۱۳۹۶ بهمن ۲۶, پنجشنبه

خاطره ای از زندان 336 قسمت سیزدهم


خاطره ای از زندان 336
قسمت سیزدهم
...
در داخل سلول برای خودم لحظات خاطره انگیز ملاقات با مادر و فرزندانم را مرور می کردم و لذت می بردم..یعنی هیچ تلخی از حضور در انفرادی حس نمی کردم و فکر می کردم که در آن لحظات در کنار آنها قرار دارم..این خیال شور انگیز وقتی درهم آشفت که دربچۀ سلول باز شد و چشم بند به داخل سلول آمد...چشم بند را این بار هم بی آنکه به نوشتۀ دیوار....برادر شجاع باش..نترس..نگاه کنم به چشم زدم وهمراه نگهبان راهرو به اتاق بازجوئی رفتم..دلیل اینکه به راحتی محل بازجوئی را تشخیص می دادم این بود که من هم سمت حرکت را در نظر می گرفتم و هم تعداد قدمهائی را که برمی داشتم می شمردم...
این بار صدای آخوند گیلانی در بلندگو پخش شد..زمان زیادی طول کشید تا صدا قطع شد و مرا روی صندلی دانش آموزی نشاندند...وقتی چشم بند مرا بازجو بالاتر می برد از انگشتانش او را شناختم...او اولین بازجوی من بود و بی رحم تر از بقیه برخورد می کرد..این بار فقط کاغذ و خودکار به من داده بودند و از خط کش و سکۀ ده ریالی خبری نبود..بازجو س<ال کرد..رمز نامه ای که مادرم از طرف پدرم به من داده بود چی بود؟
من گفتم پدرم یک آدم ساده و بی آلایشی ست..اصلا کاری به سیاست ندارد...بازجو گفت..تو آن نامه را خواندی؟..از کجا فهمیدی خط پدرت است..گفتم پدرم خط بی نهایت زیبائی دارد و خط اش برای من کاملا شناخته شده است..گفت..در آن نامه چه نوشته بود..گفتم من فقط چشمم به این جمله افتاد که نوشته بود..دعای رهائی از بند..
بازجو گفت..بقیه اش چی..پدرت چی نوشته بود..گفتم..بقیه اش را ندیدم..نگهبان آنرا از دستم قاپید..بازجو یک پس گردنی به من زد و صدای دمپائی اش را شنیدم که دور می شد..
آنروز من ساعتها در همانجا ماندم..روی همان صندلی دانش آموزی..دوباره ادرار به مثانه ام فشار آورد..خبری از اطرافم نداشتم و نمی دانستم کسی در اتاق حضور دارد یا نه...
باز هم یک لحظه آرزو کردم ایکاش روی تخت شلاق بسته شده بودم و به این بهانه مثانه ام را تخلیه می کردم..یعنی واقعا فشار مثانه از زور و درد شلاق بیشتر بود..فشار ادرار باعث شد که با صدای بلند فریاد بزنم...حاج آقا...منظورم بازجو بود....جوابی نیامد...دقایق با تلخی طی می شد...چندبار تصمیم گرفتم که همانجا ادرار کنم..ولی از آنجا که به من ملاقاتی داده بودند..من هم می خواستم حرمت نگه دارم..
بالاخره بازجو آمد و چشم بند مرا کنترل کرد و مرا از صندلی بلند کرد..وقتی حرکت کردیم از نگهبان راهرو که مرا می کشید خواستم مرا به توالت ببرد..و نگهبان راهرو با توقفی که کرد احساس کردم دو دل شده است..اما پس از لحظه ای مسیر مرا عوض کرد کمی جلوتر رفتیم..صدای نگهبان را شنیدم که گفت..این کار خلاف مقررات است..زودتر بیا..فهمیدم که مرا به در توالت آورده است..به سرعت وارد توالت شدم و در حالی که در دل به مقررات خلاف انسانی و دینی که زندانی را از رفتن به توالت منع می کند..فحش می دادم..شروع به تخلیه کردم...من هرچه ادرار می کردم تمام نمی شد..نگهبان راهرو دوبار مرا صدا کرد ولی من هنوز ادرار می کردم...نگهبان راهرو تا درب تولت من هم آمد و ضربه ای به در زد و از من خواست زودتر بیرون بیایم...من خود را راحت کردم و بیرون آمدم و نگهبان با غرولند مرا به سلول آورد وقبل از آنکه برود از او خواستم کبریتتی بزند تا من سیگارم را روشن کنم..
آنشب خواب راحتی داشتم..در عالم رؤیا علی آقا را دیدم.علی آقا فامیل دور پدرم بود..هر روز صبح که به محل کارش می رفت از مقابل درب منزل ما رد می شد..من معمولا صبح زود بلند می شدم و میرفتم نان سنگک تازه می خریدم..پدرم با نان تازه صبحانه می خورد..من هم تا فرصتی که برای مدرسه رفتن داشتم توپ تنیسی را که دایی ام از مکه آورده بود برمی داشتم و در مقابل درب منزل بازی می کردم..و در همین دقایق علی آقا از درب منزل ما رد می شد..گاهی هم دقایقی به تماشای من می ایستاد و یک 5 ریالی یا ده ریلای به لبۀ آجری که در حدود یک متری دیوار خانه مان بود می گذاشت و می گفت..اگر با شوت این پول را بزنی مال تو..و من معمولا در دو سه ضربۀ اول آن سکه را با توپ می زدم و مال من می شد...گاهی هم مشهدی حسین نورمحمدزاده که عضو ثابت تیم فوتبال تبریز بود به ساعت بازی من برمی خورد و دقایقی با من بازی می کرد..آن وقتها باشگاه های فعلی مد نشده بود..و فقط تیم کلنی هر شهر در مسابقات فوتبال شرکت می کرد و از 11 بازیکن اصلی تیم تبریز 9 نفرشان از محلۀ سرخاب ما بودند..
آن شب خواب دیدم که در سلول نشسته ام..همین سلول فعلی..ناگهان علی آقا وارد شد..من خودم را جمع و جور کردم و به علی آقا سلام کردم..علی آقا جواب سلام مرا داد و گفت:
علیرضا اینجا چه می کنی؟...گفتم مرا گرفته اند و زندانی هستم..گفت..مگر ..ومن یتق الله را بلد نیستی؟..گفتم چرا..گفت بخوان..من شروع به خواندن کردم..
و من یتق الله یجعل له مخرجا..و برزقه من حیث لا یحتسب..علی آقا وسط حرف من پرید و گفت..ویخرجه..من حیث لا یحتسب..و از من خواست تکرار کنم..من باز هم خواندم و بازهم گفتم..یرزقه..علی آقا عصبانی شد و گفت..این طور که من می گویم بخوان..من هم شروع به خواندن طبق پیشنهاد علی آقا کردم..
ومن یتق الله یجعل له مخرجا و یخرجه من حیث لا یحتسب و من یتوکل علی الله فهو حسبه..ان الله بالغ امره و هو علی کل شیء قدیر...
تا این آیه را تمام کردم..گفت..حالا شد..فردا آزاد می شی..و رفت..
من از خواب بیدار شدم..در همان سلول همیشگی بودم و اثری از علی آقا نبود..
پایان قسمت سیزدهم
16/02/2018


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر