۱۳۹۶ بهمن ۲۲, یکشنبه

خاطره ای از زندان 336 قسمت نهم


.......
خاطره ای از زندان 336
قسمت نهم
روزها و شبها به صورت زجر دهنده ای می گذشتند..بازجوئی های من هم کم شده بود و تنوع در گذران زندگی در زندان به حداقل رسیده بود.تنها ارتباط من با بیرون از سلول همان 3 نوبت دستشوئی و توالت بود..کتابی را که در دستم بود بیش از یکصد بارخوانده بودم.مدت زیادی بود که دیگر نرمش و حرکتهای ورزشی هم انجام نمی دادم.گاهی به این موضوع فکر می کردم که نکند این بار راستی راستی زن و بچه ام را دستگیرکنند.و سپس خودم به خودم جوای می دادم:
زن و بچه ام که گناهی ندارند..اصلا خود من هم گناهی نکرده ام..چرا مرا رها نمی کنند..یا حتی چرا اعدام نمی کنند که راحت بشوم..راستش گاهی به این فکر می کردم که مرگ خیلی کوچکتر از شکنجه ای ست که در این سلولها به زندانیان بی پناه می دهند.آنچه مسلم بود این بود که در این زندان فقط افراد سیاسی زندانی بودند..و افراد سیاسی هدفشان ساختن جامعۀ ایرانی ست.و تمام هم و غمشان بهبود وضع اقتصادی مردم و حتی جلوگیری از انحراف انقلاب 57 است.اما داشتن انحصار در قدرت و تکروی هیئت حاکمۀ ایران باعث شده بود که این همه درگیری های جناحی پیش بیاید و این همه زندانی و اعدامی داشته باشیم.
موضوع دیگری که گاهی در خلوت به آن فکر می کردم این بود که حاکمان ایران هرکسی را نظر مخالف با حکومت داشته باشد به سوی سمت مخالف هول می دهند یعنی طوری برخورد می کنند که یک منتقد دلسوز در جناح ضد حکومتی قرار بگیرد..اگر حکومت ایران انتقاد پذیر بود و هر نظر مخالف را به عنوان ضد انقلاب تلقی نمی کردند مسلما این همه اعدام و حتی ترور (از طرف نیروهای مخالف حکومت) انجام نمی شد..و این تک محوری حکومت ایران را به سمت فاشیستی بودن می کشانید..
بالاخره یکروز دربچۀ سلول باز و چشم بندبه داخل پرت شد..از اینکه دوباره تنوعی در زندگی ام ایجاد می شد دردل شاد بودم..قبل از بستن چشم بند نگاهی به پشت رنگهای گوشۀ اتاق انداختم و این جمله را خواندم....برادر شجاع باش..نترس..
بازجوئی من جملات و سؤالات تکراری بود.منتها این باربه سبک دیگری مطرح شد احساس کردم بازجوی جدیدی به میدان آمده است..بازجو پرسید:
چندتا اسم داری؟..گفتم یک اسم بیشتر ندارم..یک تخلص شعری هم دارم..گفت..اسمت چیه..گفتم علیرضا پوربزرگ...گفت دیگه چی؟..گفتم فقط تخلص شعری دارم به نام وافی که استاد شهریار به من داده است..بازجو فحش آبداری هم نثار اسم شهریار کرد..و از پشت سر چند ضربه به سرم وارد کرد و گفت:
پفیوز تو مگر معجز شبستری نیستی؟ گفتم: معجز شبستری یک شاعر معروف است که پنجاه ..شصت سال پیش مرده است..بازجو گفت:....تو با نام مستعار معجز شبستری کتابی چاپ کرده ای..فکر می کنی ما نمی دانیم..چرا کتاب غیر مجاز چاپ کرده ای..کجا چاپ کرده ای...
با شنیدن این حرف یادم آمد که چندی پیش من یک نسخه کپی دستنویس جلد دوم اشعار میرزا علی اکبر معجز شبستری را از یکی از دوستان خریده بودم..و این کتاب را در منزل داشتم..فهمیدم که اینها به منزل من رفته اند...وحتما در تفتیش منزلم این کتاب را از قفسۀ کتابهایم برداشته اند..
به بازجو توضیح دادم که این کتاب در میدان انقلاب در دستفروشی ها فروخته می شود..یا فروخته می شد...من هم یکی خریده ام...
هرچه توضیح دادم بازجو نپذیرفت که من معجز شبستری نیستم.پس از آن بازجو دوباره با کلام رکیکی گفت:
مملکت داری این نیست ملا...کار تو کار دین نیست ملا...پفیوز این هم شعرتو نیست؟..گفتم نه..گفت..مگر این خط تو نیست....بعد کاغذی را از قسمت پایین چشم بند به من نشان داد...من دست نوشتۀ خودم را دیدم...با اینحال حرفهائی را که در بازجوئی های قبلی گفته بودم تکرار کردم:
یکروز صبح وقتی برای پای سرویس می رفتم تعدادی کتاب و نوار را در گوشه ای دیدم و آنها را برداشتم..این شعر هم داخل آن کتابها بود..بازجو گفت:
پدرسگ چرا به خط تو نوشته شده است..گفتم که چون نسخۀ اصلی گلی شده بود من رونویسی کرده ام..بازجو با لحن زننده ای گفت ..
کارشناسان ما تایید کرده اند که تمام اشعار کتاب معجز شبستری و این ک..شعرها مال تو است..
من گفتم که آنها شعر من نیست..کتاب معجز شبستری هممال خود معجز است...
بازجو چندین و چندبار تهدیدم کرد که اعتراف کنم من همان معجز شبستری هستم..برای من این موضوع هم خنده دار بود...و هم گریه آور چرا که دیوان دوم معجز شبستری واقعا مال خود معجز بود ..اما این شعر مال من بود که بر مبنای فن داستان نویسی گفته بودم آنها را از خیابان پیدا کرده ام..لحظاتی صدای بازجو نیامد..احساس کردم رفته حکم شلاق مرا بگیرد..کاری از دستم برنمی آمد..این بازجوئی یک سود فوق العاده مفیدی برایم داشت چرا که با دیدن دستخط خودم حافظه ام فعال شده بود و ابیاتی از این شعرم که خیلی هم معروف شده بود به یادم آمد:
مملکت داری این نیست ملا
کار تو کار دین نیست ملا
می زنی می کشی می ربائی
مملکت داری این نیست ملا
دین حق را تو از بن پکاندی
دین که میدان مین نیست ملا
جای همچون توئی گنگ و خودبین
هیچ جای زمین نیست ملا
دست بردار از ملک ایران
ورنه یک آفرین نیست ملا
من سرمست و خوشحال از این بودم که حافظه ام فعال شده بود و اصلا نگران اتفاقات بعدی نبودم ..چرا که نهایتا شلاق بود و من هم مثل بقیۀ زندانی ها پوست کلفت شده بودم و ابائی از شلاق نداشتم..
دقایقی بعد بازجو آمد..از صدای پائی که از پشت سر به من نزدیک می شد خودم را آمادۀ خوردن چند مشت وسیلی کردم...بازجو بی آنکه ضربه ای به من بزند گفت:
اعتراف می کنی که تو معجز شبستری هستی یا دلت شلاق می خواد..گفتم: من معجز شبستری نیستم یعنی خیلی کوچکتر از معجز شبستری هستم..او در ادبیات فارسی و ترکی جایگاه ویژه ای دارد..گفت:اگر از معجز شبستری چیزی می دانی بگو..از خودت دفاع کن..
گفتم: فقط اینرا می دانم که اهل شبستر بود..با پدر امام جمعۀ فعلی تبریز دشمنی داشت..او را در طویله زندانی کردند..بعد عده ای واسطه شدند که او از پدر امام جمعه عذرخواهی کند...معجز قبول کرد و پدر امام جمعه ی تبریز را به در طویله آوردند..معجز این بیت را خواند..
تا پیشوا جنابیز اولا بو رعیته
بو ملتین آییلماقی قالمیش قیامته...
و به همین خاطر او را به نیشابور تبعید کردند و او در همانجا مرد و در همان شهر دفن شد..
از بازجو صدائی در نمی آمد احساس کردم که می خندد..این خنده به این معنی بود که بازجو ترک زبان است یا ترکی را به خوبی بلد است..
بازجو دیگر حرفی نزد .دقایقی بعد مرا بلند کردند و بی آنکه شلاقی بزنند به سلولم برگرداندند.
پایان قسمت نهم
12/02/2018

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر