۱۳۹۶ اسفند ۱۰, پنجشنبه

خاطره ای از زندان 336...قسمت بیست و هفتم


خاطره ای از زندان 336
قسمت بیست و هفتم
...
5 سال حبس تعلیقی بر شانه هایم سنگینی می کرد..خصوصا می دانستم بعضی ها سعی در تحریک و کشاندن من به درگیری هائی دارند..به همین دلیل تصمیم گرفتم کاری به کار دیگران نداشته باشم..در عوض قلم به دست گرفته و کتابهای...گاو خاکستری...و بچه های گاراژ.. را نوشتم.
گاهی فرصتی دست می داد که خدمت استاد علی اشرف درویشیان می رسیدم..ایشان با آنهمه توان قلمی و فکری در حصار کنترل حکومتی بودند..ولی من از ملاقات با ایشان ابائی نداشتم..گاهی پاراگرافی از نوشته های کتاب یا اشعارم را برایشان می خواندم..پاتوق ایشان درمغازه ای داخل پاساژی در میدان شهرداری کرمانشاه بود..
گاهی هم در پارک فردوسی به دیدار استاد بهزاد می رفتم..بعدها فرصت بیشتری به من می دادند و به منزلشان هم می رفتم..ایشان تمام کارهای خانه و پخت و پز و مراقبت از والدین اش را به عهده داشتند و به نوعی زندگی شان مشابه زندگی استاد شهریار بود.
حق طلبی همافران ادامه داشت..همافرانی که گاهی سر خود را تراشیدند..گاهی در وسط مراسم صبحگاه در حین اجرای سرود به زمین می نشستند و حتی صیاد شیرازی را هم هو کرده بودند..ولی از نظر کاری هیچ کم نمی گذاشتند و هلی کوپترها را در سطح قابل قبولی آمادۀ پرواز نگه می داشتند..امضا و مهر همافران سند سالم بودن هلی کوپتر بود و هیچ خلبانی بدون تایید (او-آر...0R)بودن هلی کوپتر پشت فرامین نمی نشست..
در آن ایام کرمانشاه به خاطر جنگ امنیت هوائی قابل قبولی نداشت و هواپیماهای عراقی در آسمان کرمانشاه جولان می دادند..و هر وقت برای بمباران شهری می رفتند و نمی توانستند آن شهر را بمباران کنند ..در بازگشت بمبهای خود را روی سر مردم کرمانشاه می ریختند..از آن بمبارانها پارک شیرین یکی از مخوفترین بمبارانها بود که به روایتی بیش از 2000 نفر از مردم بیگناه در پناهگاه کشته شدند..یکبار هم 50 متری منزل ما را بمباران کردند..به طوری که از طرف پایگاه سرویس اتوبوس گذاشتند و اعلام کردند پرسنلی که منزلشان در شهر است به خانه هایشان بروند..من وقتی از سرویس پیاده شدم..نتوانستم مسیر منزلم را پیدا کنم..دقایقی مات و سرگردان گشتم..و بعد بر اساس تخمین مسیری را انتخاب کرده و به منزل رفتم..همسرم با بچه ها زیر پله پناه گرفته بودند..و به شدت می لرزیدند..یکی از فرزندانم مرتب می گفت ادرار دارم و مادرشان می گفت کمی صبر کن..من دست بچه را گرفته و به توالت بردم..بعدها فهمیدم که حس ادرار برای بچه ها از استرس حاصله از بمباران بوده است..
من می توانستم برای بهبود وضع ارتش کارهای زیادی انجام بدهم..ولی میدان عملی در کرمانشاه نداشتم..تصمیم گرفتم.نامه ای به فرمانده هوانیروز بنویسم..کاری که نه در زمان شاه و نه بعد از 57 انجام نداده بودم..در آن ایام فرمانده هوانیروز یکی از مقتدرترین افسران ارتش (سرهنگ شالچی) بود..
در نامه ای که به ایشان نوشتم پیشنهادات و طرح هائی ارائه کردم والبته اشاره کردم که ایشان نسبتی فامیلی با مادر همسرم دارد..
خیلی زود نامۀ انتقالی من از کرمانشاه به اصفهان صادر شد و من به اصفهان آمدم.اولین کاری که در مرکز آموزش هوانیروز اصفهان انجام دادم راه اندازی نشریه و ماهنامه ای به نام...پرواز..بود..که خیلی زود فراگیر و به یگانهای دیگر هوانیروز و حتی نیروی زمینی هم ارسال می شد..از نظر فعالیت ورزشی هم به مربیگری تیم دوومیدانی استان اصفهان و ذوب آهن منصوب شدم و انرژی ام را در این راه صرف کردم..به طوری که در سال اول 12 ملی پوش از شاگردان خود داشتم..
در مورد حقوق همافران هم پرسنل تلاش می کردند و در نهایت نیروی زمینی نمایندگانی از همافران را به تهران فراخواند..در مورد انتخاب نمایندگان باید بگویم نه تنها من و حفیظی و نوروزی بلکه از 129 نفر همافری که زندانی شده بودند هیچکدام معرفی نشدند و یکی از همافرانی که با جریان همافران مخالفت داشت به عنوان نمایندۀ هوانیروز به تهران اعزام شد..در نهایت به ازای هرسال خدمت همافران 9 ماه حساب کرده و به آنها درجۀ افسری دادند..و در نهایت در حالی که تمام همدوره ای های من درجۀ سروانی با 3 سال سابقه گرفتند به من درجۀ ستوانیکمی با یک سال سابقه اهدا شد..یعنی تنزیل درجۀ مرا کامل از سنوات خدمتی من کم کردند در حالی که برای درجه هر سال خدمتی ام 9 ماه محاسبه شد.
حوصلۀ درگیری و پیگیری نداشتم..سرم به کار خودم مشغول بود وبا ورزش و مطالعه و نوشتن داستان و شعر روزگار می گذراندم..یعنی نمی خواستم بهانه ای به دست کسی بدهم که 5 سال زندان تعلیقی مرا به جریان بیندازد..
در بین فرماندهان افرادی بودند که به من احترام قائل می شدند و خیلی جاها به من کمک می کردند..حتی گاهی نامۀ محرمانه ای که برای من می آمد به من اطلاع می دادند و از من می خواستند مراقبت بیشتری در اعمالم داشته باشم..من هم اعتراف می کنم که حس حق طلبی دیگر نداشتم و می خواستم مثل بقیه زندگی کنم..
روزهای جمعه هم به انجمن شعرای اصفهان در باغ صائب می رفتم بیشتر با شعر و ادبیات سرگرم می شدم.
یکبار شهریار به من زنگ زد و اعلام نمود که لامپ اتاقش سوخته است..من بلافاصله مرخصی گرفتم و به تبریز رفتم و لامپ سوختۀ منزل استاد را عوض کردم و بلافاصله به اصفهان برگشتم..شهریار در آن ایام در غربت تلخی به سر می برد..حتی فرزندانش سرگرم خودشان بودند و به پدرشان رسیدگی مقبولی نمی کردند..یک نفر دیگر هم بود که سالها با شهریار معاشرت داشت ولی مدتی بود که سراغ شهریار نمی رفت..جوان پرروئی هم بود که با وقاحت تمام به منزل شهریار رفت و آمد می کرد و من بارها ذاو را درمنزل شهریار دیده بودم و حتی این اتفاق افتاده بود که شهریار در مقابل چشمان من او را از منزلش بیرون کرده بود..ولی او از رو نمی رفت و به قول معروف از در می راندی ..از پنجره داخل می شد..شهریار می گفت این جاسوس حکومت است و می خواهد مرا زجر کش بکند.
پایان قسمت بیست وهفتم
02/03/2018

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر