۱۳۹۶ بهمن ۱۷, سه‌شنبه

خاطره ای از زندان 336 قسمت چهارم

خاطره ای از زندان 336 قسمت چهارم.
....
محمد وقتی حیرت مرا دید گفت: چیه می ترسی این شعر را نگهداری؟ گفتم: راستش بله..گفت:
کاری ندارد . الان برات جاسازی می کنم.بلافاصله قاشق آلومینیمی اش را آورد..دقت کردم دیدم یک طرف دستۀ چاقو را تیز کرده و با آن چاقو لبۀ  پیراهن مرا برید و در حالی که جاسازی می کرد گفتم:مگر نگفتی سلولها دوربین مدار بسته دارند؟ گفت:
من آنرا کور کرده ام..ک....اول و آخرشان ..نگران نباش..
دقایقی از صحبتهای من و محمد نگذشته بود که صدای چرخ دستی آمد..ما ساعت نداشتیم ولی به حساب پر بودن شکمهایمان حس کردیم که ظرف غذا زودتر از موعد آمده است..لحظه ای بعد دربچۀ کوچک درب سلول باز شد و نگهبان راهرو گفت:
ملافه هایتان را بدهید برای شستشو..محمد رو به نگهبان کرد و گفت:
از این بازی ها نداشتیم..نگهبان با لحن خشکی دوباره گفت:..ملافه هایتان را بدهید..من ملافه ام را دادم..محمد هم بعد از گفتن چند جملۀ بی ادبانه ملافه اش را داد..ما در سلول فقط یک پتو و یک ملافه داشتیم..و در کف سلول هم موکتی نازک پهن بود که سرمای سیمان یا موزائیک های کف آن به بدنمان نفوذ می کرد..
صدای چرخ دستی با توقفهائی که هر دو متر انجام می داد نشان می داد که ملافۀ سلولهای دیگر را هم گرفته اند..ناگهان صدای آشنلئی که بارها شنیده بودم در راهرو پیچید:
..من گرسنه ام بی شرفها به من غذا بدهید..و لحظه ای بعد جملۀ آشنایش را شنیدم:
ای زندانیان بی غیرت اینها صهیونیست هستند با اینها بجنگید..اینها را باید کشت..اینها باید زندانی شوند نه ما..
من چند بار این صدا را در سلولتنهای خودم هم شنیده بودم ولی نمی دانستم این چه کسی هست..از محمد در این مورد س<ال کردم..گفت: این صدای مهندس ریاضی ست..اهل کرمانشاه است..همیشه به مسئولین فحش می دهد..برایش شلاق می نویسند و چون سن اش زیاد است شلاقهایش را در چند نوبت می زنند....بعضی وقتها فریاد می زندو می گوید..:
مرا ببرید شلاقهای عقب افتاده ام را بزنید که می خواهم دوباره فحش بدهم..و مسئولین زندان او را برده و شلاقهای مانده اش را می زنند..مهندس ریاضی آدم بزرگی ست او می تواند مملکت را ادره کند..جایش زندان نیست....
صدای مهندس ریاضی که مرتب می گفت من گرسنه ام در راهرو می پیچید..تا اینکه ساعت ناهار شد و چرخ دستی ناهار آمد.
من خیلی دلم می خواست که سایه را ببینم ولی در آن شرایط امکان نداشت...هواخوری هم یک نفر به یک نفر بود و ما را حیاط کوچکی می بردند که یکدستگاه پیکان پارک شده بود و روی نمره اش یک حوله کشیده بودند که خوانده نشود..گاهی هم که هوا سرد بود در ساعت هواخوری در سلول را باز می کردند و به ما می گفتند که به دیوار انتهای سلول بچسبیم و جلو نیائیم..این خنده دارترین نوع هواخوری بود.
محمد می گفت که وقتی چند زندانی را با هم می اندازند دیگر خیالمان از بازجوئی و شکنجه راحت است..اما همانروز بعد از ناهارمحمد را به بازجوئی بردند..و صدای محمد بارها و بارها در راهرو پیچید که می گفت:
حسرت یک آه را در دلتان خواهم گذاشت..
محاکمۀ محمد تمام شده بود وحکم اعدامش صادر شده بود..از نظر من بازجوئی مجدد از او نیازی نبود ولی وقتی محمد را با رنگ باخته اش که از قرار معلوم از زور و درد شلاق بود به سلول آوردند..محمد گفت:
من عادت کرده ام..هر وقت یک زندانی جدید اعتراف می کند مرا دوباره به بازجوئی می برند..و این داستان تا روز اعدام من ادامه خواهد داشت..
محمد به طرف دیوار رفت ولی تکیه نداد..فهمیدم شلاق او را به کمرش زده اند.
روز بعد نگهبان راهرو دریچه را باز کرد و گفت:2914
بلند شدم...گفت..آماده شو..و چشم بند را از دریچه به من داد..و مرا به سمت اتاق بازجوئی برد.
پایان قسمت چهارم..
.....





هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر