۱۳۹۶ اسفند ۳, پنجشنبه

خاطره ای از زندان 336..قسمت بیستم


خاطره ای از زندان 336
قسمت بیستم
...
ماجراهای بعد از زندان من کم فشارتر از دوران زندان من نبود..هر روز خبری می شنیدم که گاهی برایم غیرقابل باور بود..و نیز دردهای پنهانی که نمی دانستم با آنها کنار بیایم..من در قسمت بعد از زندان واقعا نظم کلامم را ز دست داده ام و هرچند نوعی عیب و ضعف نگارش است ولی دلم حکم می کند به همین شیوه بنویسم..
من در بازجوئی های زندان از نوع سوالها متوجه شدم که حتی صحبتهای من در تلفن عمومی هم ضبط شده است..آنهم از تلفن عمومی میدان گاراژ..که مدت زیادی در نوبت می ایستادیم..یکروز قبل از من زن و شهری در تلفن با عصبانیت صحبت می کردند..من از کلام آنها متوجه شدم که قصد جدائی دارند..آنها را به خانه آوردم و با کمک همسرم آشتی شان دادیم..آنها ترک زبان و اهل اطراف زنجان بودند..بازجو با فحش به من می گفت..تو چکاره بودی که آنها را آشتی دادی..و من جوابی نداشتم..یا هر تلفنی که برای اصفهان زده بودم در سؤالات بازجو مطرح می شد..ابتدا فکر می کردم که طرف مقابل من مطالب را لو داده است..ولی بعد فهمیدم که تمام صحبتهای من در تلفن عمومی ضبط شده است..
در روز اول استقرار در تبریز می خواستم به کرمانشاه زنگ بزنم..باید به تلفنخانه می رفتم..همسایه مان منور خانم که تنها تلفن منزل در دور و بر ما را داشت متوجه شد و قسمم داد که از تلفن منزل آنها استفاده کنم..آنها تلویزیون هم داشتند و یکبار که قرار بود مسابقۀ دو ما را تلویزیون پخش کند تمام بچه محل ها را به منزلش دعوت کرد و تلویزیون فقط چند ثانیه مرا نشان داد..که از نظر خودم خیلی مهم بود..منور خانم با این اندیشه تلفن منزلش را در اختیار من گذاشت و مرا به روح برادرم مرحوم محمد صادق پوربزرگ که در مقابل چشمان پدرم برق گرفت و مرحوم شد قسم داد که مضایقه نکنم..
ابتدا به منزل استاد شهریار زنگ زدم و آزادی خود را اعلام کردم..استاد شهریار در مورد سایه سؤال کرد..من اعلام کردم که در همان زندان ما بود ولی از آزادی اش بی اطلاع بودم..در خاتمه از استاد عذرخواهی کردم که نتوانستم در اولین فرصت به دیدارشان بروم..و استاد شهریار به طور مؤکد از من خواست که در کنار خانواده ام باشم.و در فرصتی مناسب به دیدارشان بروم..
پس از آن به کرمانشاه زنگ زدم..البته نه به همکاران بلکه به یک دوست بستنی فروش که پاتوق گاه به گاه من و همفکرانم بود..او در اولین جمله اشاره به جاسوس بودن یحیی آذرنوش و جهاندار امیری کرد..در جواب گفتم که  این موضوع را همسرم به من گفته است..پس از آن به شرح احوالات و ماوقع بعد از زندان من پرداخت..و...او اطلاع داد که دستگیری مرا رادیو امریکا و بی بی سی و رادیو مجاهد و چریک فدائی ها و رادیو کردستان اعلام کرده بود..من با شنیدن این خبر با خودم گفتم..نکند من کسی هستم و خودم نمی دانم..
من در تبریز سرم شلوغ بود و برای مدتی 14 روز مرخصی که داشتم تمام ایام رزرو شده بود و اکثرا می گفتند نذر گوسفند کرده اند..هرجا هم می رفتم به زور جگر گوسفند و کباب به خوردم می دادند..در مورد زندان هم هرکس سؤالی می کرد معمولا جواب نمی دادم .چون ترس عجیبی در وجودم بود. نیز تهدیدی که قبل از آزادی از طرف بازجو شده بودم در ذهنم می دوید.
یکی از همسایه ها به نام..قربان عمی (عمو) به دیدار من آمد همراه با یک قابله نخود پخته..او دکه ای در محل داشت و نخود می فروخت..ما هم هروقت پول داشتیم می رفتیم و یک پیاله نخود به یک ریال می خوردیم..من در ایام رمضان هم برای او یک دوره کامل قرآن ختم می کردم و او مبلغ 50 ریال به من انعام می داد.معمولا من انعام نمی گرفتم و به جایش گاهی خودم تنها و گاهی با دوستان به حساب ختم قرآن نخود می خوردیم..
در هر صورت از او با تمام وجود تشکر کردم و به یاد دوران نوجوانی چند قاشق از نخود پخته را که مثل قدیم خوشمزه بود خوردم..
یکروز از فلک دزدیدم و به دیدار استاد شهریار رفتم..شهریار اول از شکنجه ها سؤال کرد..من چون نمی خواستم استاد را بیازارم با تلطیف کلام صحبت می کردم..ولی شهریار گوئی از نوع شکنجه های ما با خبر بود..وقتی گفت حتما هادی را هم اینجوری شکنجه کرده اند فهمیدم که هادی پسر شهریار هم دستگیر و زندانی شده است..منتها شهریار گفت که او را در تبریز نگه داشته اند..
پس از دقایقی شهریار لب به سخن گشود و گفت:
به خاطر شما 3 تا من به رفسنجانی نامه نوشتم و از او خواستم که اسباب آزادی شما را فراهم کند..من در مورد هادی سؤال کردم..استاد فرمود او هم چند روز پیش آزاد شده است..البته در آن لحظه در منزل نبود..من به استاد اطمینان دادم که حتما سایه هم آزاد شده است و استاد آهی کشید که پیام خوشحالی داشت.
من هنوز ناراحتی و ترس دستشوئی را داشتم و لی بر زبان نمی آوردم.بیچاره همسرم تا درب توالت می آمد و بیرون توالت منتظر من می ماند.
سلول انفرادی اینچنین مخرب بود که  یک رزمندۀ میدان جنگ را تبدیل به انسان بزدلی کرده بود.
روز 14م مرخصی برای تهیۀ بلیط رفتیم..با آنکه برادرم رانندۀ اتوبوس بود و در ترمینال اعتباری داشت نتوانستیم بلیطی برای کرمانشاه از طریق همدان بگیریم..مجبور شدیم که بلیط سنندج بگیریم.و به سمت سنندج حرکت کردیم..
آخرین روز مرخصی من مصادف با روز تولد دخترم سولماز بود..برادرم مراسم قابل توجهی ترتیب داد و جشن تولدی برای دخترم سولماز گرفته شد.
در منزل برادرم یک ترازوی خانگی موجود بود.برادرم از من خواست خود را وزن کنم..من روی ترازو رفتم..عقربه 42 کیلو را نشان داد..من گفتم ترازو اشتباه می خواند چون من قبل از زندان 74 کیلو بودم..برادرم روی ترازو رفت و وزن دقیق اش نشان داده شد.افراد دیگر خانواده وزن کشی کردند که وزن همه درست بود..من درحیرت بودم که چرا بعد از 14 روز گوشت و جگر و کله پاچه خوردن فقط 42 کیلو بودم..مسلما جواب این سوال من یک عدد بود.زندان 336.
وقتی به سنندج رسیدیم در ترمینال اعلام کردند که جادۀ سنندج- کرمانشاه هرروز از ساعت 6 غروب تا 8 صبح روز بعد بسته می شود و ما مجبور شدیم به مسافرخانه ای برویم..
پایان قسمت بیستم

23/02/2018


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر