۱۳۹۶ اسفند ۸, سه‌شنبه

خاطره ای از زندان 336...قسمت بیست و پنجم


خاطره ای از زندان 336
قسمت بیست وپنجم
...
زندگی خدمتی من به نوعی به حالت عادی برگشته بود ولی تلخی زندان 336 در درون خودم و خانواده ام گاهی به گونه ای جلوه می کرد..مثلا هروقت به محلی می رفتیم که نرده کشی داشت پسر بزرگم از من یا مادرش می پرسید:
بابا/مامان..اینجا هم زندان است؟...و ما نمی توانستیم جوابی بدهیم که پسرم این سوال را در دفعات بعدی تکرار نکند..
یکروز در منزل برای شوخی با بچه ها کلاهم را روی چشمانم کشیدم که آنها را بخندانم..ناگهان دختر بزرگم گفت...بابا من آنروز در زندان شما را دیدم که چشمانتان بسته بود...با تعجب پرسیدم چطور؟..گفت..
ما برای ملاقات که آمده بودیم من سرپا ایستاده بودم..و از پنجره دیدم که شما را با چشم بسته تا در اتاق (کانتینر ملاقات) آوردند و چشمتان را باز کردند و شما را به اتاق آوردند..
نمی دانم چرا با شنیدن این جمله بی اختیار اشک در چشمانم جمع شد..سعی کردم که این اشک مظلومیت را پنهان کنم..ولی گریۀ بلند دخترم..عنان اختیار اشک مرا گرفت و دقایقی همگی گریه کردیم.
خود من هم به شماره های 29..و 14 حساسیت پیدا کرده بودم..چرا که شمارۀ شاخصۀ من در زندان 2914 بود..البته این یادآوری ها برای بد هم نبود..چرا که به من نهیب می زد که گاهی ترمز حرکتهای خود را بکشم..من هم در مسائل کلان پادگانی دخالتی نداشتم..فقط در این مرحله درگیر مسائل شخصی خود با بعضی از افراد بودم.
برای جواب دادن به فرمانده گروهانی که می گفت..حاضرم روزی یک میلیون بدهم و روی همافر پوربزرگ را نبینم ....هرروز برای رفتن به گروهان مسیر خود را عوض می کردم و از مقابل گروهان آن فرمانده رد می شدم و هروقت او را می دیدم به طرف اش می رفتم و احترام نظامی می کردم..سپس به گروهان خودم می رفتم..یا صبح ها برای دویدن دور پایگاه از طرف گروهان او می رفتم و خودم را نشان آن شخص می دادم..آن شخص اوایل متوجه موضوع نبود ولی وقتی متوجه عمدی شدن عبور من از گروهان او شد ..سعی می کرد که در زمان عبور من در مسیر من قرار نگیرد..
بالاخره یکروز در همان مسیر مرا صدا کرد و گفت..تو خواهر مرا...دی..دست از سرم بردار..گفتم..شما هر روز با دیدن من صاحب یک میلیون تومان پول می شوی..من هم نمی خواهم شما از این فیض عظما بی بهره بشوی...فرمانده متوجه منظور من شد و دست مرا به صورت دوستانه ای گرفت و به دفترش برد و یک چائی به من داد...و.در نهایت دوست شدیم..
بعضی از فرماندهان هم به من احترام قائل می شدند و از حق طلبی من تمجید می کردند..من هم صادقانه به آنها ابراز ارادت می کردم وحتی آرزو می کردم ایکاش در یگان چنین افرادی بودم یا ایکاش فرماندهان یگانها همگی این انصاف و مروت را داشتند..
همکاری من با عقیدتی هرروز بیشتر می شد..هوانیروز مرتب شهید می داد و من برای هر شهید شعری می نوشتم و در مراسم مختلف قرائت می کردم..شهدائی که هوانیروز در این ایام داشت..از ارزشمندترین خلبانان هوانیروز بودند..سهیلیان خلبان شجاع و درویش مسلکی بود که فقدانش کاملا در پادگان محسوس بود..
اندیشۀ اینکه کتابی در مورد شهدای هوانیروز را بنویسم در ذهنم جرقه زد..ولی اینکار نیاز به همکاری سلسله مراتب فرماندهی و عقیدتی سیاسی داشت..متاسفانه در کرمانشاه فرمانده پایگاه با من مشکل شخصی داشت و می دانستم که پیشنهاد من اجرائی نخواهد شد..اما این طرح را به عقیدتی اعلام کردم و رییس عقیدتی قول پیگیری داد..
در همین ایام خبر بیماری پدرم را شنیدم..برای سرکشی به پدر چند روز مرخصی گرفتم و به تبریز رفتم..همزمان با دیدار پدر فرصتی دست داد که خدمت استاد شهریار هم برسم..استاد شهریار شکایت زیادی از زمین و زمان داشت..یعنی او را اذیت می کردند..هم حکومتی ها و هم ضد حکومتی ها..خود شهریار می گفت:
حکومتی ها مرا ضد حکومت می دانند و ضد حکومتی ها مرا عنصر حکومت می خوانند.
شهریار با گریه می گفت..یک روز به خانه ام وافور شکسته می اندازند..یکروز گه و کثافت..و ..به حیاط می ریزند..یکروز به خانه ام می ریزند و اشعار مرا در مقابل چشمانم آتش می زنند..
من کاری جز دلخون شدن نمی توانستم انجام بدهم..
روز بعد که مصادف با جمعه بود..همراه بچه محل ها به عینالی رفتیم..یعنی من هروقت به تبریز می رفتم..حتما به عینالی می رفتم..چون قهرمانی های خودم را از برکت عینالی داشتم..
آنروز به پیشنهاد دوستان از عینالی به سمت (کهلیک بولاغی) حرکت کردیم..در مسیر به گلۀ گوسفند (حسین سئلابلی)..که ما او را حسین دائی می گفتیم..برخوردیم..فورا برای ما یک بساط چائی ره انداخت و گرم صحبت شدیم..حسن سئلابلی پدر بهروز حقی منیع از اعضای اصلی سازمان چریکهای فدائی خلق بود..و سالها در زندان بود و در انقلاب 57 از زندان آزاد شده بود.
حسین سئلابلی با آنکه بی سواد بود ولی در رشد فکری دورۀ نوجوانی ما خیلی نقش داشت..ما توسط او با نام و کتابهای صمد بهرنگی آشنا شده بودیم..حسین سئلابلی گاهی شعر هم می گفت..او پس از خواندن شعر جدیدش گفت..که به در خانۀ استاد شهریار رفته و وافور شکسته و پشگل گوسفند به حیاطش انداخته است..
با شنیدن این جمله لرزه بر اندامم افتاد..چرا که من هم طرف شهریار بودم و هم حسین سئلابلی برای من شخصیت قابل احترامی بود..
من برای حسین سئلابلی توضیح دادم که شهریار وابسته به هیچ حکومتی نبود و خودش می گفت..که حک.متها کوچکتر از حجم یک هنرمند هستند..او باور نکرد که شهریار صاحب ذچنین اندیشه ای بوده باشد..مجبور شدم چند شعرترکی ضدحکومتی شهریار را برایش بخوانم..این بار هم نپذیرفت که این اشعار از شهریار است..من قول دادم که دیوان ترکی شهریار را برایش ببرم که این اشعار در آن درج شده است.
همانروز به دفتر انتشاراتی استاد آذرپویا که پسر دائی و حتی برادر شیری من هم بود رفتم و از او خواستم که مجموعۀ اشعار ترکی استاد شهریار را به من بدهد.او اعلام کرد که مجموعۀ اشعر ترکی شهریار ممنوع شده ..ولی به اصرار من یک جلد از طریق دوستان تهیه کرد و من عصر همانروز به منزل حسین دائی رفتم و کتاب را به ایشان دادم.
صبح فردا حسین دائی با یک دبه شیر به درب منزل ما آمد و اعلام کرد که شبانه توسط فرزندش تمام اشعار شهریار را خوانده و عاشق شهریار شده است..سپس از من خواست به همراه او به منزل شهریار برویم..من به او گفتم که شهریار در ساعات صبح مهمان نمی پذیرد و قرار شد برای بعد از ظهر با هم به منزل شهریار برویم.
بعد از ظهر من به درب منزل حسین سئلابلی رفتم که همراه با او به منزل شهریار برویم..او در جواب گفت که صبح همانروز به درب منزل شهریار رفته و دبه شیری به او داده و از او عذرخواهی هم کرده است..و از من خواست که دبۀ خالی شیر را از شهریار گرفته و به برگردانم.
من می دانستم شهریار از مواد غذائی کسی استفاده نمی کند..شهریار حتی برای مهمانی هائی که می رود کمی نان خشک با خود می برد و آنرا می خورد..این اندیشۀ شهریار دلایل زیادی داشت..که یکی از آنها این بود:
اگر شاعر لقمۀ ناشناخته ای بخورد لطافت روح شعرش از بین می رود.
شهریار دبۀ شیر را با همان شیر گوسفندی اش به من داد که به حسین دائی برگردانم..من آنرا به منزل آورده و شیرش را خالی کردم و دبۀ خالی را به حسین دائی برگرداندم.
پایان قسمت بیست و پنجم
28/02/2018

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر