۱۳۹۶ بهمن ۲۹, یکشنبه

خاطره ای از زندان 336.قسمت شانزدهم

خاطره ای از زندان 336
قسمت شانزدهم
..
شاید تنها شماره تلفنی که از شهر تهران در حافظه داشتم تلفن عمه ام بود..924511.البته ما فامیلهای پولدار زیادی در تهران داشتیم..مثلا عموی من یکی از تجار معروف در بازار چهارسوق تهران بود..و عموی دیگر من از صادرکنندگان فرش به امریکا بود ولی ما ارتباط صمیمانه ای با هم نداشتیم.فقط عموی صادر کنندۀ فرش در سال 1361 که مرا از ارتش بیرون کرده بودند به درخواست پدرم مبلغی به من قرض داد که خانه ای در کرج خریدم..و بعدها پولش را برگرداندم.در هرصورت گوشی را برداشتم و شمارۀ تلفن عمه را گرفتم..صدائی از آن طرف سیم نیامد..مآمور اطلاعات شروع به خندیدن کرد..من نمی دانستم برای چه می خندد.آخونده از او دلیل خنده اش را پرسید ومآمور اطلاعات در جواب گفت..کابل شهری روی میز من است.آخونده در مقابل من کمی احساس شرم کرد .چون بدجوری خیط شده بود..به من اشاره کرد که به طرف تلفن روی میز مامور اطلاعات بروم..مامور تلفن قرمز رنگ را جلو من گذاشت..من شماره تلفن عمه ام را گرفتم..مطمئن بودم در آن ساعت یا عمه یا دخترخواهرم که عروس عمه ام بود گوشی را برمی دارند..وقتی صدای عمۀ مهربانم را شنیدم گفتم..عمه منم علیرضا..عمه از آنسوی تلفن گفت:
باشیوا دولانیم هاردا سان؟ من به ترکی گفتم عمه دادگاه انقلابدی یم..ایستیوللر منی آزاد ائله سینلر..
وقبل از آنکه جواب عمه را بشنوم مامور اطلاعات سیلی محکمی به من زد و تلفن را قطع کرد..من با تعجب نگاهش کردم..حتی آخونده هم از این حرکت تعجب کرد..مامور اطلاعات رو به من کرد و گفت....فقط فارسی صحبت کن..و اشاره کرد که شماره را مجددا بگیرم..
من در حالی که شماره را می گرفتم در این فکر بودم چه جوری به زبان فارسی به عمه ام بفهمانم که سند می خواهم..چون عمه ام فارسی بلد نبود...
پس از تماس مجدد در حالی که عمه ام با گریه به ترکی حرف می زد من به فارسی سند...ضامن ..دادگاه انقلاب می گفتم..در این حال احساس کردم که صدای آنطرف گوشی عوض شد و من صدای دختر خواهرم مرضیه را تشخیص دادم..آخرین باری که با اوتماس داشتم در لحظۀ ورود به تهران بود که خبر دادم مرا به تهران آورده اند..مرضیه گفته های مرا به عمه ترجمه کرد و عمه مجددا گوشی را گرفت و گفت..همین الان علی(منظور شوهرعمه ام بود) را می فرستم..
مامور اطلاعاتبلافاصله تلفن را قطع کرد..مجددا مرا از اتاق به بیرون فرستادند..لحظاتی بعد ستوانیار دژبان مرکز به اتاق رفت وبیرون آمد و یواشکی به من گفت..
چکارکردی؟..گفتم فقط تلفن زدم..گفت..در هر صورت ترا به من تحویل ندادند...من هم در کمال یاس و ناامیدی فقط نگاهش کردم..
آنروز مرا مجددا به 336برگرداندند..از وقت ناهار گذشته بود ولی به من ناهار ندادند..البته نگران نبودم چون گرسنگی ما مشروط شده بود یعنی اگر صدای چرخ غذا می آمد گرسنه می شدیم و اگر صدائی نبود گرسنگی هم نداشتیم..
ساعتی بعد چشم بند و نگهبان راهرو واتاق بازجوئی و گونی و کتک و بلندگو تکرار شد..این بار مرا روی صندلی دانش آموزی ننشاندند..بازجو پرسید:
تو ازکجا بازجوها را می شناسی..من از این سؤال حیرت زده شدم..و گفتم من بازجوها را نمی شناسم..دوباره پس از چند ضربه به صورت و سینه ام همین سؤال را تکرار کرد..با خود گفتم حتما وقتی مرتضی نبوی درگوش من خودش را معرفی کرده بود..دوربینی..ضبطی ..صدایش را ثبت کرده..واینها می خواهد که من مرتضی را لو بدهم..ولی من چنین قصدی نداشتم و همه اش اظهار بی اطلاعی می کردم و با خود می گفتم..آری یعنی فرورفتن سرنیزه به گلوست..این شعار را در ارتش یاد مان داده بودند..و در نهایت پس از چند بار سؤال بازجو گفت..در راهرو دادگاه انقلاب به کی سلام کردی؟
یادم آمد وقتی در زیر پلۀ دادگاه انقلاب بودم یک نفر از پله ها پایین می آمد من بی اختیار چشمم به انگشتانش خورد..حدس زدم که این انگشتان شبیه انگشتان یکی از بازجوهای من است و به او سلام کردم.(ازقرار معلوم حدس من درست بود).و به این صورت این بازجوئی کودکانه به پایان آمد.لازم به ذکر است که در آن ایام بعضی از سازمانها بازجوها را شناسائی و ترور می کردند..و به احتمال زیاد مرا به همین دلیل به دژبان مرکز نفرستادند.
سلام من باعث شد که 14 روز دیگر در 336 بمانم..پس از این مدت بیهوده تر بیهودگی های مدت قبل دوباره مرا به دادگاه انقلاب برده و مستقیم به اتاق آخوند بردند..
آخونده کاغذی جلو من گذاشت و گفت..امضاء کن..من شروع به خواندن کاغذ کردم..از نظر تعداد 17 بند داشت..بند یک...توهین به ائمۀ معصومین...بعدی توهین به رهبری...بعدی توطئه برعلیه نظام...بعدی ..شرب خمر..بعدی مصرف مواد مخدر....و الخ..
من هیچکدام از این جرمها را مرتکب نشده بودم..حتی صادقانه می گویم تا آنروز از زندگی هم حتی یکبار هم مواد مخدر را ندیده بودم..به همین دلیل از امضای آن خودداری کردم..
آخونده گفت..اگر امضا نکنی از آزادی خبری نیست..باز هم از امضای نامه امتناع کردم..مرا به بیرون اتاق انتقال دادند..همان ستوانیار به طرفم آمد و گفت..این کار را با همۀ زندانی ها انجام می دهند..کمی فکر کردم..یاد صحبت احمد شریفی دوست و همکارم افتادم که به این موضوع اشاره کرده بود...و....پس از مدتی کلنجار با خود وقتی برای بار دوم مرا به اتاق بردند نامه را امضا کردم..و این بارستوانیار دژبان مرکز مرا تحویل گرفت.و بدون چشم بندفقط به یک دست من دستبند زدند وسوار ماشین شدیم.
وقتی به محوطۀ دژبان مرکز که آنجا را به خوبی می شناختم رسیدیم..صدای خواهرم مریم را تشخیص دادم که فریاد زد: علیرضا باشیوا دولانیم..من در حالی که به خاطر دستبند فقط توانستم 45 درجه به طرف صدا برگردم..با صدایی که خواهرم بشنود گفتم..من آزاد شدم..
و دژبانی که دست من به دست اوبسته شده بود مرا به دربی که منتهی به یک زیر زمین بود هدایت کرد.
پایان قسمت شانزدهم
19/02/2018

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر