۱۳۹۶ اسفند ۱۱, جمعه

خاطره ای از زندان 336 قسمت بیست و هشتم



خاطره ای از زندان 336
قسمت بیست و هشتم
...
قبل از ادامۀ خاطرات لاز به ذکر است که دوستانی که مطالب مرا می خوانند گاهی مطلبی را به من یادآوری می کنند که من کمال تشکر را از آنها دارم.مثلا چندین دوست و همکار در یادآوری نام همافر محمدرضا حفیظی به من کمک کردند..یا پسر عمه ام اعلام نمود کسی که سند برای آزادی من گذاشت انسان وارسته ای بود به نام علی خوش مهر که من کمال سپاس را از ایشان دارم..در ضمن پسر عمه ام به موضوعی اشاره کرد که به گفتن اش می ارزد..او گفت..روزی که برای گذاشتن سند به دادگاه رفتیم..قاضی یا حاکم شرع بهانه می آورد و می گفت..این شخص (یعنی من) ضد انقلاب هستم که شوهر عمه ام مرحوم حاج علی امیدوار با لهجۀ غلیظ و همیشگی ترکی اش گفته بود....حاج آقا این انقلاب انقلاب است..و حاکم شرع خندیده و بهانه تراشی را تمام کرده بود..آقای علی خوش مهر هم چند روز کار و کاسبی اش را رها کرده و برای ثبت سند ضمانت به ادارات مختلف می رفت.
من از تبریز به اصفهان هم سوغاتی هنری دیگری آورده بودم..هم نواری با صدای استاد شهریار و هم شعری که شهریار برای افتتاح ماهواره ای تلویزیون خوانده بود..وقتی شعر شهریار را درانجمن خواندم یکی از سران انجمن بی آنکه حرمتی به نام شهریار قائل بشود شروع به توهین کرد و گفت که این شعر ضد انقلابی ست..خانمی هم در آن جمع بود که کلامش حکومتی بودن اش را فریاد می زد..او هم به مخالفت با من و شهریار پرداخت..پس از پایان جلسۀ شعر یکی از شاعران (مرحوم عطوفی) که از شعر شهریار خوشش آمده بود مرا سوار اتومبیل اش کرد..و از من خواست که از آن شعر کپیه ای هم به او بدهم..و چون روز جمعه بود با ماشین او به چند جا سرزدیم و در نهایت کپی کردیم..مرحوم عطوفی آنروز مرا تا شاهین شهر که در 15 کیلومتری اصفهان است رساند..
من این موضوع را در تلفن به شهریار گفتم و ایشان فرمودند اگر مشکلی برای من پیش آمد اعلام کنم که شهریار از من خواسته بود که شعرش را در انجمن بخوانم.
فردای آنروز وقتی از سرویس پیاده شدم مسئول حفاظت پایگاه مرا به دفتر حفاظت برد و در مورد شعری که دیروز خوانده بودم از من سؤال کرد..من توضحاتی طبق سفارش شهریار به او دادم.بلافاصله مرا سوار پیکان حفاظت کرده و تا منزل آوردند.من شعر را به آنها دادم..و با هم به پادگان برگشتیم..
در حفاظت باز هم تهدید و ارعاب شروع شد..من با استحکام گفتم که این شعری ست که شهریار در برنامۀ زندۀ تلویزیونی خوانده است. در نهایت از من مجددا تعهد کتبی گرفتند که از این شعرها در انجمن نخوانم.
ماجرای شعر بر این نحو بود که در مراسمافتتاح ماهوارۀ تلویزیون رفسنجانی در استودیوی تهران...استاد شهریار در تبریز و یکی از مشاهیردر مشهد و یکی دیگر از مشاهیر در شیراز مستقر بودند..نوبت شهریار و تبریز که شد شهریار از زیر جلیقۀ پشمی اش یک تکه کاغذ درآورد و این شعر را خواند..هاشمی رفسنجانی در اعتراض به این شعر خطاب به شهریار گفت:
آقای شهریار(بدون ذکر استاد) شما اشعار بهتری داشتید..و شهریار در جواب رفسنجانی گفت:
این هم شعر شهریار است.
از آن لحظه به بعد تا پایان این برنامۀ زنده دیگر دوربین تبریز را نشان نداد...و..
اینرا هم اضافه کنم که آزاد شدن من و سایه و هادی شهریار بر مبنای نامه ای بود که شهریار به هاشمی رفسنجانی نوشته و در خواست آزادی ما 3 نفر را کرده بود و شهریار چندبار به خود من با تلخی گفته بود که من به خاطر شما 3 تا مجبور به نوشتن این نامه شدم.
زندگی من یکنواخت شده بود فقط ترسی به دلم افتاده بود از این موضوع که نکند این شعر شهریار را به حساب عهد شکنی من بگذارند و 5 سال زندانی تعلیقی مرا نقدی بکنند.از طرفی به خودم نهیب می زردم که این شعر را خود شهریار در تلویزیون خوانده و جرمی به حساب من نوشته نمی شود.
یکروز عقیدتی پادگان مرا احضار کرد.فکر می کردم به خاطر شعر شهریار است..ولی رییس عقیدتی اعلام نمود که هوانیروز دنبال نویسنده ای برای نوشتن خاطرات شهدا می خواهد.و به من پیشنهاد کرد که فورا به تهران بروم و خودم را به عقیدتی معرفی کنم.
من مظلومیت ارتش را با پوست و اسخوان لمس کرده بودم.در ایام جنگ روزنامهها و رادیو تلویزیون در اختیار افرادی بود که خود را صاحب جنگ می دانستند.احساس کردم وقت آن است که فریاد مظلومیت ارتش باشم..به همین دلیل بدون معطلی این پیشنهاد را پذیرفتم و پس از دریافت برگه ماموریت عازم تهران شدم.
در تهران پیشنهاد کردند که من کتاب شهدای هوانیروز را بنویسم و اتاقی در اختیارم گذاشتند..و من شروع به نوشتن خاطرات شهدای ارزشمند هوانیروز کردم.
حالا دیگر مارک عضویت مجدد در عقیدتی سیاسی را پیدا کرده بودم و می تونستم مجددا در حق طلبی ها ی پرسنل نقش مفیدی داشته باشم.
اولین کاری که انجام دادم در مورد یک سرباز وظیفه بود که از دانشگاه قبول شده بود و یگانش حاضر به اعزام او به دانشگاه نبود..من سراغ فرمانده او رفتم و از او خواستم که در این کار قانونی جدی باشد و آن سرباز را رها کند..
خیلی زود نامۀ رهائی از خدمت سرباز نوشته شد و آن سرباز به دانشگاه رفت.
..
پایان قسمت بیست و هشتم
03/03/2018

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر