۱۳۹۶ بهمن ۲۴, سه‌شنبه

خاطره ای از زندان 336..قسمت دهم


خاطره ای از زندان 336
قسمت دهم
..
خیلی دلم می خواست که سایه را ببینم.فکر می کردم که هنوز در راهرو است.یکروز در نوبت دستشوئی ظهر کارم را زود انجام دادم و از توالت به بیرون آمدم..نگهبان در وسط راهرو روی یک صندلی نشسته بود..معمولا وقتی زندانی را به توالت می آورد اعلام می کرد مثلا 5 دقیقۀ دیگر میام.گاهی این مدت به 3 دقیقه و گاهی حتی تا 10 دقیقه و بیشتر می انجامید.من ساعت نداشتم ولی از گذر زمان در داخل توالت چنین حدسی می زدم.
در راهرو به غیر از نگهبان شخص دیگری نبود.ناگهان نگهبان متوجه حضور من شد و به سرعت از روی صندلی برخاست و به سمت من آمد.من هم به سرعت به داخل توالت لغزیدم.نگهبان با تندی و عصبانیت گفت:
می دانی که این کارت شلاق دارد؟
من هم بر مبنای فن داستان نویسی دست روی دلم گذاشتم و تمارض کردم و گفتم:نمی توانم بایستم.
نگهبان مرا با چشم بسته به سلول آورد و گفت:
چون تو به سؤالات مذهبی من پاسخ داده ای این کار تو را گزارش نمی کنم..و من هم از او تشکر کردم.
راستش احساس می کردم که عناصر نگهبانی زندان و افرادی که با زندانیان ارتباط داشتند اطلاعات مذهبی ندارند شاید بتوان گفت که اصلا مذهبی نبودند.این حدس را از نوع سؤالاتی که می کردند دریافته بودم.حالا چگونه بر این کار انتخاب و گماده شده بودند ..نمی دانم.
بازجوئی بعدی من همراه با مدت زیادی نشخوار صدای آهنگران مداح بود..وقتی مرا روی صندلی قرار دادند بازجو پرسید:
چرا به آن پیرمرد گوشت ندادی؟
با تعجب گفتم کدام پیرمرد ..کدام گوشت؟
بازجو چند پشت گردنی زد و گفت :حاج آقا خامنه ای را میگم..چرا بهش گوشت ندادی؟
یادم آمد که این اتفاق در جبهه افتاده بود.گفتم:
 من مسئول غذا بودم . به همه غذای یکسان می دادم..به آقای خامنه ای هم به اندازۀ دیگران گوشت دادم..بازجو با عصبانیت گفت:
پدر...تو به محافظ  شخصی حاج آقا چی گفتی؟گفتم یادم نمیاد..گفت ماجرای آنروز را تعریف کن..گفتم:
اوایل جنگ من به همراه تیمسار ملک و سرهنگ آذربرزین به صورت داوطلبانه به جبهه رفتیم..تیمسار ملک یک گروه چریکی ره اندازی کرد که مورد تایید چمران قرار گرفت و اسمش را گذاشتند..ستاد عملیات جنگهای نا منظم..ما ابتدا در دانشگاه جندی شاپور و بعد در استانداری اهواز مستقر شدیم.در آنجا دوتا اتاق هم یکی برای دکتر چمران و دیگری هم برای آقای خامنه ای منظور کردند.تیمسار ملک و سرهنگ آذربرزین هدایت عملیات چریکی را به عهده داشتند..یکروز یکی از هوابردی های بازنشسته گوسفندی را که درسته پخته بود به استانداری آورد.من پس از آنکه تاییدیۀ تیمسار ملک را برای سلامت غذا گرفتم آنرا در اتاقها تقسیم کردم..چون افراد زیادی زیر نظر سرگرد سلیمی (مرحوم تیمسار سلیمی که آنموقع سرگرد بود) به نام گروه اطلاعات جنگ بودند بیشتر سهمیه به آنها رسید..من همانقدر که به تیمسار ملک و سرهنگ آذربرزین دادم همان مقدار هم به استوار منگولی و گروهبان دهقانپور دادم..همان مقدار هم به چمران و خامنه ای دادم..
لحظه ای مکث کردم..بازجو گفت:یاللاه بقیه اش را بگو...
احساس کردم که بازجو هم مشتاق این ماجرا شده است..من هم بدون ترس و واهمه ادامه دادم:
دقایقی بعد محافظ شخصی خامنه ای آمد و از من مجددا گوشت خواست..گفتم : تمام شد..او با من دست به یقه شد و همدیگر را زدیم . محافظ دوان دوان به اتاق خامنه ای رفت..من هم پشت سر او داخل اتاق خامنه ای شدم و گفتم:
حاج آقا این به من تهمت می زند و می گوید به تیمسارها گوشت بیشتری دادی..در صورتی که خدا را شاهد می گیرم که چنین نبود..محافظ رو به خامنه ای کرد و گفت:
حاج آقا این گفت که...خامنه ای پرسید  این چی گفت..محافظ گفت:
این آقا گفت که سرباز بجنگد من  سهم گوشت اش را بدم مفتخورها بخورند؟..
بازجو که احساس کردم خنده اش گرفته است گفت..بعد چی شد..
گفتم: بعد از آن حاج آقا فرمودند که دستور بدهید جیرۀ غذائی را زیاد کنند..من هم گفتم چشم..و بیرون آمدم.
گفت : بعدش چی شد..گفتم چند دقیقه بعد تیمسار ملک مرا به اتاقش صدا کرد و گفت:
جناب پوربزرگ اصرار من فایده ای نکرد..وسایلت را بردار و برو..
من وسایلم را برداشتم و به لشکر رفتم .در آنجا یک فروند هلیکوپتر 206 مرا سوار کرد و به دزفول برد و از آنجا مرا با هواپیمای فرند شیپ هوانیروز به تهران منتقل کردند..
بازجو گفت: تو خودت هم مفتخور بودی..در جبهه کاری نمی کردی..فقط در استانداری جا خوش کرده بودی..گفتم:
من در روزهای تلخ دو بار به خرمشهر رفتم...در دارخوین جنگیدم و مجروح شدم (در این حال اشاره به بازوی چپم کردم و گفتم..می توانید خودتان ببینید)..در سوسنگرد تیم عملیاتی من باعث شد که چمران و تیمسار فلاحی اسیر عراقی ها نشوند.همانروز یک گروه 170 نفری از غیرنظامیان ایرانی که در جنگ شرکت کرده بودند به خاطر نا آشنائی به تاکتیک جنگ توسط عراقی ها قتل عام شدند ولی گروه تحت امر من همگی به سلامت برگشتند...من در عملیات ایذائی زیادی شرکت کردم..
بازجو حرفی نزد..دقایقی بعد مرا به سلولم برگرداندند..
در باز جوئی روز بعد بازجو گفت: با بنی صدر چند بار ملاقات کردی؟ گفتم..ایشان یکبار به پادگان هوانیروز به اصفهان آمد و یکروزتمام به همراه پرسنل پادگان با هم بودیم..بازجو گفت: بعدش چی؟
در یک لحظه حدس زدم که حتما عکسی..خبری از حضور من در سخنرانی بنی صدر در میدان انقلاب دارند که گفتم:
یکبارهم در سخنرانی او در میدان انقلاب شرکت داشتم.
گفت : دیگه ...
گفتم وقتی من در استانداری محافظ ساختمان بودم ایشان وخیلی از مسئولین به آنجا می آمدند ولی من جلسۀ خصوصی با هیچکدام نداشتم..
دوباره باجو سؤال کرد:
چرا از بنی صدر دفاع می کردی؟..گفتم..من فرار بنی صدر را تایید نمی کنم.. ولی فقط او توانست تیمسار فلاحی را که یکی از 5 نخبۀ نظامی جهان از نظر پنتاگون بود راضی کند که ایشان آمدند و ارتش را سر و سامان دادند..

احساس نگرانی شدیدی داشتم..فکر می  کردم با این جوابی که داده ام حکم اعدام خودم را اجرا کرده ام..
روز بعد دوباره به بازجوئی رفتم...راستش به سیم آخر زده بودم..بازجو گفت:
شما قبل از جبهه هم با آقای خامنه ای ملاقات داشتی؟...گفتم بله..گفت..کی؟ گفتم:
یکبار من و صیاد شیرازی و سرگرد .....به عنوان نمایندگان ارتش به ملاقات ایشان که نمایندۀ امام در شورای عالی دفاع بود رفتیم..ایشان نظریه های غیر علمی دادند و من اعتراض کردم..البته صیاد شیرازی و سرگرد.....(بعدها تیمسار شد و پستهای متعددی گرفت) نظر آقای خامنه ای را تایید کردند...ولی من از شورای فرماندهی کنار گذاشته شدم...
صدای پای بازجو را شنیدم که دور می شد...دقایقی بعد صدای دمپائی بازجو نزدیک و نزدیکتر شد..منتظر پس گردنی و مشت بودم..ولی نفس اش را در کنار گوشم حس کردم که گفت:
علی جون در مورد تو هیچی نمی دونند..نگران نباش..من مرتضی هستم.
این را گفت و از من دور شد..آنروز فهمیدم که بازجوها برای آنکه صدایشان شناخته نشود نوعی لثه بند می بندند..
پایان قسمت دهم


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر