۱۳۹۶ اسفند ۱۲, شنبه

خاطره ای از زندان 336 قسمت بیست و نهم


خاطره ای از زندان 336
قسمت بیست و نهم
....
قبل از ادامۀ نوشتن خاطرات باید سپاسگزار دوستانی باشم که با پیامهایشان خاطرات فراموش شده ام را به من یادآوری می کنند..
یکی از خاطرات فراموش شده مربوط به زمانی ست که وقتی مرا به دستور خامنه ای از ستاد عملیات جنگهای نامنظم به تهران برگرداندند از طرف ستاد هوانیروز مقدار 400 بوکس سیگاراهدئی یکی از مسئولین را  به من دادند که به شادگان ببرم و بین پرسنل مستقر در منطقه پخش کنم..
وقتی به منطقه رسیدم فرمانده منطقۀ شادگان سیگارها را از من گرفت..صبح فردا خلبانان را به خط کرد و به هر کس 4 تا 5 بوکس سیگار داد..با خود گفتم ..لابد فردا هم از این سیگارها به پرسنل فنی خواهد داد..فردا دوباره فقط به پرسنل خلبان سیگار داد..عده ای از پرسنل فنی و همافر به این امر اعتراض کردند و از من خواستند به عنوان نمایندۀ عقیدتی و حتی فرماندهی هوانیروز این موضوع را پیگیری کنم..من به فرمانده منطقه تذکر دادم و او با لحن تلخی به من گفت که به امور فرماندهی دخالت نکنم..
من بیرون آمده و اعلام کردم که پرسنل فنی به خط بشوند..و به هرکس 5 بوکس سیگار دادم..
بعد از مدتی به تهران برگشتم ..فهمیدم که برعلیه من پرونده سازی شده است و مرا تحویل دادگاه دادند و دادگاه دستور داد که من پول سیگارها را برگردانم و جای بسی تاسف بود وقتی پول سیگارها را حساب کردند از من حتی پول سیگارهائی را که همین فرمانده برای خلبانان داده بود..گرفتند..
خاطره ای که تازه یادم آمده است اینکه..بعد از زندان که کسی با من حرف نمی زد..ظهرها متوجه یکی از همافران می شدم که شدیدا مرا زیر نظر دارد.با خود می گفتم که این هم لابد یکی از مامورینی ست که فرمانده پایگاه برای مراقبت از من گذاشته است..این ماجرا ادامه داشت تا روزی که وقتی من پا به رکاب اتوبوس ماکروس گذاشتم خودش را به من رساند و در ازدحام سوار شدن پرسنل گفت:
جناب پوربزرگ من خیلی ارادت دارم..توخیلی مردی..من همسرم فامیل خانم شما ست ولی نمی توانم با شما رفت و آمد کنم..چون دستور دادند کسی با تو تماس نگیرد..این را گفت و از در سرویس برگشت...و من هم خیالم راحت شد..وقتی این موضوع را به خانمم گفتم ایشان تایید کرد که یکی از فامیلهای نزدیکشان همسر یکی از همافران هوانیروز است و در کرمانشاه زندگی می کند.
وقتی کتاب(صحیفۀ پرواز) تمام شد ارتش بودجه ای برای چاپ آن نداشت..من با توجه به اینکه قبلا در بخش برون مرزی (ترکی) حوزۀ هنری کار می کردم به مرتضی سرهنگی و کمره ای مراجعه کردم و از آنها خواستم این کتاب را چاپ کنند..آنها با کمال میل پذیرفتند ولی رییس عقیدتی که یک آخوند عقده ای و دارای انحرافات اخلاقی فراوان بود اعلام نمود که حاضر نیست کتاب ارتش را برای چاپ به بیرون از ارتش بدهد..من به دفتر فرمانده هوانیروز رفتم و موضوع را با ایشان در میان گذاشتم..جناب صفائی نژاد از زمان شاه و در دوران انقلاب با من در ارتباط بود و بارها همراه صیادشیرازی..سرگرد آذین ..سروان سپید مو از نیروی هوائی(که بعدها فرمانده نیروی هوائی هم شد) به منزل من می آمدند...این موضوع را پیگیری کرد و در نهایت آخوند پادگان به شرطی که اسم نویسنده روی کتاب نباشد با چاپ آن موافقت کرد.
این کتاب به سرعت در یگانهای ارتش منتشر و جایگاه ویژه ای یافت.من از فرمانده هوانیروز خواستم که مرا از عقیدتی رها کند ..تا بتوانم به نوشتن خاطرات هوانیروز بپردازم..ایشان تاتاقی در مهمانسرای هوانیروز به من دادند و من به نوبت خلبانان و افراد صاحب خاطره را به مهمانسرا دعوت و خاطرات آنها را ثبت و باز نویسی می کردم..
خیلی زود بیش از 10 جلد کتاب آمادۀ چاپ شد..فرمانده هوانیروز بانیروی زمینی مکاتبه کرد و نتیجه ای حاصل نشد..
در همین ایام سازمان عقیدتی سیاسی اعلام نمود که به یک نویسنده نیاز دارد..من به آنجا رفتم..وقتی با مسئول انتشارات صحبت کردم..معلوم شد که تا آن موقع نزدیک به 40 نویسنده به آنجا مراجعه کرده..و از آزمایش سازمان مردود شده اند..من از آقای لشینی خواستم از من هم آزمایشی به عمل بیاورد..ایشان مطلبی در اختیارم گذاشت و از من خواست آنرا به صورت داستان بنویسم..من در اتاقی که در اختیارم قرار دادند در مدت چند ساعت آن مطلب را نوشتم که مقبول افتاد...و نامۀ مامورشدن من به سازمان عقیدتی نوشته شد..
من در حالی که خاطرات یگانهای مختلف را می نوشتم از سازمان خواستم که کتابهای آماده شده ام را چاپ کنند و سازمان در کمال تعجب من اعلام نمود که فقط کتابهائی را چاپ می کند که جزء پروژۀ خودش است..
در ایامی که کتاب (صبر وظفر) را می نوشتم به پیشنهاد یکی از دوستان به مرکز اسناد انقلاب اسلامی مراجعه کردم و چند جلد از کتابها را پس از توافق اولیه تحویل دادم.
همزمان با انتشار کتاب صبر وظفر که باز هم بدون نام نویسنده بود چندجلد کتاب من هم در مرکز اسناد چاپ و منتشر شد و ایثارگران  نیروی زمینی توسط سرهنگ جعفری که الحق اندیشۀ فرهنگی داشت کل تیراژآن کتابها را خریدند و در سطح نیروی زمینی پخش کردند..
این اتفاقات در ایامی جریان داشت که یکی دیگر از یگانهای غیرارتشی با بیش از یکصد نویسنده قرارداد بسته و چپ و راست در مورد جنگ و حماسه های خودشان کتاب چاپ می کردند..
من در اصفهان کار مربیگری را ول کرده بودم و حقوقی که از هیآت دوومیدانی و ذوب آهن می گرفتم قطع شده بود..هزینۀ زندگی من هم به دلیل اینکه هر پنجشنبه به اصفهان برمی گشتم بالا رفته بود..به همین دلیل از سازمان عقیدتی درخواست حق تالیف کردم..سازمان عقیدتی سیاسی پس از چک و چانه مبلغ 75 هزار تومان حق تالیف منظور کرد که نشریات فقط 15 هزلرتومان به من داد..و توضیح داد که افراد دیگری برای این کتاب زحمت کشیده اند..(مثل طراح جلد..و..ویراستاری که وجود نداشت...و..) . من به خاطر آنکه از مرکز اسناد حق تالیف می گرفتم اعتراض تندی نکردم..
حالا دیگر تمام انرژی من برای نوشتن کتاب صرف می شد و خودم هم از این وضعیت راضی بودم.
یکروز برای ملاقات به دفتر صیاد شیرازی که در بازرسی ستاد کل بود رفتم.ملاقات خیلی بگیر و ببند داشت. در هرصورت وارد دفتر صیاد شیرازی شدم..پس از سلام و تعارف گفتم..جناب مرا به خاطر می آورید..نگاه کوتاه و فراری به من انداخت و گفت...نه.
 تا این جمله را گفت من احترام نظامی کرده و قصد خروج از دفتر کردم که صیاد شیرازی رو به من کرد و گفت :
ترک بازی در نیار..بیا نشین.
من صیاد شیرازی را از چند روز قبل از پیروزی انقلاب شناخته بودم..بارها به منزل من آمده بود..روز 21 بهمن او را در سه را حکیم نظامی نگهبان گذاشته بودم..بعد از انقلاب بیش از 50 سفر با هم داشتیم..به ملاقات خامنه ای رفته بودیم در منزل اقارب پرست با هم بودیم..ده ها بار پشت سر هم نماز خوانده بودیم..ولی امروز مرا به یاد نمی آورد..البته می دانستم دلیل این انکار  زندانی شدن من بود و مرا افرادی چون او نظامی غیر مقبول می دانستند.
در هر صورت روی مبل نشستم..او گفت..مشغله اش زیاد است و یک تلفن را با اشاره به من نشان داد وگفت ..این خط مستقیم با بیت رهبری ست.سپس تلفن دیگری نشان داد و گفت..این خط مستقیم رییس جمهور...این خط مستقیم با رییس مجلس..
من چند جلد کتاب خودم را به همراه داشتم..آنها را که قبلا به نام او امضا کرده بودم به صیاد دادم
و پیشنهاد کردم که ترتیبی بدهد هم خاطرات ارتشی ها چاپ بشود و هم پیشنهاد کردم که دانشجویان دانشکدۀ افسری را برای آموزش میدانی به منطقۀ عملیاتی ببرند.
پایان قسمت بیست و نهم
04/03/2018

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر