۱۳۹۶ اسفند ۴, جمعه

خاطره ای از زندان 336..قسمت بیست و یکم


خاطره ای از زندان 336
قسمت بیست و یکم
....
پس از استقرار در مسافرخانه دسته جمعی به شهر رفتیم و درکنار یک بساط جگرکی با هم جگر خوردیم و به مسافرخانه برگشتیم..اول شب بود که صدای تیراندازی آمد .من از اتاق بیرون آمده و از صاحب مسافرخانه در این مورد سوال کردم .او در جواب گفت..هر شب همین بساط است. من به اتاق برگشتم ولی هربار صدای تیر می آمد دلدرد می گرفتم..با خانواده گرم صحبت بودیم که ناگهان متوجه شدم تمام در و دیوار مسافرخانه پر از ساس (جوجی) است..فورا به مدیر یا مسئول مسافرخانه مراجعه کردم و او با بی میلی اسپری حشره کشی را به اتاق آورد و چند فیس به اتاق زد..
شب را به هر نحوی بود سحر کردیم..صبح روز بعد به ترمینال سنندج رفتیم و با یکدستگاه مینی بوس به کرمانشاه آمدیم..راستش من وقتی در زندان بودم فکر نمی کردم که بار دیگر بتوانم کرمانشاه را ببینم.
از میدان گاراژ تا منزل ما در خیابان شیرین راه زیادی نبود..پس از آنکه بچه ها را به منزل رساندم برای تهیۀ مواد غذائی از منزل خارج شدم و همراه آنها مقداری دوغ دستی هم خریدم و به منزل برگشتم..
وقتی وارد اتاق خودم شدم..قفسۀ کتاب خالی بود و خانمم چند بشقاب و لیوان در آنها گذاشته بود..درب پائئن کمد را باز کردم و متوجه شدم از نوارها هم خبری نیست..خانمم که دورادور مرا تماشا می کرد گفت:
همه شان را یحیی آذرنوش و جهاندار امیری بردند..
در یک لحظه یاد کتابسوزانی زمان شاه افتادم که از اصفهان به برادرم زنگ زدم و گفتم هرچه کتاب و نوار در منزل پدری دارم امحا کند و او همه را به یکی از دوستانش داده بود..یا خودم در گرماگرم انقلاب نوارها و کتابهایم را شبانه کنار خیابان گذاشتم ..یا زمانی که به کرمانشاه تبعید شدم اکثر نوارها و کتابهایم را به دوست شاعرم ..علی تورک اوغلو...دادم..اما اینجا موضوع مهم نوارهای مصاحبۀ من با استاد شهریار بود که اکثرشان بدون نسخۀ دوم بودند و بخشی از تاریخ فرهنگ مملکت به حساب می آمدند..که به غارت رفته بودند...تنها آرزوی من در آن لحظۀ تلخ این بود:
ایکاش مسئولین دادگاه انقلاب نوارهای صدای استاد شهریار را نابود نکنند.
صبح روز بعد با لباس نظامی به ایستگاه سرویس هوانیروز رفتم و سوار شدم..هیچکس جواب سلامم را نداد و کسی با من حتی یک کلمه صحبت نکرد..احساس تنهائی ام در آن لحظات حسی مشابه لحظاتی بود که در سلول انفرادی 336 داشتم.
وقتی وارد محوطۀ گروهان خود شدم..امربر فرمانده گروهان به دنبال من من آمد و مرا به دفتر گروهان برد..فرمانده گروهان بی آنکه خوشامدی بگوید گفت:
ورود تو به گروهان ممنوع است..برو خرکن یکم پایگاه.
من به رکن یکم پایگاه آمدم.بالاخره یکی جرآت کرد و به من گفت..بیا بریم دفتر فرماندهی پایگاه.
با هم به دفتر فرمانده پایگاه رفتیم آجودان فرمانده داخل دفتر فرمانده پایگاه شد و دقایقی بعد به من اذن دخول داد..من وارد شدم و احترام نظامی کردم..آجودان در حالی که درب اتاق را نیمه باز نگه داشته بود پشت سر من ایستاد..فرمانده پایگاه (سرهنگ ن.ژ) شروع به صحبت کرد..
حتما زندان درس عبرتی برایت شد..از این پس سرت را بینداز پائین و کار خودت را انجام بده..
من در لحن صحبتهایش حقارت و ضعف اش را کاملا حس می کردم و البته در خودم ناتوانی جواب دادن و اینکه ابهت گذشته ام را از دست داده بودم کاملا محسوس بود..فرمانده پایگاه در ادامۀ سخنرانی مبسوط و ترس آلود خود گفت:
تو چکار داری که فلان سرباز برنج فلان سرهنگ را به دوش می کشد و برایش می برد..( اشاره به موضوعی بود که یکروز در ستاد هوانیروز متوجه شدم که سربازی یک گونی به دوش گرفته و از پله ها بالا می برد..پرسیدم ..اسن برنج برای کیه؟ گفت ..برای جناب سرهنگ؟؟؟.گفتم برنج را همینجا بگذار و برو به سرهنگ بگو خودش بیاید وببرد..سرباز گماشته نیست..)..بعد اشاره به حملۀ من به فرمانده هوانیروز کرد که منجر به تنزیل درجه ام شده بود..ماجرا از این قرار بود وقتی سرهنگ محمد حسین جلالی را به فرماندهی هوانیروز انتخاب کردند من و سایر اعضای شورای فرماندهی هوانیرورز به این انتصاب اعتراض کردیم..و به دفترش رفتیم..او عاجزانه از ما خواست که دست از اعتراض برداریم..و صراحتا اعلام کرد که به طور موقت منصوب شده است و بعد از انتخاب فرمانده جدید هوانیروز او کنار خواهد رفت..پس از دقایقی بحث با جلالی بعضی از اعضای شورای فرماندهی متقاعد شدند ولی من نپذیرفتم..پس از پایان جلسه سرهنگ جلالی از من خواست دقایقی بمانم..ابتدا قصد تطمیع مرا داشت و می خواست حق سکوت بدهد که من نپذیرفتم..بعد عصبانی شد و به من حمله کرد و من هم سیلی بسیار نرمی به صورتش زدم که به طور ساختگی حالت غش گرفت و آجودانش آمد و صورتجلسه نوشتند ومرا در نهایت تنزیل درجه کردند..
حالا فرمانده پایگاه کرمانشاه که احساس کردم ضعف مرا خوانده بود لحن کلامش مقترانه شده بود و مرتب حرف زد تا جائی که به مرحلۀ تهدید رسیدم..من هم از آنجا که دیگر نه عضو شورای فرماندهی هوانیروز بودم ..نه عضو سیاسی ایدوئولوژیک و نه حتی نمایندۀ پرسنل حقیرانه گوش می کردم..در نهایت دستور داد که مرا به گروهان قرارگاه بفرستند..
در آن ایام گروهان قرارگاه مرکز معتادین و خلافکارهای پایگاه بود.وقتی وارد راهرو قرارگاه شدم سربازی که روی یک صندلی در دم در اولین اتاق قرارگاه نشسته بود بی آنکه احترام نظامی کند با لحن گستاخانه ای گفت..جناب سروان پوربزرگ..گفتم بله...او بلافاصله کلیدی از جیب در آورد و قفل درب را باز کرد و به من گفت..برید تو...
وقتی داخل شدم..متوجه شدم همافر نوروزی و همافر ....در داخل اتاق هستند..اینقدر می دانستم که آنها هم نمایندۀ همافران در اصفهان هستند..این دو نفر به احترام من بلند شدند و اولین نفراتی بودند که جرآت روبوسی و صحبت با من را به خود دادند..
از اولین صحبتهای آنها فهمیدم که همزمان با من 128 نفر دیگر از همافران را در اصفهان دستگیر و زندانی کرده بودند..
پایان قسمت بیست و یکم..
24/02/2018


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر