۱۳۹۳ شهریور ۳۱, دوشنبه

شهریار عاشق
داستان حقیقی عشق شهریار...............................................................................................................
.......شهریار عاشق...............................
                                      (5)
بعد ازشنیدن ماجرای عاشقانهء لاله یک سفر اضطراری برایم پیش آمد.البته من آنوقتها محصل بودم وسفرهای من برای شرکت در مسابقات ورزشی بود.فکر می کنم می خواستند تیم دوصحرانوردی ایران رابرای مراکش یا ترکیه اعزام کنند.و برای انتخاب تیم ما را به تهران خواسته بودند.من قبل از رفتنبا استاد فقط با تلفن خداحافظی کردم و عازم سفر شدم.
این سفرخیلی طولانی شد چرا که برخلاف مقررات 2 یا سه بار مسابقهء انتخابی گذاشتند. آن وقتها هم مافیائی در ورزش بود که می خواستند افراد خاصی را برای مسابقات برون مرزی اعزام کنند.اصولا همه چیز برای تهرانی ها بود.قرار بود برای آن مسابقات 8 نفر را اعزام کنند که یک نفر به نام.... درهیچیک از انتخابی ها جزء 8 نفر نشد وبه همین دلیل اعلام کردند که  اعزام تیم لغو شده و ما را به تبریز و سایر شهرستانی ها را هم به شهر خودشان فرستادند.بعدها معلوم شد که این مسابقات لغو نشده بود و تیم تهران را به عنوان تیم ایران ( وصد البته همراه با آقای...) به مسابقات اعزام کرده اند.فقط دو همدانی به نامهای محمد وجدان زاده و جعفر نادری فرد که هر دو از قهرمانان ارزشمند دو ومیدانی بودند و پاسپورت داشتند همراه تیم تهران رفته اند..مربی ما آقای هاشم خیابانی که فرد با نفوذی در فدراسیون بود به این موضوع اعتراض کرد ولی مسئولین تهران در جواب گفته بودند که فرصتی برای برگزاری انتخابی مجدد نداشتند و مسئله مختومه شد.
در هر صورت من دلم پیش شهریار بود ومی خواستم ماجرای عاشق شدن شهریار را از زبان خودش بشنوم.در تبریز باز هم درس و مدرسهء ما شروع شد.من در دبیرستان لقمان در رشتهء ادبی درس می خواندم.گاهی شهریار از من درمورد شعرو مباحث درسی ما سوالاتی می کردند و من جواب می دادم.حتی گاهی استاد ابیاتی را که عیوب قافیه یا اشکال وزنی داشت  و خودشان آگاهانه از اشعار دیگران جدا کرده بودند به من می دادند و از من می خواستند عیوب آن اشعار را بگویم. یعنی به نوعی مرا آزمایش می کردند وبیشتر وقتها من جواب درست می دادم و استاد خوشحال می شدند.من واقعا عاشق رشتهء ادبی بودم و در درس (بدیع و قافیه و عروض)در کلاس حرف اول را می زدم.این حرف حرف دبیر ما بود.گاهی خود دبیر در تقطیع شعراشتباه می کرد و من تذکر می دادم.کار به جایی رسیده بود که دبیر در موقع تدریس می گفت:همانطوری که آقای پوربزرگ(وافی) می دانند تقطیع این شعربه این گونه است و گاهی هم تقطیع شعر در کلاس را به عهدهء من می گذاشت و من عاشقانه انجام می دادم.
من وقتی مسائل درسی کلاس و اتفاقات آنرا برای شهریار تعریف می کردم خوشحال می شد.شهریار بارها گفته بود:
(به عقیدهء من شاعر مثل یک مهندس است و باید تمامی ابعاد و زوایای صنعت شعر را بلد باشد)
بالاخره پس از چند دیداربا استاد از ایشان خواستم که ماجرای عاشق شدنش را تعریف کند.خوشبختانه در آن روز استاد سرحال و قبراق بود و ما جرای عشقی خودش را اینگونه تعریف کرد.من قبل از نوشتن متن تمامی نواقص نگارش را به عهده می گیرم و با درک و قلم خود می نویسم..:::
استاد سیگاری روشن کرد و این گونه آغاز فرمود:
من وقتی خانه ام را عوض کردم به طبقهء دوم منزلی رفتم.خیلی زود متوجه شدم که این خانواده از وابستگان و فامیل های رضا شاه هستند.ولی من گرفتار کار خودم بودم و صبح ها در دورهء انترنی(مراحل عملی پزشکی) و بعد از ظهرها به درس طلبگی (عربی.صرف و نحو. علوم غریبه) مشغول بودم. صاحبخانه  به من که می خواستم پزشک بشوم خیلی احترام می گذاشت و گاهی هم توسط دختر خانه برایم غذایی می فرستاد. این خانواده بسیار متجدد بودند برخوردشان بامن خیلی راحت بود. دخترشان هم از معدود دخترانی بود که به مدرسه می رفت ..گاهی برای پرسیدن یک سوال درسی به اتاق من می آمد ومادرش هم دقایقی بعد برای ما چایی می آورد.یعنی اهل بگیر وببند مثل سایر اقشار جامعه نبودند.ارتباط من با این دختر که اسمش ثریا بود هر روز بیشتر می شد. احساس می کردم یک حس و علاقهء درونی نسبت به او دارم.به نظر من او هم چنین گرایشی نسبت به من داشت چرا  که وقتی وارد منزل می شدم دقایقی بعد او کتاب در دست در اتاق من بود.
بالاخره من به او ابراز عشق کردم و او هم پذیرفت وقرارشد که در فرصت مناسبی با هم ازدواج بکنیم.من به ثریا چنان علاقه ای پیدا کرده بودم که حاضر بودم دورهء انترنی و طلبگی را رها کنم ودر منزل بمانم و با او حرف بزنم.این علاقهء مقدس و پاک من هر روز نسبت به ثریا بیشتر می شد و روزگار بر وفق مراد ما می چرخید که ناگهان از طرف رضاشاه دستوری صادر  و در زندگی من تبدیل به توفان شد.البته توفانی بود که مرا از دنیای خاکی جدا  و به دنیای آسمانی پیوند زد.
وقتی پرسیدم:استاد این توفان چه بود؟ فرمود:
رضاشاه دستور آزادی زنان را صادر کرد.و از اعضای دربار و مسئولان دولتی خواست که در یک مهمانی رسمی با زنان خود شرکت کنند و باید زنانشان بدون حجاب باشند.
گفتم: استاد این چه ربطی به شما داشت؟شما که درباری نبودید.
گفت: من درباری نبودم ولی پسر عموی ثریا درباری بود.وقتی این دستور رضاشاه صادرشد پسرعموی ثریا .ثریا را برای همراهی در آن مراسم انتخاب کرد.اعتراض ثریا و مادرش به جایی نرسید تا اینکه من پیغام تهدیدآمیزی برایش فرستادم و ساعتی بعد ماموران کلانتری به منزل ریختند ومرا به کلانتری بردند.
برده شدن من به کلانتری احتمال خطر قهوه خوری را هم برایم داشت.آنروزها دو نوع قهوه خوری رایج بود یکی قهوه خوری قجری ودیگری قهوه خوری کلانتری.
گفتم: استاد میشه بیشتر توضیح بدهید؟
استاد که غرق افکار خود بود و مرتب سیگار می کشید بدون آنکه جواب مرا بدهد ادامه داد:
قهوه خوری قجری این بود که در یک سینی برای طرف مورد نظر 4 فنجان قهوه می آوردند که فقط یکی از آنها مسموم بود.زنده ماندن و مردن فرد متهم شانسی بود یعنی اگر فنجان مسموم را برمی داشت قطعا می مرد و اگر بطور شانسی و اتفاقی یک فنجان قهوه بدون سم را از 4 فنجان مشابه برمی داشت دیگر کاری با او نداشتند .ولی قهوهء کلانتری یک موضوع قطعی بود یعنی یک فنجان قهوهء مسموم به اجبار به خورد شما می دادند و شما می خوردید وساعتی بعد می مردید و کلانتری  صورتجلسه می کرد شما در کلانتری خود کشی کرده اید. این نوع قهوه یا قهوهء مرگ برای کسانی بود که پا تو کفش سیاست می کردند یا با حکومتی ها در می افتادند. وضعیت من هم به تعبیری در افتادن با یکی از درباریان بود که خطر خوردن قهوه در کلانتری را تداعی می کرد.
من در آن لحظات سهمگین نه پدرم را در دسترس داشتم و نه دوست و آشنایی که به داد من برسد.ابتدا با خود گفتم که باید منتظر این قهوهء تلخ باشم و از شعر و عشق و زندگی و پزشکی خداحافظی بکنم ولی ناگهان به  یاد ملک الشعرای بهار افتادم.ملک اشعرای بهار هم در مجلس شورای ملی حضور داشت وهم روزنامه چاپ می کرد و هم از چهره های مقتدر سیاسی بود و هنوز تسلیم رضاشاه نشده بود.از طرفی به من هم خیلی علاقه داشت وقطعا می توانست به من کمک کند.مشکلی که در آن لحظه داشتم این بود چگونه وضعیت خود را به ملک الشعرا اطلاع بدهم.
در این فکر بودم که اتفاق ویژه ای که شبییه به معجزه بودافتاد.یعنی ثریا به دیدن من آمد .او خیلی نگران و ترسیده آمده بود.من از او خواستم که وضعیت مرا به ملک الشعرا بگوید.
ثریا با لکنت زبان گفت:چه جوری؟ چیکارکنم؟
گفتم :الان زندگی من در دست تو است. اگر الان اقدام بکنی شاید نجات پیدا کنم وگرنه فردا باید جنازهء مرا از کلانتری تحویل بگیری .ثریا گفت:
من شدیدا تحت نظر هستم.حتی مادرم هم از پسرعمو حمایت می کند.چطوری برم.
گفتم: خودت می دانی.خودت برو .به خاله بگو برود. هرکاری می توانی انجام بده.خیلی زود.
ثریا حتی خداحافظی هم نکرد و به سرعت از کلانتری خارج شد.
من در خوف و رجای عجیبی گیرکرده بودم.البته ترسم از مرگ نبود چون اگر از مرگ می ترسیدم به طرفداری از جمهوری رضاخان به بهارستان نمی رفتم.
گفتم: استاد مگر رضاشاه جمهوری خواه بود. این که همیشه شاه پشت اسمش میاد؟
شهریار باز هم نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت:
نه شما بلکه اکثر جامعهء ایرانی از همه جا بی خبرید.رضاخان می خواست حکومت جمهوری تشکیل بدهد.فشار تعدادی از نمایندگان مجلس و بخشی از روحانیت آن زمان او را وادار کردند که اعلام پادشاهی بکند.
گفتم: پس فرخی یزدی هم...
استاد فرمود: این قدر وسط حرفم نپر بذار حواسم جمع باشد.
من در زیر زبانم گفتم چشم و استاد ادامه داد:
آن شب در کلانتری هر لحظه در انتظار ورود فنجان قهوه بودم و هر صدای پایی می آمد با خود می گفتم: این دفعه آمدند. لحظات به کندی می گذشت و خیلی دیر سحر شد. من نه توان نوشتن داشتم و نه تمرکز برای اندیشیدن.در یک خوف و رجای ناشناخته ای غرق شده بودم وفقط منتظر گذشت زمان بودم. نمی دانستم ثریا یا حتی خاله توانسته اند وضعیت مرا به ملک الشعرا بگویند یا نه. در آن لحظات پایان مشخصی نداشتم و بلاتکلیفی مرا زجر می داد.
نزدیکی های ظهر نگهبان به طرف سلول من آمد و در را باز کرد و مرا به اتاق رئیس کلانتری برد.رئیس کلانتری نگاه سنگینی به من انداخت و پس از لحظه ای مکث که به اندازهء گذر یک عمر بود گفت: این دفعه شاعر بودنت به درد خورد.
من منظور او را نفهمیدم.نگاهی به صورت خشن اش انداختم و گفتم:چطوری:
گفت:این نمایندهء مجلس کیه که شاعره؟
گفتم: منظورتان استاد ملک الشعرای بهار است؟ .گفت: آره همان نماینده و روزنامه نگار و سیاستمدار همیشه مخالف اعلیحضرت...
من وقتی نام ملک الشعرا را شنیدم فهمیدم که ثریا کارش را به درستی انجام داده است وملک الشعرای بهار هم اقدام بهارانه ای کرده است.در فکر و رویای آزادی خود بودم که فریاد و نهیب رئیس کلانتری مرا از آن رویا خارج کرد.که می گفت:
 کجایی شاعر مشنگ؟
مظلومانه گفتم: بفرمائید. رئیس کلانتری با صدای آمرانه ای گفت: از این لحظه به تو 48 ساعت فرصت می دهم که از تهران خارج و به نیشابور بروی.وگرنه خودم دستگیرت می کنم و به حسابت می رسم. او لحظه ای مکث کرد و مجددا گفت:
می دونی که ما قهوه های اعلائی در کلانتری داریم.
با احتیاط جواب دادم: بله آقا.
باز هم با همان لحن آمرانه گفت: دیگه حق نداری به آن خانه و حتی آن محل بروی. پس از آن کمربند و بند کفش و کیف جیبی مرا پس داد و گفت:
خودت را به کلانتری نیشابور معرفی کن. بگو نامه ام بعد میاد.
گفتم: چشم وخسته و خواب آلوده ولی رها از مرگ بی مورد از کلانتری بیرون آمدم. نمی دانستم چکار بکنم.ابتدا پاکت سیگاری خریدم و با شکم گرسنه شروع به کشیدن سیگار کردم.بعد به کافه ء همیشگی رفتم.ومقداری غذا و نوشیدنی خوردم.در این فرصت نقشه می کشیدم که قبل از رفتن چگونه با ثریا دیداری بکنم و از او که جانم را نجات داده تشکر کنم. از یکطرف رئیس کلانتری تهدید کرده بود که حتی به آن محل نروم .از طرفی باید ثریا را می دیدم و قول و قرارهایم را با او می گذاشتم.پس از چندین و چند صغرا و کبرا چیدن  در ذهن خودم تصمیم گرفتم حتی به قیمت جانم هم که باشد ملاقاتی با ثریا انجام بدهم.برای  انجام این ملاقات خاله بهترین و مطمئن ترین مهره بود. ولی منزل او هم در کوچه ء معشوقهء من بود و رفتن من به آنجا به قول حافظ  دیوار سر شکنی دارد.در این فکر بودم که یک نفر را پیداکنم که پیام ارا به ثریا یا حتی خاله برساند که چشمم به پینه دوز بغل کافه افتاد.او آدم فقیری بود ومن گاهی او را به یک نوشیدنی مجانی دعوت می کردم و حتی برایش شعر می خواندم.به طرف او رفتم و سلام کردم. او وقتی متوجه حضور من شد گفت:
محمد حسین تو زنده ای؟ ما فکر کردیم ترا هم قهوه خور کردند.
با شنیدن این جمله فهمیدم که خبر دستگیری من همه جا پخش شده است.بدون آنکه جواب مستقلی به او بدهم گفتم:
عمو من یک مشکل دارم.می خواهم ترا برام حل اش کنی.گفت: سید من نمک خوردهء تو هستم.بگو چیکار کنم؟
گفتم : ازت خواهش می کنم به منزل خاله بری و بگی که به ثریا خبر بده که غروب بیاد بینمش.من هم تا تو برگردی دوتا نوشیدنی اعلا برات سفارش می کنم. پینه دوز در حالی که درفش و چکش پینه دوزی اش را روی میز می گذاشت و پیش بند وارفته اش را باز می کرد زیرلب یواشکی می گفت:پدر عاشقی بسوزد.
پس از آن از پشت میز کارش بیرون آمد و قصد حرکت داشت که پرسیدم: آدرس خاله را بلدی؟ گفت: نه .من آدرس خاله را شفاهی به او دادم و او به سرعت از آنجا دور شد.
هنوز نیم ساعت نگذشته بود که برگشت و با لحن فاتحانه ای گفت:
خاله گفت میگم غروب بیاد به باغ بهجت آباد.
من به جای دو نوشیدنی پول 4 نوشیدنی را به او دادم. پینه دوز نمی خواست قبول کند ولی اصرارکردم و او پذیرفت.
تصمیم گرفتم در فرصتی که تا غروب دارم سری به ملک الشعرا و سایر دوستان بزنم
.................

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر