۱۳۹۴ آبان ۲۷, چهارشنبه

عملیات دماغ

.........عملیات دماغ..
مدتی ست که اپیدمی جراحی زیبائی دماغ در بین اکثر ایرانی های مقیم ترکیه جا خوش کرده است.تصمیم گرفتم گزارشی از این اوضاع تهیه و داستانی بنویسم.برای این تحقیق باید به سراغ دوستان ایرانی می رفتم.
وقتی به مغازه ای که چند ایرانی کار می کنند...رسیدم..ابتدا با داریوش روبرو شدم..او نصف صورتش را بسته بود و زیر چشمتنش به شدت کبود بود.با خود گفتم ..این یکی حتما دعوا کرده که اینجوری شده ..یا احتمالا بار سنگینی به صورتش افتاده که به این شدت آسیب دیدهه است..گفتم...
داریوش جان خدا بد نده...چی شده...باز هم دعوا کرده ای؟
نه دماغم را عمل کرده ام
پس چرا زیر چشمانت کبود شده؟
به خاطر اینکه دماغ مرا خیلی کوچک کرده اند...
مبارکه
ممنون
..راستش داریوش دماغ گنده ای داشت ولی در نمای کلی  صورتش دماغ خوش ترکیبی داشت.
در این حال صدای صاحبکار داریوش بلند شد....داریوش.....و داریوش در حالی که با صدای نسبتا بلندی که حس کردم همراه با درد دماغ است وبه سرعت به طرف صاحب مغازه می رفت...گفت...
بله اوستا
لحظاتی بعد داریوش و صاحبکارش یخجال دو دره ای را به طرف وانت بیرون مغازه می بردند...و صاحب مغازه در حال حمل این یخجال سنگین حرفهای رکیکی می زد که من کلمات ...دماغ...عملیات..هستانه..و نیز بعضی از فحشهای آبدارش را تشخیص دادم..اما من دلم برای داریوش می سوخت که با آن وضع دماغ ..یخجال به آن سنگینی را حمل می کرد...و دو نفری به سختی توانستند آنرا سوار وانت کنند..
لحظاتی بعد داریوش ناله کنان و در حالی که دست چپش را روی دماغش گذاشته بود و آهسته به طوری که صاحبکارش نشنود گفت...فلان فلان شده همه اش غر می زنه...من رو به داریوش کردم و گفتم...
تو با این وضع دماغ نباید اشیای سنگین برداری...
علی جان اینجا که به آدم پست معاونت ریاست جمهوری که نمی دهند..یا باید بری انشائات به قول خودمان..عملگی...یا حمالی در مغازه های دست دوم فروشی...
-         چرا از بقیه کمک نگرفتی؟
-         یکی شان دیروز دماغ عمل کرده..دو روز باید استراحت بکند..تازه بشود مثل من و سر کار بیاد..یکی شان امروز عمل دارد...رفته بیمارستان...
-         بقیه چی؟
-         بقیه هم هرکدام یک گوری مشغولند..
پس با این حساب همۀ اکیپ عمل انجام داده اند؟
نه دو نفر هنوز عمل نکرده اند..
چرا؟
بیمارستان پر از ایرانی هاست...و خیلی شلوغ است...به آنها برای هفتۀ بعد نوبت داده اند.
با یک حساب سرانگشتی فهمیدم که هر 5 ایرانی شاغل در این مغازه شامل این عملیات زیبائی شده اند..از این 5 ایرانی 3 نفرشان همراه خانواده بودند...پرسیدم
خانمهایشان چی؟
دوتایشان قبلا عمل کرده بودند خانم اشکان هم دیروز عمل کرده... امروز سر کار نیامده که از خانمش پرستاری کند.مگه نمی بینی نیستش..
من از کجا بدانم...فکر کردم رفته مثلا اشیای یک منزل را به طبقۀ پنجم فلان کس برساند...
داریوش خودش را به من نزدیک کرد و گفت...
راستی می دونی اسم اصلی اشکان چیه؟
نه....
اسم اصلی اش نوروز علی ست...اینجا خودش را اشکان جا زده...و با همان دماغ دردآلود با صدای بلند خندید...در حین خنده دوباره دستش را روی دماغش گذاشت فهمیدم که از خنده هم دماغش درد گرفته...
سپس دستش را از روی دماغش برداشت...احساس کردم دردش کمتر شده..کمی آرام شدم...داریوش لحظه ای مکث کرد و گفت...راستی می دونی اسم زنش چیه؟
من چند بار از خودش شنیدم که می گفت...رزیتا...
باز هم داریوش خنده اش گرفت و دستش را به عنوان محافظ به طرف دماغش برد و پس از لحظه ای خنده گفت..
نه بابا..اسم اصلی زنش ..بلقیس...است...اینجا عوضش کردند...
...حرفی برای گفتن نداشتم..همۀ مطالب دریافتی گزارش- داستان و...حتی رمان را هم کفایت می کرد..می خواستم خداحافظی کنم که داریوش پیشدستی کرد و گفت...
..علی جان ..در اینجا جراحی دماغ برای پناهنده ها رایگان است..تو هم که ماشاللاه همیشه بیکاری و وقت کافی داری..تو هم برو خودت را بده زیر تیغ...
گفتم..من.؟؟ در این سن وسال؟؟...جراحی دماغ؟؟ مگر دماغ من چه عیبی دارد؟
گفت...خودمانیم ...دماغ تو هم کمی ...گنده است..البته کمی نه...کمی بیشتر از کمی...اگر کوچکترش بکنی...خوشگلتر میشی...ناسلامتی تو شاعر و نویسندۀ ما هستی...ما ترا خوش تیپ تر از این که هستی می خواهیم...
هم از حرف او خنده ام گرفت و هم دلم نهیب می زد که داریوش این همه شاعرما و نویسندۀ ما می کند ..ولی وقتی در مراسم امضا و فروش کتابم ایرانی ها را دعوت کردم...نه تنها کسی نیامد و ایرانی ها حتی یک جلد کتاب مرا نخریدند..بلکه بعد از روز امضا هرکس مرا می دید می گفت...
..علی جان یکی از کتابهایت را برایم امضا و هدیه کن....میخواهم یادگاری به کشور سوم ببرم...
من هم علیرغم میل باطنی خودم مجبور شدم چند جلد هدیه کنم..
.در این حال دوباره صدای داریوش در گوشم پیچید...
پس قبول کردی که باید بری عمل جراحی...گفتم
...به قول ما ترکها...منی ساتان ساتیپ پوللانیپ ..آلان آلیپ حاللانیپ...
و بدون معطلی از او خداحافظی کردم و به بایات بازار آمدم...
...
بایات بازار محلی ست که تعدادی از ایرانی ها و عربها در آنجا کار می کنند...آنجا محل خرید و فروش اشیای دست دوم هست و لذا اکثر پناهنده ها و دانشجویان به آنجا تردد دارند...خیلی از ایرانی ها هم برای گرفتن خبر و اطلاع از همدیگر در قهوه خانهء نبش بایات بازار جمع می شوند..صاحب قهوه خانه هم با فرصت طلبی تمام مرتب به ایرانی ها چائی می دهد و به جای 50 قروش از هرکدام 75 قروش می گیرد...من گاهی جلو مغازۀ یکی از ایرانی ها می نشینم و صاحب کافه به خیال اینکه من شاگرد آن مغازه هستم از من یکی به ازای هر چائی همان 50 قروشی را می گیرد که با مغازه ها حساب می کند...
وقتی به جمع ایرانی ها نزدیک شدم ..از 6 نفر حاضر در آن جمع 3 نفرشان دماغشان را بسته بودند...معلوم بود که در دورۀ نقاهت بعد از عمل جراحی قرار دارند...یک نفرشان هم پنبه داخل دماغ داشت...و یک نفر دیگر هم مشخص نبود که که عملیات انجام داده یا در نوبت است....یک خانمی هم در کنار جمع بود که نشناختم..صدای فریادگونۀ دو ایرانی توجه مرا به دعوای لفظی حاضر جلب کرد...
...به من و زنم چه ربطی دارد که شما به ازمیر رفته اید و بابت جراحی دماغ 1500 لیر داده اید...
..من به کار زنها دخالت نمی کنم...آنها خودشان می دانند
..مرد حسابی زن خودت گفته که تو اورا به درب منزل ما فرستاده ای..که به زن من بگوید1500 لیر.....و این یکی وسط حرف او پرید و گفت...
گفته که گفته...تو هم اگر پولش را داری زنت را به ازمیر ببر..
در این حال جمال و زنش هم به جمع ایرانی ها اضافه شدند...جمال گفت...
بچه ها تمام کنید همه دارند به شما نگاه می کنند...من هم پشت حرف جمال را گرفتم و با کمک هم آنها را ساکت کردیم..
در این حال خانمی که در جمع بود گفت...
سلام آقا جمال...سلام علی آقا...سلام خانم آقا جمال...
من جواب سلام او را دادم...ولی هنوز او را نشناختم...جمال و خانمش هم به گرمی با او خوش و بش کردند...
شاگرد قهوه خانه هم به دستور صاحب قهوه خانه مرتب چائی می آورد...من در یک زمان کوتاه محکوم به خوردن دو تا چائی شدم...جمال و خانمش هم نسکافه خوردند...جمال یک نخ سیگار از من گرفت و مشغول شد...خواستم از آن جمع جدا بشوم ..برای پرداخت پول وارد قهوه خانه شدم صدای جمال در گوشم پیچید..
علی جون دوتا نسکافه هم ما داشتیم...
مجبور شدم حساب جمال و زنش را هم بدهم...
در حال دور شدن از جمع ایرانی ها بودم که دوباره صدای جمال بلند شد..
علی آقا وا ایستا ما هم بیائیم...و خودش و زنش به من ملحق شدند...
گفتم...جمال آن خانم کی بود.؟ انگار همۀ ما را می شناخت...جمال با خنده گفت...
نشناختی ش؟...گفتم...از کجا بشناسمش...
گفت...این پریساست دیگه....
گفتم...باز هم نشناختمش...فقط حیرت زده بودم که این همه آویزه در دماغ و لب و چانه اش داشت...
گفت....علی جان این همان پرویز دیروز خودمان است که به خاط کیس اش اسمش را عوض کرده است...
با شنیدن این اسم چیزی نمانده بود که شاخ در بیاورم...یادم میاد روزی که به ترکیه آمد و او را دیدم...ریش اش بیشتر از ریش داعشی ها بود...دنبال کیس می گشت...ظاهر مردانۀ قابل قبولی داشت...دنبال کیس می گشت که از نظر سازمان ملل مورد قبول باشد...وکیلی را به او معرفی کردند...او بلافاصله ریش و پشم آخوندی خودش را از ته زد...و لباس نیمه زنانه پوشید...و در اولین مصاحبۀ یو-ان هم قبول شد....والخ....
در این حال زن جمال وارد بحث شد وگفت...
...کار او چه ربطی به شما دارد...فکر کنید بچۀ خودتان است...ولش کنید...مگر خود ما کم مشکل داریم...
من در مورد پسر اینها شایعاتی شنیده بودم که او هم کیس طلائی داده...حالا احساس کردم که برای دفاع از خودش این حرف را زد...با این حال حرفی نزدم...
خانم جمال در ادامه  گفت...اتفاقا من مشکل دارم..می خواستم به شما بگویم....
در این حال جمال به حرف زنش پرید و گفت...
..علی آقا چند روز است که اشکان زنش را به ازمیر برده که عمل جراحی دماغ انجام بدهد.و این خبر را به زمین و زمان پخش کرده و به همۀ زنها فخر فروشی می کند..خانم من هم خونم را توشیشه کرده که الا و بللا من هم باید بروم استانبول و جراحی دماغ بکنم...خانم جمال با صدای بلندی گفت...
راستش من می خوام برم استانبول برای جراحی دماغ...ولی من غده ای در دماغ دارم که باید..
جمال وسط حرف او پرید و گفت...غده بهانه است...همه اش برای چشم و هم چشمی می خواد بره استانبول..
گفتم...جمال جان شما که مشکل مالی ندارید...چه اشکالی دارد مبلغی هم برای زنت خرج کنی..
زن جمال گفت...پولش بخوره تو سرش..او پول را فقط برای بانک گذاشتن و گرفتن بهره می خواد..اصلا خرج کردن بلد نیست...
جمال گفت...چیه تاحالا گرسنه مانده ای...
زن جمال گفت...ما دو سال است در اینجا هستیم..همه اش برای ما استخوان گوسفند می گیرد . و آبش را به خورد ما می دهد..ما در این مدت حتی یکبار یک برنج خوب نخورده ایم...اما آقاجمال به هرکی میرسه میگه..فلان مبلغ در بانک دارم..و .ماهی فلان قدر بهره می گیرم...او حتی بهره هایش را هم هر ماه به حساب اصلی اش اضافه می کند...
گفتم...پس از کجا می خورید...زن جمال گفت...
پولهای مرا خرج می کند...ارثیۀ پدری ام هست...همه اش را خرج کرده....میگم برای عمل جراحی هم پول خودم را خرج کن..
گفتم..شما هم راست می گوئید...جمال گفت..
میدونی خرج عمل در استانبول چقدر میشه؟
گفتم لابد مثل ازمیر 1500لیر یا کمی بیشتر...نباید خیلی فرق کند...
جمال به تندی گفت...آقا برای عمل جراحی خانم 5000 لیر می خواهند...تازه وقتی به استانبول برویم..معلوم نیست چند روز بمانیم ..اینجا هم حداقل 1000 لیر باید خرج کنیم...دوباره زن جمال وسط بحث پرید و گفت...
..آقا من از پول خودم خرج می کنم...آقا پولهای مرا گذاشته به بانک...بهره اش را می گیرد..هرماه هم به من می گوید....1200 لیر از پولت کم شد....می ترسم چند ماه دیگر اعلام کند پولت تمام شد...و..
گفتم...اگر پول خودتان است..که مثل انرژی هسته ای حق مسلم شماست..
جمال وسط حرفش پرید و گفت...
من قبول کردم...میگم که تا آخر ماه صبر کن که بهرۀ این ماه را بگیریم بعد...زن جمال گفت..
اگر قرار باشد منتظر پایان ماه بشم..آخر ماه میگه که یکماه دیگر صبر کن بعد...این که از گرفتن بهره سیر نمیشه.من هم نمی تونم صبر کنم..همل زنهای ایرانی منتظرند ببینند من کجا عمل کرده ام....من هم خودم برای پس فردا نوبت گرفته ام..اگر جمال هم نیاد خودم تنهائی میرم...
گفتم...این دیگربه من مربوط نمی شود..
حالا به سر کوچه ای رسیده بودیم که من باید برای ملاقات یک خانوادل ایرانی می رفتم...دوست نداشتم جمال منزل آنها را بشناسد..چون در زمستان گذشته که ایرانی ها در تنگنا بودند ..از جمال ...و...اشکان..و.. خیلی از ایرانی هائی که توانائی مالی داشتند درخواست کردم ماهانه مبلغی برای کمک به نیازمندان ایرانی بپردازند که هیچکدام حتی یک لیر هم کمک نکردند...این در حالی ست که بعضی از همین ایرانی ها گاهی در یک شب مجلس تجمع ایرانی ها بیش از 500لیر خرج می کنند...
....
فردای آن روز جمال به من زنگ زد و گفت..
علی آقا تو دوستان شاعر و پولدار زیادی داری لطفا برایم مبلغ 5000 لیر قرض کن...من آخر ماه میدم........گفتم..
من تا امروز حتی یک لیر هم از آنها قرض نکرده ام...حالا چطور می توانم 5000لیر قرض بخواهم..
تازه از کجا معلوم که آنها این مبلغ را به من قرض بدهند..گفت..
تو مگر برای خرج بیمارستان فلان ایرانی 5000 لیر نگرفتی..گفتم..
من پولی را نگرفتم...یک انسان خیر پرداخت این هزینه را تقبل کرد ...و خودش با بیمارستان حل و فصل نمود..گفت...
شما می توانی از 3 نفر از دوستانت از هرکدام 1500 لیر قرض کنی و به من بدهی...500 لیر هم از خودت بده...گفتم..
اولا من 500 لیر هم ندارم....ثانیا هرگز این کار را نمی کنم...تو که می گی دارم و در بانک است...برو از بانک بگیرالبته از حساب خانمت بگیر و این کار واجب نا واجب را انجام بده...و با جمال خداحافظی کردم...
عصر وقتی به بایات بازار آمدم متوجه شدم که جمال از کاسبهای آنجا قرض کرده است...دلیل اینکه کاسبها به او پول قرض می دهند این است که گاهی خودشان گیر می کنند و از جمال قرض می کنند و بعد همراه با بهره اش پول جمال را برمی گردانند.
در بایات بازار فهمیدم که جمال به همه گفته که زنش نیاز به یک جراحی فوری دارد و کاسبها به این دلیل بدون معطلی به او پول داده اند....
تعجب من از جمال در این است که خودش را سوسیالیست و کمونیست معرفی می کند ولی تمام عیار بردۀ پول است و جز پول هیچ چیز و هیچ کس را نمی شناسد...برای ایرانی ها هم صرافی می کند و از صرافان دوره گرد است که هرکس بخواهد از ایران پول بگیرد...او شماره حسابی در ایران می دهد و پس از اطمینان از واریز پول به حسابش پول طرف را پرداخت می کند..البته اگر 10 روز به آخر ماه مانده باشد او در این مدت طلبکار را سر می دواند که بتواند بهرۀ همان پول را هم بگیرد...در مورد درصد کسری یا کارمزد هم ظاهرا خودش 2% اعلام می کند ..ولی عملا لیر ترکیه را طوری بالا حساب می کند که بیش از 6% گیرش میاد...عده ای هم ناچار به این وضعیت تن در می دهند..
در مورد خرج کردن هم باید بگویم که همیشه دوشاخۀ محبت اش باز است و به هرکس می رسد از او سیگار می خواهد...پول چائی اش در قهوه خانه هم معمولا به گردن کسی ست که با او دوکلمه در قهوه خانه صحبت کرده است...حالا آدمی با این خساست و پول پرستی بخواهد 5000 لیر خرج جراحی زن سمج اش بکند...خیلی تعجب آور است...
من آنروز برای آشتی دادن یک زوج ایرانی بودم که به خاطر جراحی دماغ با هم درگیر شده بودند..وقتی به منزل این خانواده رسیدم متوجه شدم که زن و شوهر عمل جراحی دماغ انجام داده اند..و عملا دعوای آنها منتفی شده است...و در حال استراحت بعد از عمل جراحی هستند...
راستش  وقتی این وضعیت را دیدم ابتدا انگیزۀ کمک به آنها را از دست دادم..ولی وقتی نگاهم به دو فرزند کوچک آنها افتاد...با خود گفتم که باید به این خانواده کمک کنم....البته کمک مالی من هم به گونه ای ست که خودم عملا از دیگران گدائی می کنم و گاهی مبالغی جمع می کنم....و خیلی زود خرج می شود...
....
مردم اسکی شهر دیگر می دانستند که ایرانی ها اپیدمی عملیات دماغ دارند...حتی دوستان ترک من گاهی به جد و گاهی به شوخی به این موضوع اشاره می کردند و از من می پرسیدند...
..تو کی جراحی می کنی؟..و من در جواب آنها فقط خندۀ تلخی داشتم...البته خود ایرانی ها هم مرا راحت نمی گذاشتند....و از من در مورد جراحی نکردن دماغم سؤال می کردند..که گاهی بدون جواب می گذاشتم و گاهی جواب بی ربط می دادم....
حالا دیگر اپیدمی جراحی دماغ در بین ایرانی ها از جراحی رایگان خارج شده و به رقابت بین زنها تبدیل شده بود...و زنهائی که می خواستند عمل بکنند دیگر به جراحی رایگان نمی رفتند...و.سفرهای .ازمیر و کایسری و استانبول پیش درآمد جراحی شده بود...اکثر مردهای عائله دار هم از این وضع ناراحت بودند وگاهی کارشان به اختلاف خانوادگی کشیده می شد...بعضی ها هم که در خود اسکی شهر جراحی می کردند...چند روز خود را از چشم ایرانی ها پنهان می کردند..و وقتی به هم می رسیدند..می گفتند...
...سه روز ازمیر بودیم..4000لیر خرجمان شد
...من باید هفتل بعد دوباره به استانبول برم
...در کایسری یک خانۀ دربستی گرفتیم شبی 150 لیر
ما در استانبول اصلا وقت نکردیم به جزیرۀ بزرگ برویم
..وحتی بعضی ها بعد از جراحی در اسکی شهر یک سفر سرپائی به این مناطق می رفتند و در جاهای خاص عکس با دماغ بانداژشده می گرفتند و بر می گشتند...
این بحث در خانواده هائی که جراحی نکرده بودند بیشتر مورد توجه بود...گاهی  به درگیری های خانوادگی هم می کشید....زن از شوهرش قهر می کرد و به منزل دوستش می رفت و مرد قهر می کرد و به منزل دوستش یا پانسیون می رفت..و بعضی ها حتی ترمینال هم می رفتند....نهایت کلام اینکه ایرانی ها در شهر شاخصۀ خاصی پیدا کرده بودند..به طوری که هرکس در شهر با فردی با دماغ بسته مواجه می شد...به یقین می گفت که این شخص ایرانی ست..من هم با اینکه به ندرت از منزل خارج می شوم ولی هربار با تعدادی از این افراد در سطح شهر روبرو می شدم...گاهی هم بعضی از ایرانی ها از مقابل ما می گذشتند و علیرغم آشنائی قبلی حتی سلام و علیک هم نمی کردند...
در یکی از این روزها اول حامام یولی صدای جیغ مانند زنی را شنیدم که با مردی به تندی صحبت می کند ..کمی جلوتر رفتم...آن خانم دماغش را بسته بود و آرایش غلیظی داشت...این دو نشانه از شاخصه های ایرانی هاست..یقین کردم که این خانم ایرانی ست..این خانم با لهجۀ ترکی استانبولی با آن مرد صحبت می کرد..در دل به هنرش آفرین گفتم که زبان ترکی را به این خوبی وسلاست صحبت می کند..مرد فقط گوش می کرد و زن مثل مسلسل حرف می زد.بازهم آن زن را ارزیابی کردم...شاخصه های ایرانی بودنش فریاد می زد که ایرانی ست..ولی وقتی با دقت نگاهش کردم احساس کردم که او را قبلا ندیده ام..درهرصورت با خودم گفتم که اوحتما مرا می شناسد..کمی جلوتر رفتم و سلام کردم...نگاهی خشم آلود به من کرد وبا همان لهجۀ خوب ترکی  گفت...
چی می خواهی؟..من هم به زبان ترکی گفتم...
من علی هستم ایرانی ام...مرا نمی شناسی؟..
ناگهان این خانم دست بچه اش را رها کرد و یقۀ مراچسبید و گفت...ارتور..ارتور..
بلافاصله همان مرد جلو آمد..زن خطاب به مرد گفت...
توفقط زورت به من می رسد که دماغ مرا بشکنی؟اگر مردی دماغ این مرد را بشکن..من داشتم برای خودم صغرا...کبرا می کردم که نکند من اینها را با ایرانی ها اشتباه گرفته ام...که مرد یقۀ مرا گرفت و کلۀ محکمی به صورتم زد...
در یک لحظه برق از چشمانم پرید..سرم سیاهی رفت و به زمین افتادم...
قدرت عکس العمل و کلام نداشتم...فقط مظلومانه نگاه می کردم...مرد چند لگد هم به من زد...مردم جمع شدند ...او را دور کردند...مرا بلند کردند...تعادل برای ایستادن نداشتم دوباره به زمین افتادم..با نگاه بیروحی نگاهی به جمعیت انداختم...از آن زن و مرد خبری نبود...لحظاتی بعد صدای آمبولانس آمد..مطمئن شدم که از این درگیری 4 دقیقه سپری شده است..چون بارها دیده بودم از لحظۀ تلفن تا رسیدن آمبولانس فقط 4 دقیقه طی می شود...دو نفر با لباس سفید به من نزدیک شدند ابتدا مرا معاینۀ کرده سپس روی برانکادر گذاشته و سوار آمبولانس کردند و آمبولانس آژیر کشان راه افتاد...
...
وقتی به خود آمدم متوجه شدم که در بیمارستان  هستم و دماغ من به شدت درد می کند . دست به دماغم زدم و احساس کردم که باند پیچی شده است.در این حال پرستاری با آمپول به طرف من آمد و پس از پرسیدن احوالم گفت...
شانس آوردی که دماغت فقط مو برداشته..و آمپول را تزریق کرد...در حال رفتن بود که پرسیدم...
...اینجا کجاست؟...همان خانم گفت.....
اینجا اورژانس بیمارستان عثمان قاضی ست...و از من دور شد....به دنبال او دو نفر پلیس به سمت من آمدند و پس از احوالپرسی قضیه را از من سؤال کردند ...من موضوع را توضیح دادم...پلیسها از این موضوع خنده شان گرفته بود و آشکارا و نهان می خندیدند..در نهایت یکی از آنها پرسید...
..آیا از کسی شکایت داری؟..
گفتم.. آن آقا که فرار کرد...پلیس در جواب گفت...
ما می توانیم او را از طریق دوربین های محل شناسائی و دستگیر کنیم..
با خود گفتم...من اگر از آن مرد شکایت کنم..پلیس از طریق دوربین ها او را پیدا می کند و به دادگاه می آورد.و جریمه ای بر او مشخص می کند..اما ممکن است در این شرایط زن آن مرد هم از من به جرم مزاحمت شکایت کند که در آن صورت من باید حداقل 6 ماه به زندان بیفتم...به همین خاطر از شکایت منصرف شدم...پلیس رضایت نامۀ مرا نوشت..من هم بدون خواندن  آنرا امضا کردم..
بعد از رفتن پلیسها دکتری برای معاینۀ مجدد آمد و پس از چند سؤال و جواب اجازۀ مرخصی داد..
موقع خروج یک کد نسخه به من داد و از من خواست حتما داروها را تهیه و استفاده کنم و بعد از یک هفته مجددا به بیمارستان بیایم...
من می دانستم که باید آن نسخه را خریداری کنم چون هزینۀ ویزیت دکتر را با نسخه عمل می کنند و اگر آنرا پرداخت نکنی موقع خروج از ترکیه به عنوان بدهکار مانع از خروجت می شوند...
آهسته آهسته و در حالی که با احتیاط قدم برمی داشتم خود را به تراموا رسانده و خود را به داروخانۀ سر کوچۀ بایات بازار رساندم..من با این داروخانه آشنا بودم و می دانستم اگر کسری داشته باشم می توانم دارو را خریده و چند روز بعد پولش را بدهم...
وقتی وارد داروخانه شدم...ناگهان در مقابل خود جمال و خانمش را دیدم که هردو دماغشان را باند پیچی کرده بودند.فهمیدم که از سفر پرهزینۀ استانبول باز گشته اند...جمال با دیدن من پیشدستی کرد و گفت..علی آقا مبارکه..بالاخره شما هم بعععععععععععله...
فهمیدم منظورش جراحی دماغ است..من نمی توانستم ثابت کنم که به خاطر جراحی دماغ سایرین من کتک خورده ام و دماغم شکسته است..و در آن لحظه چاره ای جز تسلیم نداشتم...به همین دلیل گفتم..

بله جمال جان..بعد خانمش هم جلو آمد و در حالی که دستش را جلو دماغش گرفته بود..گفت..
مبارکه علی آقا...از او هم تشکر کردم....من هم به آنها تبریک گفتم...
لحظاتی بعد نسخۀ آقا جمال و خانمش که جدا از هم بود آماده شد..دکتر توضیحات لازم را داد ..آنها نسخه را گرفتند...و در حالی که قصد خروج داشتند دکتر داروخانه تاکید کرد که بعد از اتمام داروها حتما به دکترشان مراجعه کنند...
بعد از خروج جمال و خانمش نوبت من شد...در حالی که دکتر دستورات داروئی را می نوشت...پرسیدم..
خانم دکتر شما نسخۀ استانبول را هم تحویل می دهید؟
گفت...نه ما فقط نسخه های اسکی شهر را تحویل می دهیم...
گفتم ..مگر اینها در این شهر جراحی کرده اند؟..گفت..
بله در بیمارستان آنا دولی جراحی کرده اند...
بعد نگاهی به من کرد و گفت...شما ایرانی ها خیلی به عملیات دماغ علاقه دارید..من در یک مقالل علمی خوانده ام که ایرانی ها بیش از امریکائی ها جراحی دماغ دارند...بعد از لحظه ای مکث...
شما کجا جراحی کرده اید؟...نگاه سردی به صورتش انداختم و گفتم...
..چوخور چارشی...نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت...
در چوخور چارشی فقط ماهی می فروشند...در آنجا پزشکی وجود ندارد...
گفتم..من در کار یک زن و شوهر فضولی کردم...شوهر آن خانم مرا در همان چوخور چارشی جراحی کرد.....دکترگفت...
نمی دانم چرا شما ایرانی ها بعد از جراحی دماغ سعی در توجیه آن دارید...شما چندمین نفری هستید که به داروخانۀ من مراجعه می کنید و به جراحی دماغ خود بهانه می آورید...حالا که جراحی کرده ای بگو کرده ام...دیگر انکار برای چی؟...
گفتم....چشم...چقدر میشه؟...گفت....
55 لیر..
گفتم مگر بیمه ام باطل شده ؟..گفت..
نه بیمه ات باطل نشده...داروهای زیبائی بیمه ندارند...
خوشبختانه آن مبلغ را داشتم....و نقدی پرداخت کردم..و از داروخانه خارج شدم...
درست در مقابل در ورودی داروخانه با یک زن و شوهر ایرانی روبروشدم...که با هم به تندی صحبت می کردند...تصمیم داشتم از راهی به ایستگاه بروم که دوستان بایات بازار مرا نبینند...ولی دیدن آن زن وشوهر در حال دعوا مرا برآن داشت که مشکلات ورود به بایات بازار را به جان بخرم...و به سرعت وارد بایات بازار شدم...
هنوز دوقدم برنداشته بودم که صدائی شنیدم...
علی آقا مبارکه....و ابتدا خودش و بعد زنش به من نزدیک شدند..وتبریک گفتند...من هم از آنها تشکر کردم...
زن ایرانی به گونه ای که من متوجه نشوم رو به شوهرش کرد و گفت....
ببین این پیرمرد پیزوری جراحی کرده...اما تو نمی زاری من جراحی کنم...
من در آن وضعیت سلاحی برای دفاع نداشتم...آدم بی سلاح محکوم به تسلیم است...من هم تسلیم بی قید وشرط شرایط پیش آمده بودم...به همین دلیل خود را به نشنیدن زدم و حرکت کردم...
احساس کردم که کاسبهای بایات بازار و ایرانی ها و عربها همه منتظر من هستند...همگی یکی یکی جلو آمده . به من تبریک گفتند...من فقط دست بلند می کردم که جوابی داده باشم...
از بایات بازار تا ایستگاه مینی بوس منزل ما فقط 50 متر یا حتی کمتر بود...احساس کردم که کل 2350 ایرانی و5000عرب و 800هزار نفر مردم اسکی شهر دنبال من هستند و به من تبریک می گویند...تعجب من در این بود که ایم همه آدم چطور در این 50 متر جا شده اند...
علیرضا پوربزرگ وافی..بازنویسی2015/11/18 اسکی شَهر

















هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر