بگیران دستگاه ابن زیادی حکومت اند و در سال 88 دون پایه ترین آنها برای سرکوب مردم معترضی که حسین گونه برای احقاق حق خود برخاسته بودند..شبی 200 هزلرتومان دستمزد دریافت می کردند...شاید مبلغی بالاتر از آنچه دستگاه حکومتی یزید در آن زمان دریافت کرده بودند...تنها تفاوت این دو لشکر خونریز در این بود که حکومت یزید علی اکبر حسین را زیر سم اسبها تکه تکه کردند و حکومتیان فعلی ایران جوانان وطن را زیر چرخ ماشینها له کردند..
این مخاطبین خاص در همه جا حضور دارند..حتی امروز در استادیوم ورزشی در جمع تماشاگران فوتبال..به طوری که مداح حکومتی در یک خطای کلامی حتی آمار 30 هزار نفری آنها را لو داد.
امروز در تاسوعای حسینی و در روز سوگواری برای حضرت رقیه و روز تلخ یادآوری آمار 700 میلیونی دختران ستمدیده ی دنیا وستمدیدگان بیش از نیمی از جمعیت 70 میلیونی ایران که همگی مظلومان بی دفاع و بی یاورهستند با چشمان اشکبار اعتراف می کنم که دختران شما و دختر من لیلا هم یکی از همین ستمدیدگان است..یکی از همین نیمه ی 70 میلیونی ایران..و 700میلیونی جهان...که در کره ی خونین خاکی فقط نفس می کشند...و به گونه ای مدرن و جدید شکنجه می شوند و آزار می بینند.هرچند روز تولدشان باشد...
دختر نازنینم لیلا....توئی که زنده ماندن ات هنوز به باور من گوشه ای از کرامات اهل بیت و زینب و رقیه هست و من ترا از برکات ناله های دعاگونه ی عزاداران حسینی دارم تولدت را تبریک می گویم...گو اینکه تو هم محکوم به این هستی که مثل حضرت رقیه دق ببینی...اگر در مقابل حضرت رقیه سر بریده ی پدرش را قرار دادند..برای تو هم امروز تنها تصویری از پدری مانده است که به خاطر حق گوئی و آزاد اندیشی مثل امام حسین جلای وطن کرده است...با این تفاوت ..که اگر امام حسین یکبار در صحرای کربلا شهید شد..پدر تو و افراد دیگری مثل پدرت هر روز هزار بار می میرند و تلخی غربت در وجودشان هرلحظه بیشتر می شود...
دخترم خودت بهتر از من می دانی که در صحرای کربلا به غیر مرگ و شهادت غنچه های حق طلبی بانوئی شیرزن به نام حضرت زینب شکوفه کرد و هیچ صحرای کربلائی با آن همه کین و کشتار بی زینب های روزگار نخواهد ماند..و قطعا در کربلای ایران هم دخترانی پیدا خواهد شد که مجلس شراب غرور یزیدیان زمان را برهم خواهد زد..حتی به قیمت اعدام یا 16 سال زندان...و رسوائی های ظالمان را برگرده ی تاریخ سوارخواهد نمود...
دخترم ..روزگار عجیبی ست....به قول مفتون امینی....میان ظرفها و حجمها ترتیب وارونه ست...
باید اندیشه ی نوینی ابداع کنیم تا بتوانیم دخترانمان را از دست دیو 7 سر قرون وسطائی نجات بدهیم..که نجات دخترانمان همانا نجات خودمان است..
تولدت مبارک دخترم....تولدتان مبارک بیش از نیمی از جمعیت بیش از 70 میلیونی ایران مظلوم...تولدتان مبارک ای دختران ستمدیده ی 700 میلیونی کره ی خاکی.....
و عرض تسلیت به عزادارن شهدای کربلا و حضرت رقیه...
علیرضا پوربزرگ وافی
2016/10/11..تاسوعای حسینی

۱۳۹۵ مهر ۱۹, دوشنبه

شبکه ی جهانی اباالفضل


کانال اباالفضل العباس
...
من مهرورز خاندان اهل بیت هستم...همیشه در ایام محرم در هیاتهای عزاداری شرکت می کردم و گاهی هم شعری می خواندم...گاهی در هیتئات به مطالب غیر معقولی بر می خوردم که بدون تعارف واکنش نشان می دادم..برای نمونه یکبار به هیاتی دعوت شده بودم...مداح معروفی در سوک حضرت رقیم می خواند و می گفت...:
ای بی پدر رقیه...ای بی پدر رقیه.و متاسفانه حضار هم تکرار می کردند...
به محض ورود به جلسه پشت میکروفون رفتم و بلندگو را گرفتم و گفتم:
بی پدر خودتی مردک....و توضیح دادم کلمه ی بی پدر..با یتیم فرق دارد..
یا یکبار در مراسم ولادت حضرت علی یکی از مداحان بسیار معروف گفت..:
هرکس حب علی نداشته باشد زنا زاده است..
که من بلند شدم و گفتم..
این حرف بسیار بی ربط است..و ادیان برای خودشان رسم و آیین ازدواج خاص خودشان را دارند..
در همین مجلس به من مهر وهابی زدند و گفتند که خونم مباح است...و عده ای تصمیم داشتند که مرا در بیرون هیات به قول خودشان ادب کنند...در این حال مرحوم استاد تائب وارد مجلس شد و موضوع با ایشان مطرح شد..بعد از دقایقی استاد تائب که من اولین بار میدیدمشان و قبلا فقط اسمش را شنیده بودم گفت:
اگر به من (منظورخودشان بود) مارک وهابی نزنید..این جوان (منظورش من بودم) را ست می گوید...
با آنکه حرف و اعتراض من پذیرفته شد ..باز هم عده ای مرا تهدید به ادب کردن می کردند...از خوش شانسی من در همین هیاهو پسرخاله ام که از بزن بهادرها بود وارد شد و کنار من نشست..من موضوع را به او گفتم و او در وسط مجلس با صدای بلند گفت..
هرکس به پسرخاله ی من چپ نگاه کند با من طرف است...
و من بعد از ناهاری که آنروز کوفتم شد همراه پسرخاله ام بیرون آمدیم..
چند روز بعد به مجلس جامعه ی مداحان و شاعران آذربایجان که در منزل استاد تائب بود رفتم و این ارتباط چنان مستحکم شد که استاد تائب مرا کارشناس انجمن خودش معرفی کرد...من هم به احترام استاد تائب حتی بعد از انتقال به اصفهان هرهفته از اصفهان به تهران می آمدم و پس از جلسه ی شعر ایشان به اصفهان برمی گشتم...
این همکاری بعد از فوت استاد تائب هم ادامه داشت..البته همیشه دستهائی برای تخریب وجود دارند..تا اینکه دختر استاد یکبار وارد جمع مداحان و شعرای آئئنی شد و با گریه گفت:
دیشب خواب بابا را دیدم...بابا گفت ..جلسه ی مرا آقای وافی اداره کند..و چون مرا نمی شناخت گفت :
وافی کیه؟
دوستان مرا معرفی کردند..و...او چند بار این موضوع را تکرار کرد...و این جلسات تا تعطیلی مراسم منزل استاد تائب ادامه داشت..
امروز هم دلم گرفته بود.شبکه ی جهانی .تلویزیون اباالفضل العباس را باز کردم...محمود کریمی می خواند و تکرار می کرد..:
جانم زینب....زینب جانم//
و به دنبال آن..کلمات سخیف دیگر می گفت..مثل:
معشوق جهانی زینب...
سؤال من این است...آقای محمود کریمی هفت تیرکش...اگر کسی به زن یا خواهر یا دخترت این حرفها را بزنند...ناراحت نمی شوی؟...
کمی خجالت بکشید...معشوق جهانی یعنی چه.....کسب پول و شهرت و جذب مشتری پامنبری به چه قیمتی...
متاسفاته مجتهدین ما گرفتار تجارت شکر و لاستیک و غیره هستند...آقای سیستانی هم مشغول بذل تف شفا از دهان مبارکش هستند و این مداحان بی سواد و شاعران بی شعور هرچه بیشتر جولان می دهند
علیرضا پوربزرگ وافی
2016/10/10

۱۳۹۵ مهر ۱۷, شنبه

شعر اباالفضل

خاطرات من و شهریار 5/2


.

..........5-2........................................

در خانهء پدری ما رادیو و تلویزیون حرام بود.من فقط یک رادیو گوشی داشتم که به 5 ریال خریده بودم و آنرا دور از چشم پدر به ناودان فلزی حیاط خانه وصل کرده بودم وقاچاقی رادیو گوش می کردم.حالا تهیهء یکدستگاه ضبط صوت برایم به معضلی تبدیل شد.با تلاش فراوان یکی  یکی ازهمسایگان را پیداکردم که دستگاه ضبط صوت داشت وضبط صدایش درست کار می کرد.در روز موعود یک نوار کاست هم خریدم و به منزل استاد رفتم.

استاد با دیدن دستگاه ضبط از من خواست که این مطلب را ضبط نکنم ولی اصرار من باعث رضایت تلویحی استاد شد واستاد این بار بدون حس و حال وبا ملاحظاتی صحبت کردند که نه تنها به دل من بلکه به دل خودش هم ننشست.

من با آنکه صدای شهریار را اول به منزل صاحب ضبط صوت بردم و آنها گوش کردند ولذت بردند و از من خواستند هر وقت به منزل استاد می روم ضبط آنها را هم ببرم با این حال از صحبتهای استاد راضی نبودم.بالاخره در یکی از دیدارها از استاد درخواست کردم که بقیهء ماجرا را بی حضور ضبط صوت تعریف کنند و استاد قبول کردند.

متن زیر تلفیقی از دو صحبت استاد است که تقدیم می کنم و باز می گویم نواقص نوشتاری به گردن من است. استاد مثل همیشه سیگار اشنو دیگری روشن کردند و اینگونه سخن آغاز فرمودند:

...من وقتی به نیشابور رسیدم. ابتدا دلم خوش بود که درکنار مزار عطار نیشابوری وخیام وخیلی از اهالی هنرآرام می گیرم و روزهای اول به همین صورت بود. پس از چند روز این کارها تکراری شد و ابهت وتاثیر ش کم شد.ودرد تنهایی و شکست بر وجودم رخنه کرد. این ایام برای من چنان سخت شد که خدمت کمال الملک رفتم و این بار برخلاف دیدارهای قبلی از ایشان تقاضای کمک کردم که  از مسئولین امر دخواست کنند که مرا به تهران برگردانند.کمال الملک با یک جواب منطقی به من فهماند که خودش تبعیدی ست و اختیاری ندارد.از آن لحظه به بعد زندگی در نیشابور برای من تلختر شد.و این شهر معتبر با همهء داشته هایش برایم حکم زندان نای را داشت.

تلخی روزگار من هر روز بیشتر می شد ومرجعه مکرر و مداوم به کلانتری هم از همه اش بدتر بود.من عشق گمشده ام در تهران بود و دلم برای باغ بهجت آباد پرپر می زد.تنها حاصل این تبعید تلخ و زجرآور فرصت فراوانی بود که داشتم وبه تکامل اندیشه ام می پرداختم. هر چند این کار به قیمت از دست دادن فرصت جوانی ام بود.من در این غلیان اندیشه ها حتی خودم را متقاعد کردم که دیگر نیاز عشق مجازی به ثریا هم ندارم.و تنها آرزویم رسیدن به دنیای ماورائی بود که در ذهنم برای خودم ساخته بودم.

بالاخره در تهران فعل و انفعالات حکومتی پیش آمد و رضاشاه به جزیرهء موریس تبعید شد و من هم بدون اجازهء کلانتری به تهران برگشتم.

اولین قبله گاهم بهجت آباد و کافهء مخصوص آنجا بود.خیلی چیزها عوض شده بود.حتی باید بگویم کهتهران عوض شده بود. نگاهی به محل پینه دوز انداختم از او نشانه ای نبود.صاحب کافه را در نگاه اول نشناختم همانگونه که او هم مرا نشناخت.بعد از دقایقی سر صحبت را باز کردم. وقتی صاحب کافه مرا شناخت مرا به گرمی در آغوش کشید و قطره اشکی از چشمانش سرازیر شد.من ازنوع  مهربانی اومتوجه شدم که اتفاقی برای ثریا افتاده است. هرچه در این مورد سوال کردم اظهار بی اطلاعی کرد. از دوستان قدیم هم کسی را پیدا نکردم که از او در مورد ثریا سوال بکنم.تصمیم گرفتم در آن اطراف خانه ای اجاره کنم و اتاقی در طبقهء دوم بنایی کهنه که پر از مستاجر بود اجاره کردم. بعد از ظهر به طرف دروازه غار رفتم. آنجا هم جولانگاه جوانان شده بود وتعداد کمی از دوستان قدیمی مانده بودند.با این اوضاع تنها پناهگاه من همان کافهء بهجت آباد بود.

یک روز در کافه مشغول خوردن نوشیدنی بودم که دختر بچه ای وارد ومستقیم به طرف من آمد و پس از یک سلام دلنشین گفت: مامانم با شما کار دارد.من دستی به سر آن دختر کشیدم و گفتم: دخترجان اشتباه گرفتی.دختر لحظه ای از کافه بیرون رفتو دوباره برگشت و گفت: آقایی مامانم با شما کار دارد.من از کافه بیرون آمدم و خانمی چادری را دیدم که در کنار دیوار ایستاده است.و صورتش معلوم نیست.آن خانم با همان چهرهء پنهان گفت:سلام......

باشنیدن این صدا زانوانم لرزید.سرم گیج رفت....تعادل خود را از دست دادم....این صدا صدای ثریا بود...انگار باغ بهجت آباد گلوله ای شد و بر سر من خورد.خودم را به کنار دیوار کشیدم و دستم را هایل کردم که به زمین نیفتم.ثریا بخشی از چهره اش را باز کرد. خودش بود با همهء زیبایی ها و نجابتش...اما کمی پیر شده بود.و چهره ای زرد داشت.

من برای گفتن به ثریا به اندازهء 7 سال که نه بلکه به اندازهء تمام عمرم حرف داشتم ولی در آن لحظه زبانم بند آمده بود.می خواستم بگویم چرا آن شب به محل قرار نیامدی ؟ می خواستم بگویم که در این 7 سال روزی 70 بار می مردم و زنده می شدم. می خواستم خیلی چیزها بگویم..... ولی زبانم قدرت چرخیدن در دهان خشکم را نداشت.

ثریا شروع به صحبت کرد ولی من ذهنم آنچنان مشغول افکار و کلام ناگفته ام بود که چیزی نمی فهمیدم .می خواستم بگویم چرا دل مرا در آن شب سوزاندی؟ چرا...چرا..چرا... ولی اصلا یارای سخن نداشتم.او حرف می زد و من بدون آنکه متوجه کلام او بشوم در ذهنم برای خود جمله می ساختم.....نمی دانستم که باز هم دوستش دارم یا نه..در یک برزخ ناشناخته افتاده بودم که حتی خودم تکلیف خودم را نمی دانستم....تنها جمله ای که شنیدم این بود>>>

(من با پسرعمو ازدواج کردم. این هم دخترمه).بعد دخترش را با نوازش به کنار خود کشید.

در یک لحظه هر چه حس عاطفی برایش باقی گذاشته بودم از بین رفت . واز این که جمله ای بگویم منصرف شدم. ثریا در ادامه گفت: اردواج من به زور مادر و اجباری بود .تو اگر بخواهی من طلاق می گیرم و با تو ازدواج می کنم.....

نمی دانم چطور شد که بی اختیار قفل دهانم باز شد و گفتم:

شیر از آبشخور روباه آب نمی خورد....

و بی آنکه منتظر جواب او باشم. آن محل را ترک و به دروازه غار آمدم.

در دروازه غار هم یاران همدل و قدیمی نبودند. آنجا هم احساس غریبی می کردم.بالاخره فهمیدم که دوستان قدیمی کافه را عوض کرده و به میدان فردوسی آمده اند. از آنجا بیرون آمدم وبه طرف میدان فردوسی آمدم و محل جدید را پیدا کردم. در راه این بیت از شاعری که نامش یادم نیست به مغز من می دوید

نیست همدردی که پیش او تهی سازم دلی

می روم تا گریه ای بر تربت مجنون کنم

......

سعی کردم که مدتی در آن محل ظاهر نشوم ولی همدل من در آن کافه بود. هم او بود که بعد از ملاقات ثریا به کنار میز من آمد و گفت که از همه چیز اطلاع داشته ونمی خواسته با گفتن آن مطالب مرا نا راحت کند.و باز او بود که خبر داد در چند روز غیبت من ثریا مرتب  سراغ مرا می گرفت.

وقتی از کافه خارج شدم در راه منزل احساس کردم که یک نفر تعقیبم می کند.فکر کردم از طرف پسر عمو حتما یک نفر مامور شده مرا از بین ببرد.به همین خاطر مسیرم را عوض کردم و از راه های غیر معمول به منزل آمدم. با خود می گفتم که حتی اگر کسی مرا تعقیب هم می کرد دیگر مرا گم کرده و راه خانه ام را بلد نیست.درب خانهء ما به خاطر تعدد مستاجر همیشه باز بود.من وارد حیاط وسپس وارد اتاق شدم.و چراغ گردسوز را روشن کردم.هنوز روشنایی چراغ کاملا منتشر نشده بود که دستی به پنجرهء اتاق خورد. با احتیاط جلو آمدم وگوشهء پرده را کنار زدم.شبح زنانه ای در پشت پنجره بود که به من اشاره می کرد پنجره را از طرف ایوان باز کنم.من در سایه روشن چراغ تشخیص دادم که ثریاست.از باز کردن در امتناع کردم و گفتم:برو سر زندگیت

او جملهء دیگری گفت که نفهمیدم ولی من در ادامه گفتم: من دیگر عشق زمینی نسبت به تو ندارم.من از عشق تو یک عشق الهی گرفته ام ونمی خواهم آنرا از دست بدهم.

ولحظه ای بعد صدای مردی را شنیدم که می گفت:زن بیا بریم خانه ...دخترمان منتظر است... و دست او را گرفت و با خود برد...

آن شب تا صبح نخوابیدمکابوسهای وحشتناک خیالهای جور و ناجور و اندیشه های خام و پخته مغزم را پر کرده بود. خوابم نمی برد. ناگهان به یاد اولین دیدار بعد از تبعیدم با ثریا افتادم که برای خود جمله های سوالی درست می کردم و چرا.. چرا می کردم که ناگاه طبع شعرم گل انداخت و مداد را برداشتم و این غزل را ساختم:::

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا

بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا

نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی

سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا

و به یاد 7 سال جوانی از دست رفته در نیشابور هم این بیت را نوشتم:

  نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم

دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا

و برای جواب این جمله که گفت حاضرم طلاق بگیرم با تو ازدواج کنم این بیت را نوشتم

عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست

و مصرع دومش را به انتظار در باغ بهجت آباد پیوند زدم

من که یک امروز مهمان توام فرداچرا و پس از لحظه ای مکث گفت: شاید او حریف راه من در مراحل بعدی نمی شدو گفت:

شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر

این سفر راه قیامت می روی تنها چرا

من فردای آنروز به سر کار که در ثبت و اسناد بود ودلیل استخدام من خط خوشم بود نرفتم.حوصلهء بیرون رفتن را هم نداشتم. آنروزها مثل الان یخجال و این امکانات نبود من هم لقمهء نان و بیاتی از ته سفره پیدا کردم و خوردم

نزدیکی های ظهر بود کهاین بار درب اتاق زده شد. در را بازکردم.مردی از من اجازه خواست داخل شود و قبل از آنکه من جواب بدهم وارد شد. مشکل من نامرتب بودن اتاق بود که فورا لحاف و تشک را جمع کردم و جایی برای نشستن این مهمان ناخوانده درست کردم..او خودش را معرفی کرد . فهمیدم که شوهر ثریاست. من او را فقط دورادور دیده بودم .وقتی به منزل ثریا می آمد تبختر و غرور خاصی داشت ولی احساس کردم با رفتن رضاشاه یال و کوپال او هم ریخته است. او ملتمسانه صحبت می کرد.می گفت منظورش از به زندان اندختن من کشتن من نبود. فقط می خواست من از ثریا دور باشم تا او بتواند با او ازدواج کند. نگاهی به صورتش انداختم. این همان شخصی بود که 7 سال دربه دری و تبعید من به نیشابور را رقم زد.اولین حسی که به من دست دادحس انتقام بود.شاید هم قصدی برای حرکت کردم. ولی یک حس درونی به من گفت که تو 7 سال دربه دری کشیدی و به این مقام روحی رسیدی. حالا می خواهی آنرا فدای انتقام بکنی؟با خود گفتم : تو شهریاری تو رسالت دیگر داری تو که نباید عفو را رها کنی و به انتقام بیندیشی.(در عفو لذتی ست که در انتقام نیست).تو مرید مولا علی هستی.تو فرزند زهرایی...اینها را گفتم و نگاهی به صورتش انداختم.احساس کردم شرم از صورتش می بارد.گفتم:گذشته را فراموش کن. من ترا بخشیدم.نگاهی از استیصال به صورتم انداخت و گفت:

من مردانگی و نجابت ترا دیدم.من از ملاقاتهای ثریا با شما اطلاع داشتم.حتی به این هم فکر کردم که ثریا را طلاق بدهم که زن تو شود. ولی تو گفتی شیر از آبشخور روباه آب نمی خورد.تو گفتی که دیگر نیاز دنیوی به ثریا نداری.حالا می خواهم با من به منزل ما بیائی و ثریا را نصیحت بکنی که به فکر من و بچه اش باشد.تو می توانی مشکل ما را حل بکنی.او علاقه اش را از زندگی و حتی بچه اش بریده و مدتی ست که انگیزه ای برای زندگی ندارد.

وقتی این حرفها را شنیدم. اول باخودم گفتم که این آقا چقدر پررو تشریف دارد که هم عشق مرا از من دزدیده و هم می خواهد مرا واسطهء آشتی با همسرش بکند.بعد لحظه ای فکر کردم.با خود گفتم: این بدبخت به من پناه آورده و رسم درویشی نیست که او را دست خالی بفرستم. به او گفتم:

فردا غروب بیا دنبالم با هم برویم خانهء شما....

او از من تشکر کرد و رفت و مرا دوباره با عالمی فکر و خیال تنها گذاشت.من واقعا نمی دانستم که به ثریا چه باید بگویم.درست است که من از عشق مجازی او به عشق حقیقی رسیده بودم ولی قرار نیست که او هم مثل من باشد .او باید به اندازهء وسعت خیالش بیندیشد و عمل بکند. همین که بتواند فرزندش را درست تربیت کند شاید اوج عرفانش باشد. هر کس سالک راهی ست که باورهایش برای او باز می کند.

من برای آنکه جملات تاثیرگذاری به ثریا بگویم خیلی فکر کردم. حتی تصمیم گرفتم از خودم چهرهء بدی به او معرفی کنم که دست از من بردارد و به فکر زندگی اش باشد. بالاخره غروب شد وشوهر ثریا آمد و باهم به منزل او رفتیم. من در یک برخورد معمولی صلاح در این دیدم که آخرین شعرم را برای او بخوانم

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا

وقتی این شعر را خواندم احساس کردم که همهء مشکلات تمام شد.آنشب شامی را که ثریا پخته بود و الحق خوشمزه بود خوردیم و من به منزل خود برگشتم.

بعد از آن روز چند بار هم شوهر ثریا به دنبال من آمد و به منزلش رفتیم و تخته نرد بازی کردیم. من برای فرار از این لحظه ها منزل خود را عوض کردم ولی شوهر ثریا آنجا را پیدا کرد و به دنبال من آمد.وبه منزل او رفتیم.

ثریا مریض شده بود و دکتر و درمان هم چاره سازش نشدند.او هر روز ضعیف و ضعیف تر و زرد تر می شد. من مدتی از او بی خبر بودم تا اینکه یکروز صاحب کافهء بهجت آباد خبر مرگ او را به من داد .فردای آنروز به همراه کاسبهای محل بهجت آباد به مسجد میدان ژاله رفتیم. مردم با دیدن من های های گریه کردند. مداح خواندنش را قطع کرد و من پشت تریبون رفتم و فقط یک مصرع مرثیه خواندم:

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا

از فرط گریهء حضار و من مجلس مختومه اعلام شد. من دم در مسجد شوهر ثریا را در آغوش کشیدم و به او تسلیت گفتم و او هم در کمال تعجب به من تسلیت گفت.

استاد بعد از گفتن این جمله شروع به گریه نمود و لحظه ای بعد اشک چشمانش را پاک کردو خطاب به من گفت:

اگر یوسف از پاکدامنی عزیز مصر شد من هم از پاکدامنی شهریار ملک سخن شدم.

من لحظاتی غرق عمق کلمات شهریار شدم.شهریار هم برای دقایقی به اندرونی رفت و برگشت. من یک سوال برایم بی جواب مانده بود و شاید وقت این سوال نبود با این حال گستاخی کردم و گفتم: استاد چرا بعد از بازگشت به تهران درس پزشکی را تمام نکردید که دکتر شوید.

شهریار نگاه سبکی به من انداخت و گفت:

اگر دکتر می شدم شهریار نمی شدم

پایان

اشاره: تا آنجا که من متوجه شدم در زندگی عاشقانهء شهریار دو (ثریا) و جود داشت. من برای اطمینان این سوال را از هادی شهریار هم پرسیدم و ایشان تایید کردند.