۱۳۹۶ اسفند ۶, یکشنبه

خاطره ای از زندان 336....قسمت بیست و سوم


خاطره ای از زندان 336
قسمت بیست و سوم
...
روز بعد ما را به گروهانها منتقل کردند..من به گروهانی غیر از گروهان خودم و حفیظی که مهندس شنوک بود به گردان تک و نوروزی به فسک منتقل شد.یعنی ما را طوری منتقل به یگانها کردند که هرکدام در گوشه ای از پایگاه قرار بگیریم..من به گروهان جدید رفتم..فرمانده گروهان از پشت میز ریاست اش بدون مقدمه گفت:
اصلا دوست نداشتم ترا به گروهان من بدهند..تو قلب امام را شکسته ای...هرجا بروی اغتشاش می کنی..و همه را تحریک به نافرمانی می کنی..ولی چون فرماندهی دستور داده که اینجا بیائی من هم مخالفتی نکردم..اما اگر اینجا هم اغتشاش بکنی با تو برخورد خواهم کرد.
من فرمانده گروهان را خیلی کوچکتر از کلامش می دیدم..کاملا روشن بود که او از قدرت میزش بهره می گیرد و مرا تهدید می کند..و اصلا نفهمید که تهدید او ارزشی برای من ندارد..چرا که بالاترین کاری که می توانست انجام بدهد به زندان فرستادن من بود..من هم که زندان دیده بودم و دیگر ترسی از اسم زندان نداشتم..برخود لازم دیدم که با این برخورد مقابله کنم..گفتم:
شما می گویید من قلب امام را شکسته ام..یعنی چه؟..فرمانده نگاهی به صورتم انداخت و بلافاصله نگاهش را از من دزدید و گفت..
شما کتاب طرح توحیدی را نوشتید..امام را عصبانی کردید به طوری که امام برای خاطر کتاب تو سخنرانی کرد و گفت..طرح توحیدی طرح گاو و گوسفند است..
گفتم صحبت امام ربطی به کتاب من ندارد..من در طرح توحیدی از حقوق انسانی پرسنل دفاع کرده ام و هنوز هم بر این عقیده ام که سرباز نباید گماشته بشود و به منزل ایکس برود..اگر ارتش می خواهد افرادی را با این نیت استخدام بکند..و حرمت سرباز که برای خدمت به وطن آمده حفظ بشود..فرمانده گفت..تو حتی برای آبدارچی شدن سرباز اعتراض کرده ای..گفتم..بله..باز هم اعتراض می کنم..اینجا هم می گویم که سرباز باید پاسداری بدهد نه چائی بیار یک نفر دیگر باشد..فرمانده گروهان گفت..من حوصلۀ بحث با تو را ندارم..برو کی یو سی(قسمت تعمیرات هلی کوپتر) خودت را معرفی کن و کاری به کار دیگران نداشته باش.
من از اتاق بیرون آمدم..احساس کردم که حس خفته و پنهانی عصیانگری من در مقابل فرماندهی که هنوز خواب برگشتن شاه را می بیند از خواب چندماهه بیدار شده است..
وقتی وارد دفتر محل  کار شدم..همافران استقبال  گرمی از من نکردند..همافرانی که من به خاطر آنها این همه مصیبت کشیده بودم..ساعتی نشستم..کاری به من محول نشد..بقیه به داخل آشیانه رفتند..فقط یک نفر در اتاق بود..ناگهان این همافر بلند شد و به طرف کتری و قوری رفت و یک لیوان چائی ریخت و جلو من گذاشت و گفت:
جناب پوربزرگ به ما سفارش کردند که به تو نزدیک نشویم..من دوستت دارم..ارادت دارم به شما و بقیه..ولی دستور فرماندهی را هم باید اجرا کنیم.
با شنیدن این جمله دلیل برخورد سرد همافران را فهمیدم..من در آن شرایط زندان در زندان بودم..یعنی هم از طرف سلسله مراتب فرماندهی تحت فشار بودم و هم از طرف دوستان..و این امر خیلی آزارم می داد.
وضعیت به همین صورت ادامه داشت با درد دیگری به نام آزمایش ادرار..یعنی هر دویا سه روز یکبار مسئول بازرسی که اسمش مشابه اسم من بود(بزرگ نیا) سراغ من می آمد و مرا به بازرسی می برد و از من آزمایش ادرار می گرفت..چند روز بعد فهمیدم که از همافر نوروزی و همافر حفیظی هم این آزمایش را می گیرند..فهمیدم که این کار برای ترور شخصیت ما در جلو چشمان سایر پرسنل است.من هر روز صبح دور پایگاه را که 11 کیلومتر بود می دویدم بعد به جمع فوتبالیستها می آمدم با آنها فوتبال بازی می کردم..و از نظر جسمی وضع نسبتا مناسبی پیدا کرده بودم و روحیه ام از این نظر خوب شده بود..ولی زجر پنهانی با آزارهای سازماندهی شده من و دو همافر تبعیدی را آزار می داد..من آنها را بعضی وقت در موقع نماز در مسجد می دیدم و با هم مبادلۀ اوضاع و احوال می کردیم..
یکروز برای سخنرانی فرمانده ما را به آنفی تئاتر بردند..از درب جلوئی وارد شدیم..خانمهای کارمند هم در سالن بودند..مسئول بازرسی با دیدن من از روی صندلی بلند شد و به طرف من آمد و گفت..آزمایش ادرار..فهمیدم که این هم طرح جدیدی برای ترور شخصیت من هست..خودم را به وسط مقابل سن رساندم و شلوارم را پایین کشیدم و با صدای بلند گفتم..بیا نمونۀ ادرار بگیر..سالن ساکت شد..حس عصیانگری در من بیدار شده بود..فریاد زدم..من هر روز 11 کیلومتر می دوم..یکساعت ورزش می کنم..12 تا تخم مرغ برای صبحانه می خورم..کدام معتاد می تواند این کار را بکند..چرا دست از سرم بر نمی دارید؟
لازم به ذکر است که در پادگان اگر به کسی مشکوک می شدند که احتمال اعتیاد دارد سه نوبت او را به آزمایش می بردند و اگر سه نوبت منفی در می آمد..دیگر ادامه نمی دادند ولی من و دو همافر دیگر را مدتها بود که به آزمایش می بردند و هرگز هیچکدام از ما 3 نفر جواب مثبت نداشتیم..
هنوز شلوار من پایین بود..فرمانده وارد شد..برایش ایست و خبردار دادند..فرمانده آزاد داد و ناگهان چشمش به من افتاد..گفت..این چه وضعیه...و دژبان را صدا کرد..قبل از آمدن دژبان من با صدائی که تمام سالن بشنود گفتم...این بازی ها چیه درآوردید..مگر من معتادم که هر روز مرا به آزمایش می برید..مگر هر روز به شما خبر نمی دهند که من دور پایگاه می دوم...مگر شما نمی دانید که من عصرها به استادیوم ورزشی می روم..
دژبان به من نزدیک شد و از من خواست شلوارم را بپوشم..و مرا از سالن به دفتر دژبانی برد..
پایان ساعت اداری شد و سرویسها رفتند..من از رییس دژبانی خواستم وضع مرا روشن کند..اگر زندان رفتنی ام بروم زندان و گرنه رهایم کنند..رییس دژبان با دفتر فرماندهی تماس گرفت..و ساعتی بعد مرا رها کردند و با تاکسی به منزل رفتم..
چند روز بعد فرمانده پایگاه به طور ناگهانی برای بازدید به گروهان ما آمد..و اعلام نمود که هرکس بتواند با او بدود یک ماه مرخصی تشویقی می گیرد..همۀ پرسنل گروهان به من نگاه کردند..خود فرمانده هم چشمش به من خورد..احساس کردم که یادش رفته من در آن گروهان هستم..وگرنه مطمئن بودم که در مقابل من چنین ادعایی نمی کرد..همه ساکت بودند و منتظر جواب من ...فرمانده پایگاه هم با دودلی تمام منتظر جواب من بود..حس عصیانگری در من فریاد می زد..من اندکی تامل کردم..و با صدای بلند گفتم:
من 11 سال قهرمان کشور بودم..فقط با کسانی مسابقه می دهم که همطراز من باشد..
وقتی فرمانده پایگاه این جمله راشنید بدون معطلی محوطۀ گروهان را ترک کرد به طوری که حتی جواب است..خبردار فرمانده گروهان را نداد..
فرمانده گروهان با عصبانیت به طرف من آمد و گفت:
آبروی گروهان را بردی..در جوابش گفتم:
من آبروی قهرمانی ام را حفظ کردم.
پایان قسمت بیست و سوم
26/02/2018

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر