۱۳۹۶ بهمن ۲۷, جمعه

خاطره ای از زندان 336 قسمت چهاردهم

خاطره ای از زندان 336
قسمت چهاردهم
...
قبل از آنکه به ادامۀ خاطرات بپردازم لازم می دانم که به خوانندگان عزیز یادآوری کنم که به هیچ وجه قصد تبلیغ مذهبی ندارم.قصد من ارائۀ خاطرات زندان است و اگر خواب مذهبی دیده ام به خاطر ذهنیاتی که داشتم بوده است و در آن زمان ذهن من مملو از اندیشه های مذهبی بود و شاید همه چیز را با معیار مذهب می سنجیدم..اینرا هم اضافه کنم که من بارها بیش از آنکه از دعاها و آیات قرآنی انگیزه بگیرم از نوشتۀ سادۀ..برادر شجاع باش..نترس انرژی می گرفتم..
با آنکه از خوابی که دیده بودم گیج و حیران بودم ولی احساس می کردم که انرژی دارم و این باعث شد که صبحانه ای را که دومین هم سلولی ام یاد داده بود درست کنم..تخم مرغ آب پز را  که هنوز گرم بود کوبیدم..کمی پنیر و آبلیمو و کره زدم..با هم قاطی کردم و مشغول خوردن شدم..این همه مواد غذائی محصول یک وعده صبحانه نبود بلکه ذخیره ای بود که از نوبتهای قبلی جمع کرده بودم..و این صبحانۀ شاهانه آماده شده بود (پیشنهاد می کنم شما هم این صبحانه را درست کنید و بخورید..آنوقت لذتش را می فهمید).
تازه صبحانه تمام شده بود که که دربچۀ سلول باز شد و چشم بند به داخل آمد.و دقایقی بعد به همراه نگهبان راهرو از ساختمان خارج شدیم..نسیمی به صورتم می وزید و با آنکه همراه با سرما بود ولی به دلم می نشست..احساس کردم که نگهبان راهرو مرا تحویل فرد دیگری داد.این شخص جدید مرا کشان کشان با خود برد و سوار ماشین نمود..یک نفردر سمت راست من ویک نفر دیگر  سمت چپ من هم نشستند.یکی از آنها دستان مرا گرفت و سردی دستبند را درمچ دستانم حس کردم..حالا بعد از مدتها صدای اتومبیل ها و حتی آدمهای اطرافم را می شنیدم و بیش از آنکه نگران...مرا کجا می برند...باشم از این لحظات به دست آمده هیجان درونی خوبی حس می کردم..در طول مسیر بی آنکه من نقشی داشته باشم چشم بندم شل شد و کم و بیش اطرافم را می دیدم..در یک نگاه سر خیابان معلم را شناختم واز حرکت سمت ماشین فهمیدم که مرا به دادگاه انقلاب می برند.پس از دقایقی معطلی مرا چند پله پایین آوردند.صدای باز شدن یک درب آهنی را شنیدم.یکی از همراهان چشم بند مرا ویکی دیگر دستبند مرا بازکردند و مرا به داخل زیر پله هدایت کردند و درب نرده ای زیر پله را بستند و رفتند.
روبروی زیر پله بوفه بود.سربازان در حال خرید ساندویج و نوشابه بودند..با دیدن نوشابه یاد رؤیاها و آرزوهای سلول انفرادی افتادم.آنروزها با خود عهد کرده بودم که اگر آزاد شدم قبل از رفتن به خانه 3 کار انجام بدهم..اول یک نوشابه بخرم و بخورم..دوم به یک توالت بروم و حتی اگر کاری نداشتم نیم ساعت در توالت بنشینم و سوم اینکه بروم میدان انقلاب و نوار سرود یا آهنگ افریقائی را رادیو مرتب قبل از اخبار پخش می کرد و من نه اسمش را بلد بودم ونه حتی نام مملکت صاحب این موزیک را می دانستم بخرم..بعد به منزلم بروم.
اصولا آدمها آرزوهایشان بر مبنای میدان اندیشه شان هست.یکی از عوامل تاثیرگذار برای اندیشه و آرزو..مکان ایت..یعنی اگر شما در روستائی زندگی کنید مسلما آرزوی شما داشتن یک مرتع بزرگ یا تعدادی گاو و گوسفند اضافی ست..اما اگر در مکانی مثل یک کارخانه یا یک مرکز تحقیقاتی قرار بگیرید مسلما به فکر اختراع یا تهیۀ بهترین دستگاه های صنعتی خواهید بود.اگر من در آن ایام این آرزوهای حقیر را داشتم دلیلش شرایط مکانی من بود.
 حالا در زیر زمین دادگاه انقلاب به یکی از آرزوهای خود دسترسی پیدا کرده بودم..و آن نوشابه بود که در چند متری من سرو می شد..اما من لباس زندان به تن داشتم وپولی همراهم نبود.یکی از سربازان چشم در چشم انداخت و قبل از آنکه من حرفی بزنم گفت:چیزی می خوای..من بی اختیار و بدون تعارف گفتم..یک نوشابه می خوام...گفت..از اوین آمدی فقط با سر تایید کردم چون فکر نمی کردم که آنها نام زندان 336 را شنیده باشند.سرباز گفت..چشم و یک سون آپ خرید و با شیشه به داخل محبس من داد..ناگهان مسئول بوفه فریاد زد نمیشه ...و سرباز شیشۀ نوشابه را که خنکی اش را دستانم لمس کرده بود پس گرفت و من حسرت به دل ماندممسرباز به طرف مسئول بوفه رفت و پس از چند لحظه صحبت با او یک کاسۀ آلومینیمی گرفت..وچون به طور افقی از لای نرده ها رد نشد ابتدا کاسه را کج و از نرده رد نمود و در حالی که سون آپ را به کاسه ای که داخل نرده در دست گرفته بودم می ریخت گفت.. دادن شیشه نوشابه به زندانی ممنوع است..
نمی دانم در آن لحظه از سرباز مهربان و با معرفت تشکر کردم یا نه ولی کاسه را حریصانه به لبم چسباندم و شروع به خوردن کردم..این سون آپ از دهان تا معده ام را می سوزاند ولی همین سوزش هم لذت مطبوعی به روحم می دا د که بدون توجه به سوزش مری و معده نوشابه را سرکشیدم..سرباز با چشمانی حیرت زده به من نگاه می کرد .کاسۀ خالی را به او برگرداندم و با تمام وجود از او تشکر کردم..او مجددا پیشنهاد کرد که نوشابه ای دیگر و حتی ساندویجی برایم بخرد که از او تشکر کردم و اودر حالی که کاسه را می گرفت آهسته گفت:
شانس آوردی که ترا به زندان 336 نبردند و قبل از آنکه فرصت کلام یا عکس العملی داشته باشم کاسه را به طرف بوفه برد..
من بعد از خوردن نوشابه به این فکر افتادم که تغذیه برای جسم نیست بلکه نیاز روح است..چرا که به این استدلال رسیدم که اگر برای جسم بود موجودات مرده هم نیاز به تغذیه داشتند..با خود عهد کردم که اگر آزاد شدم این اندیشه ام را ثبت کنم..
در این اندیشۀ فیلسوفانه بودم که یک نفر به درب زیر پله نزدیک شد و آنرا باز کرد..ابتدا به من دستبند زد و بعد مرا به سالن دادگاه انقلاب برد.به نظرم می آید که به طبقۀ دوم رفتیم..دو نفر همراه من بودند یکی از آنها داخل اتاق شد و دیگری کنار من ایستاد..لحظاتی بعد مرا وارد اتاق کردند و خودشان خارج شدند..یک آخوند روبروی در پشت میز نشسته بود و در مقابلش انبوهی پرونده تلنبار شده بود .در سمت چپ اتاق هم جوانی پشت میز نشسته و مشغول خواندن پرونده یا کاغذی بود و احساس کردم زیر چشمی مراقب من است..آخونده با لحن خنثائی گفت بیا بشین و من روی صندلی کنار میز او نشستم..آخونده گفت..تو شاعری؟ گفتم بله...گفت..شهریار را می شناسی..گفتم بله استاد بنده هستند ..گفت  ایرج میرزا را هم می شناسی گفتم بله ..گفت سهل و ممتنع چیه..گفتم روان گفتن که با سعدی شروع و در ایرج میرزا تمام شد..دوباره پرسید..صنایع ادبی شعر را می دانی...گفتم تا اندازه ای بله ..گفت..استخدام یعنی چه؟..در یک لحظه دو فکر در ذهنم دوید..اول اینکه چطور من جواب این سؤال را به خاطر نداشتم در صورتی که دبیر ..بدیع..قافیه..عروض..ما در دبیرستان لقمان در سال 1353 می گفت..آقای پوربزرگ خدای عروض و تقطیع است..ولی من در اینجا عاجز مانده بودم..به ذهنم فشار آوردم وپس از لحظاتی یادم آمد که صنعت استخدام در شعر چیه..ولی در همین حین باز هم مطلب دیگری از ذهنم گذشت که جواب درستی ندهم چون دیگر به این مهم رسیده بودم که آخوندها از آدم باسواد بدشان می آید ..لذا پس از لحظه ای تامل گفتم..نمی دانم...و دوباره این مصرع سایه از ذهنم گذشت...
ترا ز خویش جدا می کنند درد اینجاست...
آخونده با غرور تمام به توضیح استخدام پرداخت..و البته درست بود..دوباره رو به من کرد و گفت..اشعار ایرج میرزا را خوانده ای...با دو دلی گفتم..بله بعضی از اشعارشان را خوانده ام..گفت..ایرج میرزا اشعار ضد دینی زیادی داشت..به آیت الله.....(اسمش یادم رفت)که مجتهد اعلم آن زمان بود خبر دادند که شاعر جوانی پیدا شده و اشعار نابابی می نویسد..آیت الله دستور داد که آن شاعریعنی ایرج میرزا را به محضرش ببرند...
وقتی ایرج میرزا خدمت آیت الله رسید از او خواسته شد شعری بخواند..و ایرج میرزا شعری در مورد حضرت علی اکبر خواند....
سپس رو به من کرد و گفت...احمق برو دو تا شعر اینجوری بگو...آخوندها زود خر می شوند..
گفتم حاج آقا من شاعر اهل بیت هستم..حتی در حضورآقای خمینی هم شعر خوانده ام..
گفت پس این چرت و پرتها چیه که در پرونده ات است..همه اش بر ضد آخوند...
قبل از آنکه جوابی بدهم دو خانم جوان وارد شدند و به طرف میز حاج آقا آمدند..آخونده با دیدن این زنها گل از گلش وا شد..زنها شروع به صحبت با آخونده کردند..
پایان قسمت چهاردهم
17/02/2018
.....

خاطره ای از زندان 336



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر