۱۳۹۷ شهریور ۱۰, شنبه

جشن نکاح

جشن نکاح (عقد)......NİKAH SALONU
...
این بار خیالم راحت بود که سالن مورد نظر را می شناسم و مستقیم به سالن خواهم رفت.و قطعا خاطرۀ تلخ نیافتن سالن تکرار نخواهد شد.به همین دلیل با طمانینه کارهایم را انجام دادم و نیم ساعت مانده به شروع مراسم از منزل خارج شدم و به ایستگاه اتوبوس آمدم.
سالن مورد نظر برایم آشنا بود چرا که بارها در همان سالن شعر خوانده بودم و نیز در ایامی که به فیزیوتراپی می رفتم هر روز از مقابلش رد می شدم .
اتوبوس خالی بود. من هم در صندلی جلو نشسته بودم.در چند ایستگاه مسافرین از رانندۀ اتوبوس راهنمائی می خواستند و راننده به صورت مبسوط و تشریحی راهنمائی می کرد.
در طی مسیر راننده مرا که یکی از 3 مسافر اتوبوس بودم مورد خطاب قرار داد و گفت:
امروز مسافر کم است.
من هم درجواب او گفتم: بله چون روز تعطیلیه به همین خاطر خلوت است.
راننده با شنیدن لحن کلام من گفت : آذری می سین؟
گفتم بله..و شروع به تعریف از باکو و خاطرات سفرش به آنجا کرد.من صبورانه گوش کردم و وزمانی که کلام دلی اش تمام شد گفتم:
من اهل تبریزم آذربایجان ایران..
و به این صورت سر صحبت باز شد و از هر دری سخنی گفتیم و زمانی که از من پرسید به کجا می روی گفتم سالن نکاح حسن پولادخان..گفت:
من ترا در آنجا پیاده خواهم کرد..من هم از او تشکر کردم ونشستم.
وقتی به ایستگاه حسن پولادخان رسیدیم.من بلند شدم که پیاده شوم ولی راننده از من خواست که بنشینم.من به او گفتم که سالن مورد نظر من همینجاست..ولی او با اصرار گفت که سالن نکاح حسن پولادخان حدود 5 کیلومتر جلوتر است.
کمی با خود کلنجار رفتم و در نهایت به خودم نهیب زدم که این رانندۀ دلسوز که مسافرین اش را اینگونه صمیمانه راهنمائی می کند قصد بدی ندارد ووقطعا می خواهد به من که یک یابانجی (بیگانه) هستم کمک کند.و با خیالی نه چندان پریشان نشستم.
اتوبوس ایستگاه به ایستگاه جلو می رفت و هرچه از ایستگاه حسن پولادخان دور می شد کمی به دلهره و نگرانی من افزوده می شد.در نهایت راننده در سر 4 راهی توقف کرد و به من محلی را نشان داد و گفت:
سالن نکاح همینجاست .و مرا در همان نقطه که محل ایستگاه هم نبود و شنیده بودم که هر راننده ی اتوبوسی مسافرین اش را در محل غیر ایستگاه پیاده کند 200 لیر جریمه می شود پیاده کرد و من پس از یک تشکر صمیمانه از ایشان جدا شدم و به طرف سالن رفتم.
پس از کمی چپ و راست رفتن ها بالاخره درب ورودی سالن نکاح را پیدا کردم و وارد شدم..طبقۀ اول تمام دربها بسته بود..به طبقۀ دوم رفتم..آنجا هم در سالن بسته بود .به خیال آنکه مراسم نکاح در طبقۀ سوم بوده باشد لنگ لنگان به طبقۀ سوم رفتم و دیدم که درب سالن آنجا هم بسته است..
با ناراحتی 3 طبقه را پائین آمدم.و دقایقی در محوطۀ بیرون سالن روی صندلی های شهرداری نشستم و سیگاری روشن کردم و کمی افکارم را تمرکز دادم و با خود گفتم:
تو که محل مراسم حنا را نتوانستی پیدا کنی باید به هر نحوی که هست محل مراسم نکاح را پیدا کنی وبه میزبانت ثابت کنی که قصد آمدن داشتی نه بهانه ای برای طفره رفتن.
با این اندیشه تصمیم گرفتم دوباره به محل سالن فرهنگی حسن پولادخان برگردم.ابتدا تصمیم گرفتم که با تاکسی بروم.و با خود برآورد کردم که حدود 30 لیر کرایۀ تاکسی خواهد شد.وقتی می گویم 30 لیر یعنی نزدیک به 60 هزارتومن پول ایران. پولی که هر روز ارزش اش کمتر می شود و توان خرید ما را ضعیفتر می کند.پس از چرکه انداختن های ذهنی تصمیم گرفتم با مینی بوسهای مسیر به سالن اصلی برگردم.به این نیت جاده را به طور غیرقانونی و از محل غیر مسیر عابر پیاده قطع کردم و اولین مینی بوس را سوار شدم.
مینی بوس پس از طی چند صدمتر راهنما زد و از مسیری که مورد نظر من بود خارج شد.وقتی از راننده سؤال کردم که به اودون پازاری می رود یا نه گفت:
مسیر ما استادیوم است.بعد از من پرسید کجا می خواهی بروی گفتم سالن نکاح..گفت فقط خانۀ معلم سالن نکاح دارد و راهش را ادامه داد.من به اصرار از او خواستم مرا پیاده کند چرا که خانۀ معلم را می شناختم و قصدم رفتن به آنجا نبود.
وقتی پیاده شدم تصمیم گرفتم که الباقی مسیر را تا سالن حسن پولاد خان پیاده بروم. در راه به چند کاروان ماشین عروس و ماشین سنت برخورد کردم.دلم می خواست جلو یکی از این کاروانها را بگیرم و آدرس محل نکاح مورد نظرم را پیدا کنم..ولی آنها چنان محو بوق زدن و شادی بودند که توجهی به نگاه های مظلومانۀ من نداشتند..
زمان به سرعت می گذشت و من با پاهائی که درد می کرد جلو می رفتم و تلاش می کردم که خود را به سالن نکاح برسانم.
بالاخره به ساختمان سالن حسن پولادخان رسیدم و چون راه را بلد بودم به سرعت پله ها را طی کردم واز درب پشتی سالن وارد شدم.عده ای نشسته بودند و یک نفر مشغول صحبت و انجام حرکتهای خاص بود که فهمیدم کلاس آموزش تئاتر است.لحظه ای ایستادم. مدرس کلاس با دیدن من لکنتی به کلام خود داد و به من خیره شد. احساس کردم که غریبه و یابانجی بودن مرا دریافته و با نگاهش از من می خواهد از سالن خارج بشود..در حالی که من زیر نگاه تخریبی او از سالن خارج می شدم با خود گفتم:
این آقا نمی داند که من خودم سالها درس تئاتر و فیلمنامه نویس و شعر درس داده ام .... از نظر اینها من یک یابانجی هستم و ارزش و اعتباری ندارم..من ارزش و اعتبارم در ایران است همانطور که ارزش و اعتبار این مدرس در محدودۀ خودش هست و این برخوردها ثابت می کند که تئوری سعدی در مورد اینکه هنرمند هرجا برود عزت و احترام دارد در این ایام مردود است.
با این اندیشۀ تلخ وقتی به درب خروجی سالن رسیدم اتوماتیک درب خروجی عمل نکرد. دنبال درب و خروجی دیگر گشتم و روزنه ای پیدا نکردم..اطراف را برانداز کردم و بر مبنای تجربه ای که داشتم به انتهای روبروی چشم الکترونیکی درب اتوماتیک رفتم و با سرعت به طرف درب خروجی آمدم که خوشبختانه درب باز شدو خارج شدم.
تصمیم داشتم به منزل برگردم که ناگهان چند نفر را پیش رویم دیدم . وقتی نگاه کردم چهره های آشنای شعرا و هنرمندان را شناختم.یکی از آنها با دیدن من گفت:
وافی بیگ دیر کردی..مراسم تمام شد.گفتم.. می دانم فقط بگو سالن کجاست..و او درب ورودی سالن نکاح را که در جوار درب ورودی سالن فرهنگی بود نشانم داد و به سرعت پله ها را طی کردم و وارد سالن شدم.
اولین کارم این بود که خود را به میزبان و دعوت کنندۀ خود خانم صفیه که از نقاشان و عکاسان و شاعران مطرح است رساندم و پس از سلام و تبریک موضوع گم شدن ام را گفتم و پوزش خواستم.
ایشان با صمیمیت و مهربانی مرا پذیرفتند.نگاهی به اطراف کردم و چند تن از شعرا را دیدم و به جمع آنها پیوستم و چند عکس گرفتم.
مهمانان با عروس و داماد عکس می گرفتند.دوربین ام را به یکی از خیل عکاسان حاضر در سالن دادم و از او خواستم که عکسی از من و عروس و داماد بگیرد و به سمت عروس و داماد رفتم و در حالی که با داماد دست می دادم به او گفتم:
من شاعر ایرانی علی وافی هستم که برای شما شعر گفتم.
داماد با شنیدن نام من و شعری که نوشته بودم صمیمانه مرا بغل کرد مهربانانه از بابت شعری که نوشته بودم تشکر کرد و عکاس همراهم عکسی گرفت.
دقایقی بعد وقتی احساس کردم که مهمانان در حال خروج از سالن هستند به طرف میزبان رفته و پس از تشکر از ایشان از سالن خارج شدم..
از نظر من راننده برای من هم خوبی کرده بود و هم بدی..من در آن لحظه نمی توانستم این کارش را سبک و سنگین کنم..
من می توانستم درست در روبروی سالن حسن پولاد خان سوار اتوبوس بشوم و برگردم..ولی از ترس اینکه با همان راننده که مرا با خود آورده بود روبرو بشوم تصمیم گرفتم با پای پیاده به منزل برگردم.
پایان
01/09/2018
LikeShow more reactions

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر