۱۳۹۶ اسفند ۱۹, شنبه

خاطره ای از زندان 336..قسمت سی و چهارم







خاطره ای از زندان 336
قسمت سی و چهارم
..
در ستاد نیروی زمینی من به بخش جدیدی که تازه راه افتاده بود وبه اصطلاح محل جمع آوری خاطرات جنگ بود منتقل شدم.یکی از ررسای این قسمت سرهنگ باباجانی بود که 8 سال اسیر  و خود از خلبانان هوانیروز بود .من قبلا کتاب خاطرات او را چاپ کرده بودم.باباجانی به من میدان عمل داد و از من خواست هرکاری می توانم برای پیشبرد ثبت خاطرات انجام بدهم.
یکی از کارهای تاثیرگذاری که در این مرحله داشتم این بود که در خواست کردم که نامه ای به یگانها نوشته و از آنها بخواهند که نویسنگان احتمالی حاضر در یگانهایشان را معرفی کنند.از طرفی به دفتر ادارۀ عقیدتی سیاسی نیرو رفته و از نویسندۀ باسابقه و دوست دیرینم جناب سرهنگ سید احمد حسینیا دعوت به همکاری کردم..متاسفانه رییس عقیدتی نیروی زمینی با انتقال ایشان به این مرکز تازه تاسیس شده مخالفت نمود ولی جناب حسینیا که به گفتۀ خودش چندین جلد کتاب آماده به چاپ داشت قول داد که با این مرکز همکاری کند.
با آغاز این طرح مرا به ایثارگران نیروی زمینی فرستادند ..از نظر من فعالترین یکان فرهنگی نیروی زمینی همینجا بود.و دوست داشتم با توجه به مدارک و مصاحبه های زیادی (هرچند خام و غیرحرفه ای) که در ایثارگران بود در همانجا بمانم ولی مجددا مرا به سازمان عقیدتی سیاسی ستاد مشترک خواستند..وقتی به آنجا رسیدم متوجه شدم قبل از من جناب حسینیا هم به سازمان منتقل شده است.در اینجا با نویسندگان یگانهای دیگر هم آشنا شدم..جناب قاضی میر سعید از نیروی هوائی و...
ما مرتب کتاب می نوشتیم ولی خروجی برای چاپ موجود نبود.پس از مشاوره با سایر نویسندگان قرار شد به مرکز اسناد انقلاب اسلامی رفته و کتابهای خود را به آنجا بدهیم..این موضوع را قبلا توضیح داده بودم ولی برای یادآوری در اینجا آوردم که رشتۀ کلام حفظ بشود.
در مقابل سپاه معروفترین نویسندگان و شعرا ی آن دوره را با قراردادهای بلند بالا به خدمت می گرفت و مرتب کتاب شعر و خاطره چاپ می کرد..ولی مردم بیشتر تمایل به خواندن کتابهای ارتش داشتند و به همین دلیل بعضی از کتابهای ما ارتشی ها چندین و چند بار تجدید چاپ شدند..
و با تمام زد وبندهای پشت پرده کتابهائی از جناب حسینیا و بنده به عنوان کتاب سال انتخاب شدند..که از نظر فرماندهان خیلی ارزشمند بود.
معمولا در تمام مراسم فرهنگی تیمسار مسعود بختیاری که الحق دید فرهنگی داشت حضور پیدا می کرد و پشتوانۀ خوبی برای ما اهل قلم ارتش بودند.خود من هم در کنگره های مختلف  شعر شرکت می کردم وبارها به عنوان شاعر برتر انتخاب شده بودم.
در این ایام بحث کاروان شهدا از شلمچه تا مشهد مطرح شد..4 یگان عمده مسئولیت انتقال پیکر شهدا از شلمچه تا مشهد را به عهده گرفتند که من هم در تیم نیروی زمینی بودم..ما در مسیر کاروان از شلمچه تا مشهد که مسیرهای انحرافی برای عبور از شهرهای عمده مد نظر بود بدون کمترین تلفات و زودتر از بقیه به مشهد رسیدیم..در حالی که کاروانهای دیگر در مسیر چندین و چند کشته داده بودند.در مسیر مردم به ما پول می دادند که به حرم بیندازیم و ما وقتی به مشهد رسیدیم بیش از 4 میلیون تومان به پول آنروز در اختیار داشتیم که همه را تحویل صندوق حرم دادیم و رسید دریافت کردیم..
روز بعد به تمام اعضای کاروانها مبالغی به عنوان پاداش پرداخت شد ولی به نیروی زمینی پولی تحویل نشد..من و سرهنگ خیرآبادی به دیدار سردار باقرزاده که مدیر انتصابی این کاروانها بود رفتیم و برای پاداش درخواست پول کردیم..سردار باقرزاده از ما خواست که پولهائی را که در مسیربه ما داده اند آنها را بین پرسنل تقسیم کنیم..ما رسید پرداخت پولها را به باقرزاده نشان دادیم..و او گفت..مگر امام رضا فقیر است که شما پولها را به صندوق او دادید؟..و در نهایت هیچ پولی به ما نداد وتیم نیروی زمینی که منظم ترین و سالمترین کاروان بود از دریافت پاداش محروم ماند.
کاروان دوم هم از مریوان تا مصلا بود..در این مسیر هم من به هرشهری که می رسیدیم شعری می ساختم و می خواندم..و در مسیر هم روزی بیش از 50 بار مجبور به سخنرانی بودیم و چون صدایمان گرفته می شد به پیشنهاد یکی از بهیارهای کاروان روزی گاهی حتی دوبار آمپول کورتون می زدیم که صدایمان باز بشود (همین امر باعث شد که در مدت 6 ماه دندانهای سالم من پودر شدند و همه را کشیدم).
بعد از اینه همه تلاش و نوشتن کتابهای متعدد برای ارتش شخصا احساس آرامش خاصی داشتم چرا که ما 3 نویسندۀ ارتش به رقابت با بیش از یکصد نویسنده و شاعر استخدامی سپاه پرداخته بودیم و شواهد امر نشان می داد ما موفقتر عمل کرده ایم و دلیل این امر علاقۀ ملت به ارتش بود.
یکی دیگر از حوادث دوران توفانی فعالیت ما سقوط هواپیمای حامل خبرنگاران بود که منجر به کشته شدن بیش از 120 نفر از اعضای فرهنگی و خبری ارتش شد.ماجرا از این قرار بود که تیمی برای پوشش دادن مانور نیروی دریائی ارتش به بوشهر اعزام شد که هواپیمای حامل این افراد که تمامشان از دوستان و همکاران نزدیک ما بودند سقوط نمود و همگی شهید شدند..
چند روز بعد معلوم شد که نام من و ناصر بهرامی از اصفهان هم در آن لیست بود ولی چون به ما این ماموریت ابلاغ نشده بود ما در آن سانحه حضور نداشتیم ولی خیلی ها مخصوصا بعضی از اعضای سازمان عقیدتی فکر می کردند که من و بهرامی هم جزء شهدای آن کاروان هستیم.
بعد از ماجرای دهلاویه که مرا به دستور سپاه از منطقه اخراج کردند..دیگر کسی احوالی از من نمی پرسید حتی برای آموزش میدانی دانشجویان ارتش که عملا طراح آن برنامه بودم دعوتی از من به عمل نیامد..من هم فرصت کافی برای رسیدگی به کارگاه و شرکت در جلسات شعر و موسیقی داشتم و در کنار خانواده با آرمش کامل زندگی می کردم.
اول خرداد بود که از طرف سازمان عقیدتی با من تماس گرفتند و از من خواستند فورا برای اعزام به خرمشهر به تهران بروم.من سریعا به تهران آمدم وطبق دستور با لباس نظامی به فرودگاه رفتم و از آنجا به همراه تعدادی از پرسنل عقیدتی به آبادان پرواز کردیم.
ما در روز اول بیش از 10 مصاحبۀ تلویزیونی داشتیم که اکثرا به صورت زنده پخش می شد.روز سوم خرداد در حالی که برای شبکۀ 1 برنامۀ زنده اجرا می کردیم ناگهان حدود 30 نفر به سالن کشتیرانی وارد و به طرف یکی از سرهنگها که مشغول سخنرانی بود حمله ورشدند..برنامۀ زندۀ تلویزیون قطع شد و حراست کشتیرانی و دژبانهای ارتش مهاجمین را که در جمعشان چهره های قدیمی سپاه کاملا مشخص بود در گوشه ای نشاندند..و دلیل این حمله را پرسیدند..
تیمسار ظریف فرمانده لشکر دلیل این حملۀ ناجوانمردانه را پرسید.یکی از آنها با گستاخی تمام گفت:
ما 30 سپاهی قدیم تصمیم گرفته ایم که سرهنگ پوربزرگ را دسته جمعی بکشیم تا خونش هم پایمال شود.
من که در آن دقایق در صندلی داخل سالن نشسته و منتظر نوبت مصاحبه بودم ..تازه متوجه شدم که هدف آنها حمله به من بود و آن سرهنگ را به اشتباه به جای من گرفته اند.
پایان قسمت سی و چهارم
11/03/2018

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر