۱۳۹۶ بهمن ۱۳, جمعه

خاطره ای از زندان 336...قسمت دوم

خاطره ای از زندان 336 قسمت دوم
....
 نام آن جوان  که من هم سلولی اش شدم  محمد بود.البته سلول او هم به اندازۀ سلول انفرادی بود (یک و نیم در دو متر).وقتی پرسیدم چرا ما را با هم انداختند و چرا مرا از سلول خودم بیرون کشیدند گفت:
هروقت زندانیان جدید بیاورند زندانی های باز جوئی شده را با هم یکی می کنند تا سلول انفرادی برای زندانیان جدید داشته باشند.و در ادامه گفت:
معمولا زندانیان مسلمان را با زندانیان مسلمان و زندانیان چپی را با زندانیان چپی هم سلول می کنند.
محمد می دانست من هم ارتشی هستم و هم شاعر. هنوز نمی دانم این اطلاعات را از کجا گیر آورده بود ولی مطالبی را که در مورد من می گفت تقریبا درست بود.او از من خواست شعری بخوانم.من هرچه فکر کردم شعری یادم نیامد.فقط این مصرع از حافظ با اجرای خانم پریسا در ذهنم دوید:
به کام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل...و آنرا برای محمد خواندم.محمد گفت:
تو چه شاعری هستی که شعر از حفظ نیستی؟ گفتم:
راستش من بیش از نصف دیوان حافظ واکثر غزلهای معروف سعدی و شعرای دیگر و نیز رباعیات خیام و دربیتی های باباطاهر را از خفظ بودم ولی در اینجا یادم رفته..گفت:
باور نمی کنم..من کمی جدی شدم و گفتم : من قبلا حافظ قرآن هم بودم و از آیت الله مرعشی جایزه هم گرفته ام..
محمد آهی کشید و گفت: بهت حق میدم.اینها مرا هم زیر شکنجه دیوانه کرده اند.پس از لحظه ای مکث گفت: سایه را می شناسی؟ گفتم سایۀ شاعر را بله..او هم از شاگردان استاد شهریاره.
محمد به یکباره بلند شد و دستانش را به یک دیوار سلول و پاهایش به دیوار مقابل چسباند و به طور عمود بالا رفت..تا آنجا که به نرده های بالای در سلول رسید و آهسته گفت:
سایه ...سایه...لحظه ای مکث..یه شاعر دیگر اینجاست...اسمش 2914 است..بعد سرش را به طرف من برگرداند و گفت: اسم شاعری ات چیه؟
گفتم: وافی..
محمد رو به طرف برده ها کرد و گفت: اسمش وافی یه..شاگرد شهریاره..لحظه ای مکث و پایین آمد..
دیگر صحبتی از شعر نشد ولی محمد بدون مقدمه رو به من کرد  گفت:
 حالا که  قرار است اعدام بشوم بهتر است بدانی من جزء سازمان مجاهدین خلق هستم ومرا به جرم اقدام به ترور هاشمی رفسنجانی دستگیر و ماه ها شکنجه کرده اند..او در حین صحبت که با هیجان خاصی بیان می کرد گفت :
قرار بود با یک آرپی جی هفت در مقابل استادیوم امجدیه اتومبیل رفسنجانی را بزنم.که قبل از اقدام دستگیر شدم..
من در حسرت این بودم که چرا شانس ملاقات با حجت الاسلام دعائی را از دست داده ام..چون او را از نزدیک می شناختم و او می دانست من شاگرد استاد شهریارم و هر وقت مرا می دید از من می خواست سلام مخصوص اورا به حضرت استاد شهریاروبعضی از بزرگان فرهنگی تبریز برسانم.از طرفی او از دوستان و طرفداران دکتر پیمان (جنبش مسلمانان مبارز.. یا به قول بعضی ها جنبشی ها سوسیالیست های خدا پرست ) بود و من می توانستم توسط او خبر دستگیری ام را به دکتر پیمان برسانم..در این اندیشه بودم که احساس کردم انرژی بدنم تحلیل رفته است..در سمتی که بودم دراز کشیدم..نگاهی به دیوار انداختم..در سلول خودم پشت رنگها درست در جائی که دراز می کشیدم نوشته ای بود...برادر شجاع باش نترس...که به من انرژی می داد ولی در این سلول از نوشته خبری نبود...و ضعف روحی فراوانی داشتم..
محمد هم در گوشۀ دیگر سلول دراز کشید. بعد از دقایقی که هردو به سرنوشت نامعلوم خود فکر می کردیم ناگهان صدای محمد بلند شدکه گفت:
وافی میدونی من قهرمان ورزشهای رزمی هستم و عنوان آسیائی (شاید هم گفت جهانی) هم دارم؟
گفتم : نه..گفت پس بدون..چون به دردت می خورد..
من خودم 11 سال قهرمان کشور و عنوان بین المللی در رشتۀ دوومیدانی داشتم ولی از آنجا  که نتوانسته بودم برای محمد یک بیت شعر بخوانم دیگر این ادعا را هم قورت دادم..تازه در آن فضای تنگ حصاری ورزش من به درد نمی خورد.
دوباره گرفتار افکار پریشان خودم بودم که باز صدای محمد بلند شد:
دادی..ندادی...در مالی...(باپوزش از خوانندگان).. این جمله را بارها تکرار کرد و بلند شد و رو به من کرد و گفت:
اگر خواست حال من خراب بشود فورا دستهای مرا از پشت ببند چون ممکن است در آن حالت بی اختیار آسیبی به تو برسانم..
من با شنیدن این جمله ترس سراسر وجودم را گرفت..بلند شدم و نشستم..و زیر چشمی مراقب محمد بودم..ناگهان محمد بلند شد و با مشت ولگد به درب سلول زد و بافریاد بلند گفت:
من بستنی میخوام....مادر..مادر...دوباره جملۀ من بستنی می خوام... را تکرار کرد.
قانونی که روز اول ورود به زندان 336 به ما یاد داده بودند این بود که اگر کاری با نگهبان داشته باشیم..کارت سفیدی را از زیر در به بیرون می گذاشتیم ومنتظر می ماندیم تا نگهبان ببیند و هر وقت دلش خواست به سراغ طرف بیاید..وقتی محمد این همه ضربه به در زد انتظار داشتم نه تنها نگهبان راهرو بلکه چند نگهبان کمکی دیگر هم به سلول جدید ما بریزند که اینگونه نشد..
محمد پس از آنکه چند ضربۀ دیگر به در زد وخبری از نگهبان و بستنی و مادرش نشد از من خواست فورا دستهای او را از پشت ببندم که آسیبی به من نرساند.
تنها وسیلۀ موجود من یک پیراهن آبی آستین دار آبی بود که آنرا به دستهای محمد بستم...لحظاتی بعد محمد شروع به تکان دادن سرش کرد.من دستهای بستۀ او را محکم نگهداشته بودم..محمد دهانش چنان کف کرد که من از پشت سر کف دهانش را می دیدم..تمام هم وغم من نگهداشتن دستهایش بود که اگر رها می شد با اندام قدرتمندی که داشت می توانست پیراهن مورد علاقۀ مرا هم بدرد.
دقایق به کندی می گذشت و از دهان محمد کف بیرون می زد.من کاری جز نگهداشتن محمد نمی توانستم بکنم..اگر هم موفق به گذاشتن کارت می شدم قطعا نگهبانی که بعد از آنهمه مشت ولگد نیامد با دیدن کارت هم سراغ ما نمی آمد..
دقایقی بعد محمد کمی آرام شد و به من گفت...حالم خوب است..و دراز کشید.من با پیراهن مورد علاقه ام دهان او را پاک کردم...محمد به خواب عمیقی فرو رفت.
پایان قسمت دوم
علیرضا پوربزرگ وافی
تاریخ انتشار 03/02/2018


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر