۱۳۹۴ آبان ۱۲, سه‌شنبه

کشور غمها


..
حق حیات بر من و بلبل نبود و نیست
چون در زمین هستی ما گل نبود و نیست
..
در آسمان کشور غمها شهاب نیست
شب را به روز حکم تبادل نبود و نیست
...
نوری ندیده ایم و سیاهی چنان پر است
دیگر به نور نیز تمایل نبود و نیست
...
هرکس ز روی گردۀ ما رفت و شد رئیس
این لاشۀ خمیده بجز پل نبود و نیست
...
تلخ است آنچه می گذرد از گلوی ما
آن تلخی ای که همنفس مل نبود و نیست
...
فریادها نهفته به حلقوم قلقلی
گوئی سلاح جز دم قلقل نبود و نیست
...
هرسو رسد به گوش تو یک نالۀ فجیع
بر موسیقی خندۀ ما سل نبود و نیست
...
وقتی سخن ز شوکت آزادگی زدیم
گفتند این خطابۀ جز خل نبود و نیست
..
یک گله گوسفند به تاراج کشورند
گوئی وطن بجز دم آغل نبود و نیست
...
شاید دگر نشانۀ مردی نمانده است
کاینجا شب حکایت دلدل نبود و نیست
...
وافی برو به داخل این گلۀ مطیع
وقتی که در نژاد تو هرکول نبود و نیست
..
شعر قدیمی
..

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر